زندگاني اميرمؤمنان علي(عليه السلام)ــ(6)

داستان خوارج شگفت انگيزترين و دردناک ترين حادثه اي است که در دوران خلافت علي(ع) رخ داده است. طلحه و زبير حکومت مي خواستند. معاويه ديده به خلافت دوخته بود؛ اما خوارج به هيچ يک از اين دو امتياز دل نبسته بودند. بعضي از آنان شب زنده دار و قاري قرآن بودند؛ از سوي ديگر، بيشتر آنان علي(ع) را به خوبي مي شناختند؛ از
چهارشنبه، 12 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگاني اميرمؤمنان علي(عليه السلام)ــ(6)

زندگاني اميرمؤمنان علي(عليه السلام)ــ(6)
زندگاني اميرمؤمنان علي(عليه السلام)ــ(6)


 

نويسنده: دکتر سيد جعفر شهيدي




 
داستان خوارج شگفت انگيزترين و دردناک ترين حادثه اي است که در دوران خلافت علي(ع) رخ داده است. طلحه و زبير حکومت مي خواستند. معاويه ديده به خلافت دوخته بود؛ اما خوارج به هيچ يک از اين دو امتياز دل نبسته بودند. بعضي از آنان شب زنده دار و قاري قرآن بودند؛ از سوي ديگر، بيشتر آنان علي(ع) را به خوبي مي شناختند؛ از حديث هايي که رسول خدا در باره ي او فرموده بود، آگاه بودند؛ زندگاني ساده و زاهدانه ي او را پيش چشم داشتند؛ دقت او را در اجراي احکام الهي مي ديدند؛ نيک مي دانستند او به گماردن داور راضي نبود؛ آنان و ديگر سپاهيان او را بدين کار مجبور کردند؛ با اين همه، با وي به مخالفت برخاستند و تا پاي جان ايستادند. چرا چنين کردند؟ شايد اين سخن اميرالمؤمنان(ع) پاسخي براي اين پرسش باشد:
«آن که به طلب حق درآيد و راه خطا بپيمايد، همانند آن نيست که باطل را طلبيد و بيابد».
معاويه و جدايي طلبان، باطل را مي طلبيدند و خوارج را جست و جو مي کردند؛ اما از راه گرديدند. شيطان را حيله ها و بندهاست که جز با پناه بردن به خدا از آن بندها نمي توان رست.
علي(ع) در يکي از سخنان خود به خوارج، چنين فرمايد:
«اگر به گمان خود جز اين نپذيريد که من خطا کردم و گمراه گشتم، چرا همه ي امت محمّد را به گمراهي من، گمراه مي پنداريد و خطاي مرا به حساب آنان مي گذاريد و به خاطر گناهي که من کرده ام، ايشان را کافر مي شماريد. شمشيرهاتان بر گردن، بجا و نابجا فرود مي آريد، گناه کار را با بي گناه مي آميزيد و يکي شان مي انگاريد. شما بدترين مردميد و آلت دست شيطان و موجب گم راهي اين و آن».
جنگ با خوارج پايان يافت و خاطرها از فتنه انگيزي آنان ايمن گشت.
اميرالمؤمنان(ع) از لشکريان خواست براي جهاد با شاميان آماده شوند؛ اما آنان گفتند: «تيرهاي ما به پايان رسيده، شمشيرهاي ما کند شده، نيزه هامان از کار افتاده؛ ما را به کوفه بازگردان تا درآنجا خود را سر و ساماني دهيم».
علي(ع) از کوتاهي آنان در کار جنگ آزرده شد و فرمود: «ما با رسول خدا بوديم. پدران، برادران و عموهاي خود را مي کشتيم و در خون مي آلوديم. اين خويشاوند کشي، ما راناخوش نمي نمود؛ بلکه برايمان مي افزود، که در راه راست پابرجا بوديم و در سختي ها شکيبا و در جهاد با دشمن کوشا. به جانم سوگند، اگر رفتار ما همانند شما بود، نه ستون دين بر جا بود و نه درخت ايمان شاداب و خوش نما».
از آن سو، مردم شام در فرمان برداري از معاويه يک دل بودند و از دستور او سر نمي پيچيدند.
