اشک ريز آمدم چو ابر بهار

اشک ريز آمدم چو ابر بهار شاعر : عطار ساقيا هين بيا و باده بيار اشک ريز آمدم چو ابر بهار وز من دلشکسته دست بدار توبه‌ي من درست نيست خموش تا کنم جان خويش بر تو نثار جام درده پياپي اي ساقي پر برآرم ز خون ديده کنار تا که جامي تهي کنم در عشق کار گيرم ز سر زهي سر و کار در ره عشق چون فلک هر روز دردي و درد هر دو با هم يار منم و درديي و درد دلي فارغ از توبه و ز استغفار سر فرو برده‌اي درين گلخن پاي منبر نهاده بر سر دار درس عشاق گفته...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشک ريز آمدم چو ابر بهار
اشک ريز آمدم چو ابر بهار
اشک ريز آمدم چو ابر بهار

شاعر : عطار

ساقيا هين بيا و باده بياراشک ريز آمدم چو ابر بهار
وز من دلشکسته دست بدارتوبه‌ي من درست نيست خموش
تا کنم جان خويش بر تو نثارجام درده پياپي اي ساقي
پر برآرم ز خون ديده کنارتا که جامي تهي کنم در عشق
کار گيرم ز سر زهي سر و کاردر ره عشق چون فلک هر روز
دردي و درد هر دو با هم يارمنم و درديي و درد دلي
فارغ از توبه و ز استغفارسر فرو برده‌اي درين گلخن
پاي منبر نهاده بر سر داردرس عشاق گفته در بن دير
روح محضيم و صورت ديوارفاني و باقيم و هيچ و همه
ز دم من برآيد از تو دمارساقيا گر برآرم از دل دم
که نه مستيم ما و نه هشيارباده‌ي ما ز جام ديگر ده
هست بالاي کعبه و خمارموضع عاشقان بي سر و بن
دلق و تسبيحشان شود زنارگر برآرند يک نفس بي دوست
سير گشته ز جان قلندروارما همه کشتگان اين راهيم
در رهي دور و عقبه‌اي دشوارمست عشقيم و روي آورده
وادييي تيره و رهي پر خارزاد ما مانده مرکب افتاده
کشته‌ي اوست صد هزار هزاربي نهايت رهي که هر ساعت
باز مانديم آخر از رفتارچون بدين ره بسي فرو رفتيم
گه به سر مي‌شديم چون پرگارگه به پهلوي عجز مي‌گشتيم
کاي فروماندگان بي‌مقدارآخر از گوشه‌اي منادي خاست
ليس في الدار غيرکم ديارآنچه جستيد در گليم شماست
سر خود گير و رفتي اي عطاراين چنين واديي به پاي تو نيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط