اساطير يوناني
براي مطالعه و تحقيق درباره شيوهي نگرش انسان اوليه به محيط پيرامونش، يونانيها کمک زيادي به ما نميکنند اما نحوه برخورد اجمالي انسان شناسان با اساطير يوناني شايان توجه است.
البته يونانيها نيز در گل و لاي دورانهاي نخستين ريشه داشتهاند. آنها نيز زماني وحشي و خونخوار و درنده خو بودهاند. اما اسطورهها حاکي از اين است که يونانيها زماني که ما از وجودشان آگاه ميشويم درست هنگامي است که آنها برخاسته از لاي و لجن ادوار نخستين خود را به تعالي رساندهاند. در افسانهها از آن دوران آثار اندکي باقي است.
ما نميدانيم در چه دوراني نخستين بار اين داستانها را با شکل و ساختار کنوني نوشتهاند. اما زمان نگارش آنها مدتها بعد از دوران اوليه بوده است.
اسطورههايي که اکنون ما در دست داريم آفريده شاعران بزرگ است. داستان ايلياد نخستين اثر مکتوب يونان است. اساطير يوناني با هومر آغاز ميشود که به باور همگان کمتر از يک هزار سال پيش از ميلاد مسيح ميزيسته است. داستان ايلياد کهن ترين اثر ادبي يونان است، يا به عبارتي کهن ترين اثر ادبي يونان را در خود جاي داده است. ايلياد به زباني غني، زيبا و ظريف نوشته شده است، و بي ترديد قرنهاي بي شماري پشتوانه دارد که طي آنها انسانها کوشيدهاند روشن و بي پرده و زيبا سخن بگويند و اين خود دليل روشني است بر تمدن يونان. افسانهها و داستانهاي اساطيري يوناني براي ما روشن نميکنند که انسانهاي دوران نخستين چگونه بودهاند. اما تصوير روشني از نحوهي زندگي يونانيهاي دوران نخستين براي ما ترسيم ميکنند ـ و اين موضوعي است که ظاهراً براي ما اهميت زيادي دارد؛ براي ما که از لحاظ فرهنگ، هنر و سياست فرزندان آنها به شمار ميآييم. از اين رو است که وقتي مطالبي درباره آنان ميخوانيم برايمان چندان ناآشنا و بيگانه نيست.
مردم اغلب درباره «معجزه يوناني» سخن ميگويند. اين عبارت تجديد حيات جهان را با بيداري يونان براي ما تداعي ميکند: «دوران قديم به سر آمده است؛ بنگريد که هر چيزي نو شده است». چنين رويدادي در يونان قديم رخ داد. ما به هيچ وجه نميدانيم که چرا و چه وقت روي داد. ما فقط اين را ميدانيم که شاعران يوناني دورانهاي اوليه از نظريات و انديشههاي جديدي الهام گرفتند که انسانهاي پيش از ايشان حتي به خواب هم نميديدند در حالي که انسانهاي دورههاي بعد هرگز آنها را فراموش نکردند. با پيشرفت يونان، انسان نيز به منزلهي کانون جهان هستي، يعني مهمترين چيز آن، مطرح شد. اين خود يک انقلاب فکري بود. تا پيش از اين، انسان هيچ قدر و منزلتي نداشت. در همين يونان بود که انسان براي نخستين بار دريافت که انسانيت چيست.
يونانيها خدايانشان را به شکل و شمايل خود ميساختند. تا آن روز چنين چيزي به فکر انسان خطور نکرده بود و خدايان سيماي واقعي نداشتند و به هيچ موجود زندهاي شبيه نبودند. در سرزمين مصر يک مجسمه کوه پيکر، ساکن و ثابت، که حتي نيروي خيال هم نميتوانست آن را به حرکت درآورد، و عين يک ستون معبد در دل کوه کار گذاشته شده بود، نماد پيکر انساني بود که آن را به عمد غيرانساني ساخته بودند. يا پيکيري سخت و متحجر، زني با سر گربه که نمايانگر سنگدلي و ستمگري غيرقابل انعطاف انساني بود. يا ابوالهولي غول پيکر و مرموز، بلندتر و بزرگتر از هر موجود و پيکر زنده و جاندار. در بين النهرين، نقوش برجسته جانوران که هيچ شباهتي به جانوران شناخته شده ندارند، و انسانهايي با سر پرندگان، و شيرهايي با سر گاو و هر دو با بالهاي عقاب، دست آفريدهي هنرمندانياند، که ميخواستند چيزهايي بيافرينند که هيچ وقت نديده و فقط در فکر و مغز يا ذهن خود پرورانده بودند، و اين عمل يعني نشان دادن چيزهاي غيرواقعي.
اينها و اشياي مشابه چيزهايي بودند که در دنياي پيش از يونانيان ميپرستيدهاند. کافي است که انسان در عالم خيال هر يک از مجسمهي خدايان يوناني را، که با همه زيبايي بسيار عادي و طبيعي به نظر ميرسند، کنار اين اشياء بگذارد تا دريابد که چه انديشهها و عقايد جديدي به وجود آمده است. با پيدايش اين افکار بود که دنيا شکلي منطقي پيدا کرد.
سنت پل گفته است که ناديدهها را بايد با ديدنيها شناخت. اين گفته ريشه عبري نداشت، بلکه گفتهاي يوناني بود. در يونان دنياي کهن، مردم فقط به ديدنيها ميانديشيدند و از ديدن چيزهايي که واقعاً در پيرامونشان بود خشنود و راضي ميشدند. مجسمه ساز و پيکرتراش به قهرمانان يا پهلواناني مينگريست که در مسابقهها پيروز ميشدند، و در دل به خود ميگفت که هيچ چيز قابل تصوري نميتواند به زيبايي پيکرهاي نيرومند جوانان باشد. به همين دليل بود که وي مجسمه آپولوي خويش را تراشيد و آفريد. داستانسرا، هرمس (Hermes) را بين مردمي يافت که از کنارش ميگذشتند. او آن خداوند را، به قول هومر، «عين جواني يافت در شکوفاترين دوران جواني». هنرمندان و شاعران يوناني ميدانستند که انسان تا چه حد ميتواند به کمال و والايي برسد. و رشيد و بادپا و نيرومند باشد. انسان هدف نهايي تکاپويشان براي دستيابي به زيبايي بود. آنها هيچ نميخواستند پنداري را بيافرينند که در مخيله شان شکل گرفته بود. تمامي هنر و فکر يونان در وجود انسان تمرکز يافته بود.
طبيعي است که خدايان بشرگونه عرش را به جايي کاملاً آشنا بدل کردند. جايي که يونانيها در آن کاملاً آسوده خاطر بودند. آنها ميدانستند که ساکنان مقدس و خداگونه در آنجا چه ميکنند، چه ميخورند و چه مينوشند و در کجا ضيافت به راه مياندازند و خود را چگونه سرگرم ميکنند. البته لازم بود از آنها بترسند. آنها بسيار نيرومند بودند و هرگاه خشمگين ميشدند بسيار خطرناک بودند. با وجود اين، اگر انسان شرط دورانديشي لازم را از دست نميداد، ميتوانست آسوده خاطر در کنار خدايان به سر برد. او حتي آزادانه ميتوانست به آنها بخندد. زئوس، در حالي که ميکوشيد ماجراي عاشقانه اش را، که بر خاص و عام آشکار بود، از همسرش پنهان نگه دارد، کانون تمسخر و ريشخند بود. به همين دليل يونانيها از او خشنود بودند و او را بيش از همه دوست ميداشتند. هرا (Hera) نيز وسيله خنده و تفريح بود و نماد يک همسر واقعاً حسود، و حيلهها و نيرنگهاي استادانه و زيرکانه اش براي شکست دادن شوهر، و به کيفر رساندن رقيب، هيچ گاه موجبات ناخشنودي يونانيها را فراهم نميآورد، بلکه اعمال و رفتار هرا همان قدر يونانيها را سرگرم ميکرد و ميخنداند که امروزه ما نيز از دست هراهاي جديد ميخنديم و لذت ميبريم. اين داستانها و روايتها را در برابر احساسات دوستانه ميسرودند. خنديدن در برابر ابوالهول مصري يا در مقابل خداوند پرنده يا حيوان شکل آشوريها قابل تصور نبود. اما در محيط کوه اولمپ، اين کار کاملاً طبيعي بود و خدايان را به دوستان و همنشينان خوب بدل ميکرد.
اين خدايان، حتي در زمين نيز، فوق العاده جالب توجه بودند و انسان گونه مينمودند. آنها به صورت مردان و دوشيزگان جوان به جنگلها و درختزارها، رودخانه و درياها ميرفتند و با زمين زيبا و آبهاي درخشان سازگار و دمساز ميشدند.
اين است معجزه اساطير يوناني ـ دنيايي ساختهي دست انسان، که در آن انسانها از ترس فلج کننده از يک موجود قادر مطلق و ناشناخته رها بودند. آن موجودات غيرقابل درک وحشت آفريني که در سرزمينهاي ديگر مورد پرستش بودند، و آن ارواح هراس انگيزي که بر دنيا، فضا و درياها چيره بودند، در يونان جايي نداشتند. شايد اين سخن شما را شگفت زده کند که انسانهايي که اساطير را آفريدهاند از بي خردي نفرت داشتند و به حقيقت عشق ميورزيدند. اما اين سخن، به رغم خيالپردازانه بودن شماري از داستانهاي اساطيري، واقعاً حقيقت دارد. هر کس که داستانها و افسانهها را با توجه و دقت کافي ميخواند، به اين نتيجه ميرسد که حتي مهمل ترين رويدادها در جايي از اين جهان روي ميدهد که اصولاً هم منطقي است و هم قابل تحقق. معروف است که هرکول، که زندگيش را فقط وقف مبارزه بر ضد هيولاها و ديوهاي کينه توز کرده بود، هميشه در شهر تِب يا تِبِز (Thebes) ميزيسته است. جهانگردان دوران باستان ميتوانستند از محل دقيق زادگاه آفروديت، که از کف آفريده شده بود، ديدن کنند. آن محل کمي دورتر از ساحل جزيره سيتِرا (Cythera) قرار گرفته بود. پگاسوس، اسب بالدار، پس از جولان دادنهاي روزانه اش در پهنه آسمانها، هر شب به اصطبل راحتي در کورينت ميرفت و در آنجا ميآسود. يک محل زندگي آشنا ميتوانست تمامي موجودات اساطيري را حقيقت وجودي ببخشد. گرچه اين اختلاط کودکانه به نظر ميرسد، اما بايد توجه داشت که آن پس زمينه استوار و متين، در مقايسه با آن جن که علاءالدين با ماليدن چراغ جادويي ناگهان احضارش ميکرد و پس از اداي وظايف محوله ناپديد ميشد و به جاي ناشناختهاي ميرفت، چقدر اطمينان بخش و قابل درک است.
در اساطير باستان نابخردي و اعمال غيرمنطقي هراس انگيز هيچ محلي از اعراب ندارد. از جادوگري که در دنياي پيش و بعد از يونان از قدرت و چيرگي ويژهاي برخوردار بود، تقريباً اثري ديده نميشود. در داستانهاي اساطيري مرد جادوگر وجود ندارد، و فقط دو زن ديده ميشوند که از قدرتي هراس انگيز و خارق العاده برخوردارند. جادوگرهاي اهريمني و زنان جادوگر سالخورده و اسرارآميزي که تا همين اواخر بر اروپا و آمريکا چيره بودند، هيچ نقشي در اين افسانهها ندارند. سيرسه (1) (Circe) و مديا Medea يا مِدِه ـ medeè ـ تنها زنان جادوگري هستند که در عين جواني از زيبايي خارق العادهاي برخوردارند که دل انگيز است و وحشت برانگيز نيست. در داستانهاي باستاني يونان از ستاره شناسي، که از دوران بابل باستان تا امروز راه اعتلا پيموده است، کوچکترين اثر يا ردپايي ديده نميشود. قصهها و افسانههاي زيادي درباره ستارگان نوشته شده است، ولي از اين پندار که ستارگان بر زندگي انسان تأثير ميگذارند هيچ خبري نيست. ستاره شناسي همان چيزي است که فکر و دانش يوناني از ستارگان به وجود آورد. در هيچ داستاني اثر يا نشاني از وجود کشيش يا کاهن جادوگر ديده نميشود که مردم از او به اين دليل که يا بر خدايان نفوذ دارد، يا از آنها بيگانه است، بترسند. کاهن به ندرت ديده ميشود و هيچ وقت اهميت يا مرتبتي ندارد. در داستان اوديسه هنگامي که يک کاهن و يک شاعر جلو اوديسئوس (Odysseus) يا اوديسه، زانو بر زمين ميزنند و ملتمسانه از او ميخواهند آنها را نکشد، آن پهلوان کشيش يا کاهن را بي درنگ ميکشد، اما از کشتن شاعر صرف نظر ميکند. هومر ميگويد که او ميترسيد مردي را بکشد که خداوندان هُنرِ ملکوتي را به وي آموختهاند. پس اين شاعر بود که بر ملکوت نفوذ داشت، نه کشيش يا کاهن ـ و تاکنون هيچ کس از شاعر نهراسيده است. حتي ارواح نيز که در سرزمينهاي ديگر نقش گسترده و هراس انگيزي ايفا کردهاند، در هيچ داستاني از داستانهاي اساطيري يونان نميآيند و روي زمين ظاهر نميشوند. يونانيها از مرده نميترسيدند ـ که اوديسه آنها را «مردگان رقت برانگيز» مينامد.
دنياي اساطيري يونان براي آدميزادگان جاي وحشت برانگيزي نبود. درست است که خدايان (يوناني) قابل اعتماد نبودند و کسي نميتوانست به آنها متکي باشد. مثلاً هيچ کس نميتوانست پيشگويي کند که صاعقهي زئوس در کجا فرود ميآيد. با وجود اين، تمامي خدايان، البته به استثناي عدهاي انگشت شمار، که استثنا بودنشان هم زياد مهم نبود، از زيبايي مدهوش کننده انسان گونه برخوردار بودند، و در حقيقت هر چيزي که از زيبايي انساني برخوردار باشد نميتواند هراس انگيز و وحشتناک باشد. اساطيرنويسان نخستين يونان دنياي هراس انگيز را به دنيايي آکنده از زيبايي بدل کردهاند.
اما اين تصوير درخشان نقطههاي تاريکي نيز دارد. تغييرات اندک اندک و به تدريج روي داد ولي تکامل واقعي به دست نيامد. خدايان انسان شونده تا ديرباز فقط اندکي کاملتر از پرستندگان خويش بودند. آنها به طرز غيرقابل قياسي زيباتر و نيرومندتر از انسانها بودند، و البته جاودانه هم بودند ـ اما اغلب دست به اعمالي ميزدند که هيچ زن يا مرد محترمي به خود اجازه نميداد انجام بدهد. مثلاً در داستان ايلياد، هکتور نرمخوتر و نجيب تر از هر خدايي است، و آندروماکه را حتماً بايد برتر از آتنا يا آفروديت دانست.
هرا هميشه و از اول تا آخر الههاي بود که پست ترين ويژگي اخلاقي انساني را در وجود خود داشت. تقريباً هر يک از خدايان مقدس ميتوانست به اعمال جنايتکارانه و نفرت انگيزي دست بزند. در ملکوت توصيفي هومر، و حتي تا مدتها پس از آن، مفهوم خير و شر محدود است.
نقاط تاريک يا سياه ديگري هم وجود دارند. ما ردپاي اعصاري را ميتوانيم بيابيم که در آنها خدايان جانور چهره وجود داشتهاند. ساتيرها، يعني خدايان جنگل، بُز ـ انسان هستند، يا سِنتورها، يا موجودات ديو ـ آدم، که نيم انسان و نيم اسب بودند. هِرا را اغلب «گاو چهره» ميخوانند و گويا اين صفت را بدان جهت به وي دادهاند که وي در طول قرون و اعصار چهره خود را از گاو آسماني تا ملکهي انسان چهرهي ملکوت تغيير ميداده است. حتي داستانهايي هم هست که در آنها آشکارا به دوراني اشاره شده است که قرباني کردن انسان رايج بوده است. اما معتقدات وحشيانهاي که به جا مانده است چيزي نيست که شگفتي برانگيزد، بلکه اندک بودن آنها مايه شگفتي است.
البته هيولاي اساطيري به اشکال و چهرههاي گوناگون رخ ميگشايد:
گورگونها و هيدراها لولوهاي هراس انگيزي هستند.
اما وجودشان بدان خاطر است تا پهلوانان داستانها با کشتن آنها به افتخار و سربلندي دست يابند. واقعاً، اگر آنها نبودند يک پهلوان چه کاري ميتوانست در اين دنيا انجام بدهد؟ آنها هميشه مقهور دست پهلوانان ميشوند و از آنها شکست ميخورند. پهلوان بزرگ و نامدار داستانهاي اساطيري، يعني هرکول، ميتواند تمثيلي از خود يونان باشد. او با هيولا جنگيد و زمين را از وجود پليدشان پاک کرد، همان گونه که يونان نيز زمين را از افکار و انديشههاي پليد و اهريمنانهي چيرگي ديوها بر انسانها پاک کرد.
به طور کلي، اساطير يونان از داستانها و افسانههايي درباره خدايان مرد و زن شکل گرفته است، اما ما نبايد آن را بسان نوعي انجيل يوناني بخوانيم، يعني مثل کتابي که حاوي شرطي درباره مذهب يوناني است. طبق نظريات کاملاً نويني که ابزار شده است، يک اسطورهي واقعي اصلاً ربطي به مذهب ندارد. اسطوره شرح و روايتي است درباره طبيعت، و، مثلاً اينکه اشياي موجود در دنياي هستي چگونه به وجود آمده اند: يعني، انسان، جانوران، اين يا آن درخت يا گل، خورشيد، ماه، ستاره ها، توفان، آتشفشانها، زلزله، و هر چيزي که وجود دارد و اتفاق ميافتد. رعد و برق هنگامي روي ميدهد که زئوس آذرخشش را به حرکت درمي آورد. يک کوه آتشفشان به اين سبب فوران ميکند که موجود مخوف و هراس انگيزي که در دل زمين زنداني است، گهگاه تلاش ميکند خود را آزاد کند. دُب اکبر، يعني همان صور فلکي که نامش خرس بزرگ است، هيچ وقت از زير خط افق پايين تر نميرود، زيرا زماني يک الهه از دست او خشمگين شد و دستور داد که از اين پس ديگر حق ندارد به درون دريا فرو برود. اسطورهها دانشهاي نخستيناند، و نتيجهي تلاشهاي نخستين انسانها براي اينکه توضيح دهند که در پيرامون خود چه چيزهايي ديدهاند. اما بسياري از همين به اصطلاح اسطورهها اصولاً توصيف هيچ چيز ويژهاي نيستند. برخي از اين داستانها سرگرميهاي محض است، يعني از آن گونه روايات و مثلهايي که مردم در طول شبهاي بلند زمستان براي يکديگر ميگويند. داستان پيگماليون و گالاتئا (گالاته) نمونهاي از اين نوع قصه هاست. اين قصه هيچ پيوند قابل تصوري با هرگونه رويداد درون طبيعت ندارد، و همين طور داستانهاي در جست و جوي پشم طلايي، اورفئوس يا اورفه و اوريديس (2) و بسياري ديگر. اکنون اين حقيقت کاملاً پذيرفته شده است، و ما نبايد بکوشيم که پهلوانان زن داستانهاي اساطيري بايد ماه يا سپيده دم باشند و پهلوانان مرد يک خورشيد اساطيري. اين داستانها هم ادبيات نخستين هستند و هم دانش نخستين.
اما اثري هم از مذهب ديده ميشود، البته در پس زمينه، ولي با وجود اين آن را آشکارا ميتوان ديد. هومر، از طريق تراژدي نويسان و نويسندگان ادوار بعد، ما را عميقاً از نيازمنديهاي انسان و اينکه آنها از خدايان چه انتظاراتي دارند آگاه ميکند.
ظاهراً يقين حاصل شده است که زئوس صاعقه برانگيز زماني خداي باران بوده است. او حتي بر خورشيد هم حکم ميرانده است، زيرا کشور کوهستاني يونان به باران بيش از خورشيد نياز داشته است و خداي خدايان بايد خدايي ميبود که ميتوانست آب گرانبهاي زندگي را به پرستندگان خود بدهد. اما زئوس هومر حقيقت طبيعت نيست. او فرد يا شخصي است که در جايي زندگي ميکند که تمدن به آن راه يافته است، و زئوس معيار يا درک خاصي از خير و شر يا نيکي و بدي دارد. ترديدي نيست که اين درک يا معيار زياد والا نيست و ظاهراً بيشتر در مورد ديگران مورد استفاده قرار ميگيرد و نه خودِ وي. اما وي کساني را که پيمان ميشکنند به کيفر ميرساند؛ او از هر عمل ناپسند و ناروا در حق مردگان خشمگين ميشود، و به پريام (Priam) آن هنگام که در برابر آشيل (3) زبان به ندبه گشود، ياري داد. در داستان اوديسه وي به تکامل و والايي بيشتري دست يافته است. خوک چران داستان ميگويد که نيازمندان و غريبان از زئوساند و هر کس که از ياري دادن به آنها دريغ کند به خود زئوس ستم روا داشته است. هِزيود Hesiod، اصولاً اندکي پس از اوديسه از مردي سخن ميگويد که به نيازمندان و به غريبان ستم روا ميدارد، يا به يتيمان بدي ميکند، و «زئوس از اين مرد خشمگين ميشود.»
بنابراين عدالت همگام و همپاي زئوس شده است. اين فکر يا اعتقادي تازه بود. رهبران و سرکردههاي دزدان دريايي در داستان ايلياد خواهان عدالت نبودند. آنها ميخواستند که هر چيزي را که برمي گزينند بردارند و با خود ببرند، زيرا نيرومند بودند و در نتيجه خدايي را ميخواستند که از قدرتمندان و از صاحبان زور پشتيباني کند. اما هِزيود، که خود رعيتي کشاورز بود و در دنياي نداري و بينوايي ميزيست، ميدانست که فقرا و ندارها بايد خداوندي عادل داشته باشند. او چنين نوشت: «ماهيها و جانوران و مرغان هوا يکديگر را ميخورند. اما زئوس عدالت را به انسان داده است. وقتي زئوس بر تخت شهرياري مينشيند عدالت نيز در کنار وي نشسته است.» اين سخنان ثابت ميکند که فرياد رسا و تلخ نيازمندان و بينوايان نوميد حتي به عرش هم رسيده است و در نتيجه خداوند قدرتمندان و صاحبان زور را به حامي ضعفا بدل کرده است.
بنابراين، در وراي داستانهايي که درباره زئوس عاشق پيشه و زئوس بزدل و خنده آور ميخوانيم، چهره زئوس ديگري را ميبينيم که، چون انسانها از اين مهم آگاه ميشوند که زندگي از آنها چه ميخواهد و نوع بشر از خدايي که ميپرستد چه انتظاري دارد، رخ ميگشايد و خودي نشان ميدهد. اين زئوس تدريجاً همه را از ميدان بدر کرد و سرانجام خود ميداندار معرکه شد. بنا به گفته ديوکريسوستوم (4) که از نويسندگان قرن دوم پس از ميلاد است، وي سرانجام به «زئوس ما، دهنده هر هديه نيکو، پدر مشترک و رهاننده، منجي و نگهدار بشر» بدل شد.
اوديسه از «خداوندي که تمام آدميان به وي علاقه مندند» سخن ميگويد، و صدها سال پس از وي ارسطو چنين نوشت: «نژاد انسان در راه فضيلت تلاش بسيار نموده است». يونانيها، از زمان نخستين اسطوره نويسان کهن تا پس از آن با ملکوت و فضيلت و پرهيزگاري آشنا بودهاند. علاقه يونانيها به اين صفات نيک آن قدر زياد و شديد بود که از تلاش براي ديدن آشکار آنها باز نايستادند، تا اينکه سرانجام رعد و برق و صاعقه به پدري عالمگير بدل شدند.
البته يونانيها نيز در گل و لاي دورانهاي نخستين ريشه داشتهاند. آنها نيز زماني وحشي و خونخوار و درنده خو بودهاند. اما اسطورهها حاکي از اين است که يونانيها زماني که ما از وجودشان آگاه ميشويم درست هنگامي است که آنها برخاسته از لاي و لجن ادوار نخستين خود را به تعالي رساندهاند. در افسانهها از آن دوران آثار اندکي باقي است.
ما نميدانيم در چه دوراني نخستين بار اين داستانها را با شکل و ساختار کنوني نوشتهاند. اما زمان نگارش آنها مدتها بعد از دوران اوليه بوده است.
اسطورههايي که اکنون ما در دست داريم آفريده شاعران بزرگ است. داستان ايلياد نخستين اثر مکتوب يونان است. اساطير يوناني با هومر آغاز ميشود که به باور همگان کمتر از يک هزار سال پيش از ميلاد مسيح ميزيسته است. داستان ايلياد کهن ترين اثر ادبي يونان است، يا به عبارتي کهن ترين اثر ادبي يونان را در خود جاي داده است. ايلياد به زباني غني، زيبا و ظريف نوشته شده است، و بي ترديد قرنهاي بي شماري پشتوانه دارد که طي آنها انسانها کوشيدهاند روشن و بي پرده و زيبا سخن بگويند و اين خود دليل روشني است بر تمدن يونان. افسانهها و داستانهاي اساطيري يوناني براي ما روشن نميکنند که انسانهاي دوران نخستين چگونه بودهاند. اما تصوير روشني از نحوهي زندگي يونانيهاي دوران نخستين براي ما ترسيم ميکنند ـ و اين موضوعي است که ظاهراً براي ما اهميت زيادي دارد؛ براي ما که از لحاظ فرهنگ، هنر و سياست فرزندان آنها به شمار ميآييم. از اين رو است که وقتي مطالبي درباره آنان ميخوانيم برايمان چندان ناآشنا و بيگانه نيست.
مردم اغلب درباره «معجزه يوناني» سخن ميگويند. اين عبارت تجديد حيات جهان را با بيداري يونان براي ما تداعي ميکند: «دوران قديم به سر آمده است؛ بنگريد که هر چيزي نو شده است». چنين رويدادي در يونان قديم رخ داد. ما به هيچ وجه نميدانيم که چرا و چه وقت روي داد. ما فقط اين را ميدانيم که شاعران يوناني دورانهاي اوليه از نظريات و انديشههاي جديدي الهام گرفتند که انسانهاي پيش از ايشان حتي به خواب هم نميديدند در حالي که انسانهاي دورههاي بعد هرگز آنها را فراموش نکردند. با پيشرفت يونان، انسان نيز به منزلهي کانون جهان هستي، يعني مهمترين چيز آن، مطرح شد. اين خود يک انقلاب فکري بود. تا پيش از اين، انسان هيچ قدر و منزلتي نداشت. در همين يونان بود که انسان براي نخستين بار دريافت که انسانيت چيست.
يونانيها خدايانشان را به شکل و شمايل خود ميساختند. تا آن روز چنين چيزي به فکر انسان خطور نکرده بود و خدايان سيماي واقعي نداشتند و به هيچ موجود زندهاي شبيه نبودند. در سرزمين مصر يک مجسمه کوه پيکر، ساکن و ثابت، که حتي نيروي خيال هم نميتوانست آن را به حرکت درآورد، و عين يک ستون معبد در دل کوه کار گذاشته شده بود، نماد پيکر انساني بود که آن را به عمد غيرانساني ساخته بودند. يا پيکيري سخت و متحجر، زني با سر گربه که نمايانگر سنگدلي و ستمگري غيرقابل انعطاف انساني بود. يا ابوالهولي غول پيکر و مرموز، بلندتر و بزرگتر از هر موجود و پيکر زنده و جاندار. در بين النهرين، نقوش برجسته جانوران که هيچ شباهتي به جانوران شناخته شده ندارند، و انسانهايي با سر پرندگان، و شيرهايي با سر گاو و هر دو با بالهاي عقاب، دست آفريدهي هنرمندانياند، که ميخواستند چيزهايي بيافرينند که هيچ وقت نديده و فقط در فکر و مغز يا ذهن خود پرورانده بودند، و اين عمل يعني نشان دادن چيزهاي غيرواقعي.
اينها و اشياي مشابه چيزهايي بودند که در دنياي پيش از يونانيان ميپرستيدهاند. کافي است که انسان در عالم خيال هر يک از مجسمهي خدايان يوناني را، که با همه زيبايي بسيار عادي و طبيعي به نظر ميرسند، کنار اين اشياء بگذارد تا دريابد که چه انديشهها و عقايد جديدي به وجود آمده است. با پيدايش اين افکار بود که دنيا شکلي منطقي پيدا کرد.
سنت پل گفته است که ناديدهها را بايد با ديدنيها شناخت. اين گفته ريشه عبري نداشت، بلکه گفتهاي يوناني بود. در يونان دنياي کهن، مردم فقط به ديدنيها ميانديشيدند و از ديدن چيزهايي که واقعاً در پيرامونشان بود خشنود و راضي ميشدند. مجسمه ساز و پيکرتراش به قهرمانان يا پهلواناني مينگريست که در مسابقهها پيروز ميشدند، و در دل به خود ميگفت که هيچ چيز قابل تصوري نميتواند به زيبايي پيکرهاي نيرومند جوانان باشد. به همين دليل بود که وي مجسمه آپولوي خويش را تراشيد و آفريد. داستانسرا، هرمس (Hermes) را بين مردمي يافت که از کنارش ميگذشتند. او آن خداوند را، به قول هومر، «عين جواني يافت در شکوفاترين دوران جواني». هنرمندان و شاعران يوناني ميدانستند که انسان تا چه حد ميتواند به کمال و والايي برسد. و رشيد و بادپا و نيرومند باشد. انسان هدف نهايي تکاپويشان براي دستيابي به زيبايي بود. آنها هيچ نميخواستند پنداري را بيافرينند که در مخيله شان شکل گرفته بود. تمامي هنر و فکر يونان در وجود انسان تمرکز يافته بود.