امام در اين باره چنين مي گويد:
«به خدا دوست داشتم معاويه شما را چون دينار و درهم با من سودا کند؛ ده تن از شما را بگيرد و يک تن از مردم خود را به من دهد! مردم کوفه! گرفتار شما شده ام که سه چيز داريد و دو چيز نداريد: کرانيد با گوش شنوا، گنگانيد با زبان هاي گويا، کورانيد با چشم هاي بينا؛ نه آزادگانيد درروز جنگ و نه به هنگام بلا برادران يک رنگ».
و باز در مقايسه ي اصحاب خود با پيروان معاويه مي فرمايد:
«آنان بر باطل خود فراه اند و شما در حق خود پراکنده و پريش؛ شما امام خود را در حق نافرماني مي کنيد و آنان در باطل پيرو امام خويش ؛ آنان با حاکم خود کار امانت مي کنند و شما کار به خيانت؛ آنان در شهرهاي خود درست کارند وشما فاسد و بدکردار».
چون عمرو، ابوموسي را فريب داد تا علي(ع) را از خلافت خلع کرد ومعاويه را براي خلافت معين ساخت، معاويه دانست هنگام دست اندازي به عراق نزديک شده است؛ اما نخست بايد بيم خود را در دل مردم آن ايالت بيفکند. براي ترساندن عراقيان، فرماندهي به ناحيت هاي مرزي آن سرزمين فرستاد تا دست به غارت و کشتن مردم بگشايند و رعيت را بترسانند. علي(ع) پيوسته مردم خود را به جهاد مي خواند؛ اما آنان هر روز بهانه اي مي آوردند و امام که درنگ آنان را در کارزار با مردم شام مي ديد، سرزنش شان مي کرد و مي فرمود:
«زشت بويد و از اندوه بيرون نياييد! که آماج بلاييد. بر شما غارت مي برند و ننگي نداريد. با شما پيکار مي کنند و به جنگي دست نمي گشاييد. خدا را نافرماني مي کنند و خشنودي مي نماييد. اگر در تابستان شما را بخوانم، گوييد هوا سخت گرم است، مهلتي ده تا گرما کمتر شود، و اگر در زمستان فرمان دهم، گوييد سخت سرد است، فرصتي ده تا سرما از بلادمان به در شود. شما که از گرما و سرما چنين مي گريزيد، با شمشير آخته کجا مي ستيزيد؟»
سال ها ي سي و نهم و چهلم هجري براي علي(ع) سال هايي پررنج بود. معاويه گروه هايي را براي دست برد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از علي(ع) به مرزهاي عراق فرستاد. نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التّمر، که شهرکي در غرب کوفه بود، روانه کرد. مالک بن کعب که در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مي برد، براي رويارويي با نعمان از علي(ع) مدد طلبيد و علي(ع) از مردم کوفه خواست به ياري او بروند؛ ولي آنان در رفتن کوتاهي کردند. علي(ع) چون سستي آنان را ديد، به منبر رفت و فرمود:
«هر گاه بشنويد دسته اي از شاميان به سروقت شما آمده اند، به خانه هاي خود مي خزيد و در به روي خويش مي بنديد؛ چنان که سوسمار در سوراخ خود خزد و کفتار در لانه آرمد. فريفته کسي است که فريب شما را خورد و بي نصيب آن که انتظار ياري از شما برد. انّا لله و انّا اليه راجعون».
آيااين گفتار و مانند آن در دل سخت مردم اثر کرد؟ نه! هم در اين سال معاويه يکي از ياران خود را با نام يزيد بن شجره به مکه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براي وي بيعت گيرد و عامل علي(ع) را از آن شهر بيرون کند. همچنين گروهي را براي غارت به جزيره روان داشت.
هم در اين سال، سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت غارت برد. سفيان دست به کشتار مردم و بردن مال هاي آنان دراز کرد. علي(ع) خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت. تني چند در پي او رفتند و گفتند: «اميرالمؤمنان(ع)، ما اين کار را کفايت مي کنيم». فرمود:
«شما از عهده ي کار خود بر نمي آييد؛ چگونه کار ديگري را برايم کفايت مي نماييد؟ اگر پيش از من رعيت از ستم فرمان روايان مي ناليد، امروز من از ستم رعيت خود مي نالم؛ گويي من پيروم و آنان پيشوا، من محکومم و آنان فرمان روا».
