گفتگو با خانم زينب اردلان(همسر شهید)
درآمد
شهيد جواد فراهاني از جمله تصوير برداران جوان شبكه خبر بود كه در سانحه سقوط هواپيماي خبرنگاران به شهادت رسيد.گر چه زياد زندگي نكرد ودر 29 سالگي شهيد شد ، اما راه بندگي خدا را خيلي زود طي كرد و آسماني شد .با فرازهايي از زندگي ايشان در گفتگو با همسرشان آشنا مي شويم.
لطفا مختصرا شهيد فراهاني را معرفي فرماييد.
شهيد جواد فرهاني در سال 1355 در تهران در منطقه پيروزي به دنيا آمد.جواددر خانواده 8 نفره اي با 4 فرزند ،دو خواهر و دو برادر بزرگ شد .او در همان منطقه سيزده دوران بچگي را طي كرد.دوران دبستان ،راهنمايي و دبيرستان را به پايان رساند و وارد دانشگاه علمي كاربردي شد.در آنجا با شهيد حسن حيدري مشغول تحصيل شدند.
از ويژگي هاي شخصيتي ايشان بگوييد.
جواد خيلي صبور بود.او به پدر و مادرش احترام زيادي مي گذاشت .احترام به پدر برايش بسيار مهم بود.من در سه سالي كه با ايشان زندگي كردم هيچ وقت نديدم كه به والدين و به بزرگتر از خود بي احترامي كند. جواد بسيار قانع بود.با قناعتي كه داشت مخارج زندگي اش را تامين مي كرد.چون در عين حال كه دانشجو بود كار تصويربرداري هم مي كردند.با توجه به اينكه كارشان شيفتي بود ، بر اساس شيفتي كه پر مي كردند حقوق مي گرفتند.چون اهل نان حلال بود و به اين مورد بسيار معتقد بود،حقوقش بركت داشت . خيلي سخت كوش بود.هميشه صبح ساعت پنج و نيم با سرويس به محل كار مي رفت و حدود 11 شب بر مي گشت .من در اين سال ها به ياد ندارم كه ايشان يك بار از اين شرايط گله و ابراز خستگي كند.انسان بسيار آرامي بود. شيطنت هاي خودش را داشت ،اما در عين متانبت و آرامش تكيه كلامي داشت .هميشه در صحبت هايش مي گفت :خدايي اش» .صفات خوب جواد هميشه جلوي چشمانم است .هميشه سعي كردم آنهارا عملا به كار ببندم و بتوانم با داشتن اين ويژگي ها تمام مشكلاتم را رفع كنم.چون من هم كارمندم و هم خانه دار.از ايشان خيلي چيزها ياد گرفتم.
از حوزه كاري شهيد فراهاني بفرماييد.
دقيقا مطلع نيستم كه از چه سالي كار در صدا و سيما را شروع كرد،اما مي دانم كه كارش را از باشگاه خبرنگاران آغاز كرد. سپس به شبكه خبر پيوست .در آنجا اول به عنوان صدا بردار مشغول شد.بعد وارد حوزه تصويربرداري هم شدو اين دو كار را با هم انجام مي داد.تصويربرداري كار دشواري است و دردسرهاي خاصي دارد ،ولي جواد هميشه مسائل كاري را پشت در خانه مي گذاشت ، سپس وارد خانه مي شد.من هيچ وقت نديدم كه راجع به مسائل كاري گله كند يا از سختي هاي كارها حرف بزند.با اين حال اگر بخواهم درباره سختي كارش بگويم ،به خاطره اي اشاره مي كنم.يك بار براي پوشش مسابقه ورزشي رفته بودند.پس از آنكه تمام شد و به خانه برگشته بود،ديدم شانه شان كبود شده است.گفتم:«چرا شانه ات كبود شده ؟» گفت :«چيزي نيست.چون زياد دوربين روي شانه ام بوده و اين طرف و آن طرف رفتم ، كمي سياه شده».
جواد در حوزه شغلي اش دو دوست داشت . اينها هميشه با هم ودوستان صميمي بودند. جالب اينجاست خداوند اين سه دوست را كه شهيد فراهاني،شهيد اناري و شهيد حيدري بود با هم برد.كار خبري روز تعطيل نمي شناسد.كساني كه در حوزه خبر مشغولند هميشه استرسي دارند كه اين اضطراب خواه ناخواه به خانواده آنها منتقل مي شد.اگر روز تعطيلي هم باشد،باز هم با اضطراب سپري مي شد.
از نحوه روابطشان با خانواده بگوييد.
خانواده شهيد واقعا خانواده اي صميمي اند. همه با هم بسيار خوبند.من تا به حال چنين خانواده صميمي و گرمي نديده ام.پدر ايشان مرد بسيار متديني بود.ايشان بيماري اي داشت كه بعد از چهلم جواد فوت كرد و داغ بيشتري بر دلمان گذاشت .اين هم تقديري بود كه خداوند رقم زد.خلاصه حتي با اينكه تمامي خواهر و برادرانشان ازدواج كردند ،اما آن صميميت و گرمي همچنان در كانون خانواده شان موج مي زند.در اين خانواده همه با همند و الفت عجيبي بينشان است .اميدوارم همچنان كه بوده تا آخر هم ادامه داشته باشد.مطلب ديگر اينكه وقتي اختلاف سني باشد،مسئله احترام به والدين بيشتر نمود دارد.در جواد هم همين طور بود . حتي چون من با پدر و مادرم اختلاف سني كمي دارم ،با هم دوست هستيم . يك بار كه مي خواستم به پدرم بگويم چرا شما فلان كار را كرديد ،آقا جواد اين اجازه را به من نداد و گفت : «شما حق نداريد به پدر و مادرتان بي احترامي كنيد».
از نحوه آشناييتان بگوييد.
اين قضيه به آشنايي ما با خاله ايشان بر مي گردد.ما با خاله ايشان و بعد خانواده ايشان رفت و آمد داشتيم .قبلا همديگر را چند باري ديده بوديم، اما خواستگاري من يك خواستگاري كاملا سنتي بود.وقتي بعدها ايشان به خواستگاري من آمد،تقريبا هيچ زمينه ذهني از ايشان نداشتم .بالاخره خدا كمك كرد و ما همديگر را پسنديديم و در سال 1381 ازدواج كرديم. من خودم فرزند شهيد هستم .دو ماهه بودم كه در سال 60 پدرم درعمليات طريق القدس شهيد شد .بعد مادرم زماني كه دو ساله بودم مجددا ازدواج كرد.من اين پدرم را همچون پدري كه نديدمش دوست دارم.رابطه ما خيلي گرم بود و من هيچ وقت احساس خلأ نكردم.ايشان واقعا پدرم بود.حتي وقتي در مدرسه مرا اردلان صدا مي زدند، من شاكي مي شدم و مي گفتم :«نه! فاميلي ام خندان است نه اردلان».وقتي كارت صدآفريني به من مي دادند و رويش نوشته بود،«زينب اردلان»من خط مي زدم و مي نوشتم خندان.
از سفرهايي كه با هم رفتيد بگوييد.
اتفاقا با اينكه آقا جواد مشغوليت كاري زيادي داشت ،ولي با هم زياد سفر مي رفتيم .همه آن سفرها خاطره است و من نمي توانم يكي از آنها را گلچين و برايتان بازگو كنم ،اما ما يك هفته قبل از شهادتشان ،براي سالگرد شهادت پدرم به دزفول رفتيم.پدرم در 5 آذر سال 60 در عمليات آزادسازي بستان شهيد شد. ايشان به من گفت: «امسال حتما بايد برويم».ما به اتفاق مادرم به آنجا رفتيم.آقا جواد در آنجا حالش بسيار منقلب بود.همان موقع اطرافيان هم به اين موضوع اشاره كردند.انگار در لحظه اي كه سر قبر پدرم بوديم ،در اين دنيا نبود .من پيش خودم گفتم:«خدايا!چرا جواد اين طوري شده ؟من كه دختر بابا هستم ، نتوانستم با پدرم اين جوري كه جواد ارتباط برقرار مي كرد،ارتباط برقرار كنم.»جواد داشت با پدرم صحبت مي كرد.خلاصه آن روز گذشت .پس از يك هفته او هم به جمع شهدا پيوست .
از حال و هوايتان در نبود ايشان بگوييد.
وقتي آقا جواد به مأموريت مي رفت ،اول دلتنگي من بود.طوري كه انگار فلج مي شدم. اصلا دوست نداشتم جايي بروم و كاري بكنم . هيچ كاري نمي كردم .شايد خنده دار باشد. فقط دوست داشتم يك جا بنشينم و گريه كنم. خيلي به من سخت مي گذشت .چون جواد را خيلي دوست داشتم.اصلا حاضر نبودم از من جدا شود. وقتي به اين مأموريت رفت و ديگر برنگشت ، خودم را تا حدودي اين طور آرام مي كردم كه اين بار هم جواد به مأموريت رفته است ،ولي اين دفعه خيلي طول مي كشد . اين بار ديگر او نمي آيد .من بايد صبر كنم تا هر موقع كه وقتش شد ،پيش او بروم .با اين اوصاف دوري اش كمي برايم قابل تحمل تر شد.
