سيماي حجاب در شعر پارسي(1)

فرستش بسوي شبستان خويش بر خواهران و فغستان خويش همه روي پوشيدگان را ز مهر پر از خون دلست و پر از آب چهر بدو گفت شاه اين سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست سپهبد سياوش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
چهارشنبه، 9 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سيماي حجاب در شعر پارسي(1)

 سيماي حجاب در شعر پارسي(1)
سيماي حجاب در شعر پارسي(1)


 






 

دلدادگي سودابه بر سياوش
 

فرستش بسوي شبستان خويش
بر خواهران و فغستان خويش

همه روي پوشيدگان را ز مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر

بدو گفت شاه اين سخن در خورست
برو بر ترا مهر صد مادرست

سپهبد سياوش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

پس پرده من ترا خواهرست
چه سودابه خود مهربان مادرست

پس پرده پوشيدگان را ببين
زماني بمان تا کنند آفرين

سياوش چو بشنيد گفتار شاه
همي کرد خيره بدو در نگاه

زماني همي با دل انديشه کرد
بکوشيد تا دل بشويد ز گرد

گماني چنان برد کو را پدر
پژوهد همي تا چه دارد بسر

که بسيار دان است و چيره زبان
هشيوار و بينا دل و بدگمان

آمدن زال به نزد مهراب کابلي
 

يکي نامدار از ميان مهان
چنين گفت کاي پهلوان جهان

پس پرده او يکي دخترست
که رويش ز خورشيد روشن ترست

ز سر تا بپايش بکردار عاج
برخ چون بهشت و ببالا چو ساج

رفتن بيژن به ديدن منيژه دختر افراسياب
 

بپرده درون دخت پوشيده روي
بجوشيد مهرش دگر شد بخوي

فرستاد مر دايه را چون نوند
که رو زير آن شاخ سرو بلند

نگه کن که آن ماه ديدار کيست
سياوش مگر زنده شد گر پريست

تهمينه در برابر رستم مي گويد:
 

کس از پرده بيرون نديدي مرا
نه هرگز کس آوا شنيدي مرا

شيرين در بارگاه شيروييه مي گويد:
 

مرا از هنر موي بد در نهان
که او را نديدي کس اندر جهان

نمودم همين است آن جادويي
نه از تنبل و مکر، از بدخويي

بکفت اين و بگشاد چادر ز موي
همه روي ماه و همه مشک موي

نه کس موي او پيش از اين ديده بود
نه از مهتران نيز بشنيده بود

به ديدار، پيران فروماندند
خيو زير لبها برافشاندند

آمدن بيژن به سراپرده منيژه
 

نماند آنگهي جايگاه سخن
خراميد زان سايه سرو بن

سوي خيمه دخت آزاده خوي
پياده همي گام زد بآرزوي

بپرده در آمد چو سرو بلند
ميانش بزرين کمر کرده بند

يوسف بخشي خوانساري
 

عريان مکن اي دختر زيبا تن خود را
کوته بکن از راه هوس دامن خود را

جمعند در اطراف تو مردان هوس باز
خالي کن از اين جمع تو پيرامن خود را

در راه تو بس اهرمنانند به هر کوي
بشناس به هر مرحله اهريمن خود را

زنهار به تقليد زن و دختر غربي
از ياد مبر شيوه رفتن خود را

آلوده مکن با هوس هرزه درايان
دامان عفاف خود و پيرامن خود را

مردي که تو را مي برد از راه به اندرز
بهتر که نصيحت کند اول زن خود را

پادشاه خاتون صقوه الدين
 

من آن زنم که همه کار من نکو کاري ست
به زير مقنعه من بسي کله داري ست

... درون کلمه عصمت که تکيه گاه من ست
مسافران صبا را گذر به دشواري ست

جمال سايه خود را دريغ مي دارم
زآفتاب که آن شهر گرد و بازاري ست

فخري عادل خلعت بري
 

جمال زن نه خط و زلف پر شکن باشد
نه عارض چون مه و غنچه دهن باشد

نه ژوب اطلس و نه جامه کرب ژورژت
نه کفش برقي و نه چين پيرهن باشد

جمال زن به حقيقت کمال عفت اوست
چنين زني همه جا شمع انجمن باشد

محمود خان افشار يزدي
 

به شناعت کسي افکند گرت تير نگاه
شرم و عفت به ميان تو و دشمن سپرست

ور به خيره نگران گشت به رويت ز آن بيش
نگه خشم تو بر چشم عدو نيشتر ست

گوهر عشق به هر عاشق و فاسق منما
عشق بازي دگر و نفس پرستي دگرست

زينتي نيست به از زينت عفت به زنان
عفت زن تو نداني که چه زيبا گوهرست

دختري را که جز آرايش خود سودا نيست
چون درختي ست که رعناست ولي بي ثمرست

خلق دريا، تو مسافر و پدر کشتي بان
ناخدا را به خدا گوي که دريا خطر ست

مادر از حالت دختر خبرش بيش بود
بيشتر ليک ز اسرار جهان بي خبر ست

پس اگر دختري افتاد به راه کج و بد
بيش از مادر ناپخته، گناه پدرست

پرده زنهار ميفکن ز رخ چون قمرت
تا مبادا رسد از چشم بد کس نظرت

قمرت گفتم و تشبيه خطا کردم از آنک
چون تو کس نيست که مانند کنم بر دگرت

... غازه بر روي مکن وسمه بر ابروي مکش
که تو خوبي، نتوان ساخت از اين خوبترت

... بهترين زينت دختر نه مگر عفت اوست
خود تو داني چه بگويم من از اين بيشترت

محمدرضا آقاسي
 

اي عاشق مدهاي رنگارنگ
اي فريفته لباسهاي روشن و تنگ

در خيابان چهره آرايش مکن
از جوانان سلب آسايش مکن

زلف خود از روسري بيرون مريز
در مسير چشمها افسون مريز

ياد کن از آتش روز معاد
طره گيسو مده در دست باد

خواهرم ديگر تو کودک نيستي
فاش تر گويم عروسک نيستي

خواهرم اي دختر ايران زمين
يک نظر عکس شهيدان را ببين

خواهر من اين لباس تنگ چيست؟
پوشش چسبان رنگارنگ چيست؟

خواهرم اينقدر طنازي مکن
با اصول شرع لجبازي مکن

در امور خويش سرگردان نشو
نوعروس چشم نامردان نشو

پروين اعتصامي
 

کس چو زن اندر سياهي قرنها منزل نداشت
کس چون زن در معبد سالوس قرباني نبود

سادگي و پاکي و پرهيز؛ يک يک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کاني نبود

از زر و زيور چه سود آن جا که نادان ست زن
زيور و زر پرده پوش عيب ناداني نبود

عيبها را جامه پرهيز پوشانده ست و بس
جامه عجب و هوي بهتر ز عرياني نبود؟!

زن سبکساري نبيند تا گرانسنگ ست و پاک
پاک را آسيبي از آلوده داماني نبود

زن چو گنجورست و عفت گنج و حرص و آز؛ دزد
واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود

جلوه صد پرنيان، چون يک قباي ساده نيست
عزت از شايستگي بود از هوسراني نبود

اهرمن بر سفره تقوي نمي شد مهمان
زان که مي دانست آن جا، جاي مهماني نبود

يا به راه راست بايد داشت کاندر راه کج
توشه اي و رهنوردي جز پشيماني نبود

چشم و دل را پرده مي بايست، اما از عفاف
چادر پوشيده، بنياد مسلماني نبود؟

دکتر قاسم رسا
 

راحت مرد از وجود زن ست
خاصه آن که مهربان باشد

مرد را بي نياز از هر چيز
مي کند زن چو کاردان باشد

همسر خوب و مهربان و عفيف
بهترين نعمت جهان باشد

زنان بوالهوس را مدپرستي
کشاند از بلندي سوي پستي

ز گيتي مد پرستي محو بادا
که مردان را کند ساقط ز هستي

ميرزاده عشقي
 

آن زن که عفيف و بي کمال ست
از آن عالمه لوند بهتر

آن ميوه که بو ندارد اصلا
ز آن ميوه که کرده گند بهتر

ز آن دوست، عهد با عدو بند
کابينه نيم بند بهتر

دکتر دلفي
 

زن اي که حسن روي تو آئينه خداست
گاه صفا دل تو چو جام جهان نماست

با پرنيان پيکر نازکتر از سمن
رندانه مي بري تو دل از خلق و اين خطاست

... زن چون عفيف گشت و سخندان و پارسا
ديدار او هزار غم و درد را دواست

اين جامه هاي شعر و ادب، اي زن عفيف!
بر پيکر شريف تو بسيار نارسات

در وصف سيرت تو هر آنچه سروده اند
اين شعرها يکي ز هزاران هزارهاست

بايد صفاي روح بيابي که کيمياست
زن، اي که حسن روي تو آيينه خداست

اسماعيل دهقان
 

دخترا مي کنم از مغلطه کاران خبرت
که مبادا ببرند از ره عفت به درت

تا خبر دار شوي يا به قلم يا تبليغ
برده چادر ز تو بنهند کلاهي به سرت

اي شکر خنده بر آن تنگ شکر روي بپوش
تا که موران ننمايند طمع بر شکرت

آخر از جنس لطيفي تو، نظرهاست کثيف
رخ بپوشان و بر آن بد نظران در نظرت

... زيور و زينت خود جز به محارم منماي
تا که بيگانه ندزدد ز تو يکتا گهرت

... اي درخت چمن انس چوات ميوه رسيد
باشد هشيار که طرار نچيند ثمرت

... علم آموز ولي علم زنان ني مردان
فرض شد علم ز پيغمبر نيکو سيرت

... نه ز دهقان ولي از دکتر افشار شنو
«پرده زينهار ميفکن ز رخ چون قمرت»