به سال سي و نهم، معاويه ضحاک پسر قيس را براي غارت و کشتن فرستاد. علي(ع) چون کوتاهي مردم را براي مقابله با او ديد، اين خطبه را خواند:
«اي مردمي که تن فراهميد و در خواهش ها مخالف هميد. سخنتان تيز، چنان که سنگ خاره را گدازد، و کردارتان کند، چنان که دشمن را درباره ي شما به طمع اندازد. در بزم، جوينده ي مرد ستيزيد و در رزم پوينده راه گريز. آن که از شما ياري خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به کنار. براي کدام خانه پيکار مي کنيد؟ و پس از من در کنار کدام امام کارزار مي کنيد؟ به خدا سوگند، فريفته کسي است که فريب شما را خورد و بي نصيب کسي است که انتظار پيروزي از شما برد».
اما شيطان دل آن مردم را چنان پر کرده بود که موعظت در آن راهي نداشت، و امام مي فرمود:
«اي نه مردان به صورت مرد! اي کم خردان نازپرورد! کاش شما را نديده بودم و نمي شناختم، که به خدا پايان اين آشنايي ندامت بود و و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد، که دلم از دست شما پر خون است و سينه ام ما لا مال خشم؛ شما مردم دون که پياپي جرعه ي اندوه به کامم مي ريزيد و با نا فرماني و فرو گذاري جانب من، کار را به هم در مي آميزيد».
و در دل خود را با خدا در ميان مي نهاد که :
«خدايا، اينان از من خسته اند و من از آنان خسته؛ آنان از من به ستوه اند و من از آنان دل شکسته؛ پس بهتر است آنان را مونس من دار و بدتر از من را به آنان بگمار».
سپس حجر بن عدي را براي مقابله با ضحاک فرستاد. جنگ ميان سپاه حجر و ضحاک در گرفت و ضحاک گريخت.
معاويه مي دانست تا علي(ع) زنده است، گرفتن عراق براي او ممکن نيست. ايالتي ديگر هم مانده بود که مي بايست آن را تصرف کند و آن سرزمين مصر بود. مصريان، با عثمان دل خوش نبودند و بيم آن بود که با ياري علي(ع) بر شام حمله بردند و از اين گذشته، مصر سرزميني ثروتمند بود؛ غله و نقدينه فراوان داشت و براي دستگاه حکومت منبعي سرشار به حساب مي آمد و نبايد آن را از دست داد. عمرو که هواي حکومت مصر را در سر داشت و بر سر اين کار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود، به معاويه گفت: «لشکري را با فرماندهي لايق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد، موافقان ما بدو مي پيوندند و کار تو پيش مي رود ».
معاويه گفت: «بهتر است به دوستان خودمان که با علي(ع) ميانه ي خوبي ندارند، نامه بنويسم.
ــ اگر مصر بدان جنگ به فرمان ما در آيد، چه بهتر، و گرنه آنگاه لشکر مي فرستيم.
ــ عمرو، توسخت گيروشتاب کاري و من مي خواهم کار به نرمي و مدارا پيش رود.
ــ چنان کن خواهي؛ اما کار ما جز جنگ پيش نخواهد رفت.
ــ معاويه نامه اي به مسلمه پسر مخلّد و معاويه پسر خديج نوشت. اين دو تن از مخالفان علي(ع) بودند. معاويه آنان را بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خود خواهي عثمان بر خيزند و به آنان وعده داد که در حکومت خود شريکشان سازد. محمّد ماجرا را به امام نوشت. امام بدو پاسخ داد: «ياران خود را فراهم ساز و شکيبا باش، من لشکري به ياري تو مي فرستم».
سپس مردم را به رفتن به مصر و ياري محمّد خواند؛ و پاسخ آنان روشن بود؛ دسته اي دل به وعده هاي معاويه بسته و دسته اي از جنگ خسته و دسته اي که در آرزوي پيروزي عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند، از امام خود گسسته، فرموده ي او را نپذيرفتند. علي(ع) آنان را چنين نوشت:
«اي مردم که اگر امر کنم، فرمان نمي بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمي دهيد؛ اگر با شما بستيزند، سست و ناتوانيد، اگر به ناچار به کاري دشوار در شويد، پاي پس مي نهيد! بي حمّيت مردم! انتظار چه مي بريد؟ چرا براي پيروزي نمي خيزيد و براي گرفتن حقّتان نمي ستيزيد؟ مرگتان رساد. خواري بر شما باد. شگفتا! معاويه بي سرو پايانش را مي خواند و آنان را پي او مي روند، بي آن که بديشان کمکي رساند، و من عطاي شما را مي پردازم و از گرد من پراکنده مي شويد ».