طبيعي است که خدايان بشرگونه عرش را به جايي کاملاً آشنا بدل کردند. جايي که يونانيها در آن کاملاً آسوده خاطر بودند. آنها ميدانستند که ساکنان مقدس و خداگونه در آنجا چه ميکنند، چه ميخورند و چه مينوشند و در کجا ضيافت به راه مياندازند و خود را چگونه سرگرم ميکنند. البته لازم بود از آنها بترسند. آنها بسيار نيرومند بودند و هرگاه خشمگين ميشدند بسيار خطرناک بودند. با وجود اين، اگر انسان شرط دورانديشي لازم را از دست نميداد، ميتوانست آسوده خاطر در کنار خدايان به سر برد. او حتي آزادانه ميتوانست به آنها بخندد. زئوس، در حالي که ميکوشيد ماجراي عاشقانه اش را، که بر خاص و عام آشکار بود، از همسرش پنهان نگه دارد، کانون تمسخر و ريشخند بود. به همين دليل يونانيها از او خشنود بودند و او را بيش از همه دوست ميداشتند. هرا (Hera) نيز وسيله خنده و تفريح بود و نماد يک همسر واقعاً حسود، و حيلهها و نيرنگهاي استادانه و زيرکانه اش براي شکست دادن شوهر، و به کيفر رساندن رقيب، هيچ گاه موجبات ناخشنودي يونانيها را فراهم نميآورد، بلکه اعمال و رفتار هرا همان قدر يونانيها را سرگرم ميکرد و ميخنداند که امروزه ما نيز از دست هراهاي جديد ميخنديم و لذت ميبريم. اين داستانها و روايتها را در برابر احساسات دوستانه ميسرودند. خنديدن در برابر ابوالهول مصري يا در مقابل خداوند پرنده يا حيوان شکل آشوريها قابل تصور نبود. اما در محيط کوه اولمپ، اين کار کاملاً طبيعي بود و خدايان را به دوستان و همنشينان خوب بدل ميکرد.
اين خدايان، حتي در زمين نيز، فوق العاده جالب توجه بودند و انسان گونه مينمودند. آنها به صورت مردان و دوشيزگان جوان به جنگلها و درختزارها، رودخانه و درياها ميرفتند و با زمين زيبا و آبهاي درخشان سازگار و دمساز ميشدند.
اين است معجزه اساطير يوناني ـ دنيايي ساختهي دست انسان، که در آن انسانها از ترس فلج کننده از يک موجود قادر مطلق و ناشناخته رها بودند. آن موجودات غيرقابل درک وحشت آفريني که در سرزمينهاي ديگر مورد پرستش بودند، و آن ارواح هراس انگيزي که بر دنيا، فضا و درياها چيره بودند، در يونان جايي نداشتند. شايد اين سخن شما را شگفت زده کند که انسانهايي که اساطير را آفريدهاند از بي خردي نفرت داشتند و به حقيقت عشق ميورزيدند. اما اين سخن، به رغم خيالپردازانه بودن شماري از داستانهاي اساطيري، واقعاً حقيقت دارد. هر کس که داستانها و افسانهها را با توجه و دقت کافي ميخواند، به اين نتيجه ميرسد که حتي مهمل ترين رويدادها در جايي از اين جهان روي ميدهد که اصولاً هم منطقي است و هم قابل تحقق. معروف است که هرکول، که زندگيش را فقط وقف مبارزه بر ضد هيولاها و ديوهاي کينه توز کرده بود، هميشه در شهر تِب يا تِبِز (Thebes) ميزيسته است. جهانگردان دوران باستان ميتوانستند از محل دقيق زادگاه آفروديت، که از کف آفريده شده بود، ديدن کنند. آن محل کمي دورتر از ساحل جزيره سيتِرا (Cythera) قرار گرفته بود. پگاسوس، اسب بالدار، پس از جولان دادنهاي روزانه اش در پهنه آسمانها، هر شب به اصطبل راحتي در کورينت ميرفت و در آنجا ميآسود. يک محل زندگي آشنا ميتوانست تمامي موجودات اساطيري را حقيقت وجودي ببخشد. گرچه اين اختلاط کودکانه به نظر ميرسد، اما بايد توجه داشت که آن پس زمينه استوار و متين، در مقايسه با آن جن که علاءالدين با ماليدن چراغ جادويي ناگهان احضارش ميکرد و پس از اداي وظايف محوله ناپديد ميشد و به جاي ناشناختهاي ميرفت، چقدر اطمينان بخش و قابل درک است.
در اساطير باستان نابخردي و اعمال غيرمنطقي هراس انگيز هيچ محلي از اعراب ندارد. از جادوگري که در دنياي پيش و بعد از يونان از قدرت و چيرگي ويژهاي برخوردار بود، تقريباً اثري ديده نميشود. در داستانهاي اساطيري مرد جادوگر وجود ندارد، و فقط دو زن ديده ميشوند که از قدرتي هراس انگيز و خارق العاده برخوردارند. جادوگرهاي اهريمني و زنان جادوگر سالخورده و اسرارآميزي که تا همين اواخر بر اروپا و آمريکا چيره بودند، هيچ نقشي در اين افسانهها ندارند. سيرسه (1) (Circe) و مديا Medea يا مِدِه ـ medeè ـ تنها زنان جادوگري هستند که در عين جواني از زيبايي خارق العادهاي برخوردارند که دل انگيز است و وحشت برانگيز نيست. در داستانهاي باستاني يونان از ستاره شناسي، که از دوران بابل باستان تا امروز راه اعتلا پيموده است، کوچکترين اثر يا ردپايي ديده نميشود. قصهها و افسانههاي زيادي درباره ستارگان نوشته شده است، ولي از اين پندار که ستارگان بر زندگي انسان تأثير ميگذارند هيچ خبري نيست. ستاره شناسي همان چيزي است که فکر و دانش يوناني از ستارگان به وجود آورد. در هيچ داستاني اثر يا نشاني از وجود کشيش يا کاهن جادوگر ديده نميشود که مردم از او به اين دليل که يا بر خدايان نفوذ دارد، يا از آنها بيگانه است، بترسند. کاهن به ندرت ديده ميشود و هيچ وقت اهميت يا مرتبتي ندارد. در داستان اوديسه هنگامي که يک کاهن و يک شاعر جلو اوديسئوس (Odysseus) يا اوديسه، زانو بر زمين ميزنند و ملتمسانه از او ميخواهند آنها را نکشد، آن پهلوان کشيش يا کاهن را بي درنگ ميکشد، اما از کشتن شاعر صرف نظر ميکند. هومر ميگويد که او ميترسيد مردي را بکشد که خداوندان هُنرِ ملکوتي را به وي آموختهاند. پس اين شاعر بود که بر ملکوت نفوذ داشت، نه کشيش يا کاهن ـ و تاکنون هيچ کس از شاعر نهراسيده است. حتي ارواح نيز که در سرزمينهاي ديگر نقش گسترده و هراس انگيزي ايفا کردهاند، در هيچ داستاني از داستانهاي اساطيري يونان نميآيند و روي زمين ظاهر نميشوند. يونانيها از مرده نميترسيدند ـ که اوديسه آنها را «مردگان رقت برانگيز» مينامد.
