ايران بر روي كوه آتشفشان...! (2)
نويسنده: محمد حسنين هيكل
ترجمه: سيد هادي خسروشاهي
ترجمه: سيد هادي خسروشاهي
گزارشي از يك گفت و گو با آيت الله كاشاني
انگليسيهاي سگ، بيرون بروند
مقابل منزل آيت الله كاشاني تاكسي نگه داشت. در آنجا، سه راهنما منتظر من بودند. همراه آنها به داخل منزل آيت الله رفتم. از دالان باريك و كوچكي عبور كردم تا به اتاق نماز آيت الله كاشاني رسيدم. در مسير راه به اتاق آيت الله، صدها جفت كفش از همه جور، در قسمت بيرون ديده مي شد. از وجود اين همه كفش، كثرت جمعيت در داخل اتاقها روشن مي شد. وقتي داخل اتاق شدم، پيرمردي ريش سفيد با عمامه سياه كه در صدر مجلس نشسته بود، نظرم را به خود جلب كرد. اين پيرفرتوت كه چهره اش بيش از هفتاد سال را نشان مي داد، همان آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني بود. در همان لحظه ورود به اتاق، فشار دستي را بر شانه خود احساس كردم كه مرا به نشستن دعوت مي كرد. نخست دم در اتاق نشستم، سپس آهسته آهسته روي زانو به آيت الله نزديك و متوجه شدم طبق آداب و رسوم بايد همين طوري به آيت الله نزديك شد. نفسهاي گرم و مؤمنانه همراه با چشمان پرجاذبه مردان ريشدار و بخار استكانهاي چايي كه هر ده دقيقه به عنوان پذيرائي، بين افراد دور مي زد، فضاي اتاق را گرم و داغ كرده بود.
آثار هوش و ذكاوت در چشمان آيت الله مي درخشيد. او در حالي كه تبسم شيرين و آرامي بر لبهايش نقش بسته بود، نگاهي به من كرد و به زبان عربي ولي با لهجه فارسي سخن را آغاز كرد، «مرا معذور بداريد كه اين طور با شما صحبت مي كنم. من به زبان عربي تسلط كامل دارم، ولي هنگام سخن مي ترسم فهم آن براي شنوندگان مشكل باشد.» سپس از من پرسيد، « در ايران چه ديدي؟» گفتم، « در واقع من چيزي نديده ام و از وقتي كه وارد ايران شده ام، هر چه صبح شنيدم عكس آن را بعد ازظهر مي شنوم و هر چيزي را كه كسي با سوگند به من مي گويد، ديگري آن را با سوگندهاي غليظ تر تكذيب مي كند و من نمي دانم وقتي كه به مصر برگردم، اگر از من بپرسند حقيقت در ايران چيست، در پاسخ آنها چه بگويم؟» آيت الله خنديد و در حالي كه قيافه اش تغيير مي كرد و نگاهش كم كم حالت تندي مي گرفت، در جواب من با قاطعيت تمام گفت، «مي خواهي حقيقت را در يك جمله بگويم؟ ما مي خواهيم انگليسيهاي سگ را از كشور خود بيرون كنيم. بله، ما مي خواهيم، انگليسي هاي سگ كشورما و همه كشورهاي اسلامي را ترك كنند.»
آيت الله افزود، « انگليسيهاي سگ، استقلال ما را از بين بردند، همان طور كه قرآن را از ما گرفتند. اكنون قرآن كجاست؟ احكام قرآن كجاست؟» و اشاره كرد به قلمش كه روي سجاده اش قرار داشت و گفت، «بنويس، از قول من اين پيام را به دولتهاي اسلامي برسان: ابوالقاسم كاشاني خدمتگزار اسلام و مسلمانها مي گويد: هيچ كار شما استوار نمي گردد، مگر اينكه زندگي خود را بر پايه هاي قرآن استوار سازيد. انگليسي هاي سگ، قرآن مارا دزديدند.» آنگاه آيت الله از من پرسيد، «تو گلادستون را مي شناسي؟ او يك سگ انگليسي بود. نخست وزير انگليسيهاي سگ هم بود. او مي گفت: « تا روزي كه قرآن در بين امتهاي اسلامي وجود دارد، راه براي انگليس بسته است. براي سركوب كامل آنها، بايد قرآن را از آنها گرفت و بالاخره گلادستون سگ و ايل و تبار سگش، قرآن را از ما گرفتند.»
