گفتگو با سيد احمد اسلامبولچي
درآمد
هنوز بسيار خردسال بود كه جان و دلش با مهر آن روحاني مهربان و شجاع آشنا شد. هنوز كلمات اذان و آيات قرآن را نمي توانست با درستي ادا كند كه در برابر او و صف طويل نمازگزاراني كه به وي اقتدا مي كردند. نتغمه توحيد سر مي داد و هر گاه اشتباه مي كرد، اين لبخند آن يگانه رئوف بود كه به او دل مي داد و با صدائي رساتر فرياد بر مي آورد كه بزرگ است خدائي كه جوانمردي را آفريد و جونمردان را تا هماره، انسان به خود ببالد كه پيش از او چه بسيار مجاهداتي كه همه چيز را بر آستان دوست قرباني كردند.
اولين خاطره اي كه از آيت الله كاشاني به خاطر داريد؟
منزل ايشان در خيابان پامنار بود. در انتهاي كوچه صدراعظم، كوچه آقا مير بود كه اولين خانه دست راست، منزل ما بود. من از روي پشت بام، مي توانستم منزل ايشان را كاملا ببينم. منزل ايشان دو قسمت داشت. يك دراز خيابان پامنار داشت، يك دراز كوچه صدراعظم. يك جور بيروني و اندروني. يك ساختمان بسيار قديمي بود.
حالا در چه وضعيتي است؟
به كلي خراب شده، ولي آقازاده هايشان دارند آنجا را تبديل به بنيادي مي كنند كه آثار ايشان را در آن نگه بدارند.
از خاطرات اوليه خود در ارتباط با آيت الله كاشاني مي گفتيد.
بله، عرض مي كردم كه از بالا پشت بام، رفت و آمدهايي را كه به خانه ايشان مي شد، نظاره مي كردم. سياستمداران، علما و افراد مختلف اجتماعي دائما به آنجا مي آمدند و من از خودم مي پرسيدم، «اين آقا كيست كه اين طور همه به ديدنش مي آيند و به او علاقه دارند؟» يادم هست كه يكي از اين دستجات مذهبي به سركردگي مداحي به اسم ذبيحي آمد آنجا. من از آن بالا تماشا مي كردم. او رفت بالاي منبر و شروع كرد توي سر خودش زدن و اشعاري را خواندن. آيت الله كاشاني گفتند، «سيد! چه داري مي خواني؟ كم توي سرمان مي زنند؟ حالا تو هم چيزي مي خواني كه اينها توي سر و كله خودشان بزنند؟ به جاي اين حرفها جوري حرف بزن كه اينها مشتهايشان را بلند كنند و توي سر اجانب بزنند.» ديدم كسي كه در روضه امام حسين (ع) اين شكلي موضعگيري و جهت عزاداري را به سمت مقابله با دشمنان هدايت مي كند، هماني است كه من دنبالش مي گردم. از اينجا بود كه توجه و علاقه من به آيت الله كاشاني جلب شد. مكبر آقا، فردي به نام احمد ميرمداح بود. من همين طور كه از بالاي پشت بام تماشا مي كردم، در دلم آرزو كردم كه، «يعني مي شود روزي من بروم و جاي او تكبير بگويم؟» موقعي كه هوا خوب بود، گاهي حدود دو هزار نفر پشت سر آقا نماز مي خواندند. موقعي هم كه هوا بد بود،اتاق كوچكي بود كه حدود پنجاه شصت نفري جا مي گرفت. يك مسجد هم كنار منزل آقا بود به نام مسجد آقا بهرام كه يك نفر لوسترهائي را وقف آنجا كرده و رويش نوشته بود، «وقف مسجد آيت الله كاشاني.» وقتي آقا اين را ديدند، گفتند اين اسم را بياوريد پايين. اينجا وقف آقاي بزرگواري به اسم آقا بهرام بوده پس اسم مسجد هم مي شود مسجد آقا بهرام. در روزگاري كه همه سعي مي كردند هر جور شده در همه جا اسمي از خودشان باقي بگذارند، آيت الله كاشاني اين جور برخورد مي كردند. مسجد خرابه اي بود و عده اي
از بازاريهاي پولدار مي آمدند و مي گفتند، «آقا اجازه بدهيد اينجا را فوري برايتان بسازيم.» ولي ايشان مي گفتند، «اينجا بايد با پولهاي كوچك مردم و به تدريج ساخته شود.»
پيوسته به ياد مشاركت مردم در همه امور بودند.
واقعا همين طور است. آقا دوست داشتند كه هر كاري با كمك همه مردم انجام شود و اجازه ندادند كسي بيايد و آنجا را با پول خودش، يكمرتبه بسازد. مثلا در آهني مسجد را فردي به نام محمد لاجوردي، وقف مسجد كرد كه اسمش هم روي در هست. ساير قسمتهاي مسجد هم طي بيست سال به تدريج ساخته شدند و مسجد رونقي گرفت و مسجد آقا بهرام به شكل آبرومندي درآمد.
