نگاهي اجمالي به برخي مقاومت هاي مردمي در پي نهضت حسيني (1)

انقلاب امام حسين سبب شد پس از مدت ها سکوت و تسليم مسلمانان در برابر حاکمان زورگو و سلطه جو، روح مبارزه در آنان زنده شود؛ چه اينکه پيش از انقلاب آن حضرت، يک سلسله بيماري هاي فردي و اجتماعي، مسلمانان را در راه حفظ موجوديت و انسانيت خود از انقلاب باز مي داشت، ولي مقاومت امام حسين همه ي موانع فردي و اجتماعي انقلاب را در هم شکست و از ميان برد.
چهارشنبه، 5 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي اجمالي به برخي مقاومت هاي مردمي در پي نهضت حسيني (1)

نگاهي اجمالي به برخي مقاومت هاي مردمي در پي نهضت حسيني (1)
نگاهي اجمالي به برخي مقاومت هاي مردمي در پي نهضت حسيني (1)


 

نويسنده:مجيد حيدري فر




 

مقدمه
 

انقلاب امام حسين سبب شد پس از مدت ها سکوت و تسليم مسلمانان در برابر حاکمان زورگو و سلطه جو، روح مبارزه در آنان زنده شود؛ چه اينکه پيش از انقلاب آن حضرت، يک سلسله بيماري هاي فردي و اجتماعي، مسلمانان را در راه حفظ موجوديت و انسانيت خود از انقلاب باز مي داشت، ولي مقاومت امام حسين همه ي موانع فردي و اجتماعي انقلاب را در هم شکست و از ميان برد.
از سوي ديگر آن پرده ديني اي که امويان بر روي حکومت کثيف و فاسد خود کشيده بودند، مانع حرکت ملت بود. انقلاب حسيني به راحتي اين پرده را کنار زد و ماهيت زشت حکومت اموي را آشکار ساخت.
آري با حماسه آفريني سيدالشهدا پرده از چهره امويان کنار رفت و حقيقت اصلي آنان براي همگان روشن شد که: حکومتي مانند حاکميت هاي دوران جاهليت و بت پرستي و بي ديني و دور از انسانيت است و بايد عليه آن شوريد و آن را درهم کوبيد.
تا آن روز برخي از بايسته هاي اخلاقي مانع انقلاب مسلمانان بود. قوانين اخلاقي آن دوران به مردم چنين القا مي کرد: جان و حقوق و موقعيت اجتماعي خودت را حفظ کن؛ ولي انقلاب امام حسين برنامه اخلاقي جديدي براي مسلمانان به ارمغان آورد:« در برابر ستم و ستمگر تسليم نشو؛ انسانيت خود را نفروش؛ تا مي تواني با فساد مبارزه کن و همه چيز را در راه ايمان و عقيده خود قرباني کن.»
آن روز خودپسندي مانع انقلاب ملت بود و اين خوي زشت، مسلمانان را از مبارزه باز مي داشت؛ ولي حماسه حسيني روحيه مردم را به کلي دگرگون ساخت و چنان اثر عميي از خود بر جاي گذاشت که توده هاي از خود راضي ديروز، همگي ضمن احساس گناهکاري، خود را سرزنش مي کردند و شوق جبران گذشته را در سر مي پروراندند.
بديهي است بيداري روح مبارزه با ستم، در زندگي ملت ها و حکومت ها تأثير به سزايي دارد. در جامعه اي که روحيه ي ظلم ستيزي افسرده باشد و در ميان ملتي که در برابر زمامداران خودسر، سر تسليم فرود آورند، حاکمان با خيال آسوده به هر جنايتي دست مي يازند و هر کاري دلشان خواست انجام مي دهند، بدون اينکه از کسي بهراسند.
همچنين تجربه نشان داده است هرچه دوران خموشي و افسردگي انقلابي گري طولاني تر شود، تسلط بر ملت آسان شده، روح تسليم و اتکا به
اقدامات ديگران ريشه دار مي گردد و طبعاً چنين ملتي به وضع موجود قانع مي شود و ديگر هيچ گونه کوششي در جهت تغيير وضع موجود و ابراز وجود در برابر زمامداران انتظار نمي رود که اين امر باعث مي شود اصلاح و بهبود اوضاع چنين ملتي فوق العاده دشوار گردد.
اميرمؤمنان بسيار علاقه مند بود که روحيه دشمن ستيزي هميشه در ملت مسلمان زنده و فعال باقي بماند تا ملت هنگام لزوم به نبرد با دشمن بپردازند. آن حضرت در بستر مرگ ضمن وصاياي خود، در اين زمينه فرمود:« پس از من خوارج را نکشيد؛ زيرا کسي که حق را جستجو کرد، ولي در تشخيص آن به خطا رفت، با آن که باطل را طلبيد و به آن رسيد، يکسان نيست!»(1)
حکمت اين سفارش روشن است؛ زيرا سبب جنگ اميرمؤمنان با خوارج اين بود که آنان تحت تأثير افکار پوچ و بي اساس، از اطاعت حکومتي که با مصالح عالي ملت هماهنگ بود، سرباز زده بودند؛ ولي اين سبب نمي شد خوارج در برابر حکومت اموي- که آن را يک حکومت باطل مي دانستند- موضع خود را عوض کنند.
مقصود اميرمؤمنان اين بود که پس از شهادت او جامعه ضد خوارج متحد نشوند؛ زيرا سکوت اجتماع در برابر خوارج، به آنها امکان مي داد پيوسته به حکومت اموي ضربه زنند و بدين وسيله ميدان براي امويان خالي نماند؛ ليکن وصيت اميرمؤمنان عملي نشد؛ زيرا نيروهاي مختلف اجتماع عليه خوارج همدست شدند و با آنها جنگيدند؛ ولي با اين حال خوارج هميشه خار چشم حکومت اموي به شمار مي رفتند؛ با اين همه خوارج نيز نتوانستند حکومت اموي را از پاي درآورند.
براي آنکه ميزان تأثير حماسه حسيني در بيداري روحيه ستم ستيزي در جامعه اسلامي کاملاً روشن شود، بايد توجه داشت که پيش از انقلاب امام حسين بيست سال تمام به سکوت گذشته بود و با آنکه در اين مدت نسبتاً طولاني، علل پيدايش انقلاب فراوان بود، کوچک ترين نهضتي رخ نداده بود.
پس از شهادت امام علي و فرزندش امام حسن که حکومت امويان بدون رقيب ماند تا انقلاب امام حسين هيچ گونه انتقاد و اعتراض دسته جمعي در برابر انواع فشار، قتل و غارت اموال امت اسلامي که توسط امويان و سرسپردگان آنان صورت گرفت، پديد نيامد.
واکنش بزرگان اجتماع در برابر اين اقدامات ظالمانه، بهانه تراشي هاي ديني و سياسي براي اين اعمال و عکس العمل توده هاي مردم، تسليم و تحمل بود. بيست سال تمام از سال چهل تا شصت هجري وضع جامعه اسلامي به همين حال بود؛ ولي ناگهان پس از سال شصت هجري و انقلاب امام حسين ورق برگشت و اوضاع عوض شد؛ امت جنبش را آغاز کردند؛ توده هاي ستمديده و محروم شوريدند؛ ملت هر لحظه آماده انقلاب و برچيدن حکومت اموي بود و فقط به يک رهبر نياز داشت تا انقلاب را رهبري کند؛ از اين رو هرگاه رهبري قيام مي کرد، انقلاب ديگري عليه حکومت اموي شکل مي گرفت.
تنها مخالفتي که امويان در طول بيست سال با آن روبرو بودند، مخالفت خوارج بود؛ ولي آنان با توده هاي عمومي هماهنگ نبودند و بدين سبب نيز پيروز نمي شدند؛ زيرا حکومت اموي با سپاهي که از اهالي همان مناطق انقلاب خيز، جمع آوري مي کرد، نيروي خوارج را در هم مي کوبيد؛ ولي آنچه پس از حماسه عاشورا رخ داد، چيز ديگري بود.
پيرو انقلاب امام حسين جنبش هايي پديد آمد که از پشتيباني همه اقشار جامعه اسلامي برخوردار بود. انگيزه اين حرکت ها با خوارج متفاوت بود. انگيزه اين نهضت ها، از بنياد اجتماع و از ظلم و فساد و گرسنگي مردم سرچشمه مي گرفت؛ بدين جهت زمامداران اموي براي درهم شکستن اين قيام به دست ساکنان مناطق انقلاب خيز، کامياب نشدند؛ زيرا به خوبي مي دانستند که ميان انقلابيون و مردم عادي هماهنگي معنوي کاملي وجود دارد؛ از اين رو ناگزير شدند براي درهم کوبيدن اين انقلاب ها از نيروهاي بيگانه اي مانند سپاه شام بهره گيرند؛ همچنين نيروهاي ويژه اي را در پايتخت سامان دهند.
اين، دورنمايي مختصر از وضع جامعه اسلامي، پيش و پس از انقلاب امام حسين بود. اکنون اين موضوع را به طور مشروح بررسي مي کنيم:

1. مقاومت عبدالله بن عفيف ازدي
 

سپاه کوفه به فرماندهي عمر بن سعد و به دستور عبيدالله بن زياد که امير بصره و غلام حلقه به گوش يزيد بن معاويه( عليهم العنه و الهاويه) بود، فاجعه خونبار کربلا را آفريدند و سيدالشهدا و يارانش را به شهادت رساندند و خيام آن حضرت را آتش زدند و اموال خاندان وي را به غارت بردند؛ سرهاي مبارک عده اي از شهدا را از تن جدا کرده، شادان و خندان به سوي کوفه حرکت کردند.
عبيدالله که از پيروزي سپاهش آگاه شد، دستور داد مردم در مسجد گرد آيند تا مجلس جشن و شادماني برگزار کند. وي بالاي منبر رفت و گفت:« اي اهل کوفه! سپاس و حمد خداي را که حق را آشکار و باطل را پنهان کرد و اميرالمؤمنين يزيد را بر پسر بوتراب نصرت داد و ياران او را از روي
زمين نيست گردانيد.» پس از اين سخنان، وي خواست از منبر فرود آيد که ناگاه مردي نابينا به نام عبدالله بن عفيف از تيره ازد به پاخاست. وي مردي زاهد، پارسا و از دوستداران اميرالمؤمنين علي بود و حدود صد سال داشت. اول نعره اي زد و بر مصيبت سيدالشهدا گريست و فضاي مجلس را با گريه و عزا آکنده کرد و سپس گفت: يابن مرجانه! سيد زمانه و امام معصوم را به فرمان يزيد لعين کشتي و از رسوايي قيامت و هول آن روز و خصومت محمد و علي و فاطمه و حسن و امام حسين که جهان براي آنها آفريده شده، شرم نکردي؟!
نفس عبدالله بن عفيف بريد و توان سخن گفتن را از دست داد و دوباره با صداي بلند گريه کرد تا آنجا که اهل مجلس به خروش درآمدند.
ابن زياد که چنين ديد، ترسيد و فرياد برآورد:« بگيريد اين کور خارجي را که بر اميرالمؤمنين يزيد عاصي شده، پيش از آنکه کار را بر من تباه کند. هنگامي که سپاه کوفه آهنگ دستگيري او کردند، عبدالله فرياد برآورد:« اي مردان بني ازد! درآييد که چنانچه مرا بگيرند، به ستم خواهند کشت».
پيوسته وي را شمار زيادي از مردان بني ازد همراهي مي کرد. درگيري ميان دو طرف آغاز شد. نيروهاي کمکي براي طرفين درگير از راه رسيد و مجلس شادماني دشمنان اهل بيت، ميدان نبرد و مبارزه شد.
ابن زياد که مردان چون شير غران بني ازد را ديد، از مسجد گريخت و بر افرادش بانگ زد:« آن کور را بگيريد تا نگريزد.» سرانجام گروه زيادي از سپاه کوفه و بني ازد کشته شدند و شب شد.
عبيدالله به دارالاماره رفت و بزرگان کوفه را فراخواند و از آنها گلايه کرد و گفت:« نظر شما درباره کشتن عبدالله عفيف چيست؟ آيا همان گونه که
مسلم را کشتم، وي را بکشم؟» آنها وي را منع کردند و صلاح را در حبس او ديدند. روز ديگر، وي با حيلتي ديگر عبدالله عفيف را دستگير کرد و بند گران بر پايش نهاد.