چهره طوفاني آيت الله آرامش يافت و لبخندي صورت او را زينت بخشيد و افزود، «به زودي ياران خيانتكار انگليس مي ميرند و دستشان كوتاه مي شود. همين دو روز پيش دست يكي از آنها كوتاه شد و بقيه هم بايد منتظر باشند. قتل رزم آرا به توفيق الهام از خداوند صورت گرفت تا مرگ او پند و عبرتي باشد براي سست ايماناني كه قاطعيت ندارند.»
سپس آيت الله با حالت تندتر و عزم و اراده بيشتري گفت، «به زودي نفت ملي مي شود، به زودي نفت ملي مي شود تا هر قطره نفتي كه از خاك ايران استخراج مي شود، ملك خاص ايراني باشد، بدون هيچ شريكي.»
ساعتي پيرامون مسائل ايران سخن گفتيم و بعد آيت الله، از كشورهاي اسلامي سخن به ميان آورد و پرسيد، «حال مفتي بزرگ چطور است؟» بعد با اشتياق و احساس گفت، « چقدر آرزو دارم كه حاج امين الحسيني به ايران بيايد.» بعد از دو ساعت، اتاق آيت الله را ترك كردم و اين نخستين ديدار من با آيت الله بود.
گله آيت الله از «اخبار اليوم»
ظاهرا چاره اي نبود! همگي سوار اتومبيل شديم و به طرف منزل آيت الله كاشاني به راه افتاديم. در بين راه، همان مرد، با لحن تندي به من گفت، «چگونه فرد مسلماني مثل شما كاري مي كند كه موجب رنجش آيت الله مي شود؟» گفتم، «آيا من كاري كرده ام كه باعث رنجش آيت الله شده است؟» گفت، «بعضي از مطالبي را كه نوشته ايد، ايشان نپسنديده اند!» با نارحتي گفتم، «نوشته هاي من كجا هستند؟» گفت، «بعضي از مطالب را روزنامه هاي عصر به زبان فارسي ترجمه كرده اند و خود روزنامه «اخبار اليوم» هم به دست آيت الله رسيده است.» اتومبيل مقابل منزل آيت الله كاشاني توقف كرد. همراه نگهبانان پياده شديم و در حالي كه احساس سرگيجه مي كردم، وارد دالان منزل آيت الله شديم. مطمئن بودم چيزي كه موجب خشم آيت الله شود،ننوشته ام، ولي آيا روزنامه «اخبار اليوم» مطلبي را از منبع ديگري نقل نكرده كه باعث ناراحتي آيت الله شده باشد اگر اين طور باشد، چه بايد بكنم؟ بالاخره از ميان صدها جفت كفش رنگارنگ عبور كردم و وارد اتاق شدم، در حالي كه قلبم به سختي مي زد، ولي چه كار مي توانستم بكنم؟
استقبال آيت الله از من دوستانه بود، ولي احساس كردم كه چيزي در درون دارد كه او را ناراحت كرده است. تصميم گرفتم من حمله آغاز كنم و گفتم، «مثل اينكه حضرت عالي در مورد «اخبار اليوم» نظراتي داريد؟» آيت الله يك نسخه روزنامه «اخبار اليوم» را از زير گوشه تشكچه خود بيرون آورده و به سطر اول آن اشاره كرد و آهسته درگوش من گفت، «تو مي گوئي كه من حاكم بر موقعيت تهران هستم! آيا نفوذ من از تهران تجاوز نمي كند؟ چرا كلمه «ايران» را به جاي «تهران » به كار نبرده اي؟» در اين جا احساس كردم كه به تدريج آرامش به قلب من باز مي گردد. با لبخند گفتم، «آيا همه مشكل، همين است؟ من قصدم از تهران به عنوان پايتخت، همه ايران است و اين به عقيده من درست است.» آيت الله اندكي سكوت كرد و سپس با لبخند گفت، «مطلب ديگري هم هست.» بعد صفحه سوم «اخبار اليوم» را باز كرد و گفت، «اينجا نوشته اي كه كلمات از دهان من سست و بريده و جويده خارج مي شوند؟» گفتم، «من هرگز چنين چيزي را نگفته و اين جور ننوشته ام.» و سپس روزنامه را از دست آيت الله گرفتم و سطرهاي آن را مررو كردم تا به مطالبي كه آيت الله را برانگيخته بود، رسيدم و به آيت الله گفتم، «من نوشته ام كلمات به آرامي از دهان آيت الله بيرون مي آيند و مقصود من اين بود كه اعتماد به نفس و راستي و اميد را در سخنان شما ترسيم كنم. اين متن نوشته من در روزنامه است.»
آيت الله گفت، «اگر اين طور باشد، پس در ترجمه هاي فارسي آن اشتباهي رخ داده است.» و سپس با تبسم شيرين خود به نشانه مهرباني دستش را بر شانه من گذاشت. سپس مردي كه مرا از هتل نزد آيت الله آورده بود، با صداي بلند گفت، «برادر مسلمان ما تقصيري ندارد.» من گفتم، «مگر برادر مسلمان شما متهم بود؟» در اين اثناء يك نفر از سر خيرخواهي با آرنج خود به پهلوي من زد و آهسته گفت، «چيزي نگو، خدا را شكر كن كه به خير و خوشي تمام شد.» آيت الله براي بار دوم و به عنوان دلجوئي با دست خود، بازوي مرا نوازش داد و گفت،«الحمدلله» و به دنبال آن صدها حنجره با هم گفتند، «الحمدلله » وقتي به دقت نگاه كردم، ديدم كه چشمان همه آنها، با محبت و دوستي، به من مي نگرد.
مهم ترين شخصيت پس از هيتلر
آيت الله قبلا، از پذيرفتن «ديلمر» براي مصاحبه خودداري مي ورزيد، زيرا «ديلمر» يك انگليسي و طبعا يك سگ بود، ولي «ديلمر» با بردباري و پافشاري توانست تا با آيت الله مصاحبه اي به عمل آورد.
منظره اين مرد انگليسي چاق و خوشحال كه در مقابل آيت الله كاشاني دوزانو نشسته بود، منظره جالب و هيجان انگيزي بود. در آغاز مصاحبه آيت الله سرگرم گفتگوي تلفني با رئيس ستاد ارتش ايران بود. آيت الله با لحني آرام كه با اندكي تهديد همراه بود به رئيس ستاد مي گفت: به من خبر رسيده كه بعضي از افسران وابسته به رزم آراي خائن سوءقصدي را بر ضد من طرح ريزي كرده اند و من به تو به عنوان رئيس ستاد ارتش، هشدار مي دهم تا تصميمات لازم را درباره اين ديوانه ها بگيري و من شخصا نمي خواهم دخالت كنم با آنكه قادر به چنين كاري هستم و موقعيت را به تو واگذار مي كنم و از تو مي خواهم كه مرا از نتيجه اقدامات خود را خبر سازي...» سپس آيت الله گوشي تلفن را گذاشت و متوجه «ديلمر» شد كه خطاب به مترجم خود گفت: هر چه من مي گويم بايد كلمه به كلمه او ترجمه كني! متوجه شدي؟ سپس متوجه ديلمر شد و گفت: من مصاحبه با تو را نمي پذيرفتم و به اين د ليل كه ايل و تبار تو را دوست ندارم. آيت الله افزود من اعتقاد دارم، همه انگليسي ها سگ هستند! ولي آنهايي كه براي تو پيش من وساطت كردند، گفتند: تو مثل ديگر انگليسي ها سگ نيستي! و تو مثل كودك پاكيزه اي هستي در دامن كنيزي پست! مترجم همه مطالب آيت الله را به دقت و كلمه به كلمه براي «ديلمر» بيان كرد و ديلمر با سكوت و شكيبايي و بردباري لبخندي زده و سپس پرسشها و پاسخها كه هر كدام به مشابه گلوله هاي آتشين بود، آغاز گرديد.