علي(ع) بر آن شد که حاکمي کار آزموده تر به مصر بفرستد و گفت: «مصر را يکي از دو تن بايد سامان دهد؛ قيس که او را از حکومت آن جا برداشتم، يا اشتر».
اشتر در آن روزها در نصيبين به سر مي برد. علي (ع)او را خواست و بدو فرمود جز تو کسي نمي تواند کار مصر را سر و صورت دهد. اشتر روانه ي مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند. معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد کار بر هواداران دشوار خواهد شد. نامه اي به مأمور خراج قلزم نوشت که: «اگر کار اشتر را تمام کني، چندان که در قلزم به سر مي بري از تو خراج نخواهم خواست».
چون اشتر به قلزم رسيد، وي پيشباز او رفت و او را به خانه ي خود فرو آورد و خوراکي آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد کرد.
معاويه پس ازشنيدن خبر کشته شدن مالک، گفت: «علي را دو دست بود؛ يکي در صفين افتاد (عمّار) و ديگري در رسيدن به مصر».
و چون خبر شهادت او را به علي(ع) دادند، گفت:
«مالک چه بود؟ به خدا اگر کوه بود، کوهي بود جدا از ديگر کوه ها، و اگر سنگ بود، سنگي بود خارا، که سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد و هيچ پرنده بر فراز آن نپرد».
در بعضي از رويات هاست که فرمود: «مالک براي من هم چون من بود براي رسول خدا».
از آن سو، در مصر ميان محمّد و عثمانيان جنگ در گرفت و آنان بر وي پيروز گشتند و او را شهيد کردند و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند. کار آنان چنان بيرحمانه بود که چون عايشه شنيد، سخت گريست و در پس نماز، معاويه و عمرو را نفرين کرد.
چون علي(ع) از کشته شدن محمّد آگاه شد، او را ستود و به عبدالله بن عباس چنين نوشت:
«مصر را گشودند و محمّد به شهادت رسيد. پاداش مصيبت او را از خدا مي خواهم. فرزندي خير خواه و کارگزاري کوشا بود. من مردم را فراوان، نه يک بار، خواندم تا به ياري او روند. بعضي با ناخشنودي آمدند و بعضي به دروغ بهانه آوردند و بعضي بر جاي خود نشستند. از خدا مي خواهم مرا زود از دست اينان برهاند. به خدا اگر آرزوي شهادتم به هنگام رويارويي با دشمن نبود و دل نهادنم بر مرگ خوش نمي نمود، دوست داشتم يک روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نکنم».
بدين ترتيب، معاويه گامي ديگر به آرزوي خود نزديک شد. شام را در فرمان داشت، بر مصر نيز دست انداخت؛ و اکنون نوبت عراق است.
علي(ع) از يک سو گستاخي معاويه، و از سوي ديگر سستي و دل سردي مردم خود را مي ديد. سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به ياد مي آورد؛ آنان که دل و زبانشان با خدا و پيغمبر(ص) يکي بود؛ آنان که به خويش و تبار خويش نمي نگريستند، و اگر مي نگريستند رضاي خدا را مي جستند. حال مي بيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است.
علي(ع) از دست اين مردم خون مي خورد و شکايت به خدا مي برد، و اگر کسي را از اهل راز مي ديد، با او درد دل مي کرد؛ از آن جمله، درد دلي است که با کميل پسر زياد در ميان نهاده است:
«در اينجا (اشاره به سينه ي خود کرد) دانشي است انباشته، اگر فراگيراني براي آن مي يافتم! آري، يافتم! داراي دريافتي تيز بود؛ اما امين نمي نمود؛ با دين، دنيا مي اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برتري مي جست و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگي مي فروخت. يا کسي که پيرو خداوندان دانش است، اما او را بصيرتي نيست که وي را از شک برهاند؛ لاجرم در گشودن نخستين شبهه در مي ماند يا آن که سخت در پي لذت بردن است و شهوت راندن. هيچ يک از اينان پاس دين نمي توانند و بيشتر به چارپاي چرنده مي مانند».