عبدالله گفت:« اي زنازاده! مرا از بند مي ترساني؟ به خدا سوگند که پس از قتل امام معصوم مرا زندگي خوش نيايد؛ ليکن با تو کاري کنم که تو و امير ملعونت در کار من نابينا متحير بمانيد و به روزگار باز گوييد که مردي نابينا بر دوستي آل رسول، با دشمنان آل محمد چه کرد!»
عبيدالله خشمگين شد و عصا را از دست عبدالله گرفت و بر پيشاني وي زد و محاسن سفيدش را با خون سرش خضاب کرد؛ آن گاه عبدالله بن عفيف گفت:« اي زنازاده! از کشتن فرزند علي نهراسيدي، از کشتن من چه باکي داري».
سپس براي مصيبت امام حسين بن علي گريست و گفت:« اي کاش عبدالله بن عفيف را چشم بينا بود تا با اين حرامزادگان برخوردي مي کرد که تا قيامت از آن گفت و گو مي شد، ولي افسوس که نابينايم.»
سه تن از ياران عبدالله به نام هاي عبدالرحمن بن سعيد بن مخنف ازدي و عبدالرحمن زهير و طارق بن اعمش شبانه به قصر حکومتي يورش بردند و پس از کشتن چهار نفر از نگهبانان، عبدالله عفيف را که به خواندن قرآن مشغول بود، از زندان ربودند و او را آزاد کردند و به خانه اش بردند.
پدر عبدالرحمن، سعيد بن مخنف ازدي که ماجراي حرکت امام حسين از مدينه به مکه و از مکه به کوفه را شنيده بود، از آذربايجان به سوي کوفه حرکت کرده بود و در اين زمان به کوفه رسيد. پسرش عبدالرحمن حوادث کربلا و شهادت سيدالشهدا و يارانش را به وي خبر داد. همه گريستند و چند روزي عزا به پا کردند. آن گاه با يکديگر مشورت کردند و به انتقام
گرفتن از کشندگان فرزندان پيامبر انديشيدند. در اين هنگام عبدالله بن عفيف را ديدند که در ميان خويشان و غلامان مسلح خود مي آيد.
سعيد به ايراد سخن پرداخت و گفت:« من در آذربايجان بودم و خبر حرکت امام حسين را شنيدم و به ياري او شتافتم؛ ولي زماني رسيدم که کوفيان وي را شهيد کرده، سر او و يارانش را به سوي يزيد لعين فرستاده اند؛ از اين رو هيچ حرکتي جز براي انتقام گرفتن از ستمگران روا نيست و من همراه سه هزار مرد به اين ديار آمده ام».
گروهي از حضار گفتند:« تن و جاي ما فداي آل محمد باد! همه فرمانبرداريم. چنانچه تو پيش از ده روز رسيده بودي، ما نمي گذاشتيم سرهاي ايشان را از کوفه بيرون برند. اکنون مي توانيم حرکت کنيم و آنها را بازستانيم و با علي بن امام حسين بيعت کنيم». سعيد، چون اين سخنان را شنيد، شادمان گشت.
وقتي اين خبر به ابن زياد رسيد، بسيار خشمگين شد و دستور آرايش سپاه را صادر کرد و با ايراد سخناني رعب آور، مردم را عليه عبدالله بن عفيف و يارانش برانگيخت.
از سويي سپاهيان عبدالله حرکت کردند و به خانه عمر بن سعد رسيدند و آنجا را آتش زدند و خانه شمر بن ذي الجوشن را نيز غارت کردند و نيروهاي خود را آرايش نظامي دادند. سرانجام دو سپاه رو در روي هم قرار گرفتند.