مهيندخت دارايي
 

بسا زن را که سوء رسم و رفتار
نمايد برسيه بختي گرفتار

بود در خانه تا همصحبت شوي
نشنيد بي نشاط و تند و اخمو

چو يک بيگانه از در باز آيد
سر شوخي و لطف و ناز آيد

دهد زينت به روي و موي خود زود
که بايد پيش مهمان پاک رو بود

لباس مندرس پوشد به منزل
که چرکين مي شود بيننده را دل

نبيند تا بود در توي خانه
رخش صابون و مويش روي شانه

چو پيش آيد يکي مهماني و سور
بيارايد خودش را شاد و مسرور

زهي آرايش بي ارز و مقدار
که مي باشد براي کوي و بازار

خود آرايي زنان را گرچه نيکوست
بهين زينت وليکن عفت اوست

اگر زن صاحب روي نکوي ست
رخ نيکوي آن از آن شوي ست

خوشا آن سرخي اندر روي زنها
که از شرم و حيا گردد هويدا

اگر زن آبروي خود تبه کرد
همانا ارتکاب دو گنه کرد:

يکي: از راه عفت دور گشتن
زدرگاه خدا منفور گشتن

دوم: بر سر نياوردن امانت
نمودن همسر خود را خيانت

نصرت عبدالحسين (منشي)
 

آن نيکو، طراز هر نکويي ست
به نيکويي سزاي هرچه گويي ست

... خوش آزادي که از عفت بزايد
نه آزادي که عفت را زدايد

نکوهيده زناني ز اين ترانه
همه کردند آزادي بهانه

بدين هم نيز لختي برفزودند
همه زلف عبير افشان زدودند

ژاله اصفهاني
 

جلوه حسن تو اي زن به خودآرايي نيست
نيست گر ساده جمل تو تماشايي نيست

آن گل تازه به گلدان بلورين هرگز
جلوه گر همچو گل و لاله صحرايي نيست

گرد الوان چه زني بر رخ پاکيزه خويش
روغن و رنگ تو را مظهر زيبايي نيست

روي گلگون تو گر ساده نباشد، اي مه!
عاشق نرگس مستت دل سودايي نيست

سر، مشهور چمن گشت ز آزادي طبع
ورنه فخرش به خودآرايي و رعنايي نيست

ژاله دانش بطلب تا بفروزد جانت
که فروزنده تر از مشعل دانايي نيست

نسرين برومند
 

نمي خواهم که جز من با نگاري آشنا باشي
نمي خواهم چو غم در کلبه هر بينوا باشي

نمي خواهم که باشي شمع در هر مجلس و محفل
نمي خواهم چنين طناز و مست و دلربا باشي

نمي خواهم کسي را جا دهي جز من به قلب خود
نبايد با چو من ياري از اين پس بي وفا باشي

نمي خواهم نگاهت را به کس جز چشم من دوزي
نمي خواهم چو من مست دو چشم کهربا باشي

برآيد اين سخن همراه آه از سينه نسرين
که هر جا مي روي آخر نگارا، مال ما باشي

اوحدي مراغه اي
 

نمي خواهم کساني را که امروزند و فردا نه
ترا خواهم که دي بودي و امروزي و فردايي

از آن خويشي کند با تو دل بيخود که در پرده
ترا رخ هاست کان رخ ها به غير خويش ننمايي

از عفت و طهارت و پاکي و روشني
دايم وجود خويشتن اندر حصار دار

دنيا چو خانه ايست ترا، بر سر دو راه
اين خانه در تصرف خود مستعار دار

خوش چشمه ايست طبع تو در مرغزار تن
اين چشمه را ز خاک طمع بي غبار دار

محتشم کاشاني
 

وز شرم نکرده نگه در رخش درست
از بس که دارد از نظر مردم اجتناب

در خواب نيز تا نتواند نظر فکند
نامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب

نبود عجب اگر کند از ديده ذکور
معمار کارخانه احساس منع خواب

خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب

فرمان دهد که عکس پذيري به عهد او
بيرون برد قضا هم از آئينه هم ز آب

آن مريم زمان که به عفت سراي او
بوي کسي نبرده نسيمي به هيچ باب

معصومه ي ستيزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان

از عفتش فزون نتوان يافت عفتي
الا عفاف سيده آخرالزمان

صائب تبريزي
 

سرمه را هم محرم چشم سياه خود مکن
گر تواني، آشنايي با نگاه خود مکن

قبله ي من! عکس در شرع حيا نامحرم است
خلوت آيينه را هم جلوه گاه خود مکن

ملک الشعراي بهار
 

زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوي افتد ميان مرد و زن اندر

دکتر محمدحسين ميمندي نژاد
 

ترا دوست دارم
با کمال ميل سر در قدمت مي نهم
مي خواهم براي تمام عمر،
اسير گيسوي تو باشم
حاضرم زندگي ام را فداي تو کنم
به شرط آن که...
گلهاي بهار نارنجي را که تقديمت مي کنم
بپذيري
در اين گلها رازي نهفته است،
تصور مي کنم بي ميل نباشي آن راز را
کشف کني
آيا بوي پاکدامني و عفت به مشامت
نمي رسد...؟
منبع: حريم ريحانه.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.