بالاخره چه شد كه شما مكبر آيت الله كاشاني شديد؟
اين احمد مداح به مناسبتي كه نمي دانم چه بود، نيامد و من به سرعت خودم را رساندم به آقا و شروع كردم به اذان گفتن و تكبير گفتن. وقتي مي ديدم با تكبير من دهها سر از سجده بلند مي شود، حال عجيبي پيدا مي كردم. تمام حواس من متوجه اداي صحيح عبارات و كلمات نماز توسط آقا بود. آن موقع هشت سال داشتم و الان شصت و شش سال و در تمام و طول اين سالها، همچنان لحن آقا و عباراتي كه مي گفتند، به خصوص در قنوت، در گوشم هست و همه دعاهايي را كه ايشان مي خواندند، همچنان تكرار مي كنم.
چه دعاهايي مي خواندند؟
ابتدا صلوات مي فرستادند و بعد در دعاهائي كه مي خواندند از پدر و مادر و مؤمنين و امور اجتماعي و سياسي، مي گفتند.خلاصه هيچ چيزي را جا نمي انداختند و متوجه جزئيات امور بودند و همه را دعا مي كردند.
شما در چه دوره اي مكبر ايشان بوديد؟
موقعي كه از تبعيد لبنان برگشته بودند. دوره اي بود كه به تدريج سمتهايشان را از دست مي دادند.
در واقع در دوره فترت در كنار ايشان بوديد.
بله. در آن دوره اي كه از روي پشت بام تماشا مي كردم، مي ديدم كه افراد مختلف مي آيند و آقا از پله هائي آهني بالا مي روند و صحبت مي كنند. همه مسائل مملكتي در منزل آقا مطرح و ارائه راه حل مي شدند. مثلا قضيه نهضت نفت كه پيش آمد، همه، مسائل را با آقا بررسي مي كردند و در واقع، مسئله از خانه آقا هدايت مي شد و به مجلس مي رسيد و بعد دولت اجرا مي كرد. آقا انصافا در تمام ابعاد از مصدق حمايت مي كردند.
در اين مورد خاطره اي را به ياد داريد؟
آن نماز عيد فطر مشهور كه ميليونها نفر از اهالي تهران در آن شركت كردند، در امجديه برگزار شد و بعد از نماز، آقا گفتند همگي به فرودگاه مي رويم و از مصدق كه دارد از لاهه بر مي گردد، استقبال مي كنيم. خيلي حمايتش كردند.
به نظر مي رسد برخوردهاي متفاوت آيت الله كاشاني و ملي گراها، بيشتر به ويژگيهاي شخصيتي و طبقاتي آنها مربوط مي شود نه لزوما ماموريت و برنامه خاصي.
بالاترين عيب براي يك رهبر ترس است. چيزي كه در جثه ريز و كوچك آيت الله كاشاني به هيچ وجه وجود نداشت، ولي در سران جبهه مخالف ايشان الي ماشاءالله. يادم هست آقا به حسين مكي گفته بودند، «مي روي آبادان و شير نفت را مي بندي.» او وكيل اول تهران و همراه مرحوم كاشاني بود. آقاي صفائي بودكه نماينده قزوين بود. دكتر بقائي بود، دكتر شايگان بود، خلاصه همه اينها در جبهه ملي اول بودند و پيش آقا مي آمدند و بعد چند دسته شدند. خلاصه حسين مكي از آبادان به آقا تلفن زد كه دكتر مصدق گفته، «اين كار را نكني كه خطر دارد.» آقا گفتند، « به تو گفتم شير نفت را ببند و بيا!» جسارت و جرئت بي نظيري داشتند. نهضت ملي با پايداري و شجاعت آقا به نتيجه رسيد. يادم هست كه قبلا روي تانكرهاي نفت مي نوشتند شركت نفت ايران و انگليس كه انگليسش را پاك كردند.
در اين گفت وگو، مايليم شما به ويژگي هاي شخصيتي مرحوم آيت الله كاشاني اشارات مفصل تري داشته باشيد. موقعي كه مي رفتيد و مكبر ايشان شديد، برخورد ايشان با شما چگونه بود؟
يادم هست عيد غدير كه مي شد، آقا يك كيسه پول پر از يك ريالي داشتند. همه مي رفتند پيش آقا و ايشان اين يك ريالي هاي نقره را مي گذاشتند كف دست او و هر كس هم كه سعي مي كرد دست آقا را ببوسد، به هيچ وجه نمي گذاشتند، يادم مي آيد كه در يكي از اين مراسم كه مدتي از مكبر شدن من مي گذشت و ايشان توجه خاصي به من داشتند، رفتم جلو و آقا سه چهار تا يك ريالي به من دادند.
