پشهاي آخر سليمان کي شود | | هر گدايي مرد سلطان کي شود |
چون که سلطان نيست سلطان کي شود | | ني عجب آن است کين مرد گدا |
اين چو عين آن بود آن کي شود | | بس عجب کاري است بس نادر رهي |
اين سخن روشن به برهان کي شود | | گر بدين برهان کني از من طلب |
بر تو اين دشوار آسان کي شود | | تا نگردي از وجود خود فنا |
هر دو يکسان نيست يکسان کي شود | | گفتمش فاني شو و باقي تويي |
قطرهاي درياي عمان کي شود | | گرچه هم درياي عمان قطرهاي است |
قطرهبين باشد مسلمان کي شود | | گر کسي را ديده دريابين نشد |
سنگ کفرت لعل ايمان کي شود | | تا نگردد قطره و دريا يکي |
ميندانم بر تو رخشان کي شود | | جمله يک خورشيد ميبينم وليک |
جانفشان بر روي جانان کي شود | | هر که خورشيد جمال او نديد |
منتظر بنشسته تا جان کي شود | | صد هزاران مرد ميبينم ز عشق |
گل بدين درگه نگهبان کي شود | | چند اندايي به گل خورشيد را |
آن چنان خورشيد پنهان کي شود | | از کفي گل کان وجود آدم است |
پاي در گل ره به پايان کي شود | | گر به کلي برنگيري گل ز راه |
هر صبي رستم به دستان کي شود | | نه چه ميگويم تو مرد اين نهاي |
هر مخنث مرد ميدان کي شود | | کي تواني شد تو مرد اين حديث |
هر عصا در دست ثعبان کي شود | | تا نباشد همچو موسي عاشقي |
بر تو آن خورشيد تابان کي شود | | عمرت اي عطار تاوان کردهاي |