آن گاه عبدالرحمن بن سعيد از سپاه بيرون آمد و خطاب به ابن زياد گفت:« اي پسر زياد حرامزاده کافر! تو ادعاي مسلماني مي کني و محمد را پيامبر خود مي داني، ولي فرزندانش را مي کشي و خاندان او را چون بردگان روم و هند، به اسارت مي بري. اي ستمگر! آن که ديشب به قصر نفوذ کرد و
عبدالله را نجات داد، منم. مي توانستم در خلوت شب سرت را از تنت جدا کنم، اما هدف ما آزادي عبدالله بود و بس. اکنون پدرم سعيد نيز از آذربايجان آمده، در برابر تو صف آرايي کرده است. اميدوارم سرت را چون گوي، در اين ميدان نبرد بزنم و بر زمين بيفکنم.»
چون ابن زياد سخنان وي را شنيد، عصباني شد و به ايراد سخن پرداخت و پس از مدح معاويه و يزيد گفت:« طاعت ايشان با طاعت مصطفي پيوسته است و طاعت او با طاعت خداي و هرکس بر بني اميه عصيان ورزيد، جان و مالش حلال است... حسين بن علي نتوانست دولت بني اميه را نابود کند و شما بي وفايان بوديد که او را دعوت کرده بوديد، ولي از ترس من و هيبت دولت يزيد وي را رها کرديد و تنها گذاشتيد تا ما او را کشتيم، پس خون او بر گردن شماست.»
سپس حمله کرد و مبارزه تن به تن با عبدالرحمن را آغاز کرد. بدين سان هر دو سپاه به هم آويختند و شمار زيادي از طرفين کشته شد و ابن زياد ملعون زخمي شد و از صحنه نبرد گريخت. آن گاه گروه ويژه عبدالله شروع به پرتاب نغاطه( چيزي شبيه کوکتول مولوتوف) کردند و آتش در ميان سپاه شام انداختند تا آنها نيز گريختند.
شب شد و هر دو طرف تصميم داشتند شبيخون بزنند که سرانجام سپاه حق پيشي گرفت و زودتر دست به کار شد و لشکر کوفه و شام را غافلگير کرد و تلفات سنگيني بر آنها وارد کرد. ابن زياد که از قصر بيرون آمده بود، مجال برگشت پيدا نکرد و همراه نيروهاي باقيمانده اش از شهر بيرون رفت تا از قبايل اطراف نيز کمک بگيرد. در ضمن نامه اي به فرزندش زياد که در قصر بود، نوشت و محل خزانه و زندان مختار و هاني بن هاني و قدامه و
صالح را به وي خبر داد تا مراقب آنان باشد.
از سوي ديگر، سپاه حق به دفن کردن اجساد شهداي خود پرداخت و در صدد تصرف قصر حکومتي و آزاد ساختن زندانيان برآمدند و دروازه هاي شهر را به کنترل خود درآوردند؛ در اين هنگام عبيدالله بن زياد نامه اي به عبدالله بن عفيف نوشت و اظهار ندامت و پشيماني کرد. وي نيز در پاسخ نوشت:« توبه تو را پذيرفتم و اموال را نمي پذيرم؛ ولي چنانچه راست مي گويي در زندان را بگشاي و زندانيان دوستدار آل محمد را آزاد کن».
وي نامه را به مادرش نشان داد و مادرش او را از انجام دادن چنين کاري بازداشت و دستور به ادامه نبرد داد. در اين زمان، عبيدالله نيز با سپاهي آراسته به نزديکي شهر رسيد و دوباره هر دو طرف به سازماندهي و آرايش سپاه پرداختند و طبل ها و بوق ها به علامت شروع نبرد، به صدا درآمد.
جنگ سختي درگرفت. عبدالرحمن به ميدان آمد و مبارز طلبيد. ابن زياد غلامي ترک به نام ياتوز داشت که در تيراندازي بسيار ماهر بود. او به ميدان آمد، ولي طول نکشيد که به جهنم روانه شد. به دنبال او غلامي ديگر به نام قتلغ بود که او نيز به سرنوشت غلام پيشين دچار شد.
ابن زياد خشمگين شد و خود به ميدان آمد و پس از مناظره اي با عبدالرحمن که بسيار جالب بود، به مبارزه پرداخت، ولي پس از دريافت نخستين ضربه پا به فرار گذاشت و دستور حمله عمومي را صادر کرد و خودش پس از بستن جراحتش دوباره به ميدان آمد.
