خبرهاي جنجالي روزنامه هاي قديمي

روز جمعه، (15)بهمن (1325)بود و چند روز قبلش روزنامه ها و نشريات وابسته به حزب توده و شوراي متحده مرکزي اتحاديه کارگران از مردم به ويژه اعضا و وابستگان اتحاديه هاي کارگري دعوت کرده بودند که به مناسبت سالروز کشته شدن دکتر تقي اراني، سر مزار او حاضر شوند. اين دکتر اراني، يکي از تحصيل کردگان کشور آلمان بود و به اتهام
يکشنبه، 29 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خبرهاي جنجالي روزنامه هاي قديمي

خبرهاي جنجالي روزنامه هاي قديمي
خبرهاي جنجالي روزنامه هاي قديمي


 






 
شاه را ترور کردند...
روز جمعه، (15)بهمن (1325)بود و چند روز قبلش روزنامه ها و نشريات وابسته به حزب توده و شوراي متحده مرکزي اتحاديه کارگران از مردم به ويژه اعضا و وابستگان اتحاديه هاي کارگري دعوت کرده بودند که به مناسبت سالروز کشته شدن دکتر تقي اراني، سر مزار او حاضر شوند. اين دکتر اراني، يکي از تحصيل کردگان کشور آلمان بود و به اتهام عضويت در سازمان هاي کمونيستي و ضديت با سلطنت پهلوي، بازداشت شده بود و بر اثر شکنجه هاي زندان هاي رضاخاني کشته شده بود.
من هم در آن روز همراه عده زيادي از مردم به امامزاده عبدالله رفتم تا ببينم چه خبر است. مردم، اطراف مزار دکتر اراني جمع شده بودند و از درِ ورودي شرقي که در خيابان اصلي شهر ري بود و به سوي بارگاه حضرت عبدالعظيم حسني (ع) ادامه داشت، تا مقبره حضرت امامزاده عبدالله، پر از جمعيت بود.
در سخنراني هايي که رهبران حزب و اتحاديه هاي کارگري کردند، اعلام شد که دکتر اراني يکي از اولين کساني بود که در سياهچال هاي رضاخان کشته شده است. اين افراد، بعدها به (53)نفر مشهور شدند.
آن روز برعکس روزهاي پيش، هوا آفتابي و گرم بود. مراسم که از ساعت دو بعداز ظهر شروع شده بود، کمي پيش از ساعت پنج تمام شد و هرکس با وسايلي مثل ماشين دودي، اتوبوس، دوچرخه، درشکه، گاري، و بعضي هم که ماشين شخصي داشتند، از آنجا رفتند.
من هم با گروهي با پاي پياده به طرف تهران راه افتادم. پس از اين که از پل سيمان گذشتيم، يعني از پلي که به سوي کارخانه سيمان مي رفت، در شرق خيابان سپهبد رزم آرا (فداييان اسلام) به بياباني باير رسيديم که در غرب آن تا چهار راه کشتارگاه، عده اي کارگر مشغول کار بودند. آنجا چند کارگاه کوره پزي داشت که دود غليظي از دودکش هايش بلند مي شد و هوايي آلوده و تاريک ايجاد کرده بود.
از آنجا هم گذشتيم و به خرابه هاي شترقان (خون شتر) رسيديم که امروز به آن مي گويند کيانشهر. من در اول خيابان ري سوار اتوبوس هايي شدم که به خيابان ناصريه (ناصرخسرو) مي رفت. وقتي که نزديک ميدان توپخانه از اتوبوس پياده شدم، يکي از همکاران روزنامه فروشم را ديدم که داشت روزنامه فوق العاده اطلاعات را مي فروخت. پرسيدم:
مگر امروز تعطيل نيست؟ پس چرا روزنامه چاپ شده است؟ گفت: مگر خبر نداري که در دانشگاه زد و خورد شده و به شاه تيراندازي کرده اند؟ زود باش برو اداره توزيع و از حسن آقا روزنامه مجاني بگير.
با شنيدن اين خبر، تا خيابان جليل آباد (خيام شمالي) که حدود ششصد متر بود، دويدم و نزديک به صد نفر را ديدم که جلو رزنامه اطلاعات جمع شده اند تا روزنامه بگيرند. بيشتر آنها جوانان بيکاري بودند که به هواي روزنامه مجاني به اداره توزيع آمده بودند. من از در کناري ماشين چاپ که تابلو ورود ممنوع داشت، وارد اتاق توزيع شدم.
حسن آقا که بين روزنامه فروش ها به حسن ننه امل مشهور بود و مسؤوليت توزيع را به عهده داشت، همين که مرا ديد، بي هيچ سؤال جوابي دسته اي روزنامه به من داد و گفت: تا ميرزا حسن خان تو را نديده، برو بيرون... ميرزا حسن خان مسعودي، برادر بزرگ سناتور عباس مسعودي بود و گرچه در روزنامه اطلاعات هيچ سمتي نداشت، خود را مدير داخلي مي دانست و با برخي از روزنامه فروش هايي که حرفش را گوش نمي کردند، بسيار بد بود. يکي از آنها من بودم.
باري... روزنامه ها را گرفتم و از آنجا بيرون خزيدم و از اول خيابان سپه به طرف ميدان حسن آباد و خيابان شيخ هادي (رازي) رفتم و با صداي بلند جار زدم:
روزنامه... شاه در دانشگاه ترور شد... روزنامه... فوق العاده... شاه ترور شد...
آن روز فروش خوبي کردم و رهگذارن، همه روزنامه ها را خريدند و به خانه رفتم و بيشتر درآمدم را به مادرم دادم. آن بزرگوار هم مرا دعاي خير کرد... حالا مي خواهم براي شما تعريف کنم که:

ماجراي ترور شاه چه بود
 

وقتي که در روز (15)بهمن (1327)سالروز درگذشت دکتر تقي اراني برگزار مي شد، شاه براي مراسم ديگري به دانشگاه رفته بود. در دو سوي خيابان شن ريزي شده مقابل ساختمان دانشگاه، رجال و شخصيت هاي سياسي داخلي و خارجي و نمايندگان مجلس و وزيران و اميران و افسران بلندپايه و خبرنگاران ايستاده بودند. شاه داشت از آن خيابان عبور مي کرد تا به محل مراسم برود. ناگهان جواني که دوربيني در دست داشت و هفت تير کوچکي در دوربينش جاسازي کرده بود، به طرف شاه تيراندازي کرد.
بعدها مردم به چنان هفت تيرهاي کوچکي مي گفتند: شاه کُش... شاه را بي درنگ به بيمارستان ارتش بردند و آن عکاس هم بيش از چند ثانيه زنده نماند زيرا محافظان شاه به او تيراندازي کردند و او را کشتند.
ساعتي نگذشت که در سراسر شهر شايع شد که شاه را کشته اند و جنازه اش را به بيمارستان برده اند. به زودي دکتر اقبال که جانشين وزير کشور بود، اعلاميه اي در راديو خواند و گفت: «آقاي ساعد، نخست وزير، حکومت نظامي اعلام کرده است واهالي تهران از ساعت ده شب تا شش صبح حق ندارند در کوچه و خيابان رفت و آمد کنند.
ضمناً حزب توده و شوراي متحده کارگران منحل شده است زيرا آنها دست نشانده بيگانگان هستند و طبق ماده پنج حکومت نظامي، فعاليت همه سازمان ها و اتحاديه هاي وابسته به اين دو مرکز غيرقانوني است و روزنامه ها و نشريات آنها حق انتشار ندارند. رهبران حزب توده و شوراي متحده کارگران نيز موظفند خود را به فرمانداري حکومت نظامي معرفي کنند».
رونامه... خبر داغ... در تهران حکومت نظامي شد... خبر داغ... رهبران حزب توده و مخالفت دربار دستگير شدند...
فرداي آن روز يعني (16)بهمن، به مراکز حزب توده و سازمان هاي وابسته به آن حمله شد و پس از غارت کردن و آتش زدن دفاتر آنها و روزنامه ها و نشريات شان، آنجاها را پلمپ و لاک و مهر کردند. از آن روز، بيش از صد نفر از گردانندگان مراکز حزب توده و شوراي متحده کارگران دستگير و در زندان موقتي که در جنوب شرقي حياط تازه ساز شهرباني بود، زنداني شدند. اين زندان بعداً کميته ضد خرابکاران نام گرفت.
يک روز پس از ترور شاه، روزنامه هاي شانزده بهمن، عکس شاه را چاپ کردند که بالاي لبش چسب کوچکي زده بود و روي تخت بيمارستان بود و داشت روزنامه مي خواند. عکس آن خبرنگار را هم چاپ کرده بودند که در گوشه خيابان شن ريزي دانشگاه افتاده و مرده بود. اسم او ناصر فخرآرايي بود که در همين شماره، موضوع جالبي درباره اش خواهيد خواند.
چند روز پس از ترور، عليه شاه تظاهراتي شد. بيست نفر هم که با فخرآرايي دوست بودند يا حتي با او فقط سلام عليکي معمولي داشتند، دستگير شدند. همسرش هم از دستگيرشدگان بود. محاکمه آنها سه ماه طول کشيد يکي از دوستان فخرآرايي به اعدام، يکي ديگر حبس ابد و تعدادي نيز بين (3 تا 10)سال به زندان محکوم شدند. همسر و يکي از دوستان فخرآرايي تبرئه و آزاد شدند. دو نفرهم از کميته مرکزي حزب توده به نام هاي احساس طبري و دکتر فريدون کشاورز، به اتهام محرک اصلي اين ماجرا تحت تعقيب بودند و براي دستگيري آنها جايزه اي هم تعيين شد.

