سر زلف تو پر خون مينمايد سر زلف تو پر خون مينمايدشاعر : عطار رجوع از صيدش اکنون مينمايدسر زلف تو پر خون مينمايدچگونه چست و موزون مينمايدکمند زلف تو در صيد ياربهمه کارش شبيخون مينمايدشب زلف تو خوش باد از پي آنکچگونه عقل مجنون مينمايدکه ميداند که آن زنجير زلفترخت از پرده بيرون مينمايدچو زلف تو بشوريده است عالمکه هر ساعت در افزون مينمايدز حسن روي تو چون روي تابمکه از شبرنگ گلگون مينمايدعجب خاصيتي دارد رخ توکه درجت در مکنون مينمايدچو دريا چشم من زان گشت در عشقز چشم سوزني چون مينمايددهانت اي عجب سي در مکنونکه صد رنگ او چو گردون مينمايدمرا گفتي دلت يکرنگ گردانوگر دارم دلي خون مينمايدمرا کو دل ندارم هيچ دل منچو خوني کرده معجون مينمايددل عطار با خاک در تو