دنياي اساطيري يونان براي آدميزادگان جاي وحشت برانگيزي نبود. درست است که خدايان (يوناني) قابل اعتماد نبودند و کسي نميتوانست به آنها متکي باشد. مثلاً هيچ کس نميتوانست پيشگويي کند که صاعقهي زئوس در کجا فرود ميآيد. با وجود اين، تمامي خدايان، البته به استثناي عدهاي انگشت شمار، که استثنا بودنشان هم زياد مهم نبود، از زيبايي مدهوش کننده انسان گونه برخوردار بودند، و در حقيقت هر چيزي که از زيبايي انساني برخوردار باشد نميتواند هراس انگيز و وحشتناک باشد. اساطيرنويسان نخستين يونان دنياي هراس انگيز را به دنيايي آکنده از زيبايي بدل کردهاند.
اما اين تصوير درخشان نقطههاي تاريکي نيز دارد. تغييرات اندک اندک و به تدريج روي داد ولي تکامل واقعي به دست نيامد. خدايان انسان شونده تا ديرباز فقط اندکي کاملتر از پرستندگان خويش بودند. آنها به طرز غيرقابل قياسي زيباتر و نيرومندتر از انسانها بودند، و البته جاودانه هم بودند ـ اما اغلب دست به اعمالي ميزدند که هيچ زن يا مرد محترمي به خود اجازه نميداد انجام بدهد. مثلاً در داستان ايلياد، هکتور نرمخوتر و نجيب تر از هر خدايي است، و آندروماکه را حتماً بايد برتر از آتنا يا آفروديت دانست.
هرا هميشه و از اول تا آخر الههاي بود که پست ترين ويژگي اخلاقي انساني را در وجود خود داشت. تقريباً هر يک از خدايان مقدس ميتوانست به اعمال جنايتکارانه و نفرت انگيزي دست بزند. در ملکوت توصيفي هومر، و حتي تا مدتها پس از آن، مفهوم خير و شر محدود است.
نقاط تاريک يا سياه ديگري هم وجود دارند. ما ردپاي اعصاري را ميتوانيم بيابيم که در آنها خدايان جانور چهره وجود داشتهاند. ساتيرها، يعني خدايان جنگل، بُز ـ انسان هستند، يا سِنتورها، يا موجودات ديو ـ آدم، که نيم انسان و نيم اسب بودند. هِرا را اغلب «گاو چهره» ميخوانند و گويا اين صفت را بدان جهت به وي دادهاند که وي در طول قرون و اعصار چهره خود را از گاو آسماني تا ملکهي انسان چهرهي ملکوت تغيير ميداده است. حتي داستانهايي هم هست که در آنها آشکارا به دوراني اشاره شده است که قرباني کردن انسان رايج بوده است. اما معتقدات وحشيانهاي که به جا مانده است چيزي نيست که شگفتي برانگيزد، بلکه اندک بودن آنها مايه شگفتي است.
البته هيولاي اساطيري به اشکال و چهرههاي گوناگون رخ ميگشايد:
گورگونها و هيدراها لولوهاي هراس انگيزي هستند.
اما وجودشان بدان خاطر است تا پهلوانان داستانها با کشتن آنها به افتخار و سربلندي دست يابند. واقعاً، اگر آنها نبودند يک پهلوان چه کاري ميتوانست در اين دنيا انجام بدهد؟ آنها هميشه مقهور دست پهلوانان ميشوند و از آنها شکست ميخورند. پهلوان بزرگ و نامدار داستانهاي اساطيري، يعني هرکول، ميتواند تمثيلي از خود يونان باشد. او با هيولا جنگيد و زمين را از وجود پليدشان پاک کرد، همان گونه که يونان نيز زمين را از افکار و انديشههاي پليد و اهريمنانهي چيرگي ديوها بر انسانها پاک کرد.
به طور کلي، اساطير يونان از داستانها و افسانههايي درباره خدايان مرد و زن شکل گرفته است، اما ما نبايد آن را بسان نوعي انجيل يوناني بخوانيم، يعني مثل کتابي که حاوي شرطي درباره مذهب يوناني است. طبق نظريات کاملاً نويني که ابزار شده است، يک اسطورهي واقعي اصلاً ربطي به مذهب ندارد. اسطوره شرح و روايتي است درباره طبيعت، و، مثلاً اينکه اشياي موجود در دنياي هستي چگونه به وجود آمده اند: يعني، انسان، جانوران، اين يا آن درخت يا گل، خورشيد، ماه، ستاره ها، توفان، آتشفشانها، زلزله، و هر چيزي که وجود دارد و اتفاق ميافتد. رعد و برق هنگامي روي ميدهد که زئوس آذرخشش را به حرکت درمي آورد. يک کوه آتشفشان به اين سبب فوران ميکند که موجود مخوف و هراس انگيزي که در دل زمين زنداني است، گهگاه تلاش ميکند خود را آزاد کند. دُب اکبر، يعني همان صور فلکي که نامش خرس بزرگ است، هيچ وقت از زير خط افق پايين تر نميرود، زيرا زماني يک الهه از دست او خشمگين شد و دستور داد که از اين پس ديگر حق ندارد به درون دريا فرو برود. اسطورهها دانشهاي نخستيناند، و نتيجهي تلاشهاي نخستين انسانها براي اينکه توضيح دهند که در پيرامون خود چه چيزهايي ديدهاند. اما بسياري از همين به اصطلاح اسطورهها اصولاً توصيف هيچ چيز ويژهاي نيستند. برخي از اين داستانها سرگرميهاي محض است، يعني از آن گونه روايات و مثلهايي که مردم در طول شبهاي بلند زمستان براي يکديگر ميگويند. داستان پيگماليون و گالاتئا (گالاته) نمونهاي از اين نوع قصه هاست. اين قصه هيچ پيوند قابل تصوري با هرگونه رويداد درون طبيعت ندارد، و همين طور داستانهاي در جست و جوي پشم طلايي، اورفئوس يا اورفه و اوريديس (2) و بسياري ديگر. اکنون اين حقيقت کاملاً پذيرفته شده است، و ما نبايد بکوشيم که پهلوانان زن داستانهاي اساطيري بايد ماه يا سپيده دم باشند و پهلوانان مرد يک خورشيد اساطيري. اين داستانها هم ادبيات نخستين هستند و هم دانش نخستين.