در اين ميان، سعيد بن مخنف- پدر عبدالرحمن- را ديد که در حالي که اسبش از حال رفته است، با اين حال او پياده جنگ مي کند. او را غافلگير کرد و ضربه اي زد و دستش را قطع کرد و ضربه ديگري از پشت به وي زد
و او را انداخت و با اسبش بر بدنش تاخت تا او را شهيد کرد و گفت:« اين به انتقام آنچه پسرت با ما انجام داد.»
سرانجام جنگ مغلوبه شد و سپاه کوفه از هم پاشيد و آنان فرار کردند و آنها دوباره بي وفايي خود را نشان دادند و ياران عبدالله وي را به خانه اش آوردند؛ در حالي که زخم بسياري بر بدن داشت.
بي درنگ ابن زياد در قصر خويش مستقر شد و عمر بن سعد را براي دستگيري عبدالله بن عفيف روانه کرد. وي دختري به نام ام عامر داشت که بسيار جنگجو بود. او همراه شماري از مردان بر در خانه ايستاده بود و با مهاجمان نبرد مي کرد تا اينکه همه کشته شدند و سپاهيان عمر بن سعد وارد منزل شدند و عبدالله و دخترش را دستگير کردند و به قصر بردند.
ابن زياد دستور داد تا آنها را سوار شتران کرده، همراه اموال غارت شده از شيعيان، سوي شام حرکت دهند. آن گاه به عبدالله بن عفيف گفت:« خيال مي کردي که مي تواني دولت بني اميه را سرنگون کني و فرزندان ابوتراب را به حکومت رساني! قلبت نيز چون چشمت کور است.» عبدالله گفت:« واي بر تو اي ملعون! چه کنم که چشم ندارم وگرنه تو جرئت نداشتي با من چنين سخن بگويي».
سه تن از ياران بنام عبدالله: عبدالرحمن بن سعيد، طارق(2) بن اعمش و پسرعمويش عميربن طارق- که بي وفايي مردم کوفه را ديدند- مخفيانه از کوفه بيرون رفتند و به سوي کربلا و نجف حرکت کردند و سپاهي گرد آوردند. و رقاء بن عازب- از اصحاب اميرالمؤمنين که در جنگ هاي
جمل و صفين و نهروان شرکت کرده بود- با هزار مرد بدان ها پيوست.
آن گاه عبدالرحمن نامه اي به سليمان بن صردخزاعي که مريض بود و در اطراف شهر سکونت داشت، نوشت و ماجرا را به اطلاع وي رساند و طلب کمک کرد. وي پسرش محمد را با شماري از افرادش به سوي آنها فرستاد. او به برخي از نيروهايش دستور داد تا کارواني را که ابن زياد از سران مؤمنان و اموال آنها تشکيل داده، به سوي شام فرستاده بود، جست و جو کرده، آنها را بازستانند؛ و آنان نيز چنين کردند.
چون اين خبر به ابن زياد رسيد، بسيار خشمگين شد و دستور داد عبدالله بن عفيف و دخترش را آوردند. آن گاه گفت:« نامه اي از يزيد رسيده که صد هزار دينار و صد خروار سلاح و هزار اسب تازي و هزار شتر از شما بگيرم.عجله کن وگرنه شما را عذابي کنم که عبرت جهانيان باشد».
عبدالله گفت:« اي ملعون، به خدا سوگند که اگر به اندازه همه جهان پر از درهم و دينار داشتم. ذره اي به تو حرامزاده نمي دادم. مرا به قتل تهديد مي کني تا اموالم را بستاني! کور خوانده اي، من که از حسين بن علي بهتر نيستم و چنانچه به دست تو کشته شوم، با آن حضرت محشور خواهم شد».
آن گاه ابن زياد دستور داد تا جلاد حاضر شود و گردن عبدالله را بزند. در اين هنگام دخترش گريست و گفت:« اي پدر! اموال را به ابن زياد بده تا آزاد گردي. به خدا که پس از تو زندگي مرا خوش نيايد.»
سپس عبدالله رو به ابن زياد کرد و گفت:« چنانچه تعهد کني که اگر مالم را گرفتيف از جانم صرف نظر کني، آنها را به تو خواهم داد».
