گفتگو با مصطفی حسینی فرد
درآمد
آن روز دختر خردسالش تب داشت و شهید جواد بهمنی داوطلب شد به جای او، حفاظت از دکتر مفتح را به عهده بگیرد. خدای شهیدان چنین خواسته بودکه این جوان زحمتکش و صمیمی و مخلص، ره صد ساله را یکشبه بپیماید و در کنار دکتر مفتح و شهید اصغر نعمتی، قله های رفیع شهادت را فتح کند. مصطفی حسینی فرد که با اصرار حفاظت از دکتر مفتح را به عهده گرفت، از خاطرات شیرین با او بودن و از خاطرات غمبار کوردلی و مخالفان وی، ناگفته ها دارد و این خاطرات را از کنار خانه خدا و با بغضی فرو خورده واگویه کرد.
اولین آشنایی شما با شهید مفتح از کجا و چگونه آغاز شد؟
با شهید مفتح حدودا چند سال قبل از انقلاب و اوایل سال 57 آشنایی نزدیک پیدا کردم، قبل ازآن، هم محله ای بودیم، به این ترتیب که پدرم تولیت مسجد امام حسین در خیابان دولت را داشتندو شهید مفتح هم گاهی آنجا می رفتند. پدرم شهید مفقودالاثر هستند.
چه سالی ؟
حدود سالهای چهل دو، چهل و سه، شهید بهشتی و آقای رفسنجانی و شهید مفتح، پشت مسجد امام حسین ملکی داشتند و همانجا ساکن بودند. با پدرم آشنائی داشتند و خود ما هم زیارتشان می کردیم، همان طور هم شهید مطهری را زیارت می کردیم.
همکاری شما با شهید مفتح از چه مقطعی آغاز شد و در چه زمینه هائی بود؟
اعلامیه هائی را که حضرت امام از پاریس می فرستادند، با نظارت ایشان تکثیر می شدند و روی اطمینانی که به مرحوم پدرم و به من و برادرانم داشتند، توزیع آنها را به عهده ما می گذاشتند.
هنگام ورود حضرت امام چه فعالیتهائی داشتید ؟
هنگام تشریف فرمائی حضرت امام، شهید مفتح در کمیته استقبال فعالیت داشتند و کمیته انتظامات را تشکیل دادند و ما هم افتخار داشتیم که در این کمیته در خدمت ایشان باشیم.
در آن موقع چند سال داشتید ؟
حدود بیست و پنج سال
در نماز عیدفطر سال پنجاه و هفت هم شرکت داشتید؟
بله، یادم هست که دو سه صف پشت سر ایشان ایستاده بودم. نماز که تمام شد پیام دادند و راهپیمایی شروع شد، در ابتدای خیابان دولت، مأموران حمله کردند و ایشان به زمین خوردند و عمامه از سرشان افتاد. عده ای دور ایشان را که مضروب شده بودند، گرفتند اما شهید مفتح بلند شدند و همه را به مسالمت دعوت کردند و گفتند چیزی نگوئید و کاری نکنید. همیشه، حتی با دشمنانشان با خوشروئی برخورد می کردند. حرفهایشان همیشه از سوز دل و با روی باز بود و بیشتر دوست داشتند با جوانها سروکله بزنند و خیلی روی جوانها حساب می کردند.
از مسجد قبا چه خاطره ای دارید؟
همیشه به آنجا می رفتیم و ایشان بعد از نماز، می نشستند و به سئوالات همه جوانها، اعم از طلبه و دانشجو جواب می دادند و گاهی این جلسات تا پاسی از شب طول کشید. خیلی دوست داشتند روشنگری کنند و بر اتحاد جامعه روحانیت و دانشگاهیها خیلی تکیه می کردند. اخلاقشان واقعا ممتاز بود.
چه شد که مراقبت از ایشان را به عهده گرفتید ؟
بعد از شهادت آیت الله مطهری، به زور حفاظت را به ایشان تحمیل کردیم.
چرا به زور؟
ایشان ابدا دوست نداشتند از مردم دور باشند و می گفتند وقتی با محافظ این طرف و آن طرف بروم، بین مردم و من فاصله می افتد، ولی به هر حال ما زیر بار نرفتیم و چند نفری بودیم که حفاظت ایشان را به عهده گرفتیم.
آیا شما اعضای گروه فرقان را می شناختید؟
دو نفر از آنهائی که دکتر مفتح را ترور کردند، نزدیک منزل ایشان می نشستند و در واقع هم محله ای بودند.
