گفتگو با آقاي محمد حسين فريس آبادي (پدر شهيد محمدرضا فريس آبادي)
درآمد
شهيد محمدرضا فريس آبادي تصوير بردار شبكه خبر بود.او از خردسالي تا دوران جواني همواره اهل مطالعه و تحقيق بودو هيچ گاه از اين امر دست نكشيد.با اين ويژگي وارد دانشكده خبر شد و توانايي هايش را شكوفا ساخت.او ازاول ساخت برنامه«آفتاب شرقي»درآن حضور داشت و تصويربرداري مي كرد،تا اينكه پس از برادر شهيدش عليرضا،مهرقبولي اش را گرفت و در سانحه سقوط هواپيما شهيد شد.ما رسالت به تصوير كشيدن گوشه اي از زندگي ايشان را از زبان پدر بزرگوارش بر دوش داريم.
شهيد محمد فريس آبادي را معرفي كنيد.
محمدرضا در سال1353 در محله نارمك تهران متولد شد .از همان بچگي ، بچه به خصوصي بود.تا آنجا كه به خاطر دارم و مي ديدم كتاب دورش جمع كرده است و دارد مطالعه مي كند.بعضي موقع ها هم مي شد كه از دست كتاب خواندنش ناراحت مي شدم و به او مي گفتم:«بابا بس است ديگر!»او هم ول نمي كرد .مثلا شمعي مي آورد و پتويي روي سرش مي كشيد و همين طور كه زير پتو به خواندن ادامه مي داد .از مطالعه خسته نمي شد.از بچگي هم با كسي بازي نمي كرد. تنها بازي مي كرد.زياد اهل بازي هاي گروهي با دوستان نبود.مخصوصا در دوران بچگي خودش را به طريق مختلف سرگرم مي كرد. مثل آبياري باغچه و گل و گياه.با بچه ها قاطي نمي شد.در دوران بسيار بهترين شاگرد دربستان شهيد چمران بود.در فعاليت هاي مفيد غير درسي مثل فعاليت در بسيج به طور مستمر و جدي شركت مي كرد.به قولي محمدرضا همه كاره مدرسه شان بود.با اينكه درسخوان و شاگردي زرنگ بود، ولي هيچ وقت نديدم كه در خانه و جلوي ما درس بخواند. اين روند ادامه داشت،تا اينكه متوجه شديم مدركش را گرفته و وارد دانشكده خبر شد است .در آنجا رشته اي در اين زمينه فكر كنم صدابرداري بود، مي خواند.وقتي وارد صدا و سيما شد .خيلي زودمسلط بر كار شد . طوري كه ظرف مدت كوتاهي نسبت به راه اندازي دفتري با تدوين كارها و فيلم هاي شبكه دو سيما اقدام كرد.با اينكه محمدرضا فرزند ما بود و من پدرش بودم و ساليان زيادي را با هم گذرانديم ،ولي اعتراف مي كنم كه شهيد فريس آبادي را نشناختم .خودش هم دوست نداشت خودرا آشكار كند.بعد از شهادتش ،در مراسم تشييع خيلي ها از خيريه هاي مختلف مثل كهريزك،كرج،و ورامين به ما مراجعه مي كردند.يكي از خيريه ورامين آمده بود مي گفت:«بايد اعلاميه اي به ما بدهيد تا ببريم.»پرسيدم:«شما كي هستيد؟ من شما را نمي شناسم.»جواب داد:«من از خيريه ورامين آمده ام .پسر شما سر برج چكي مي آورد و به ما مي داد و از ما مي خواست تا براي مستضعفان خرج كنيم».در دردشت كودكستان يا مؤسسه خيريه اي بود كه گوشت قرباني را براي تقسيم كردن و استفاده ان بچه ها به آنجا مي برد. او واقعا انسان بود.حيف كه ما دير او را شناختيم. هيچ وقت به ما نمي گفت:«من حتي يك ،يك ريالي به كسي داده ام.»قبل از شهادتش و قبل از اينكه در اين باره بدانيم و پيش خودمان مي گفتيم: «محمدرضا را نگاه كن!هيچ وقت چيزي نمي آورد.»در اين مواقع او رو به من مي كرد و مي گفت:«من براي شما چه بياورم. بحمدالله دستتان به دهنتان مي رسد. بايد براي كسي ببرم كه ندارد.»ياد او هرگز از خاطرمان نمي رود.