ديلمر پرسيد: نظر آيت الله درباره رزم آرا و موضع كشته شدن وي و قاتل او چيست؟
ديلمر: چرا مردم تو را بيشتر از شاه دوست دارند؟
«خدايان به دادم برس!... مردم كمك كنيد... يك ساعت گفتگو كرده ام در ميان حرارت و التهاب... مصاحبه، با سياستمداري كه بي ترديد در بيست سال گذشته مانندش را نديده ام يعني بعد از آنكه بيست سال پيش در واقعه آتش سوزي «رايشتاك» با هيتلر مصاحبه كردم، چنين مصاحبه اي براي من پيش نيامده بود!
قبل از ترك تهران و برگشت به قاهره، براي چهارمين بار به منزل آيت الله رفتم تا با ايشان خداحافظي كنم و اين بار سوالات از جانب ايشان مطرح مي شد و بر من بود كه جواب دهم... ايشان از وضع مصر سئوال نمود و من گفتم: آموزش و صنعت در مصر، به شدت رو به پيشرفت است. ولي او سخن مرا قطع كرد و گفت: آموزش چه و صنعت چه؟ اينها سد راه جهاد و مبارزه است و اگر مردم سرگرم اينها باشند پس چه كسي بايد با ستعمار مبارزه كند؟
آيت الله سپس گفت: در روزنامه «اخبار اليوم» خواندم كه گويا در مصر براي ملي كردن كانال سوئز گرايشي پيدا شده است؟ و من سپس با خنده رو به حضار در جلسه نموده و گفت: من خوشحالم كه هر كاري ما، در اينجا انجام مي دهيم، در كشورهاي اسلامي انعكاس مثبت دارد و سپس آهسته از من پرسيد: آيا «نحاس پاشا» مرا نمي شناسند؟
گفتم: چه طور مگر؟ آيت الله گفت: من به هنگام انتصابش به مقام نخست وزيري، تلگرافي براي او فرستاده ام، ولي جواب نداد و سپس دو هفته پيش تلگراف ديگري در رابطه با ملي كردن كانال سوئز فرستادم كه هنوز بلاجواب است.
در اين گفتگو يك نفر از ياران آيت الله وارد اطاق شد و نامه مهمي به دست آيت الله داد كه بلافاصله مشغول مطالعه آن شد و بعد از مطالعه نامه گفت: « بعضي از ناوگان انگليس در خليج فارس با آمادگي كامل به طرف جنوب غربي ايران براي پياده كردن نيرو در خوزستان حركت كرده اند و اگر انگليسي ها چنين اقدامي بكنند، خوزستان را براي آنها به جنهم تبديل مي كنم و بي ترديد دستور مي دهم كه اگر ضرورت ايجاب كرده همه چاههاي نفت را به آتش بكشند.
سپس آيت الله انگشت خود را به علامت تهديد بلند كرد و گفت: اگر انگليسي ها دوست دارند پيش از دوزخ الهي، جهنم دنيا را ببينند فقط يك سگ از سگهاي خود را در خوزستان پياده كند...!
و اين آخرين سخني بود كه من از آيت الله كاشاني شنيدم.
پينوشتها:
1. ظاهرا هيكل «قم» را با شهر «مشهد» اشتباهي گرفته و «كاشان» را از شهراي خراسان شمرده است.
2. مراد مرحوم دكتر حسين فاطمي است.
/ج