نگه داشته ايد؟
نه متاسفانه. يك قدري دله بوديم و مي رفتيم تنقلات مي خريديم. به هر حال من فكر مي كردم كه ايشان پيرمرد است و مرا يادش نمي ماند. مي رفتم و چند دقيقه بعد،دوباره مي آمد و ايشان چهارپنج تا يك ريالي مي گذاشتند كف دستم و اصلا به روي من نمي آوردند. من چهار بار از ايشان عيدي گرفتم.دفعه آخر گفتند، «برو پيش آقاي گرامي.» ايشان در پل چوبي، تاجر چوب و از بستگان آقا بودند. رفتم و گفتم، «آقاي گرامي! آقا فرموده اند كه من پيش شما بيايم.» گفتند، «بله، ايشان گفته اند كه من يك مبلغي را به شما بدهم.» گفتم، «خيلي خب! مرحمت كنيد.» آقاي گرامي پانزده تومان به من دادند.
پول زيادي بوده.
بله، خيلي پول بود. پانزده تومان را گرفتم و گذاشتم جيبم و دوباره رفتم پيش آقا. مي خواستم مثلا زرنگي هم بكنم كه يك وقت آقاي گرامي كمتر از آنچه كه آقا گفته بودند به من نداده باشد و گفتم، « آقا! به فرمايش شما رفتم پيش آقاي گرامي و ايشان پانزده تومان مرحمت كردند.» آقا فرمودند، «زود برو كتاب بخر.» بله، كتاب فوقش دانه اي پنج ريال بود. آقا واقعا به علم و مطالعه خيلي اهميت مي دادند.
نكته مهمي كه براي من مطرح شده است، اين است كه مي خواهم بدانم آيا آيت الله كاشاني با آن همه گرفتاريها و دغدغه هاي سياسي و مبارزاتي، حواسشان به مشكلات خانوادگي و معيشتي افراد هم بود و در اين مورد، هيچوقت از شما چيزي مي پرسيدند؟
مادربزرگ من، با خانم ايشان رفت و آمد داشتند و كاملا از وضع خانوادگي ما با خبر بودند. ما به حمدالله از لحاظ مالي نيازي نداشتيم.
ديگران چه؟
من نديدم كسي نزد آقا بيايد و نااميد برگردد. مثلا من عموئي داشتيم كه پاسبان بود و به دلايلي كارش را رها كرده و بيرون آمده بود. زن عموي من كه دررفت و آمد با همسر آقا بود، به ايشان گفته بود از آقا بخواهند دست شوهرش را يك جايي بند كند. آقا با شازده ديده ور كه آن موقع وزير راه بود، صحبت كردند و او عموي مرا در وزارت راه استخدام كرد كه تا موقع بازنشستگي هم در آنجا، رئيس انبارهاي وزرات راه بود. همين طور افراد ديگر اگر به آقا مراجعه مي كردند، آقا حتما يك كاري برايش مي كردند. حتي موقعي هم كه توده ايها را گرفتند، خانواده هاي اينها آمدند ودر خانه متحصن شدند و آقا آنها را نجات دادند.
شما در چه سني در خدمت ايشان بوديد؟
من بيست ساله بودم كه آقا فوت كردند.
پس فرصت زيادي براي درك محضر ايشان داشته ايد. از ويژگيهاي اخلاقي ايشان چه خاطراتي داريد؟
يك بار يادم هست به كوچه صدراعظم وارد شده بودم و آقا تازه از خانه شان بيرون آمده بودند. من به خودم گفتم، «آقا پير شده اند و از اين فاصله دور، مرا نمي بينند. جلوتر مي روم و سلام مي دهم.» هنوز توي اين فكر بودم كه صداي آقا را شنيدم كه با صداي بلند گفتند، «سلام عليكم!» اين ملاطفت و ادب آقا به قدري مراتكان داد كه تا آخر عمرم سعي خواهم كرد هرگز نگذارم كسي در سلام دادن به من پيشدستي كند. من خيلي از نكات تربيتي را از ايشان ياد گرفتم. هميشه هم به من مي گفتند، «آ سيد احمد!» تكيه كلامشان بود.
پس شما در واقع تحت تاثير ايشان تربيت شده و رشد كرده ايد. مهم ترين ويژگي ايشان چه بود؟
اعتقاد صد درصد به مردم. تكيه گاهشان مردم بود. با بزرگان چندان ملاطفتي نداشتند. اگر هم با آنها حشر و نشر مي كردند به خاطر مردم بود. بسيار به شخصيت افراد احترام مي گذاشتند.