از اعتقادش نسبت به حضرت فاطمه (س) بگوييد.
عجيب بود هيچ وقت ذكر اين خانم از زبانش نمي افتاد.مي خواست بلند شود ناخودآگاه مي گفت:«يا فاطمه(س)!»علاقه خاصي به آن حضرت داشت.حتي محمدرضا درباره بي بي كتابي هم نوشت و اشعاري هم رود كه الان دست پسرم علي است.يادم مي آيد زماني كه مي خواستيم محمدرضا نزديك خودمان دفن شود،مسئولين بهشت زهرا گفتند بايد كمي صبر كنيد.از نماز ظهر تا نماز مغرب و عشا صبر كرديم تا موفق شديم محمدرضا را دفن كنيم . يكي از دوستان پرسيد:«مي داني چه كسي را شب دفن كردند؟»جواب دادم : «نه» گفت :«خانم فاطمه زهرا (س) را هم وقتي مي خواستند دفن كنند شبانه به خاك سپردند.»در اين زمينه هم محمدرضا كه از ارادتمندان به حضرت فاطمه (س) بود اين سعادت نصيبش شد.
درباره فرزندانتان بفرماييد.
من سه پسروسه دختر دارم.دو تا از دخترهايم را شوهر داده ايم .از پسرها يكي الان مهندس است و در حال حاضر كارهاي زيرسازي پروژه هاي عمراني شهرداري را انجام مي دهد. دو تا از آنها را كه محمدرضا و عليرضا هستند در راه خدا فدا كرديم .عليرضا در زمان جنگ در جبهه شهيدو محمدرضا هم در سانحه هوايي سي 130 به درجه رفيع شهادت نايل شد.من از همه بچه هايم راضي ام .همه شان به مسائل ديني و اعتقادي پايبندند.از اين لحاظ خدا را شكر مي كنم كه خداوند به من فرزندان صالحي عطا كرده است تا بتوانم در راه خدا بدهم.اگر باز هم قرار باشد در راه خدا قدمي بردارم دريغ نمي كنم و فرزندانم را يك به يك در راه اسلام و قرآن خواهم داد.
از عليرضا فريس آبادي برادر شهيد محمدرضا فريس آبادي بگوييد.
وقتي عليرضا چهار پنج ساله بود،هميشه پوتين مي پوشيد و مي رفت هيئت.خيلي هم اهل درس نبود و علاقه اي به آن نداشت . مخصوصا آن موقع زمان طاغوت بود،ولي بالاخره يواش يواش با پيگيري هايي كه مي كرديم درسش را ادامه داد،تا اينكه انقلاب شد. در دوران پيروزي انقلاب دائما در جريان ها حضور داشت.يادم مي آيد وقتي پادگاني در شرق تهران را خالي كردند ديدم با پوتين كهنه اي امد.به شوخي گفتم:«از آن همه پادگان، كتاني نو را دادي و پوتين كهنه گرفتي!»به او برخورد.خلاصه رفت و برگشت .ديدم از همان پادگان 2 تا هفت تير و يك بسته 40 تايي فشنگ به خانه آورد.به او گفتم :«براي چه اينها رو آوردي خانه؟»گفت:«اين دو تا اسلحه را از دفتر فرمانده پادگان آوردم.»اين كار دل و جرئت زيادي مي خواست .در شلوغي ها به من مي گفت ،اين تفنگ را بده تا استفاده كنم.من مخالفت و هميشه آنها را قايم مي كردم.تا اينكه انقلاب شد . سال 59 در اوج انقلاب ديدم ،دو روز بود كه از عليرضا خبري نداشتيم .دلواپس شدم .نمي توانستم كاري كنم.دائما مي رفتم سر كوچه و مي آمدم خانه .ديدم با چند نفر وارد خانه شد. پرسيدم:«عليرضا! كجا بودي؟»جواب داد: «درغائله دانشگاه تهران و درگيري ها اگر آن خانم در خانه اش را باز نمي كرد و ما را پناه نمي داد،همه ما را گرفته بودند.خيلي شانس آورديم.»وقتي جنگ شروع شد،دائما مي گفت :«من مي خواهم بروم جبهه»مادرش مي گفت : «نمي گذارم بروي».بالاخره نتوانستيم كاري كنيم.يك روز ساكش را به كمك خواهرش بست و يك موتري آمد دنبالش و رفت .چيزي نگذشت كه برگشت .گفتم:«ديدي وقتي مادرت راضي نباشد نمي تواني بروي!»وي بالاخره رفت.مي خواست به جزيره مجنون برود و دوماه در آنجا بماند. فكر كنم 28 آبان بود كه من دم در كوچه بودم .ديدم دونفر كه يكي شان سپاهي بود و ريش بلندي داشت به خانه نزديک شد .اول توجه نكردم بعد فهميدم عليرضاست .به او گفتم : «اين چه سر و وضعي است كه براي خودت درست كردي؟».22 روز مرخصي داشت ، ولي فقط دو روز ماند.گفت:«نمي توانم اينجا بمانم،در حالي كه دوستانم در آنجا دارند شهيد مي شوند»و رفت .يك روز در خواب ديدم سه تا از دندان هايم افتاد.بعد از اينكه بيدار شدم صدقه كنار گذاشتم.يك مقداري هم نگران شدم .او 22 روز بود كه به جبهه رفته بود.در همان جا سه تير به دست و پايش خورد و يكي دو تا از دوستانش هم شهيد شدند.او را به بيمارستان امام خميني انتقال دادند.يكي از دوستانش با خودش پرتقال و...آورده بودو دم در منزل آمد.پرسيد:«منزل فلاني؟»جواب دادم :«بله .شما؟»گفت:«من دوست عليرضا هستم.براي شما ميوه آورده !»حالا نگو آن ميوه ها را براي عيادت عليرضا آورده بود. به گفتم :«او جبهه است».خلاصه فهميدم عليرضا مجروح شده و الان در بيمارستان است .رفتيم بيمارستان. مادرش خيلي ناراحت بود. به او سخت گذشت،اما خوشحال بود كه هنوز عليرضا زنده است و دست و پاهايش سالم است .مادرش چهار ماه بالا سرش بود. به قول او ،عليرضا خيلي خوش گوشت بود. خيلي زود زخم هايش التيام يافت ،اما عليرضا از يك چيزي بسيار ناراحت بود.مي گفت:«من لياقت شهادت را نداشتم.با اينكه سه تا تير خوردم و اين همه زجر مجروحيت كشيدم،اما فلاني با يك تير پر كشيد و رفت.»خيلي به حال دوستانش كه شهيد شده بودند غبطه مي خورد. ناراحت بود از اينكه چرا او شهيد نشد.وقتي خوب شد دوباره مي خواست به جبهه برود .من نمي گذاشتم .تا اينكه امام خميني را در خواب ديدم و به ايشان گفتم: «آقا!نمي گذارم محمدرضا دوباره به جبهه برود.»نمي دانم محمدرضا بود كه پرچم سبزي را در آورد و به من نشان داد. شب قبل گفتم :«بيا برويم خانه فلاني».گفت:«نه . من آنجا نمي آيم .اينها حجابشان را رعايت نمي كنند.»بعد هم رفت خانه و وسايل را بست .در آن روز باراني به پادگان رفت .اتوبوس ها آمدند.او سوار شد و رفت .
از خاطراتتان با فرزندان بفرماييد.
محمدرضا سه ساله بود كه به همراه عليرضا به قم مي رفتيم.وقتي در ماشين نشسته بوديم طلبه اي هم همسفر ما بود.با عليرضا شروع كرد به صحبت كردن.بعد به محمدرضا گفت : «آقا كوچولو!مي تواني اين نامه را برايم بخواني ؟»محمدرضا هم در آن سن و سال نامه را خواند.طلبه خوشش آمد و يك 20توماني به عنوان جايزه به اوداد.محمدرضا با ما در دل نمي كرد.هيچ وقت دوست نداشت با گفتن ناراحتي هايش كسي را ناراحت كند.من يك كارگر ساده بودم.كارم شب و روز نداشت و براي يك لقمه نان خيلي سختي مي كشيدم . يادم هست چه شب هايي كه من و خانم غذا نخورده بوديم ،ولي نمي گذاشتيم بچه ها سر گرسنه به زمين بگذارند . وضع مالي خوبي نداشتيم ،اما همين صفا و صميميتي كه در خانه بود، براي ما خيلي ارزش داشت . عليرضا گلوله اي كنار قلبش داشت كه اذيتش مي كرد.به او گفتم :«بابا!اول آن را در بياور.بعدا برو منطقه!»گفت:«نه بابا!اين يك روزي به دردم مي خورد».بعدها معني حرفي را كه زد فهميدم .آن روز وقتي مي خواست برود ، گفت:«بابا مرا مي رساني؟» من هم كه حال نداشتم،گفتم :«نه خسته ام خودت برو».آن زمان بحث ترور منافقين مطرح و اوضاع خيلي خطرناك بود.خلاصه پياده رفت . من در خانه نشسته بودم كه ناگهان صدايي مرا وادار كرد كه برسانمش.سر كوچه سوارش كردم و رساندمش.بعدا كه به آن فكر كردم متوجه شدم،اگر اورا نمي بردم و نمي رساندم.ناراحت مي شدم كه چرا خواسته اش را اجابت نكردم.از اين بابت خدا را شكر مي كنم.محمدر ضا با همه مي ساخت و با همه مهربان بود.ما طوري فرزندانمان را بزرگ كرديم كه به ياري خداوند آنها هم به درد دنيا بخورند و هم به درد آخرت .
از تولد فرزندانتان بگوييد.
عليرضا تولد حضرت اميرالمؤمنين به دنيا آمد.ان روز چهلم حضرت آيت الله بروجردي بود .در پنج شنبه اي به شهادت رسيد كه تولد حضرت علي بود.عليرضا در زمستان در حالي كه از شب چله سه روز و محمدرضا هم وقتي كه از شب چله 15 روز گذشته بود ،در شب عيد قربان به دنيا آمد.از اين جهت به ايشان مي گفتيم:«حاجي!»و اسم رضا در اسامي هر سه آنها وجود دارد؛عليرضا ، محمدرضا ، و حميدرضا.عليرضا بچه دوست داشتني بود،اما با توجه به شرايط كاري سختي كه من داشتم ،صبح مي رفتم و شب خسته بر مي گشتم ،نمي توانستم با بچه ها بازي كنم.مثلا آنها را بغل بگيرم و نوازش كنم ،اما هميشه سعي مي كردم با آنها به مهرباني رفتار كنم.خدا شاهد است بچه ها اصلا ما را اذيت نكردند.همه در خانه به سر محمدرضا قسم مي خوردند.وقتي مهمان مي آمدو بچه ها شلوغ مي كردندآنها را يك جا جمع مي كرد و با آنها بازي اي راه مي انداخت تا اذيت نكنند. خوب مي دانست كه چه كند و چگونه با بچه ها رفتار كند.خيلي فهميده بود.هر كاري را سر جاي خودش انجام مي داد.
