مکتب سرخوردگي
نويسنده: پرويز شيشه گران
وجه رمانتيستي هوگو و آثارش
مکتب رمانتيسم ؛از ظهور تا افول
در دوران بي مايگي و تسلط فئوداليته ي جديد صنعت و پول، رمانتيسم پافشاري مي کند که از جنبه ي فجيع و مصيبت بار زندگي سخن بگويد. بالزاک، که در آغاز متوجه اين نکته نشده بود، لامارتين، شاعر رمانتيک ، را با عبارت ترانه خوان ناتوان شب مهتابي، که آينده درخشاني در سياست و در خدمت ميراث خواران ثروتمند دارد، مسخره مي کرد، اما 25 سال بعد (درسال1844 م) در رمان «دهقانان » معني حقيقي مرثيه هاي اين شاعر رمانتيک را تحليل کرد. از اين نظر رمانتيسم و رئاليسم دو جنبه ي جدايي ناپذير رودررويي با زندگي هستند و آن آگاهي به واقعيت تلخ و بي گذشت است. به اين ترتيب مشاهده مي کنيم که در رمانتيسم بيشتر بر روي انواع فرار رمانتيک ها تکيه مي شود: فرار به رويا، فرار به گذشته، به سرزمين هاي دور دست، به تخيل . اما کمتر کسي مي پرسد که آنها از چه چيزي مي خواستند فرار کنند؟ آنها بيشتر از اينکه از چهارچوبه ي خشک قواعد کلاسيک فراري باشند، از آزادي دروغين و رشد سرمايه داري نوپا مي گريختند اگر «رنه ي » شاتوبريان در پناهگاهي جنگلي منزوي مي شود، از سرهوس نيست، بلکه بر دژناکامي است. نسل رمانتيک، نسل«آرزوهاي بربادرفته»است و مکتب آنها مکتب سرخوردگي است. نويسندگان کلاسيک به طرف رمان نمي رفتند و در دوره ي کلاسيک، رمان ارزش مهمي نداشت، ولي در دوره ي رمانتيک، درست عکس اين موضوع پيش آمد و رمان نسبت به ساير انواع آثار ادبي، اهميت ويژه اي يافت. نويسندگان رمانتيک خود را موضوع رمان قرار دادند و حالات شخصي و روحي خود را تشريح کردند و به اين ترتيب براي نخستين بار «رمان شخصي» پديد آمد. علاقه به شرح و وصف حوادث جالب گذشته «رمان تاريخي» را خلق کرد و درک رابطه ي عشق و علاقه به زندگي سبب پيدايش «رمان عشق» شد. درام رمانتيک براي رسيدن به موفقيت مبارزه ي سختي را با تراژدي کلاسيک آغاز کرد، هر چند که در مورد رمان به چنين مبارزه اي نياز نبود؛ زيرا کلاسيسم اهميتي براي رمان قائل نشده بود و محدوديتي براي نويسندگان رمان نبود تا براي رفع آن به مبارزه نياز باشد. رمان نويساني که در دوره ي رمانتيک به ميان آمدند به نگارش انواع رمان دست زدند، هر موضوعي که خواستند انتخاب کردند و درباره ي آن رمان نوشتند.اما مطالب اين رمان ها، به هر شکلي که نوشته مي شد، اغلب منعکس کننده ي روح نويسنده بود. رمان تحليلي رواني نيز در اين ميان تأثير مهمي داشت؛ «رنه» اثر شاتوبريان و «اوبرمان»، اثر سنانکور و «آدولف» اثر بنژامين کنستان را، که زاييده بيماري قرن بودند، در شمار اين گونه رمان ها مي آورند. مي توان گفت که شاهکار اين رمان هاي رواني «شهوت» اثر سنت بوو، منتقد بزرگ، است. اما با وجود اختلافي که بين رمان «رمانتيک» و رمان «رئاليست» وجود دارد، بايد رمان «رمانتيک» را مقدمه اي بررمان «رئاليست» دانست. علاقه به هماهنگي با زمان و مکان، توجه به مسائل اجتماعي و روابط ميان فردي و جامعه، نکاتي است که رابطه اي ميان اين دو نوع رمان توليد مي کند وهمان گونه که در رمان هاي اجتماعي رمانتيک نشانه هايي ازظهور رئاليسم را مي توان ديد، بعضي از آثار نويسندگان بزرگ رئاليست، مانند بالزاک و استاندال، نيز جنبه ي «رمانتيک» دارد. سال 1830 م را که سال کمال رمانتيسم فرانسه است در عين حال بايد سال افول اين مکتب شمرد؛ زيرا بر اثر اغتشاشات سياسي که در اين سال در فرانسه روي داد، رشته هايي که گردانندگان اين مکتب را به يکديگر وابسته مي ساخت ازهم گسيخت. البته اين دسته خواه و ناخواه ازهم مي پاشيد؛ زيرا رقابت ها و اغراضي که درميان شاعران و نويسندگان راه يافته بود چنين وضعي را ايجاب مي کرد؛ چنان که تا آن زمان بيشتر هنرمندان از اين مکتب کنارکشيده بودند و به طورمستقل کار مي کردند. لامارتين، که يکي از شخصيت هاي مشهور اين مکتب است، وارد سياست شد و پس ازاينکه در سال1834 م به نمايندگي مجلس انتخاب گرديد به کلي رابطه ي خود را با اين مکتب قطع کرد. آلفره دوموسه درسال 1836م کتابي منتشر کرد که افتراق او را از مکتب رمانتيک نشان مي داد. افزون بر اين مي خواري و عياشي او را پيش از پيري از پا درآورد. آلفره دوينيي در سال 1837 م با ويکتور هوگو اختلاف پيدا کرد و تغييراتي در عقايدش پديد آمد.
پيش به سوي رمانتيسم
اشعارغنايي، زاييده ي عهد آغازين است و خاستگاه اشعار حماسي عهد عتيق، و درام، پرورده ي عهد جديد است. نغمه و غنا ابديت را ساز مي کند ماهيت غنا طبيعي بودن، ويژگي دومي (حماسه)، سادگي، و صنعت سومي (درام) حقيقي بودن است. قهرمانان حماسه ها، پهلوانان غول صنعتي چون آشيل، پرومته و آگاممنون بودند و قهرمانان درام نيز جزء انسان هاي عادي نيستند، کساني چون هاملت، مکبت،اتللوو...». هوگو معتقد بود هر آنچه در طبيعت است، به هنر تعلق دارد.
ويکتور هوگو تا سال مرگ خود يعني 1885م، به نوشتن و شعر گفتن ادامه داد، اما از سال1843 تا 1854 م به سبب مرگ دخترش سکوت کرد. با اين حال همين که در سال1855 م دوباره به کار ادب مشغول شد اطراف خود را خالي يافت و اثري از دوستان و همراهان رمانتيک سابق خود نديد. در سال1840م سنت بوو، منتقد معروف و بزرگ رمانتيسم، به کلي با اين مکتب قطع رابطه کرد حتي در اواخر عمر همکاري سابق خود را با رمانتيک ها منکر شد. بايد گفت که از سال1840 م به بعد ديوارهاي کاخ رماننتيسم رو به ويراني گذاشت. با اين حال هوگو، که اقبال رمانيسمي فرسوه را تا آخرين دهه ي قرن نوزدهم ادامه داد، موفق شد معنايي عميق و بعدي اخلافي به اين نهضت بدهد؛ آنچه در روزگار شدت رمانتيسم نيز اين همه آشکار نبود.
رمانتيک هوگويي
1.هان ايسلندي: «هان ايسلندي» رماني از دوره ي جواني ويکتور هوگو است که درسال 1823 م آن را منتشرکرد حوادث داستان در قرن هفدهم اتفاق مي افتد و محل روي دادن اين حوادث کشوري است خيالي در سرزمين ايسلند. راهزن خون آشامي به نام «هان ايسلندي» جمعيت را به وحشت انداخته است. درباره ي زندگي اش افسانه هاي نگران کننده اي بر سر زبان هاست. شواليه ي جواني، به نام اوردنر، عاشق دختري است که همراه پدرش زنداني است و اين پدر وزيري است که رقيبي به دروغ اتهامي به او بسته است تا جايش را در مقام صدارت اعظمي کشور بگيرد. اوردنر به جستجوي راهزن اقدام مي کند تا مدارک و اسنادي را از او بگيرد که مي تواند بي گناهي پيرمرد را اثبات کند. سرانجام، مدارک واسنادي که مي خواهد توي جيب اسپياگودري، نگهبان بدبخت غسالخانه، پيدا مي شود و نتيجه ي آن اعاده ي شرف محبوس است. عاشق و معشوق نيز سرانجام خوشبخت مي شوند و موسدمون ، روح ملعون صدراعظم به دست برادرش، جلاد اوروژيکس، معدوم مي شود .هان ايسلندي نيز به زندان تن مي دهد، البته فقط به اين منظور که بتواند پايگاه سربازان را آتش بزند، اما بدبختي گريبانش را مي گيرد؛ زيرا خودش قرباني هوس ديوانه وار انتقام جويي خويش مي شود و جان مي بازد. اين رمان ملودرام سطحي بيش نيست، اما شيوه و اسلوب هوگو را از همان زمان روشن مي کند و تضادهاي تندش را، که پيکار مداوم نيکي و بدي در آن نمايان است، نشان مي دهد. شخصيت هان به قدرت غنايي توهم زايي مي رسد و اين کتاب را يکي ازسندهاي گوياي آغاز رمانتيسم مي سازد.
2. واپسين روزيک محکوم: اين رمان، که در سال1855م منتشرشد، در واقع اعلاميه اي انساني بود درباره ي حذف شکنجه و اعدام، که بر افتخارهاي هوگو افزود. اين رمان روايتي است که از وضع يک محکوم تا لحظه ي اجراي حکم حکايت مي کند. هوگو در اين اثر خود از الغاي محکوميت اعدام جانب داري کرده است. بي شک حسي که او را برانگيخت تا اين رمان را بنگارد بسيار شريف است، اما رمان بيش از حد ادبي، کتابي و قراردادي است؛ اين اثر فاقد حس انساني و روان شناسي فردي است. زنداني، آنگاه که به سمت سکوي اعدام مي رود، احساس خود را براي ما فاش مي سازد تا به گفته ي خود، راه فراري بر اضطراب خويش بيابد و نيز به اين اميد که داستانش «روزي به کار ديگران آيد». ديدار ماري، دختر محکوم، از پدرش با لحني مهيج توصيف شده است. اما هيچ گونه تأثر واقعي را به خواننده منتقل نمي کند. از ديدگاه هنري، مقدمه ي اثر مايه ي شديدترين انتقادهاست که هوگو در آن گفته است هدف او از نگارش اين رمان دفاع از حق يک محکوم نامشخص است که در روزي نامشخص، به دليل جنايتي نامشخص اعدام شده است. همين، در نهايت، نقص اصلي کتاب است. شخصيت ها عاري از هويت اند و هيچ اثري از روان شناسي در اين رمان ديده نمي شود، اگر چه نويسندگان رمانتيک و ويکتور هوگو «قاعده شان اين بود که چنين نکات را ناديد نگيرند».
3.نوتردام دوپاري يا گوژپشت نتردام: هوگو در مقدمه ي رمان ياد شده، که در سال 1831 انتشاريافت، نوشته است:(چند سال پيش نويسنده ي اين کتاب به هنگام تماشا يا بهتر بگوييم ضمن کاوش درکليساي نتردام در يکي از زواياي تاريک برج هاي آن کلمه «ANATKH»را که دستي عميقاً بر يکي ازديوارها کنده بود مشاهده کرد... کسي که اين کلمه را بر ديوار برج کليساي نتردام نقش زده بود چندين قرن پيش از جهان رخت بربسته و نوشته ي او هم به دنبال وي ناپديد گرديده، پايان عمر کليسا نيز بسيار نزديک است. کتاب حاضر درباره ي سنگ نوشته ي مزبور به رشته ي تحرير در آمده است».داستان گوژپشت نتردام از آنجا آغاز مي شود که دختر کولي جوان و زيبايي به نام اسمرالدا همراه بز باهوش خود ، جالي، مي رقصد و برنامه اجرا مي کند. کلود فرولو، رئيس شماس هاي نتردام و راهبي که نفس شکنجه اش مي دهد در نهان عاشق اسمرالدا شده است. او تلاش ميکند با کمک کازيمودو، ناقوس زن بد شکل، زشت و گوژپشت، اسمرالدا را بربايد ، ولي با مداخله ي کاپيتان فوبرس ناکام مي ماند و کازيمودو دستگيرمي شود. کازيمودو را در ميدان اعدام با شلاق مجازات مي کنند و فقط اسمرالدا، که قلبي مهربان دارد ، به او کمک مي کند و جرعه اي آب به او مي دهد.اسمرالدا به شدت عاشق فوبرس شده، ولي فوبرس، که جواني سبک سر و هوس بازاست، فقط در پي لحظاتي کوتاه با اوست و تقريباً توانسته است اسمرالداي پاکدامن را مغلوب سازد که کلود فرولو با خنجر به او ضربه مي زند. اسمرالدا به جرم قتل به اعدام محکوم مي شود. که کلود فرولو در زندان به اسمرالدا ابراز عشق مي کند ، ولي اسمرالدا او را ازخود مي راند و او همچنان به ياد فوبوس رنج ها را تحمل مي کند. در روز اعدام اسمرالدا را براي توبه به در نتردام مي برند. او در آنجا چشمش به فوبرس، که از ضربه ي چاقو جان سالم به در برده است، مي افتد ولي فوبوس از او روي برمي گرداند. در اين لحظه کازيمودو، گوژپشت يک چشم و کر، او را از دست نگهبانان نجات مي دهد و با خود به برج هاي نتردام مي برد و او در آنجا پناهنده مي شود. اسمرالدا، که کماکان به عشق فوبدس دل بسته است، متوجه شدت عشق کازيمودو به خود نمي شود. پس از مدتي کوليان و خلافکاران شهر با تحريک غيرمستقيم کلود فرولو براي نجات اسمرالدا و البته غارت کليسا به نتردام حمله مي کنند، ولي کازيمودو، که متوجه نيت واقعي آنها نشده است، براي دفاع ازاسمرالدا با آنها مقابله مي کند. در اين زمان کلودفرولو اين آشوب و غوغا را غنيمت مي شمارد و اسمرالدا را مي ربايد ، اما رئيس شماس ها، که يک بار ديگر نيز دست رد برسينه اش زده مي شود، از شدت خشم دختر کولي را به دست زن گوشه نشين و نيمه ديوانه اي مي دهد که کينه ي وحشتناک از کولي ها به دل دارد؛ زيرا در گذشته دخترش را ربوده بودند. دختري که همسال اسمرالدا، همان دختر گم شده، است. او اسمرالدا را از مأموراني که از سوي کلود فرولو به دنبال محکومه آمده اند پنهان مي کند، ولي اسمرالدا با شنيدن صداي فوبوسن ازمخفيگاه بيرون مي آيد و باعث لو رفتن خود مي شود. تلاش هاي غم انگيز مادر براي نجات او بي فايده مي ماند و اسمرالدا را دار مي زنند و هم زمان مادر او نيز کشته مي شود. در همين زمان کازيمودو، که از گم شدن دخترک سر درگم شده است،متوجه کلود فرولو مي شود که از بالاي برج مشغول تماشاي اعدام اسمرالدا است. در آن زمان است که او متوجه اصل داستان مي شود: «گوژپشت گامي چند پشت سر رئيس شماسان برداشت و ناگهان خود را با دهشت به روي او افکند و با دو دست زمخت خويش او را به پرتگاهي که بر آن خم شده بود افکند». بعد از آن کسي کازيمودو را نديد تا روزي که در ميان اجساد اعدام شدگان «دواسکلت ديده شد که به طور شگفت آوري در آغوش هم خفته بودند». وقتي خواستند اسکلت کازيمودو را از اسمرالدا جدا کنند «خاکسترشد و فرو ريخت». اسمرالدا در واقع کولي زاده نيست، بلکه دختر يک روسپي زيباست که بعد از آنکه کولي ها دخترش، يعني اسمرالدا، را از او دزديدند از سر نااميدي سال ها گوشه نشين شد و ديدن دوباره ي دخترش را از خدا خواست. اسمرالدا با آن قلب پاک و معصوم نقطه ي اصلي اين درام انساني است. از طرفي کلود فرولو مردي است که همه ي زندگي خود را وقف علم، به ويژه دانش مورد علاقه اش، کيميا گري، و همچنين بزرگ کردن برادر يتيم فودژان کرده است، به همين منظور او تصميم گرفته است از زنان دوري کند، ولي روزي اتفاقي اسمرالدا را مي بيند و مفتون او مي شود. کلود نخست او را دامي از طرف شيطان مي پندارد و مقدمات اعدام او به اتهام جادوگري فراهم مي کند، ولي بعد از دستگيري اسمرالدرا، او تازه به شدت عشق خود پي مي برد و حاضرمي شود با چشم پوشي ازهمه ي داشته هاي خود با او فرار کند، ولي اسمرالدا او را از خود مي راند . در داستان متوجه مي شويم که کلمه ي « ANATKH » را، که کلمه اي لاتين به معني سرنوشت است، او بر ديوار نوشته است.اما کازيمودو مردي باظاهر دهشتناک است که در واقع کودکي است که کوليان پس از دزديدن اسمرالدا از مادرش به جاي او گذارده اند. کازيمودو را کلود فرولو بزرگ کرده است و او و نتردام تنها چيزهاي موردعلاقه ي زندگي او بوده اند.
عنوان اصلي رمان «نوتردام دو پاري» به معني نوتردام پاريس است. طرح داستان آميخته به مبالغه و بسيار ثقيل است و ارزش رمان، بيش از هر چيز موارد تجسم قوي و معجزه آسا و سرشار از قدرت و تغزل پاريس در قرون وسطاست؛ با آن کوچه هاي راز آميزش که همگي از قيل و قال و هياهوي توده ي مردم انباشته اند. شخصيت ها ابتدايي، سطحي و بي تنوع اند و بيشتر از آنکه موجوداتي زنده و واقعي باشند غيرواقعي و خيالي به نظرمي رسند. رئيس شماس ها خائن اين ملودرام است و کازيمودو، که جسم دهشتبار و روح بسيار گران مايه اي دارد، دلقک اوست. فرمانده ي فوبوس همان جوان اول ماجراست؛ پسري خوشگل و هوس باز، که ذره اي کمتر از قهرمان هاي ديگر جنبه ي قرار دادي دارد، با اين حال از لطف و ملاحت بسياري برخوردار است که بسيار زود او را به شخصيتي مردم پسند تبديل مي کند.
هوگو در نوتردام دوپاري و به همين گونه هم چندي بعد در«بينوايان» موفق شد به روياهاي سترگ و شگرف ذهن خود روح و جسم بدهد و به نمادها حيات ارزاني بدارد و شخصي ترين و اغلب اعتراض برانگيزترين نظرهاي خودش را مثل واقعيتي تاريخي تحميل کند و همين الهام و قدرت خلاقه است که به توصيف هاي شايان تحسيني که هوگو از تالار بزرگ کاخ دادگستري و ميدان گرو (ميدان اعدام پاريس) رقم زده است، روح مي هد و هم رنگ و بوي حقيقت را به دنياي ولگردها و گداها ارزاني مي دارد که هوگو به گونه اي غريب جامعه شناس آن شد؛ در حالي که اين دنيا را تا اندازه اي خودش آفريده بود. هوگو، که از حس دراماتيک مسلمي برخوردار بود و رئاليسمي حيرت انگيز به اين حس نيرو مي داد ، در اين رمان پاره اي از نوشته هاي گيرا و حيرت بارعمر خود را عرضه کرده است. براي آنکه به اين نکته اعتقاد پيدا کنيم، بايد يک بار ديگر شرح سقوط کلود فرولو را از برج هاي نوتردام بخوانيم و به همه ي اين دلايل است که اين اثر همواره سبب هيجان و شيفتگي خوانندگان بسياري شده است.
منبع: مجله زمانه، شماره95