آن گاه نزديک تر آمد تا محل اموالش را در گوش وي بگويد که ناگاه
فرياد ابن زياد بلند و سر و صورتش خون آلود شد؛ زيرا عبدالله از فرصت استفاده کرد و گوش او را با دندانش کند؛ ابن زياد خشمگين شد و دستور داد تا او را شهيد کردند.
سپس تصميم به قتل ام عامر گرفت که يکي از افرادش به نام رافع او را از ابن زياد درخواست کرد و او پذيرفت و ام عامر را روانه خانه وي کرد؛ اما وي چنان به عبادت و ذکر فضيلت اهل بيت پرداخت که رافع و خانواده اش را دگرگون ساخت؛ به گونه اي که رافع، آهنگ پيوستن به عبدالرحمن کرد.
اين خبر به ابن زياد رسيد و بسيار اندوهگين شد و دستور داد تا سپاهي به فرماندهي هزبربن سليمان- که پدر و برادرش در جنگ صفين به دست سپاه حق کشته شده بودند و خودش فرار کرده بود- به سوي سپاه عبدالرحمن گسيل شود. به دنبال آن درگيري سختي در نزديکي کربلا رخ داد که ورقاء بن عازب و محمد بن سليمان صرد با نيروهاي شان حمله کردند و آنها را در حال مستي و ميگساري تار و مار کردند و محمد بن سليمان به هزبر تاخت و دستش را از بدنش جدا کرد؛ سپس به پسرعمويش خزيمه رسيد و ضربتي بر او زد و او را به دوزخ روانه کرد و گروهي از سپاهيان کشته شدند و گروهي ديگر گريختند.
وقتي اين خبر به گوش ابن زياد رسيد، بيهوش شد و دنيا در نظرش تيره و تار گرديد. آن گاه که به هوش آمد، سپاهي بزرگ گرد آورد و به سوي کربلا حرکت کرد و نامه اي به بلاد ايران نوشت تا نيروي کمکي بگيرد. عبدالرحمن از حرکت وي آگاه شده و همراه عده اي به کمين آنها رفت، اما
پس از درگيري و کشتار فراوان، عبدالرحمن به دست آنها کشته شد و سرش را به نيزه کردند.
هنگامي که ورقاء از ماجرا آگاه شد، همراه عده اي به سپاه ابن زياد حمله کردند و سر عبدالرحمن را بازستانده، در منطقه کربلا دفن کردند؛ ولي سپاهيان ابن زياد دوباره حمله کردند و طارق و پسرعمويش عمير، پس از مجاهدت هاي فراوان، به دست کساني که جنگ با شيعيان بوتراب را از نماز واجب تر مي دانستند، کشته شدند و ام عامر نيز به دست آنها اسير شد.
ابن زياد که چشمش به ام عامر افتاد، خوشحال شد و خواست او را بکشد، اطرافيان او را منع کردند و گفتند:« وي زني فصيح و شجاع است، او را پيش يزيد بفرست! شايد رغبتي به يزيد پيدا کند.» وي نيز راضي شد و عمر بن سعد را با هزار سوار مأمور اين کار کرد. ورقاء بن عازب و محمد بن سليمان صرد از اين امر آگاهي يافتند و به آنها شبيخون زدند و عده اي را کشتند و ام عامر را آزاد کردند و پيش سليمان بن صرد برگشتند.(3)

پي‌نوشت‌ها:
 

1. نهج البلاغه؛ ص 133.
2. طارق بن عامر سوير بن لوي بن غالب. وي ساکن بصره بود و هنگام حرکت امام حسين او را زنداني کرده بودند تا به کمک آن حضرت نشتابد.
3.براي آگاهي بيشتر و بررسي انگيزه و قيام عبدالله بن عفيف ر.ک به: تاريخ طبري؛ ج 5، ص 458 به بعد. الکامل؛ ج 4، ص 83 به بعد. الفتوح؛ ج 5، ص 123 به بعد و نيز: البداية؛ ج 8، ص 191 به بعد.
 

منبع:نشريه کنگره امام حسين (ع) و مقاومت، جلد2.
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.