چه موقع در مسجد اعظم قلهک بودند؟
حدود سال چهل، چهل و دو یادم هست که با پدرم، به جلسه قرآن می رفتم، گودرزی آنجا بود و عده ای را دور خود جمع می کرد و پرت و پلا می گفت و پدرم سریع ما را بر می داشتندو می بردند.
بعد از انقلاب آنها را دیده بودید؟
من یکی دو ماه مانده به ترور دکتر مفتح، آنها را ندیده بودم،ولی شهید بهمنی در دانشگاه الهیات دیده بود که اینها آنجا می پلکند و یکی از آنها به محض این که جواد بهمنی را می بیند، شروع به تیراندازی می کنند و شش تیر به او می زند که او زنده نماند و آنها را شناسائی نکند. جواد فکر نمی کرده که او بخواهد چنین کاری کند وفرد تروریست، اسم او را صدا زده و جواد هم برگشه و طرف، او را به رگبار بسته است.
پس شما در جریان تهدیدات آنها بودید؟
یک سخنرانی به اتفاق دکتر رفتیم که به ما گفتند اینجا مشکوک است و حواستان را جمع کنید که ما مراقبت کردیم اقدامی نشد. نمی دانم متوجه شدند که ما مراقب هستیم یا کلا از برنامه شان منصرف شدند.
از تلفنها و نامه های تهدیدآمیز به شهید مفتح چیزی به یاددارید؟
شهید مفتح یکی دو باری خیلی گذرا اشاره ای کردند و گفتند از اینها حرفها زیاد است، ولی معمولا از این چیزها با هیچ کس حرف نمی زدند که نکند طرف نگران شود.
پیشنهاد حفاظت از شهید مفتح از طرف شما بود؟
بله شهید نعمتی که پسرخاله ام بود، برادرش عباس نعمتی و برادرهای من و خودم که خلاصه پنج تا فامیل بودیم.
شهید بهمنی چطور؟
من از طرف دکتر مسئول کمیته ناحیه بودم و کمتر می رسیدم به مأموریتهای مختلف بروم. شهید بهمنی گاهی جای من می رفت و زحمتش را می کشید.
درباره شهید بهمنی نکاتی را ذکر کنید.
شهید بهمنی متعلق به خانواده ای زحمتکش بود. پدرش کارگر ساده بود و خودش هم در کارگاه آهنگری، کارهای خرده کاری و به سختی امرار معاش می کرد. بعد از ظهرها و مواقعی که سرپست نبود و کاری با او نداشتیم در یک دکه آبمیوه فروشی کمک می کرد. اوایل چندان اهل مسجد نبود، ولی از بچگی، با هم بزرگ شده و بچه محل بودیم، در دستجات عزاداری می آمد و کمک می کرد. بعد آمد پاسدار کمیته شد او را می شناختیم و از لحاظ پاک بودن به او اطمینان داشتیم. چون باید به خانه دکتر هم رفت و آمد می کردیم، از همه نظر خیالمان از بابت او راحت بود. به هر حال جواد توفیق پیدا کرد.
چه شد ایشان به کمیته آمد؟
اوایل قصد او از آمدن به کمیته به دست آوردن یک نان بخور و نمیر بود. بعدها ما دیدیم، با ادب و چشم پاک او حرف گوش کن است و بعضی از کارهای فنی را هم به او ارجاع می دادیم. زن و بچه دار هم بود.
موقع شهادت چند ساله بود؟
23، 24 سال
پس ایشان را کاملا می شناختید؟
بله، خانواده و مخصوصا برادر بزرگ ترش را خوب می شناختیم و اطمینان کامل به او داشتیم. وقتی هم که با او بیرون می رفتیم، ششدانگ حواسش جمع بود. خیلی باهوش و زیرک بود. روز حادثه ترور هم اگر تروریست که اسمش محمد بود، او را صدا نمی زد و آشنایی نمی داد، آن اتفاق پیش نمی آمد. آشنایی اعضای گروه فرقان با شهید بهمنی، او را گمراه کرد، چون فکرش را نمی کرد که آنها، این کار را بکنند و یا دست کم فکر نمی کرد او را بزنند. آنها هم از ترس این که جواد آنها را لو ندهد، شش تا گلوله به او زدند.
به نظر شما چه شد که خداوند، توفیق شهادت را نصیب شهید بهمنی کرد؟
قبل از انقلاب، زیاد اهل عبادت نبود، اما بسیار پاک و مخلص بود. آدم پر شر و شوری بود. به نظر من شیر پاکی که خورده بود و ایمان پدر و مادرش سبب شد که این بچه، راهش را پیدا کند و به این شکل افتخار آمیز، شهید شود. خانواده بسیار ساده و پاکی داشت. اینها تأثیر می گذارد و خدا هم یاری کرد.