بيشتر از چه چيزي خوشحال مي شد؟
ما واقعا رابطه خاصي داشتيم . اگر تعريف از خود نباشد، آقا جواد با خوشحالي من خوشحال و از ناراحتي ام ناراحت مي شد. روحيه ام خيلي برايش مهم بود.من هم به عنوان همسر ايشان هيچ گاه به خاطر سختي كاري كه داشت از ايشان گله نكردم.يادم هست هفته آخر به اين مورد اقرار كرد و گفت:«تو صبر عجيبي داري.باور كن اگر هر زن ديگري جز تو بود، نمي توانست شرايط مرا تحمل كند.»
از مراسم مذهبي و اعتقاداتشان بگوييد.
آقا جواد بسيار به خانم فاطمه الزهرا(س) ارادت داشت و اين حضرت را بسيار دوست مي داشت .مقيد بود در كل دهه فاطميه لباس مشكي را از تن در نمي آورد .نسبت به امام زمان (عج)هم ارادت داشت .طوري كه در دوران دبيرستان ،ايشان در محله برنامه خواندن دعاي ندبه را برگزار مي كرد.آقا جواد تنها روزي را كه محال بود سركار برود و اگر هم مجبور بود ،نمي رفت 28 صفر بود. ما يك هيئت خانوادگي،محلي داشتيم و براي مراسم به آنجا مي رفتيم .وقتي من به كارهاي ايشان فكر مي كنم مي بينم شايد به خاطر پرداختن به اين سري كارها بود كه جواد عاقبت به خير شد. اين كارهاي مستحب حركتش را به سمت محبوب تسريع كرد و اين مايه مباهات من است كه همسر چنين فردي هستم.فوق العاده فردي نماز خوان و اهل تقوا و بسيار سر به زير و چشم پاك بود.باور كنيد مظلوميت و معصوميت آشكاري در چهره اش بود.
از غيبت كردن به شدت بدشان مي آمدو به شدت پرهيز مي كرد.بعضي اوقات پيش مي آمد كه ما مي گفتيم ،در مورد فلاني خودش هم مي داند،اما باز هم از صحبت ما جلوگيري مي كرد.وقتي در خيابان خانمي را مي ديدم و درباره اش چيزي مي گفتيم ،مي گفت شما كه جاي خدا نشستيد و قضاوت مي كنيد .طوري هم صحبت نمي كرد كه آن فرد را تأييد كند، ولي مي گفت ،پشت سر مردم صحبت نكنيد. مهم نيست هر كه مي خواهد باشد.
از توانايي هايشان بگوييد.
آقا جواد در عكاسي استعداد زيادي داشت و كارهاي قشنگي را ارائه كرده بود.شخصا مجموعه اي از تصاوير طبيعت را برايم كار كرد و به من داد،ولي باور كنيد الان تواناي آن را ندارم كه مجددا نگاهي به آنها بيندازم. با فتوشاپ بسيار خوب كار مي كرد .كلا داراي سليقه و ايده هاي زيبا بود.
از دانشگاه و شرايط درسي شان بفرماييد.
آقا جواد گيرايي بالايي داشت و خيلي زود مطالب را ياد مي گرفت .از نظر شخصيتي آدم توداري بود.ازموقعي كه دانشگاه رفت نديدم يك باراو در خانه درس بخواند يا كارمطالعاتي انجام دهد.به شوخي به ايشان مي گفتم :«اين دفعه نمره نمي آوري. چون درس نمي خواني»،اما بعد از شهادتشان كه كارنامه درسي شان را ديدم همه نمره ها و معدلش را بالا بود.فكر كنم معدلش حوالي نوزده بود جزو معدل هاي«الف»دانشگاه بود. اين براي من بسيار جالب بود كه مگر مي شود كسي درس نخواند،اما معدلي به اين بالايي داشته باشد!
از اواخر زندگي شهيد فراهاني بگوييد.
