تو يقين ميدان که آن از جان نمود | | هرچه در هر دو جهان جانان نمود |
دوست از دو روي او دو جهان نمود | | هست جانت را دري اما دو روي |
وز دگر روي آخرت پنهان نمود | | کرد از يک روي دنيا آشکار |
اي عجب يک چيز اين و آن نمود | | آخرت آن روي و دنيا اين دگر |
هرچه آن دشوار يا آسان نمود | | هر دو عالم نيست بيرون زين دو روي |
چون نگه کردم يکي ايوان نمود | | در ميان اين دو دربند عظيم |
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود | | يک درش دنيا و ديگر آخرت |
گفت خلوتخانهي جانان نمود | | باز پرسيدم ز دل کان قصر چيست |
جان نمود اين قصر يا سلطان نمود | | گفتم آخر قصر سلطان جان ماست |
بارگاه خويش در جان زان نمود | | گفت دايم بر تو سلطان است جان |
لاجرم بيحد و بي پايان نمود | | پرتو او بينهايت اوفتاد |
ذرهاي نتواني از پيشان نمود | | تا ابد گر پيش گيري راه جان |
وانکه آن نزديک بود ايمان نمود | | پرتوي کان دور بود آن کفر بود |
از دو روي جان همي نتوان نمود | | چند گويم اين جهان و آن جهان |
تا تواني عشق را برهان نمود | | گرد جان در گرد چون مردان بسي |
کمترين يک چرخ سرگردان نمود | | در جهان جان بسي سرگشتهاند |
کين سفر در روح جاويدان نمود | | ميرو و يک دم مياسا از روش |
صد درنگ از عالم هجران نمود | | گر تورا افتاد يک ساعت درنگ |
هر که خود را مرد اين ميدان نمود | | همچو گويي گشت سرگردان مدام |
وانکه يکدم ماند هم حيران نمود | | خود در اين ميدان فروشد هر که رفت |
ذره ذره کلبهي احزان نمود | | تا ابد در درد اين، عطار را |