صبح برانداخت نقاب اي غلام صبح برانداخت نقاب اي غلامشاعر : عطار ميده و برخيز ز خواب اي غلامصبح برانداخت نقاب اي غلامشوق شراب چو گلاب اي غلامهمچو گلم بر سر آتش نشاندوز جگرم خواه کباب اي غلامبي نمکي چند کني باده نوشچند کند عمر شتاب اي غلامدور بگردان و شتابي بکنزنده کن از جام شراب اي غلامجان من سوخته دل را دميمرده دلم بي مي ناب اي غلامآب حيات است مي و من چو شمعتا برهد جان ز عذاب اي غلاماز قدح باده دلم زنده کنتافته را نيز متاب اي غلامچون دل عطار ز تو تافته است