بیش از ربع قرن از شهادت دکتر مفتح می گذرد، کدام ویژگی اخلاقی ایشان، بیشتر در ذهن شما بروز و ظهور دارد؟
مظلومیتش. ما چندین بار ایشان را بردیم میدان تیر و به زور، اسلحه به دستشان دادیم که حاج آقا! تیری بیندازید. ایشان اصلا رغبت نمی کردند تیر بیندازند. یک بار هم که انداختند، رویشان را آن طرف برگرداندند و دو تا تیر زدند. از آن روزی که فرقانیها به سراغشان رفتند، اسلحه به کمرشان بود، اینها جرئت نمی کردند.
البته من موافق حرف شما نیستم و فکر می کنم بالاخره چهره هائی را که نشان کرده بودند، می زدند.
بله، من آن روز را عرض می کنم، و گرنه دشمنان عزمشان را جزم کرده بودند که به هر نحو ممکن این بزرگواران را از ما بگیرند، کما اینکه تا آن روز هم بارها به ایشان سوء قصد شده بود.
از مظلومیتشان می گفتید.
ماوظیفه مان بود که همیشه از ایشان حفاظت کینم. یک روز صبح که خوابمان برده بود، ایشان یک پژوی درب و داغون داشتند، تنهائی آن را هل داده و از خانه بیرون برده و آن را روشن هم نکرده بودند که یک وقت ما بیدار نشویم و خودشان به کانون مفتح رفته بودند.
ظاهرا ایشان از این مراقبتها و از این که نمی توانستند بامردم تماس مستقیم داشته باشند، دلگیر بودند.
خیلی زیاد، بیش از اندازه، ایشان به کرات اصرار داشتند بدون اطلاع ما بروند، مخصوصا اگر بی وقت بود یا شب دیر خوابیده بودیم و یا احساس می کردند که ماخسته هستیم، خیلی به این چیزها فکر می کردند. صبح زود که می خواستند از خانه بیرون بروند، بسیار آهسته می رفتند که ما بیدار نشویم و این گوش به زنگ بودن خود ما بود که متوجه می شدیم. بین خودمان قرار گذاشته بودیم و کشیک می دادیم که یک وقت غافل نشویم و ایشان بروند. به همین دلیل به محض این که صدای در می آمد، همگی ازجا می پریدیم که از ایشان عقب نمانیم. ایشان تمام مدت غذایشان را با ما می خوردند و مرتب به ما سرکشی می کردند و می پرسیدند چیزی نمی خواهید ؟آب نمی خواهید ؟ جایتان راحت است ؟ خلاصه طوری شده بود که بیشتر ایشان مراقب ما بودند تا ما مراقب ایشان. بی نهایت محبت می کردند. واقعا ما همیشه شرمنده ایشان می شدیم.
دیگر کدام ویژگی های ایشان به طور بارز در ذهنتان مانده است؟
خیلی نگران سرنوشت جوانان بودند. یک انسان مبارز، انقلابی، مخلص، با معلومات، وظیفه شناس، خوش بیان، صادق، گشاده رو. جمیع صفات نیکو را داشتند.
از شهادت ایشان چگونه با خبر شدید؟
من منزل بودم و دختر کوچکم تب کرده و او را نزد پزشک برده بودم، به همین دلیل هم همراه دکتر نرفته بودم و شهید بهمنی جای من رفت. در خانه بودم که رادیو اعلام کرد و اشتباهی اسم پسرخاله دیگر ما که آقای شاه حسینی بود، گفتند.
شما به دانشگاه رفتید یا بیمارستان ؟
به بیمارستان امیراعلم رفتیم. آنجا بود که شنیدیم دکتر به شهادت رسیده اند.
بعد از شهادت استاد مطهری، حال وروز شهیدمفتح چگونه بود؟
مرتب درباره شان صحبت می کردند و به شدت دلتنگ ایشان بودند و دائما می گفتند بعدها مردم متوجه خواهند شد که چه گوهری را از دست داده اند.
از شهید مطهری چه خاطره ای دارید؟
منزل آیت الله مطهری نزدیک منزل ما بود. پدرم گرمابه ای داشتند. در آن روزها هم که خانه ها عموما حمام نداشت و آیت الله مطهری به این گرمابه می آمدند. یادم هست هر وقت که می آمدند، ساعتها روی صندلی می نشستند و کتاب دستشان بود و مطالعه می کردند و حتی یک بار اعتراض نمی کردند که معطل شده اند یا نوبتشان دیر شده و یا اشکالی نمی گرفتند که وقتشان تلف شده یا نمره ای که به ایشان دادند گرم بوده، سردبوده، کثیف بوده. هیچ گلایه ای نمی کردند.