زماني كه از دزفول برگشتيم ،به اصرار جواد مادربزرگم را همراهمان آورديم طوري كه به مادربزرگم گفته بود اين دفعه كه مي خواهم مأموريت بروم ،شما پيش زينب بمانيد.آقا جواد در 14 آذر 1355 متولد شده بود.براي همين شب قبل از اينكه بخواهد به سفر برود ، جشن تولد كوچكي برايش گرفتيم.آن شب وقتي به منزل آمد ديدم كلي خريد كرده است . از او پرسيدم:«چرا اين قدر خريد كردي؟ « جواب داد:«دوست ندارم شما برويد دم مغازه ، چيزي بخريد.»خلاصه هميشه من وسايل سفرشان را مي بستم .اين دفعه خودش وسايلش را آماده كرد.بعد چون مي دانست ، هميشه دچاراضطراب و دلتنگي مي شوم به من گفت :«چون داريم با هواپيماي سي 130 مي رويم ،خيلي طول مي كشد. اصلا ناراحت و دلواپس نباش».خلاصه صبح وقت رفتن سه بار رفت و آمد و خداحافظي كرد.مادربزرگم به من گفت:«چرا چند بار خداحافظي كرد؟» بعد آقا جواد به شبكه خبر رفته بود،اماداخل ساختمان نرفت . يكي از دوستان از او پرسيد:«چرا داخل نمي روي؟»جواد هم گفته بود: «نه!مي ترسم باعث زحمت شوم. چون صبح است.»خلاصه به شبكه نرفته و ازآنجا به فرودگاه رفت.من هم كه بي تاب بودم خودم را به كار و...مشغول مي كردم تا دو ساعت از 7 صبح بگذرد .حوالي ساعت 9 به ايشان زنگ زدم. داشت مي خنديد پرسيدم:«چرا مي خندي ؟مگر نرسيدي؟»جواب داد:«نه! شارژ هواپيما تمامش شده بود.زدنش به شارژ!» اين آخرين گفتگوي ما بود.جالب اينجاست منزلمان خيابان هفت چنار است و پرواز هواپيما از آنجا انجام مي شود.يك بار كه بيرون بوديم،از بالاي سرمان يك هواپيما ي سي 130 گذشت .وقتي آن را ديد به من گفت:«دعا كن كه ما با يكي از اين هواپيماهاي سي 130 برويم .چون امنيتش بالاست».آخر هم قسمتش شد و با يكي از اين هواپيماها رفت .قبل از آن روز،چند شب بود كه خواب مي ديدم كه هواپيما در حال سقوط است.يك بار آن قدر اين صحنه واقعي بود كه ناگهان از خواب پريدم.رفتم كنار پنجره و دنبال آن هواپيما بودم كه در حال سقوط بود. حوالي ظهر بود كه من رفتم كنار پنجره.ديدم يك هواپيمابا حداقل ارتفاع از زمين در حال حركت است .به خودم گفتم«ياحضرت عباس !اين هواپيما چرا اين قدر نزديك حركت مي كند؟ نكند اتفاقي بيفتد؟»بعد به خودم گفتم،به دلت بد راه نده!ان شاءالله اتفاقي نمي افتد. بعد رفتم و نمازم را خواندم .صلوات هم فرستادم و تلويزيون را روشن كردم.آن موقع سريال برره را نشان مي داد.كمي نگاه كردم و بعد زدم شبكه خبر.چون زياد شبكه خبرنگاه مي كردم.به خاطراينكه به من آرامش خاصي مي داد.چون جواد در آن شبكه كار مي كرد. در اين ميان زيرنويس خبر فوري رد شد كه يك هواپيماي سي 130 در فلان جا سقوط كرده است.همان لحظه هم مادرم زنگ و پرسيد :«جواد رفت؟»جواب دادم:«بله.آنها رفتند». بعد مادرم گفت:«الحمدلله»،اما من به دلم افتاده بود كه اتفاقي افتاده است .زنگ زدم به دوستانشان .آنها جواب نمي دادند.برادرم آمد دنبالم و رفتيم خانه.من دوست نداشتم واقعه تلخي كه رخ داده بود، باوركنم .دايي ام به منزل آمد و من قطعي شدن قضيه را حين زمان نماز مغرب شنيدم .پدر ومادرم ودايي و برادركوچكتر آقا جواد خيلي به من تسلي خاطر دادند.طوري كه داداششان به من مي گفت:«به ياد حضرت زينب بيفت.مصيبيتي كه ايشان كشيد خيلي بيشتر ازمصيبت ما بود، ولي چه صبري كردند!»وقتي خبر قطعي را شنيدم از شدت ناراحتي با دو دست به در كوبيدم.دايي ام به من گفت :«بلند شو نمازت را بخوان!»بعد از نماز رو كردم به خدا و گفتم:«خدايا !شيطان را از من دور كن تا مبادا به واسطه اين تقديري كه برايم رقم زدي ، ناشكري كنم.»
از تأثير شهادت ايشان بر زندگي تان بگوييد.