اما اثري هم از مذهب ديده ميشود، البته در پس زمينه، ولي با وجود اين آن را آشکارا ميتوان ديد. هومر، از طريق تراژدي نويسان و نويسندگان ادوار بعد، ما را عميقاً از نيازمنديهاي انسان و اينکه آنها از خدايان چه انتظاراتي دارند آگاه ميکند.
ظاهراً يقين حاصل شده است که زئوس صاعقه برانگيز زماني خداي باران بوده است. او حتي بر خورشيد هم حکم ميرانده است، زيرا کشور کوهستاني يونان به باران بيش از خورشيد نياز داشته است و خداي خدايان بايد خدايي ميبود که ميتوانست آب گرانبهاي زندگي را به پرستندگان خود بدهد. اما زئوس هومر حقيقت طبيعت نيست. او فرد يا شخصي است که در جايي زندگي ميکند که تمدن به آن راه يافته است، و زئوس معيار يا درک خاصي از خير و شر يا نيکي و بدي دارد. ترديدي نيست که اين درک يا معيار زياد والا نيست و ظاهراً بيشتر در مورد ديگران مورد استفاده قرار ميگيرد و نه خودِ وي. اما وي کساني را که پيمان ميشکنند به کيفر ميرساند؛ او از هر عمل ناپسند و ناروا در حق مردگان خشمگين ميشود، و به پريام (Priam) آن هنگام که در برابر آشيل (3) زبان به ندبه گشود، ياري داد. در داستان اوديسه وي به تکامل و والايي بيشتري دست يافته است. خوک چران داستان ميگويد که نيازمندان و غريبان از زئوساند و هر کس که از ياري دادن به آنها دريغ کند به خود زئوس ستم روا داشته است. هِزيود Hesiod، اصولاً اندکي پس از اوديسه از مردي سخن ميگويد که به نيازمندان و به غريبان ستم روا ميدارد، يا به يتيمان بدي ميکند، و «زئوس از اين مرد خشمگين ميشود.»
بنابراين عدالت همگام و همپاي زئوس شده است. اين فکر يا اعتقادي تازه بود. رهبران و سرکردههاي دزدان دريايي در داستان ايلياد خواهان عدالت نبودند. آنها ميخواستند که هر چيزي را که برمي گزينند بردارند و با خود ببرند، زيرا نيرومند بودند و در نتيجه خدايي را ميخواستند که از قدرتمندان و از صاحبان زور پشتيباني کند. اما هِزيود، که خود رعيتي کشاورز بود و در دنياي نداري و بينوايي ميزيست، ميدانست که فقرا و ندارها بايد خداوندي عادل داشته باشند. او چنين نوشت: «ماهيها و جانوران و مرغان هوا يکديگر را ميخورند. اما زئوس عدالت را به انسان داده است. وقتي زئوس بر تخت شهرياري مينشيند عدالت نيز در کنار وي نشسته است.» اين سخنان ثابت ميکند که فرياد رسا و تلخ نيازمندان و بينوايان نوميد حتي به عرش هم رسيده است و در نتيجه خداوند قدرتمندان و صاحبان زور را به حامي ضعفا بدل کرده است.
بنابراين، در وراي داستانهايي که درباره زئوس عاشق پيشه و زئوس بزدل و خنده آور ميخوانيم، چهره زئوس ديگري را ميبينيم که، چون انسانها از اين مهم آگاه ميشوند که زندگي از آنها چه ميخواهد و نوع بشر از خدايي که ميپرستد چه انتظاري دارد، رخ ميگشايد و خودي نشان ميدهد. اين زئوس تدريجاً همه را از ميدان بدر کرد و سرانجام خود ميداندار معرکه شد. بنا به گفته ديوکريسوستوم (4) که از نويسندگان قرن دوم پس از ميلاد است، وي سرانجام به «زئوس ما، دهنده هر هديه نيکو، پدر مشترک و رهاننده، منجي و نگهدار بشر» بدل شد.
اوديسه از «خداوندي که تمام آدميان به وي علاقه مندند» سخن ميگويد، و صدها سال پس از وي ارسطو چنين نوشت: «نژاد انسان در راه فضيلت تلاش بسيار نموده است». يونانيها، از زمان نخستين اسطوره نويسان کهن تا پس از آن با ملکوت و فضيلت و پرهيزگاري آشنا بودهاند. علاقه يونانيها به اين صفات نيک آن قدر زياد و شديد بود که از تلاش براي ديدن آشکار آنها باز نايستادند، تا اينکه سرانجام رعد و برق و صاعقه به پدري عالمگير بدل شدند.
پي نوشت ها :
1- در زبان يوناني کورکه تلفظ ميشود.
2- اين اسم در زبان يويناني اوريديکه تلفظ ميشود.
3- Achilles
در زبان يوناني آکيلس تلفظ ميشود. اين اسم و اسامي ديگر اساطيري چون نخستين بار از زبان فرانسه به فارسي برگردانده شدهاند، همان تلفظ فرانسه رايج شده است، زيرا ch در فرانسه شين تلفظ ميشود و در زبان لاتين و يوناني (ک).
4- Dio Chrysostom
که همان سِنت جان است (345ـ407) که چون اديب و سخنور بود او را به اين نام خواندند، يعني «زرين دهان». وي از بنيان گذاران نخستين کليساي يوناني است.