داستانک
پارتي بازي!
قرعه کشي!
مي شد تا آنها عبور مي کردند و براي شناسايي نيروهاي دشمن مي رفتند. مهدي کاغذي را از جيبش بيرون آورد. آن را به هشت قسمت تقسيم کرد و روي هر کدام اسمي را نوشت. بعد کاغذ ها را تا کرد و آن را توي دست هايش به هم ريخت و دست را باز کرد و آن را جلوي دوستان رزمنده اش گرفت.لحظه ي عجيبي بود. يک اسم بايد بيرون مي آمد. مهدي که سکوت نگاه سنگين دوستانش را ديد، لبخندي زد و گفت:
-اي بابا!نکند ترسيد يد؟ زود باشيد. يک نفر يکي از کاغذ ها را بردارد و بعد گفت:
-اگر برنداريد، خود م بايد قرعه کشي کنم ها... يک نفر، آرام دستش را جلو آورد. يکي از کاغذ ها را برداشت. دل توي دل کسي نبود. آرام کاغذ را باز کرد:
-مهدي!
همه، زل زدند توي صورت مهدي که آرام ايستاده بود و مي خنديد. مهدي گفت:«عجب شانسي دارم من!» و بعد، در حالي که خودش را آماده مي کرد تا به طرف ميدان مين برود. برگشت و تک تک دوستانش را بوسيد:
-بچه ها. انشاالله که اتفاقي نمي افتد و راه را برايتان باز مي کنم، اما اگر هم طوري شد برايم دعا کنيد... اشک توي صورت همه جمع شد. مهدي آرام راه افتاد.
ساعتي بعد، مهدي آن سوي ميدان بود. راه را باز کرده بود. اما هنوز آخرين گام را برنداشته بود که ناگهان صداي انفجار مهيبي بلند شد، مهدي در آخرين گام گرفتار آخرين مين شده بود.
صداي ناله ي بسيجي هاي همرزم مهدي بلند شد. مهدي راه را باز کرده بود، اما خود ش پرواز کرده بود.يک نفر کاغذ هاي مهدي را که نوشت بود توي مشتش گرفت. آن را بوسيد و گفت:
-دستخط آقا مهدي...
و بعد بي اختيار يکي از کاغذ ها را باز کرد. د هانش از تعجب باز ماند. با صداي بلند گريه کرد. رزمنده ها او را دوره کردند:
-چي شد؟ چرا يکد فعه اين جوري شدي؟
رزمنده ي بسيجي، در حالي که يکي يکي کاغذ ها را باز مي کرد با صداي گريه بلندي گفت:
-مگر نمي بينيد؟ آقا مهدي داخل هر هشت تا کاغذ قرعه کشي نام خودش نوشته بوده...
برف
از سرما مي لرزيد. به زور او را داخل سنگر آورد م. نمي توانست حرف بزند. يک پتو رويش انداختم. باز هم مي لرزيد. يک کتري آب جوش آورد م و گذاشتم روي پتو. آرام آرام حالش جا آمد.
گفت: «مرد مومن!تو که تازه از عمليات شناسايي دشمن برگشته اي، مي آمدي داخل، کمي گرم مي شدي، بعد مي رفتي براي وضو گرفتن و نماز خواند ن.»
نگاهم کرد. لبخندي زد و گفت: «مرد مؤمن!اگر مي دانستي خواند ن نماز اول وقت چه مزه اي دارد...» اين را گفتو بلند شد و به نماز ايستاد.
مرخصي
-بچه!يک چند روز برو مرخصي، بگذار حال و هوايت عوض شود و بعد برگرد. مي گفت: «نه!اينجا واجب تر است. کار من در اين جا خيلي مهم است. اگر چند روز نباشم بچه ها به سختي مي افتند.»
اما آن روز، آمده بود و در ميان بهت و تعجب همه، مرخصي مي خواست!
فرمانده جلو آمد. پيشاني اش را بوسيد و گفت:
-مرخصي؟ به روي چشم. 6 ماه هم بخواهي مرخصي مي د هم، فقط بگو چي شده؟ کدام کار واجبي است که تو با پاي خودت آمده اي مرخصي بگيري؟
سرش را پايين انداخت. با شرم کود کانه اي گفت:
-مادرم پيغام داده که بروم او را ببينم. من نمي توانم از فرمان مادرم اطاعت نکنم. و بعد کوله پشتي اش را برداشت و در حال رفتن، گفت:
-انشاء الله زود بر مي گرد م.
و رفت.
منبع: شاهد نوجوان 414