سوتي دکتر اقبال
 

يکشنبه، هفدهم بهمن (1327)مجلس شوراي ملي جلسه علني داشت. دولت، واکنش شديدي نسبت به ترور شاه نشان داد و با اعلام حکومت نظامي و منحل کردن حزب توده و توقيف و تبعيد آيت الله کاشاني و بگير و ببندهاي ديگر، نشان داد که بسيار وحشت زده شده است. حائري زاده، استيضاحي را که از دولت کرده بود، پس گرفت. رحيميان هم از استيضاحش چشم پوشي کرد و استيضاح عباس اسکندري مسکوت گذاشته شد.
دکتر منوچهر اقبال در جلسه علني مجلس ضمن اين که براي اقدامات دولت و اعلام حکومت نظامي دلايلي آورد، خواست ثابت کند که ناصر فخرآرايي، ضارب شاه، به حزب توده وابسته بوده است. او در مجلس اعلام کرد که دفتر خاطرات فخرآرايي را به دست آورده است و بخشي از آن را براي مردم مي خواند. سپس چند صفحه از آن دفترا خواند.
در بخشي از آن، از قول فخرآرايي چنين خواند: «در زندگي خودم هرگز دو روز سرنوشت ساز عمرم را فراموش نمي کنم. يکي روزي بود که حزب توده مرا به عضويت پذيرفت، ديگري روزي بود که پدرم چشم از جهان فروبست اولي، شادترين روز و دومي تلخ ترين روز عمرم بود».
چند روز بعد خبرنگار يکي از رونامه ها کنجکاوي کرد و فهميد که پدر فخرآرايي زنده است و با او مصاحبه اي کرد. پدر فخرآرايي که از ماجراي ترور شاه بسيار ترسيده بود و مي دانست همه وابستگاه پسرش را به زندان هاي مخوف مي برند و شکنجه مي کنند، در آن مصاحبه گفت: «پسرم از بچگي بسيار شرور بود و از حيوان گرفته تا انسان را آزار مي کرد».
حرف هاي دکتر اقبال و پدر فخرآرايي دستمايه لطيفه سازي مردم باذوق شد و مي گفتند: «فخرآرايي از بچگي شرور بوده. کله گنجشک ها را مي کند، چشم کبوترها را درمي آورد، سر گربه ها را مي بريدند و دُم سگ ها را مي کند تا براي کشتن شاه تمرين کرده باشد».
مصاحبه پدر فخرآرايي در سراسر کشور سر و صداي زيادي کرد و مردم مي گفتند: «وقتي خبر مرگ پدر فخرآرايي دروغ باشد، خبر وابستگي او به حزب توده هم دروغ است». دکتر اقبال هم که مي ديد سوتي بدي داده است، خواست آن را ماست مالي کند. ماجراي ماست مالي او را از قول دانشمند گرامي، مرحوم دکتر عبدالحسين زرين کوب نقل مي کنم که آن روزها دانشجو بود و در مجلس شوراي ملي تند نويسي هم مي کرد:
«روزي دکتر اقبال به مجلس آمد وبه اتاق سردار فاخر حکمت، رئيس مجلس رفت. کمي بعد سردار فاخر همه تندنويس ها را به اتاقش احضار کرد و گفت: هرچه را که از حرف هاي دکتر اقبال درباره حزب توده و فخرآرايي تند نويسي کرده ايد، بياوريد. ما رفتيم و آنها را آورديم. دکتر اقبال آنها را خواند و گفت: جمله اي را که از فخرآرايي نقل کرده ام و درباره مرگ پدر اوست، حذف کنيد.
من گفتم: تکذيب خبر مرگ پدر فخرآرايي سودي ندارد زيرا همه روزنامه ها آن را منتشر کرده اند. خط زدن دفتر تندنويسي مجلس تاثيري در اصل مساله نخواهد کرد. دکتر اقبال خودش مشغول خط زدن آن نوشته ها شد و گفت: حرف روزنامه ها باد هواست. اگر در آينده محققان بخواهند تاريخ امروز را بنويسند، به دفترهاي تندنويسي مجلس نگاه مي کنند به به روزنامه ها».
بله دوستان عزيزم! دفترهاي تندنويسي را خط زدند و پاک کردند ولي خبرهاي روزناه هاي آن روزگار باقي ماندند و کسي نتوانست تاريخ را مخدوش کند.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3304



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.