سه،چهار ماه قبل از ازدواج مجددم ايشان به خوابم آمد و مرا با خود به يك خيابان سربالايي برد كه سر آن خيابان يك خانه بود. مرا به آن خانه رساند و گفت :«زينب!چند مدت اينجا باش.خودم مي آيم دنبالت»بعد برنامه اي پيش آمد و به اتفاق همسر دومم رفتيم. همان خانه اي كه در خواب ديده بودم ، بود. واقعا شوكه شدم .همين طور شب قبل از بله برون به خوابم امد و گفت :«زينب!ترديد نكن . فوق العاده خوب است.»من هم قبول و ازدواج كردم.واقعا از زندگي ام راضي هستم باور كنيد خيلي از ويژگي هايي كه در جواد بود در آقاي محمدي هم هست .ما آنچه بخواهيم ،چه مادي و چه معنوي از ايشان طلب مي كنيم و به آن مي رسيم.خدا مي فرمايد:«شهدا زنده اند»من هم اين را باور دارم .چون باور دارم مي دانم كه مرا در زندگي حمايت و كمك مي كند.طوري كه شايد چيزهايي را كه به نظر بعضي ها كوچك بود از ايشان خواستم و برآورده شد.اين را باور دارم و مي دانم كه دعاي خير ايشان بدرقه زندگي ام است.آنچه كه برايم مهم است، عاقبت به خيري است كه اين نصيبت شهيد فراهاني شده است .هميشه از ايشان مي خواهم ،براي من،شوهر و فرزندم،صابر كه الان تقريبا يك ساله است ،دعا كند تا ما هم عاقبت به خير شويم.
قبل از ازدواج دومي،دو سال تنها بودم .هر هفته سر مزار جواد مي رفتم و برايش دسته گل هايي با 50 شاخه گل به بالا مي بردم و با اين كار آرام مي شدم و وقتم را پر مي كردم.
درباره تشيع جنازه ايشان بگوييد.
مردم حضور پر شور و پر رنگي داشتند.آنها به واسطه بزرگي شهدا دور آنها پروانه وار جمع مي شدند .مقام معظم رهبري در اين باره با مضموني نزديك به اين فرمودند:«در دوره پس از جنگ معبر شهدا تنگ تر است و شهادت را به اين آساني ها به كسي نمي دهند».
خلاصه خيلي اصرار كردم كه بايد جواد را ببينم.پرچم ايران را از روي تابوت برداشتند و در آن را باز كردند.دقيقا سه لايه را كنار زدم ،اما قبل از اينكه مي خواستم شهيد فراهاني را ببينم ،انگار كسي مرا هل داد و افتادم روي قبر بغلي و بيهوش شدم.وقتي به منزل برگشتيم خوابيدم .در خواب ديدم كه در اتاق خودم و در خانه مادري هستم.چهار فرد سفيدپوش با تابوتي روي دوششان به سمت من آمدند.از آنها پرسيدم:«او كيست؟»گفتند: «شهيد جواد فراهاني!»من در تابوت را باز كردم و سه لايه را كنار زدم .يک دفعه بلند شد و نشست و گفت:«تو مي خواستي مرا ببيني ؟ اين منم.نه آن كسي را كه مي خواستي امروز ببيني و خنديد».واقعا نمي خواست كه من تصويري كه از او در ذهن دارم تغييري كند.مي خواست همان جوادي كه ديده بودم در ذهنم بماند.
رسالت خانواده شهيدچيست؟
در يك كلام بايد پشتيبان ولايت فقيه باشيم. اگر اين طور بوديم آن وقت است كه همه چيزمان درست است .تضمين و بالندگي جامعه ما و تك تك اعضاي جامعه در گرو گوش دادن عملي به فرامين رهبري است.تا موقعي كه مقام عظماي ولايت است اين اسلام ناب محمدي است .
و سخن آخر
ياد و خاطره شهدا بايد در جامعه ما پررنگ تر شود. بايد فرهنگ شهيد و شهادت ترويج شود. مثلادر سال سوم نسبت به سال هاي قبل مراسم بزرگداشت آنها كمرنگ تر برگزار شد .اين براي جامعه مشكل ساز است.جوانان ما بايد بدانند كه آزادي هايي كه به دست آمده حاصل خون دادن دويست هزار پير و جوان است .اين امنيت به اين راحتي به دست نيامده است .به نظر من به توليد فيلم هايي كه در آنها اين روحيه و شناخت را در جوان امروزي ايجاد كند نياز داريم.چون جوان امروز جواني بسيار گيراست.با مستندهايي در اين راستا به اين شناخت مي رسد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58