مجموع روايت هايي که مورّخان نخستين درباره ي شهادت اميرمؤمنان(ع) آورده اند و شيعه و اهل سنت آن را در کتاب هاي خويش نقل کرده اند، نشان مي دهد که علي(ع) با توطئه ي خوارج به شهادت رسيد.
حاصل آن گفته ها اين است که پس از پايان يافتن جنگ نهروان، دسته اي از خوارج گرد آمدند و بر کشته هاي خود مي گريستند و آنان را به پارسايي و عبادت وصف مي کردند. آنگاه گفتند اين فتنه ها که پديد آمد، از سه تن برخاسته است: علي(ع)، عمرو پسر عاص و معاويه؛ تا اين سه تن زنده اند، کار مسلمانان راست نخواهد شد. و سه تن از آن جمع، کشتن اين سه تن را به عهده گرفتند. عبدالرحمن پسر ملجم از بني مراد کشتن علي(ع) را به عهده گرفت.
در اين که علي(ع) در شب نوزدهم ماه رمضان به دست پسر ملجم ضربت خورد، ترديدي نيست؛ ولي آيا کشنده ي او تنها مردي خارجي بود؟ جاي ترديد است.
آنچه به نظر درست تر مي آيد، اين است که ريشه ي اين توطئه را بايد نخست در کوفه، سپس در دمشق جست و جو کرد؛ چنان که نوشته شد، معاويه مي دانست تا علي(ع) زنده است، دست يابي به خلافت براي او ممکن نيست. اشعث پسر قيس نيز، چنان که اشارت شد، با علي(ع) يک دل نبود؛ چون علي(ع) دست او را از حکومت بر مردم کنده باز داشته بود و نيز در منبر وي را منافق پسر کافر خوانده بود. داستان پيدا شدن ناگهاني زني به نام قطّام که نوشته اند ابن ملجم چون او را ديد، يک دل نه، صد دل عاشق وي شد، گويا بر ساخته ي قصه سرايان است که خواسته اند مسير حادثه را بگردانند و از داستان قطّام خود قطّام. در حالي که طبري او را زني قدّيسه مي شناساند، ابن اعثم او را زني بوالهوس و نيمه روسپي معرفي مي کند.
مجموع اين تناقض ها ساختگي بودن اصل داستان را تأييد مي کند. گويا داستان قطام را ساخته و به کار آن سه تن پيوند داده اند تا بيشتر در ذهن ها جاي گيرد و توطئه کنندگان اصلي فراموش شوند.
من مي دانم داستاني که بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاي گرفته است، با اين نوشته و مانند آن محو نمي شود. انتظار من هم اين نيست که آن باور را رها کنند و بدين اعتقاد باشند. علي(ع) در ماهي که به ديدار حق تعالي رفت، افطارها را قسمت کرده بود. شبي نزد پسرش حسن(ع) و شبي نزد حسين(ع) و شبي نزد عبدالله جعفر روزه مي گشاد و بيش از دو يا سه لقمه نمي خورد. پرسيدند چرا به اين خوراک اندک بسنده مي کني؟ فرمود: «اندکي مانده است که قضاي الهي برسد. مي خواهم تهي شکم باشم».
پسر ملجم شمشير خود را برداشت و به مسجد آمد و ميان خفتگان افتاد. علي(ع) اذان گفت و داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار کرد؛ سپس به محراب رفت و ايستاد و نماز را آغاز کرد. به رکوع و سپس به سجده رفت. چون سر از سجده ي نخست برداشت، ابن ملجم او را ضربت زد و ضربت او بر جاي ضربتي که عمرو پسر عبدود در جنگ خندق بدو زده بود آمد. ابن ملجم گريخت و علي(ع) در محراب افتاد و مردم بانگ بر آوردند که اميرمؤمنان(ع) کشته شد.
بلاذري به روايت خود از حسن بن بزيع آرد:
«چون پسر ملجم او را ضربت زد، گفت: فزت و ربّ الکعبه و آخرين سخن او اين آيه بود: و من يعمل مثقال ذرّةٍ خيراً يره و من يعمل مثقال ذرةٍ شرّاً يره».
امام را از مسجد به خانه بردند. ديري نگذشت که قاتل را دست گير کرده و نزد او آوردند. بدو فرمود: «پسر ملجمي؟»
ــ «آري».