شما در چه دوره اي كه ايشان زير فشار ترور شخصيت بودند، در كنار ايشان بوديد. آيا روحيه شاد ايشان تغييري كرده بود و كج خلق شده بودند؟
ابدا. ايشان هميشه مهربان و با ملاطفت بودند. يادم هست به قدري خوش روحيه بودند كه وقتي افرادي از كاشان به ديدنشان مي آمدند. با همان لهجه شيرين كاشي با آنها صحبت مي كردند.
با شما با چه لحني حرف مي زدند؟ مثل يك پدر؟ يك معلم؟
به من مي گفتند آسيد احمد! من احساس مي كردم خيلي كوچك تر از آن همه لطف و محبت ايشان بودم.
ديگر از نكات تربيتي كه گوشزد مي كردند، چه به ياد داريد؟
مي گفتند نيمي از مبارزه، فرار است و لذا هيچ وقت نعلين نمي پوشيدند و ابدا خوششان نمي آمد كه كسي موقع راه رفتن، پايش را روي زمين بكشد. مي گفتند پايتان را برداريد و بگذاريد. آدم مبارز بايد هميشه آماده باشد كه اگر خطري او را تهديد كرد، سريع فرار كند و با نعلين نمي شود فرار كرد. يك روز داشتم به خانه مي رفتم و ظاهرا كسي آقا را براي عقد فرزندش دعوت كرده بود. آقا چشمشان كه به من افتاد گفتند، «آسيد احمد! بيا تو هم سوار شو.» فردي كه ايشان را دعوت كرده بود، پرسيد، «آقا زاده هستند؟» يادم نمي رود كه آقا فرمودند، «خير! آقازاده من نيستند، ولي آقازاده هستند.» هر لحظه از زندگي او براي ما درس بود.
چند ساله بوديد؟
حدودا سيزده ساله بودم. چنان تحت تاثير قرار گرفتم كه نمي دانستم چه بگويم.
آقا زاده هاشان هم بودند يا فقط شما را بردند؟
خير فقط من بودم. خلاصه رفتيم به آن مجلس و ديدم كه آقا از طرف خانواده داماد و آيت الله بهبهاني از طرف خانواده عروس آمده اند كه خطبه هاي عقد را بخوانند. در آن روزها، تازه جورابهاي جنس نايلون مد شده بود و يك كسي يك جفت جوراب براي آقا آورده بود. آقا كفشهايشان را كه بيرون آوردند، خيلي ها به پاهاي آقا چپ چپ نگاه كردند. آقا فرمودند، «بي سواد! برايم هديه آورده اند.» آقا در آنجا هم درباره مسائل اجتماعي و سياسي براي حضار صحبت كردند و ديگران دائما براي آن آخوند درباري پرتقال و سيب پوست مي كندند و او مي خورد و يك كلمه نمي توانست جواب آقا را بدهد حرف بزند.
از آزادي خليل طهماسبي و حضورش در منزل آيت الله كاشاني چيزي به ياد داريد؟
بله، آن موقع من هفت هشت سالم بود. خليل طهماسبي رزم آرا را زد و او را زنداني كردند كه با تلاش آقا آزاد شد. از زندان يكسره او را آوردند به منزل داماد آقا كه عكس گرفتند و همان عكس اسباب دردسر شد. گفتند كه در زندان دچار سردردهائي شده و آقا دستشان را روي سرش گذاشتند و برايش دعا كردند.
از مرحوم مصطفي كاشاني و مرگ مشكوك ايشان چيزي به ياد داريد؟
مسئله پيمان بغداد كه مطرح شد، آقا مصطفي در مجلس در طرفداري از نظريه آقا كه با اين مسئله مخالف بودند، برخاست و در آنجا نطق شديدالحني را ايراد كرد. آن شب، ايشان را به مجلسي دعوت و ظاهرا او را مسموم كردند. كبد او را قرار شد بدهند ايتاليا كه بررسي شود. بعد هم خبري نشد و به او تهمتهاي عجيب بستند و قضيه پيگيري نشد.
برخورد آيت الله كاشاني با اين مسئله چگونه بود؟
ايشان بسيار به آقا مصطفي علاقه داشتند و هر شب جمعه، بلا استثنا، سوار ماشين فولكس آبي آقا ابوالحسن مي شدند و به شاه عبدالعظيم مي رفتند. نماز كه تمام مي شد، مي رفتيم سر مقبره آقا مصطفي و آقا بسيار متاثر مي شدند و فاتحه اي مي خواندند و قرآني. درست حكم آقا مصطفي خميني را براي پدرشان داشتند. مرحوم كاشاني خيلي به آقا مصطفي اميدوار بودند و در واقع، او نور چشم پدر بود. بسيار تيزهوش و منظم بود و همه امور را بسيار دقيق درك مي كرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
ادامه دارد...