از شهید بهشتی چه خاطره ای به یادتان مانده ؟
یادم هست که جلوی خانه شان زمین فوتبالی بود. ما دائما توپمان می افتاد در خانه ایشان و مزاحمشان می شدیم و هر بار ایشان بدون اینکه از دست ما ناراحت شوند، توپ را برایمان می آوردند و هیچ وقت نمی گفتند سرو صدا نکنید.
هنگامیکه خبر شهادت دکتر مفتح را شنیدید چه حالی داشتید؟
شوکه شده بودم. خانم من می گویند که اصلا تا مدتی حال خودم را نمی فهمیدم.
مگر پیش بینی نمی کردید که این اتفاق بیفتد؟
نه، ابداً. به هیچ وجه، چون تهدیدات آن چنانی هم اگر شده بود، دکتر نمی گذاشتند ما متوجه بشویم، مگر این که خودمان از طریق دیگری متوجه می شدیم، مثلا کمیته مرکز اطلاعاتی را در اختیارمان می گذاشت.
یاد و نام شهید مفتح در کدام مرتبه از زندگی شما قرار دارد؟
من الان کنار خانه خدا هستم و به شما می گویم هر بار که برای پدر و مادر و پسرخاله ام نماز خوانده ام.
حتما دو رکعت نماز هم برای دکتر خوانده ام. می توانم بگویم بعد از این نماز را خوانده ام. الان هم دارم به حرم می روم و همین نمازها را خواهم خواند.
از ارتباط شهید مفتح با پدر و مادرشان خاطره ای دارید؟
بله، اتفاقاً یک بار همراه دکتر به همدان رفتیم، چون پدرشان بیمار بودند. خدا شاهد است که دکتر بیشتر از آنچه که به ایشان برسند، به ما می رسیدند و می گفتند شما مهمان هستید. حتی ما را به کوههای عباس آباد همدان بردند و گرداندندو از خاطرات کودکی و جوانی خود برایمان گفتند.
مثل اینکه دکتر مفتح خیلی علاقمند به طبیعت و پیاده روی بوده اند.
خیلی زیاد، خیلی طبیعت را دوست داشتند. یک بار هم یک تابستان ما را دماوندبردند که خیلی خوش گذشت،ولی متأسفانه در آنجا خبر فوت آیت الله طالقانی را شنیدیم و خیلی منقلب شدیم و با ناراحتی گفتند، «بالاخره آن قدر منافقین اذیت کردند تا این مرد نازنین از دست رفت.»
و چندان نگذشت که خود ایشان هم به شهادت رسیدند.
چرا این را می گوئید؟ دکتر رفتند عیادت پدر بیمارشان وخودشان زودتر از پدر از دنیا رفتند. کسی جرئت نمی کرد خبر شهادت دکتر را به پدرشان بدهد و بنده خدا دائما چشم به راه بودند و سه چهارماهی هم بیشتر، بعد از شهادت پسرشان زنده نماندند و تا آخر عمر هم کسی به ایشان نگفت که چه شده است.
رفتارشان با اعضای خانواده، مخصوصا با دخترها چگونه بود؟
خیلی مودبانه و با مهربانی. من ندیدم هیچ وقت به یکی از بچه ها تشر بزنند. دختر کوچکشان فائزه خانم، آن موقع پنج شش ساله بودند. دکتر فرزندانشان را خیلی دوست داشتند،ولی هیچ کدام را به اسم تنها صدا نمی زدند، یا پشت سر اسمشان جان می گذاشتند یا خانم یا آقا.
ادب و آداب مسلمانی همین است.
به خدا همین طور است. خانمشان هم همین طور. با محبت و با احترام با دیگران رفتار می کنند. تمام زحمات را تنهائی به دوش می کشیدند تا دکتر با خیال آسوده به فعالیتهای اجتماعی و مبارزاتی خود بپردازند. هر بار به خانه شان می رویم خیلی به ما احترام می گذارند. آن وقتها، هر روز در دانشگاه وقتی می خواستیم ساعت 2 به خانه برگردیم، در مسجد دانشگاه هفت هشت ده نفر دور دکتر جمع می شدند و ایشان درست مثل فرزندانشان، با محبت و حوصله جواب تک تکشان را می دادند. دائما به ما می گفتند شما بروید ناهارتان را بخورید، من می آیم.
درکمیته کاخ جوانان هم بودید؟
بله، مسئولش خودم بودم. دکتر گاهی تا دوازده و یک بعد از نصف شب آنجا بودند و کار می کردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14