وقتي عليرضا شهيد شد ،خيلي ناراحت شدم . چون صلابت خاصي را در او مي ديدم . زماني كه از جبهه برگشته و مجروح بود، نصيحتش مي كردم كه ديگر نمي خواهد بروي و از اين جور حرف ها.به كتابي كه در دستش بود اشاره كرد و گفت:«بابا!حديثي پيدا كردم كه بيان حضرت امام جمعفر صادق(ع) است»اصلا انگار نه انگار كه من داشتم يك ساعت او را نصيحت مي كردم؛اصلا به قول معروف توي باغ نبود .مي گفت:«اگر شما مي دانستيد چه حال و هوايي دارد و چگونه است آن وقت بود كه حاضر نبوديد يك لحظه اينجا را تحمل كنيد». ديدگاهش نسبت به بني صدر هم اين طور بود.مي گفت «بابا!نمي داني چه آدمي است .در هويزه باعث شد بچه هاي دانشجو قتل عام شوند».اصلا از او خوشش نمي آمد. در اين باره با مادرش بحث مي كرد.مادرش مي گفت:«اين سيد اولاد پيغمبر است.آدم خوبي است»عليرضا مي گفت:«نه»!حتي به او رأي هم نداده بود.خيلي براي ما تعجب آور بود.نظر منفي اش را در مورد بني صدر جلوي فاميل و خانواده هم مطرح مي كرد و هيچ ابايي نداشت.
بعد هم به ما مي گفت:«خدا آگاهتان كند.» يادم هست كه از دستش ناراحت شدم و رفتم جلو تا دو تا سيلي به او بزنم.قبل از اينكه به او برسم،گفت:«بابا! فكر نمي كني بچه هم اشتباه مي كند.با اين حرف از زدنش منصرف شدم.اگر من از روي ناراحتي چيزي چه به عليرضا يا محمدرضا مي گفتم،سررا بالا نمي آوردند كه در روي پدر و مادرشان بايستند. خيلي با تربيت بودند و احترام مي گذاشتند.با اينكه 6 تا بچه داشتيم ،ولي يك بار نديدم با هم دعوا كنند.رابطه خيلي خوبي با هم داشتند.يك بار براي فيلمبرداري به مشهد رفته بود.در اين سفر به حرم امام رضا(ع)رفته ودر آنجا حاجتش را گرفته بود.بعد مي گفت:«من حاجتم را گرفتم و ديگر نمي مانم.»اگر سري به دوستانش بزنيد اين جمله را كه چندي بار هم در خانواده به ماگفته بود،خواهيد شنيد.او مي گفت :«زياد نمي مانم!».عليرضا و محمدرضا ديدگاه عجيبي نسبت به فقرا داشتند .اهل انفاق بودند و هر كاري از دستشان بر مي آمد براي كساني كه نيازمند بودند ،دريغ نمي كردند .يادم هست كه اگر دو نوع خورشت سر سفره مي گذاشتيم،عليرضا فقط از يك نوع مي خورد.به مادرش مي گفت : «ما بايد به فكر آنهايي كه ندارند ،باشيم.»با اين كار احساس دلگرمي مي كرد. براي اينكه تقويت شود، مادرش برايش چيزهايي پر قوت درست مي كرد.همان طور كه گفتم خيلي خوش گوشت بود.در يك هفته 53 تا از بخيه هايش خوب شد.چند روز بعد گفت:«اگر شما از اين غذا نمي خوريد،من هم ديگر نمي خورم» و ديگر نخورد.با هم سفرهاي زيادي مي رفتيم يك بار بعد از مجروحيت با مادرش به شمال ،رامسر خانه يكي از بستگان رفت. از قضا در آنجا دختر خانمي بود كه ديدگاهي نزديك به منافقين و مسعود رجوي داشت . آنجابا هم بحثشان شد.از هيچ چيز نمي ترسيد. بحث بالا گرفت .من هم به خودم گفتم ، آمديم چند روز مرخصي ،نگاه كن با چه مسئله اي روبرو شديم .
وقتي عيد مي شد هر كس يك قسمت از كار سفره هفت سين را مي كرد.يكي تخم مرغ رنگ مي كرد. يكي سبزه سبز مي كرد و... همه با هم بوديم،اما وقتي محمدرضا از بين ما رفت ديگر هيچ عيدي براي ما عيد نشد.هيچ عيدي براي ما صفا نداشت .دراين چند سال خيلي به ما سخت گذشت.ما با خاطره هايي كه از آنها داريم زنده ايم.وقتي بچه ها بزرگتر شدند با هم زياد فوتبال مي رفتند و خيلي هم وقت مي گذاشتند. يك شب ساعت 12 محمدرضا مي خواست برود فوتبال ،اما به مادرش نگفته بود كه مي خواهم شب با بچه ها فوتبال بازي كنم.چقدر هم مادر پرسيده بود كجا مي خواهي بروي نمي گفت .خلاصه رفت.من هم دنبال او رفتم تا ببينم مي خواهد كجا بررود.از منزلمان در دلاوران پياده راه افتاديم به سمت رسالت .از آنجا به فرجام ،بعد به ميدان رشيد و دانشگاه علم صنعت رفتيم .طوري كه اين بنده خدا خسته شده بود و كنار دانشگاه علم و صنعت جلوي بيمارستاني نشسته بود.بعد فهميديم رفته فوتبال .براي اينكه مي دانست دنبالش مي رويم ما را چرخانده بود.خيلي خنديديم .وقتي محمدرضا از سربازي برگشت در طبقه پايين زندگي مي كرد.مي ديدم در اتاقش يك جا سيگاري است .محمدرضا به من گفت:«بابا! شما به من اطمينان نداريد.اگر من مي خواستم سراغ اين مسائل بروم،موقع سربازي در كردستان موقعتي رفتن سراغ ين جور مسائل بيشتر فراهم بود».بعد از اين جريان خيلي به بچه ها اطمينان پيدا كرده بودم.حتي اگر سه ماه هم از من دور بودند نگرانشان نبودم.
از فعاليت هاي كاري شهيد بگوييد.
محمدرضا در دانشكده خبر تصويربرداري خواند.بعد از ورود به صدا و سيما،در شبكه خبر مشغول به كار شد.بعدها آقاي شجاعي مهر گفت:«اگر محمدرضا شهيد نمي شد، حتي مي توانست به رياست سازمان صدا و سيما برسد».خيلي توانا بود.اهل اين نبود كه در مورد كارهايش صحبت كند.خيلي افتاده بود. از جمله كارهايي كه انجام مي داد ، برنامه«آفتاب شرقي»شبكه 1 بود.وقتي كارهاي او را در تلويزيون مي ديديم،خيلي افتخار مي كرديم كه اين برنامه پسر ما محمدرضا است .غير از كار در صدا و سيما بخشي از فعاليت هايش در بسيج مسجد بود. در آنجا خيلي فعلا بود.هر كس كه يك بار با محمدرضا روبه و مي شد،ديگر دوست نداشت از او جدا شود.بچه هاي مسجد را سازماندهي مي كرد.يادم مي آيد بعد از شهادتش بچه ها به خانه ما آمدند و مثل ابر بهاري گريه مي كردند .در ايام عاشورا كارهاي مرتبط با اين روز را انجام مي داد.هر موقع هم براي كارهايشان پول كم مي آوردند،بچه ها را به خانه مي فرستاد و من به ايشان پول مي دادم تا كارهايشان لنگ نماند.خيلي پيگير بود.
از اواخر زندگي شهيد فريس آبادي بگوييد.
محمدرضا با حاج آقاي اديب دوست بود.يك بار اواخر عمر شهيد براي زيات امام حسين (ع) به عتبات عاليات مشرف شده بوديم . آنجا آقاي اديب را ديديم .بعد از احوالپرسي گفت :«ازمحمدرضا چه خبر؟ »گفتم:حاج آقا!هنوز زن نگرفته».گفت :«شما برايش انتخاب كنيد .ان شاءالله كه درست مي شود» اين صحبت در كربلا در صحن امام حسين (ع) بود.گذشت .يك بار ديگر اين دفعه ايشان را در صحن امام رضا (ع) ديديم .ايشان پرسيد:«محمدرضا ازدواج كرد؟»جواب دادم:«بله.»خلاصه يك هفته بعد از ديدار حاج آقاي اديب در مشهد او شهادت رسيد.روز آخر قرار بود صبح به سمت چابهار پرواز كنند.ما آن روز در خانه بوديم كه متوجه شدم هواپيمايي سقوط كرده است،ولي هنوز نمي دانستم محمدرضا هم در آن هواپيما بود يا نه . يك دفعه ناشناسي به خانه زنگ زد و گفت:« من ديشب خوابي ديدم كه در سقوط هواپيمايي پسر شما آقا محمدرضا هم بوده و شهيد شده و فقط از جسدش پاي او سالم مانده است.» وقتي رفتيم ديديم كه درست گفته و پايش سالم مانده بود.پذيرش اين موضوع براي ما خيلي سخت ودردناك بود،ولي بايد آن را بپذيريم كه پذيرفتيم و پسرمان را مانند عليرضا در اين راه پر افتخار داديم.
درباره رسالت خانواده شهدا در جهت حفظ خون آنها بگوييد.
شهدا راه خودشان را رفتند.راهي كه باعث سربلندي ما و خودشان در اين دنيا و آخرت گرديد ،اما فقط نبايد منتظر شفاعت شهدا باشيم ، بلكه بايد تلاش كنيم .مي بايست در اين انقلاب ،حسيني باشيم و حسيني برويم .براي پاسداشت خون شهدا كاري انجام دهيم .ما اين انقلاب را به راحتي به دست نياورديم ،بلكه از مهم ترين چيزهايمان يعني هستي،خون و جانمان گذشتيم و فرزندان پاره جگرمان را براي راه امام حسين (ع)و اين انقلاب داديم. پس بايد درراه پيشرفت اين انقلاب گام برداريم.ما مسئول كار خودمان هستيم .هر كس بر مبناي كاري كه در اين دنيا انجام مي دهد بايد در آن دنيا پاسخگو باشد .خانواده شهدا علاوه بر سختي هايي كه كشيديم دچار مظلوميت نيز هستيم .در اين سال ها ما زخم زبان هاي زيادي شنيديم .نمك بر زخممان مي پاشيدند و مي رفتند .خدا را شاهد مي گيرم تا 8 سال بعد از شهادت عليرضا نتوانستم يك كفش نو بپوشم .من يك كارگر ساده هستم. وضع مالي خوبي ندارم ،اما نشد يك بار به خاطر اين نوع مسائل به بنياد شهيد رو بيندازم.اصلا ناراحت مي شدم و برايم خيلي سخت بود.حتي حقوقي هم كه مي گيريم باور كنيد به قدري خرج سفره و نذر و نياز آقا پسرهايمان مي كنيم كه بعضي اوقات كم مي آوريم . ما از هيچ جا توقعي نداريم.فقط از اين حرف ها و نقل ها درباره خانواده شهدا ناراحت مي شويم كه چرا ديدار برخي از افراد نسبت به خانواده شهدا اين گونه است . و گرنه بچه هايم كه هيچ،حاضرم خود و تمام كسانم را هزاران بار در راه انقلاب فداكنم. اگر هزاران فرزند هم داشتم در راه امام حسين(ع) مي دادم ، زيرا اين مسير را باور دارم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58