ــ «حسن، او را سير کن و استوار ببند! اگر مُردم، او را نزد من بفرست تا در پيشگاه خدا با او خصمي کنم، و اگر زنده ماندم، يا مي بخشم يا قصاص مي کنم».
امام در آخرين لحظه هاي زندگي، فرزندان خود را خواست و به آنها چنين وصيت کرد:
«خدا را، خدا را. همسايگان را بپاييد، که سفارش شده ي پيامبر(ص) شمايند. پيوسته درباره ي آنان سفارش مي فرمود، چندان که گمان برديم براي آنان ارثي معين خواهد نمود.
خدا را، خدا را. درباره ي قران؛ مبادا ديگري بر شما پيشي گيرد در رفتار به حکم آن.
خدا را، خدا را، درباره ي نماز، که ستون دين شماست.
خدا را خدا را، در حق خانه ي پروردگارتان! آن را خالي مگذاريد چندان که در اين جهان ماندگاريد؛ که اگر [حرمت] آن را نگاه نداريد، به عذاب خدا گرفتاريد.
خدا را خدا را، درباره ي جهاد در راه خدا به مال هاتان و به جان هاتان و زبان هاتان. بر شما باد به يکديگر پيوستن و به هم بخشيدن. مبادا از هم روي بر گردانيد و پيوند هم را بگسلانيد.
امر به معروف و نهي از منکر را وا مگذاريد تا بدترين شما حکمراني شما را بر دست گيرند؛ آنگاه دعا کنيد و از شما نپذيرند.
پسران عبدالمطلب! نبينم در خون مسلمانان فرو رفته ايد و دست ها را بدان آلوده و گوييد اميرمؤمنان(ع) را کشته اند. بدانيد جز کشنده ي من نبايد کسي به خون من کشته شود.
بنگريد! اگر من از اين ضربت او مُردم، او را تنها يک ضربت بزنيد و دست و پا و ديگر اندام او را مبريد، که من از رسول خدا(ص) شنيدم مي فرمود: بپرهيزيد از بريدن اندام مُرده، هر چند سگ ديوانه باشد».
اندک اندک آرزوي او تحقق مي يافت و بدان چه مي خواست، نزديک مي شد. او از دير باز، خواهان شهادت بود و مي گفت: «خدايا بهتر از اينان را نصيب من دار و بدتر از مرا بر اينان بگمار!»
علي(ع) به لقاء حق رسيد و عدالت، نگهبان امين و بر پا دارنده ي مجاهد خود را از دست داد و بي ياور ماند. ستم بارگان از هر سو دست به حريم آن گشودند و به اندازه ي توان خود، اندک اندک از آن ربودند، چندان که چيزي از آن بر جاي نماند؛ آنگاه ستم را بر جايش نشاندند و همچنان جاي خود را مي دارد است تا خدا کي خواهد که زمين پر از عدل و داد شود از آن پس که پر از ستم و جور شده است.
چون علي(ع) را به خاک سپردند، امام حسن به منبر رفت و گفت:
«مردم! مردي از ميان شما رفت که از پيشينيان و پسينيان کسي به رتبت او نخواهد رسيد. رسول الله پرچم را بدو مي داد و به رزمگاهش مي فرستاد و جز با پيروزي باز نمي گشت. جبرئيل از سوي راست او بود و ميکائيل از سوي چپش».
حکومت طلبان پس از شهادت علي(ع) باز هم دست بر نداشتند و تا توانستند، حديث هاي دروغ در ذهن اين و آن انداختند، شايد از حرمت وي بکاهند؛ اما چراغي که خدا بر افروخت؛ با دم سرد اين و آن خاموش نگردد و هر روز فروغ آن افزون تر شود. با گذشت زمان، دوستي علي(ع) در دل ها راه مي يابد و بانگ ولايت او شبانه روز گوش شيعيان و دل بستگان وي را در بامداد و پيشين و شامگاه نوازش مي دهد.
منابع
قران کريم.
علي ابن ابي طالب(ع). (1368). نهج البلاغه. گردآوري سيد شريف رضي(ره). ترجمه ي سيد جعفر شهيدي. تهران: انتشارات علمي ــ فرهنگي.
نشريه النهج شماره 23-24




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط