شهيد صدوقي در قامت يك پدر(2)

نه تنها مخالفتي نداشتند، بلكه اصرار داشتند كه من حداقل زبان انگليسي را بايد خيلي خوب ياد بگيرم. من نتوانستم خواسته هاي ايشان را برآورده كنم. ايشان در سال 41، 42 استاد زبان انگليسي گرفته بودند كه در منزل به ما زبان ياد مي داد. ايشان موافق نبودند كه يك طلبه، دروس ديگر را اصل بگيرد و دروس طلبگي را فرع، ولي معتقد بودند كه ما بايد در كنار دروس
شنبه، 3 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد صدوقي در قامت يك پدر(2)

شهيد صدوقي در قامت يك پدر(2)
شهيد صدوقي در قامت يك پدر(2)


 





 
گفتگو با حجت الاسلام محمدعلي صدوقي

آيا شهيد صدوقي با علوم جديده مخالفتي نداشتند؟
 

نه تنها مخالفتي نداشتند، بلكه اصرار داشتند كه من حداقل زبان انگليسي را بايد خيلي خوب ياد بگيرم. من نتوانستم خواسته هاي ايشان را برآورده كنم. ايشان در سال 41، 42 استاد زبان انگليسي گرفته بودند كه در منزل به ما زبان ياد مي داد. ايشان موافق نبودند كه يك طلبه، دروس ديگر را اصل بگيرد و دروس طلبگي را فرع، ولي معتقد بودند كه ما بايد در كنار دروس حوزوي، دروس ديگري را هم بخوانيم، به همين دليل من تا ديپلم به صورت متفرقه دروس دبيرستاني را هم خواندم. يا مثلا وقتي مي رفتيم رانندگي ياد مي گرفتيم. نه تنها نهي نمي كردند كه تشويق هم مي كردند. ديد بسيار وسيعي داشتند. ژست روشنفكري يا ژست ولايت مداري نداشتند، اما حقيقتا روشنفكر و ولايت مدار و ذوب در امامت و ولايت بودند و به واقع معتقد بودند.

يكي از ويژگي هائي كه از ايشان نقل مي كنند اين است كه شهيد آيت الله صدوقي طلبه پرور بودند. آيا در مدرسه عبدالرحيم كه شما در آنجا درس مي خوانديد، تدريس مي كردند؟ نحوه برخورد ايشان با طلبه ها و تذكراتي كه مي دادند چگونه بود؟
 

با طلبه ها بسيار مهربان بودند و احترام فوق العاده اي براي كسي كه لباس روحانيت بر تن داشت، قائل بودند. در پوشيدن لباس، تميز بودن لباس، كوتاه بودن مو بسيار حساس بودند. موقعي كه موي طلبه بلند بود، حساس بودند و با ملاطفت تذكر مي دادند. حساسيت ديگري هم داشتند و آن هم اين بود كه كسي كه لباس روحانيت دارد، خوب نيست ساعت به دستش ببندد. از ژوليدگي و كثيف بودن بسيار بدشان مي آمد و در مورد رفتار بر سر سفره، اگر طلبه اي مراعات نمي كرد، به شكل ضمني به او تذكر مي دادند. اگر در خيابان مي ديدند كه يك روحاني سيگار مي كشد، فوق العاده نگران مي شدند و يا اگر حركتي كه مناسب يك روحاني نبود، مي ديدند، تذكر مي دادند. اوايل طلبگي من ايشان هميشه به مدرسه مي آمدند و درس مي دادند. معمولا كسي كه خارج درس مي دهد، ديگر سطح درس نمي دهد، ولي ايشان نه تنها سطح درس مي دادند كه لمعه و مكاسب و رسائل هم مي گفتند.

آيا براي عموم هم درس داشتند؟
 

شب هاي جمعه درس تفسير داشتند كه جلسات سياري بود و هر هفته در خانه كسي برگزار مي شد. اول رسم بود كه آداب خواندن قرآن و تجويد گفته مي شد و رسم بود كه يك ساعتي قرآن مي خواندند و غلط يكديگر را مي گرفتند و بعد هم حاج آقا تفسير مي گفتند.

آيا در مورد واكنش ايشان نسبت به واقعه 15 خرداد 42 و دستگيري امام خاطره اي به يادتان مانده است؟
 

بله، من متولد 1328 هستم و حوادث قبل از آن را هم به ياد دارم. قبل از 15 خرداد، مسئله انجمن هاي ايالتي و ولايتي و رفراندوم انقلاب سفيد بود. يادم هست كه در قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي كه امام قيامشان را شروع كردند، حاج آقا اكثر شب ها با علماي يزد جلسه داشتند و درباره اين موضوع صحبت مي كردند و در روز 6 بهمن كه رفراندوم شاه برگزار مي شد، حاج آقا از منزل بيرون نرفتند. منزل ما در كنار روضه محمديه (حظيره فعلي) بود و تا خيابان فاصله چنداني نداشت و صداي شعارهاي جاويد شاه و امثال اينها به خانه مي آمد. يادم هست كه حاج آقا در اتاق نشسته بودند و وقتي اين صداها آمد، اشك بر گونه هاي ايشان جاري شد و بسيار ناراحت بودند، طوري كه سئوال برانگيز بود كه نسبت به حركت چهار نفر كه علم و كتلي راه انداخته اند و شعار مي دهند، ايشان چرا اين طور عكس العمل نشان مي دهند. جريان 15 خرداد كه پيش آمد، ايشان از علمائي بودند كه تصميم گرفتند براي مسئله مرجعيت امام به تهران بروند و اگر اشتباه نكنم مرحوم صالحي كرماني هم از كرمان آمدند و با هم رفتند. من خيلي كوچك بودم و موقعيت را تشخيص نمي دادم، ولي يادم هست كه بزرگ ترها نگران بودند. يادم هست موقعي كه حاج آقا داشتند را مي افتادند، من گريه ام گرفت و در كوچه دنبال ايشان دويدم. ايشان مرا برگرداندند و گفتند: «گريان توي كوچه نيا.» ايشان جزو اولين كساني بودند كه به تهران رفتند و تلاش فراواني براي مرجعيت امام كردند كه به واقع اگر تلاش هاي ايشان و ساير علما و روحانيون نبود، بحث محاكمه صحرائي امام مطرح شده بود و با حضور علما بود كه جلوي اين فاجعه گرفته شد.

فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي شهيد صدوقي از سال 42 تا 57 به چه نحو بود؟
 

پس از آبان 43 كه امام دستگير و تبعيد شدند، خفقان سنگيني بر تمام كشور حكمفرما شد و هيچ كس جرئت اينكه نام امام را بالاي منبر ببرد، نداشت، ولي آيت الله صدوقي ارتباطات گسترده اي به خصوص در زمينه رساندن وجوهات به امام داشتند كه اتفاقا رژيم هم نسبت به اين قضيه خيلي حساس بود. ايشان به گونه هاي مختلف سعي داشتند كه اين حمايت را از امام داشته باشند، مكاتباتي را با امام انجام مي دادند كه متاسفانه نتوانستيم آنها را نگه داريم.

شهيد صدوقي در قامت يك پدر(2)

ارتباط تلفني هم داشتند؟
 

خير، در آن زمان ارتباط تلفني اساسا كم بود و امام هم مايل نبودند كه ارتباطات به صورت تلفني باشد. حتي
اعلاميه هائي كه امام مي دادند، براي پاريس خوانده مي شد و ما هم از آنجا مي گرفتيم و ضبط مي كرديم.

يكي از مراكز عمده ضبط و ثبت و پخش اعلاميه هاي امام، يزد بود. در اين مورد توضيح بيشتري بدهيد.
 

شايد اولين يا عمده ترين جاي نشر اطلاعيه هاي امام، يزد بود. رويه هم اين گونه بود كه در نجف اطلاعيه ها را براي تيمي كه در پاريس بودند مي خواندند. گروه هائي كه معمولا در اطراف بني صدر آنها را براي ما مي خواندند و ما هم بلافاصله به صورت دستنويس يا تايپ در مي آورديم. اوايل خيلي براي تكثير آنها مشكل داشتيم. يكي از برادرها گفت: «در يكي از مدارس جنوب شهر دستگاه استنسيل هست. آيا اجازه هم بروم بياورم؟» حاج آقا گفتند: «اگر مي تواني برو و بياور» كه شبانه رفت و آورد. به سختي اعلاميه ها را تكثير مي كرديم تا بعد كه يكي از يزدي هاي متمول مقيم تهران يك دستگاه زيراكس تهيه كرد و به شكلي به ما رساند و ما در زيرزمين خانه تعبيه كرديم و كارمان راحت شد. به سه چهار نفر هم بيشتر نمي شد اطمينان كرد. حاج آقا خيلي بي محابا عمل مي كردند، ولي ما احتياط مي كرديم. يادم هست يك بار رفته بودم قم يا جاي ديگري و به هر حال يزد نبودم و اعلاميه اي از حضرت امام آمده بود كه ضبط و تايپ كرده بودند، اما چون من نبودم، به جاي امروز، فردا چاپ شده بود. حاج آقا شب بالاي منبر به همه خبر داده بودند كه اين اعلاميه ديروز رسيد، ولي ببخشيد چون محمدعلي نبود، امروز تكثير شد و دير شد! ما همگي گفتيم حاج آقا! چنين چيزي را كه بالاي منبر نمي گويند. ايشان مي گفتند مهم نيست. به هر حال ما در آن زيرزمين، اعلاميه ها را تكثير مي كرديم. گاهي هم دستگاه را خاموش مي كرديم كه داغ نكند. يك بار اعلاميه اي از طرف امام براي نيمه شعبان آمده بود و امام گفته بودند چراغاني و جشن نباشد و عزاي عمومي اعلام كردند. احمدآقا تاكيد كردند كه امام گفته اند آقاي صدوقي حتما يادداشتي روي آن بگذارند و براي علماي بلاد بفرستند. در آن زمان جو به خصوصي درست شده بود، مخصوصا انجمن حجتيه و اطرافيان آنها روي اين امر، حساسيت زيادي داشتند و جوسازي هاي شديدي كردند. يك بار از احمدآقا پرسيدم: «اصرار امام بر يادداشت آيت الله صدوقي بر اين اعلاميه چي بود؟» احمدآقا گفتند:« امام معتقد بودند شايد عده اي در اينكه شخص من اعلاميه را داده ام، تشكيك كنند.» در آن موقع ارتباطات هم كه مثل حالا نبود كه بتوانند به آساني از شخص امام استعلام كنند، لذا امام خواسته بودند شخص معتبر و شناخته شده اي بر آن يادداشتي بنگارد كه در صحت اعلاميه ترديد ايجاد نشود.

در اسناد ساواك آمده كه در مورد اين اعلاميه، آيت الله صدوقي نسبت به امام افكار تندتري داشتند. واقعاً همين طور بود؟
 

در چند مورد به اين شكل بود كه زودتر و جلوتر از امام حركت كردند.

چگونه در مورد صحت و سقم اعلاميه ها يقين پيدا مي كرديد؟
 

در اين مورد اتفاقا خاطره اي يادم هست. يكي بار اعلاميه اي را گفتند كه امام داده اند و ضبط شده. من كمي به آن شك كردم، ولي حاج آقا يقين داشتند كه از امام نيست. اطلاعيه بسيار تند بود و بوي خون از آن مي آمد. نمي دانم در تاريخ قمري آن نكته اي بود يا جاي ديگري كه من شك كردم. اعلاميه را به حاج آقا دادم. ايشان خواندند و گفتند اين اشتباه است و اين متن هم نبايد نوشته امام باشد. ممكن است بخواهند در مورد صحت اعلاميه ها شك ايجاد كنند و ساواك اين را داده، چون اگر اعلام مي شد، طبيعتا امام تكذيب مي كردند و مي گفتند مال من نيست و به اين ترتيب ترديدي در مورد تمام اعلاميه هاي ايشان ايجاد مي شد. حاج آقا گفتند:«قبل از اينكه اين اعلاميه را به كسي بدهي، به شكلي با نجف ارتباط پيدا كن و بپرس.» از يزد نمي شد با نجف تماس گرفت، زنگ زديم به تهران و ايشان با نجف تماس گرفت و مشخص شد كه اعلاميه مربوط به امام نيست و جعلي است.

آيا سابقه ديگري هم وجود داشت كه در اعلاميه هاي امام دست برده باشند و آيا در اين مورد، مشخص شد كه كار ساواك است؟
 

خير، من سابقه ديگري را به ياد ندارم و در اين مورد هم حاج آقا مطمئن بودند كه كار ساواك است تا در مورد صحت اعلاميه ها شك ايجاد كنند و تاثيرگذاري آن را از بين ببرند. در بعضي از حادثه ها، از جمله سينما ركس آبادان، به محض اينكه اين خبر رسيد حاج آقا گفتند: «من مي دانم كه اين كار خود دولت است.» و قبل از اينكه حضرت امام واكنشي نشان بدهند، حاج آقا اعلاميه بسيار تندي دادند. شايد هم در اسناد ساواك اين اعلامه باشد. در اين اعلاميه حاج آقا كلا گناه اين حادثه را به گردن دولت انداختند. يادم هست احمدآقا مي گفتند يكي از دلائلي كه امام اين كار را كار دولت مي دانستند، اطلاعيه حاج آقا و شهادت ايشان بر اين حادثه بوده است.

ارتباط امام با شهيد صدوقي دو جور ترسيم شده است. يكي رابطه دو دوست كه بخشي از دوران تحصيل را با هم گذرانده بودند و بعد هم دورا دور ارتباط داشتند و ديگري رابطه مراد و مريدي كه در نامه هاي ايشان به امام هم متجلي است. به نظر شما كداميك از اين دو تفسير واقع بينانه تر است؟
 

با توجه به زمان ها و موقعيت ها، هر دو برداشت درست است. حاج آقا در خاطراتشان مي نويسند از همان روزهاي اولي كه به قم رفتم، با امام آشنا شدم و اين آشنائي به يك دوستي صميمي تبديل مي شود. از نظر سني حدوداً هفت سال با هم فاصله سني داشتند و اين طور كه خود حاج آقا مي گفتند سفرهائي با هم مي رفتند و گاهي شبانه روزها با هم بودند. اين صميميت تا آخر عمر داشت. اما رابطه مراد و مريدي در بحث رهبري و ولايت مطرح است. حاج آقا در اين بعد نهايت دقت را داشتند كه هر چه را كه مورد رضايت امام هست، دقيقا عمل كنند.

شهيد صدوقي تقيد داشتد كه به رغم كهولت و بيماري در جبهه ها حضور داشته باشند. در اين مورد چه خاطراتي داريد؟
 

دو تا خاطره را بيان مي كنم. تابستاني بود و شهيد صدوقي در جبهه بودند. جبهه رفتن ايشان هم داستان هاي مفصل و خاصي دارد. قرار مي شود به مريوان بروند و در آنجا عده اي منتظر ايشان بودند. حاج آقا خيلي به استخاره معتقد بودند. استخاره مي كنند و بد مي آيد و نمي روند. بعدا متوجه مي شوند كه اگر در آن لحظه حركت مي كردند، برنامه اي در جاده چيده بودند كه حاج آقا و تمام گروهي كه همراه ايشان بودند، در كمند ضد انقلاب قرار مي گرفتند. هر وقت حاج آقا به جبهه مي رفتند، در سنگرها مي رفتند، گاهي روزي چند سخنراني در سپاه و ارتش مي كردند.
يك بار هم از جبهه آمدند به تهران. پرسيدم: «آقاجان! چقدر تهران مي مانيد؟» گفتند: «يزد خيلي گرم است و من هم خيلي خسته ام و مي خواهم ده پانزده روزي اينجا بمانم.» ما خيلي خوشحال شديم. فردا صبح ساعت 9و 10 بود كه گفتند: «بلند شو برويم سري به امام بزنيم.» رفتيم و در بين صحبت، امام پرسيدند: «آقاي صدوقي! كي تشريف مي بريد يزد؟» اين سئوال خيلي عادي بود. حاج آقا عرض كردند: «فردا مي روم.» من تعجب كردم، چون روز قبل به من گفته بودند مي خواهم ده پانزده روز بمانم. حالا در برابر سئوال امام مي گفتند فردا مي روم. تمام مدت هم با هم بوديم و حادثه اي اتفاق نيفتاده بود. ادب اقتضا مي كرد كه در حضور امام، اين تناقض را از حاج آقا سئوال نكنم. به حياط كوچك امام كه رسيديم گفتم: «شما كه قرار بود ده پانزده روز اينجا بمانيد. پس چه شد؟» گفتند: «از اين سئوال امام متوجه شدم كه ايشان مايلند در اين ايام، من يزد باشم.» گفتم: «ايشان شايد همين طوري پرسيدند.» حاج آقا گفتند: «خير! نحوه سئوال ايشان به گونه اي بود كه من بايد در يزد باشم.» زمان شلوغي هاي بني صدر و اين گونه مسائل بود. خلاصه هر چه كرديم حاج آقا حاضر نشدند، بمانند و به يزد رفتند.
حتي زماني كه نظر فقهي ايشان هم با امام يكسان نبود، صددرصد از نظر امام پيروي مي كردند. يادم هست پس از فتح خرمشهر در جلسه اي خصوصي كسي از ايشان پرسيد تكليف جنگ چه مي شود؟ ايشان گفتند: «به نظر من ديگر ادامه جنگ توجيهي ندارد. ما دشمن را عقب رانده و سرزمين هاي اشغالي مان را پس گرفته ايم.» ولي همين مطلبي را كه با اين قاطعيت بيان كردند، وقتي ديدند كه نظر امام اين است كه جنگ ادامه پيدا كند، حتي يك بار هم نديدم كه روي اين مطلب ان قلتي بگذارند و حرفي بزنند. پيوسته پا به ركاب بودند كه به جبهه بروند.

در قضاياي بني صدر و بازرگان، شهيد صدوقي از قبل از انقلاب با اينها ارتباط و از آنها شناخت داشتند. در دوراني كه امام هنوز از اين دو حمايت مي كردند، آيت الله صدوقي انتقاداتشان را از آنها صراحتا بيان مي كردند و قبل از انتخاب بني صدر هم گفته بودند كه من تمايلي به انتخاب او ندارم. اولا بينش ايشان نسبت به اين دو از كجا نشأت مي گرفت و روي چه شناختي اين برداشت را داشتند و ثانيا با توجه به اينكه اشاره كرديد كه شهيد صدوقي ذوب در ولايت بودند، چگونه در اين مقطع نظري خلاف نظر امام را اعلام كردند؟
 

ايشان برخورد بسيار تندي با موضع گيري هاي دولت موقت داشتند و در مورد بني صدر هم اساسا با رياست جمهوري او موافق نبودند و در ملاقاتي كه در پاريس با بني صدر داشتند، برداشت مثبتي از او نداشتند و در او خصوصياتي را يافته بودند كه شايد نتوان دلايل منطقي برايش آورد، ولي حاج آقا قيافه شناسي و چهره شناسي خاصي داشتند كه من در ديگران نديده بودم. يادم هست كه يكي از افرادي كه در دوره دولت موقت مسئوليت خيلي بالائي هم داشت، جلسه اي با حاج آقا داشت و صحبت كرد. حاج آقا وقتي بيرون آمدند گفتند: «من سراندرپاي وجود اين آدم را ضديت با روحانيت ديدم.»
گفتيم: «آقا اين طور نيست»، ولي بعدها موارد مكرري را از او ديديم و متوجه شديم كه اعتقادي به روحانيت ندارد. بر اساس همين آدم شناسي بود كه حاج آقا در مورد بني صدر و بازرگان مصاحبه هاي تندي داشتند. البته در آن موقع صراحت و شجاعت زيادي مي خواست كه كسي آن طور موضع گيري كند، مخصوصا در مورد بني صدر كه اكثر روحانيون از او حمايت كرده بودند و از حاج آقا انتظار مي رفت كه از بني صدر حمايت كنند. حتي در يزد عده اي به حاج آقا گفته بودند كه آقاي حبيبي در برابر بني صدر، شانس موفقيت ندارد و حاج آقا گفته بودند كه من بايد تكليفم را انجام بدهم و قرار نيست از كسي حمايت كنيم كه راي بياورد. حاج آقا وقتي در موردي به يقين مي رسيدند، حتي با خود امام هم در اين مورد صحبت مي كردند. يادم هست جلسه اي با حضور ائمه جمعه تشكيل شده بود، پس از رفتن آنها، حاج آقا نشستند و من متوجه شدم كه با امام كاري دارند. من هم بايد قاعدتا جلسه را ترك مي كردم، ولي روي كنجكاوي ماندم و حاج آقا هم چيزي نگفتند. حاج آقا حدود 20 دقيقه اي در مورد وضع موجود كشور و جريان بني صدر با ايشان صحبت كردند و گاهي از شدت نگراني، صدايشان هم كمي بالا مي رفت. امام هيچ حرفي نزدند تا حاج آقا صحبت هايشان تمام شد و آخر سر فقط يك جمله فرمودند و گفتند: «خيلي ناراحت نباشيد. اين مسئله يك روز بيشتر كار ندارد. مردم با ما هستند يا با انقلاب هستند؟ مردم با انقلاب هستند...» حاج آقا حرفي نزدند و از پله ها كه آمديم پائين، گفتند: «بار سنگيني را روي دوشم احساس مي كردم و با اين جمله امام، سبك شدم.» يادم هست كه بعد از عزل بني صدر، حاج آقا گفتند: «امام فرمودند يك روز بيشتر كار ندارد، اين كه يك ساعت هم بيشتر كار نداشت. كدخدا را به اين راحتي از يك ده بيرون نمي كنند.»

درباره سفري كه به پاريس داشتند، خاطراتي را ذكر كنيد.
 

حاج آقا خودشان قصد داشتند كه به پاريس بروند، ولي مرحوم احمدآقا هم تلفن زدند و گفتند كه امام خواسته اند كه ايشان بيايند تا در پاره اي موارد با هم صحبتي داشته باشند. حاج آقا كه مي خواستند عازم شوند، يكي از افراد بلندپايه رژيم كه يك وقتي هم صحبت نامزدي براي نخست وزيرشدنش بود به نام پيراسته، اجازه خواست كه نزد حاج آقا بيايد و از طرف شاه، پيغامي را براي امام به حاج آقا بدهد. حاج آقا در پذيرفتن او مردد بودند و تصميم گرفتند با شهيد دكتر بهشتي مشورت كنند و لذا به من فرمودند كه نزد ايشان بروم. تلفن زدم و دكتر بهشتي فرمودند فردا ساعت 10 شما را مي بينم. من فردا راه افتادم و اتفاقا ده دقيقه زود رسيدم. يكي از بارزترين ويژگي هاي شهيد بهشتي، وقت شناسي ايشان بود. خودشان در را باز كردند و مرا به اتاقي راهنمائي كردند و گفتند كه جلسهي دارند و راس ساعت 10 خواهند آمد كه همين طور هم بود. وقتي مسئله را مطرح كردم. ايشان فرمودند: «صرف گرفتن پيغام از كسي و رساندنش به فرد ديگري اشكال ندارد، مسئله تمكين يا عدم تمكين از آن سخن است.» به هر حال قرار شد آقاي پيراسته به ديدن حاج آقا بيايند كه قرار ملاقات در منزل يكي از بستگان در نارمك گذاشته شد. خانه دو طبقه بود و حاج آقا از مهمانشان در طبقه بالا پذيرائي كردند. داماد ما يك بار رفت چاي ببرد و وقتي برگشت، ديدم هم ناراحت است و هم خنده اش گرفته. گفتم: «چه شده؟ موضوع از چه قرار است؟» گفت: «چاي را كه بردم، ديدم حاج آقا دارند درباره غسل و انواع آن شرح مبسوطي مي دهند و متوجه نشدم كه منظورشان چه بود.» پيراسته كه رفت، از حاج آقا سئوال كردم: «موضوع از چه قرار است؟» گفتند: «وقتي آمد، ديدم خيلي ژست نخست وزيري گرفته، خواستم يك كمي او را از جائي كه بود پائين بياورم و بعد با او صحبت كنم.» به هر حال وقتي او پرسيده بود كه آيا من هم حاج آقا را در سفر پاريس همراهي مي كنم يا نه، حاج آقا گفته بودند: «از الطاف شما، ممنوع الخروج است!» او گفته بود كه چند روز بعد بروم و گذرنامه ام را بگيرم كه همين كار را كردم و از ممنوع الخروجي درآمدم! به هر حال حاج آقا سه چهار روز قبل از من به پاريس رفتند. موقعي كه مي خواستم به پاريس بروم، باز همين آقاي پيراسته آمد و گفت كه من نامه اي براي امام نوشته ام كه چون خطم خوب نيست، نامه را تايپ كرده ام و ان شاء الله كه اسائه ادبي نباشد و شما عذرخواهي كنيد. من هم نامه را به پاريس بردم و جوان هم بودم و متوجه نبودم كه هر پيغامي را نبايد داد. نامه را كه دادم به امام عرض كردم كه ايشان عذرخواهي كرده كه نامه را تايپ كرده، امام فرمودند: «خطش ايراد نداشت، مطلبش بد بود.» من از اخم ايشان و حركت دستشان فهميدم كه موضوع نامه برايشان مطلوب نبوده است.

نگاه شهيد صدوقي به تبليغات انتخاباتي چه بود؟
 

يادم نيست كه ايشان براي انتخابات مجلس خبرگان خودشان تبليغي كرده باشند. ديگران اين كار را برايشان كردند، ولي خودشان خير، ولي در انتخابات كه من خواستم شركت كنم، واقعيت اين است كه در سخنراني هايشان مرا تائيد كرده بودند.

حضرت عالي امام جمعه هستيد و راه پدرتان را ادامه ي دهيد. روش ايشان براي اقامه نماز جمعه چه بود؟
 

ايشان مقيد به غسل جمعه بودند، چون يكي از مستحبات موكد است. در روايتي ديدم كه حضرت رسول(صلي الله عليه و آله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرموده بودند اگر پول هم براي تهيه آب براي غسل جمعه نداري، غذاي آن روزت بفروش و آب تهيه كن. حاج آقا بسيار مقيد به غسل جمعه بودند. ايشان حافظه بسيار قوي داشتند و محفوظاتشان از آيات، احاديث، ادعيه و داستان هاي شيرين تاريخي فوق العاده بود، ولي با وجود معلومات زياد، در منبرها بحث هاي سلسله وار را دنبال نمي كردند و منبرهايشان حالت جُنگ گونه داشت و بيشتر مسائل روز را مطرح مي كردند. اصولا به ادعيه فوق العاده معتقد و بسياري از آنها را حفظ بودد. صبح ها كه براي نماز مي رفتند، بيش از يك ساعت راه مي رفتند و در آن فاصله دعا مي خواندند. يادم نيست كه قبل از رفتن به منبر، چندان مقيد به مطالعه باشند، حتي در ماه رمضان ها هم كه منابر ايشان دو سه ساعت طول مي كشيد، به راحتي درباره مسائل گوناگون صحبت مي كردند و بيانشان براي هيچ كس خسته كننده نبود. حتي در اين اواخر كه بيماري قندشان شديد شده بود و دچار تكرر ادرار شده بودند، گاهي بالاي منبر كه بودند عبا و عمامه را مي گذاشتند و براي تجديد وضو مي رفتند و جالب اينجاست كه مردم از سرجايشان تكان نمي خوردند تا ايشان بر مي گشتند و معلوم بود كه به رودربايستي ايشان نمي نشستند و منبرهاي به اين طولاني برايشان جذاب بود. مردم با ايشان حالت يگانگي و سادگي عجيبي داشتند. شايد براي ديگران قابل قبول نباشد كه وسط منبر حتي بخواهند بروند و آب بخورند، ولي ايشان به قدري با مردم صميمي بودند كه به راحي مي رفتند و تجديد وضو مي كردند و بر مي گشتند و قضيه خيلي هم طبيعي بود.

هدف ايشان از نگارش نامه به سران كشورهاي ديگر چه بود و بازخورد آن چه بود؟
 

ايشان در اين موارد با ما صحبتي نمي كردند، ولي كلا از شيوه ايشان اين گونه استنباط مي كنم كه اين كار را بر اساس اداي تكليف انجام مي دادند.

واكنش ايشان نسبت به شهادت شهداي محراب چه بود؟
 

مي گفتند همين روزها نوبت به من هم مي رسد و در واقع، مسئله برايشان بديهي بود.

از آخرين ديدارتان با شهيد صدوقي برايمان بگوئيد.
 

ديدار من با حاج آقا مي فاصله پيدا كرد، چون من نماينده مجلس و ساكن تهران بودم. ما چون مقلد امام بوديم و ايشان تهران را بلاد كبيره مي دانستند و ماه رمضان بود، من ده روز در مجلس قصد اقامت كرده بودم. بعد از ظهر آن روز بود كه حاج احمد زنگ زد. البته برداشت من از صحبت هاي ايشان اين نبود كه حاج آقا شهيد شده اند و خيلي عادي گفتند نظر امام اين است كه شما برويد و احوالي از آقا بپرسيد. من بليت هواپيما گرفتم و وقتي به يزد رسيدم، متوجه موضوع شدم.

آيا بعد از شهادت شهيد صدوقي، از ايشان كمكي هم گرفته ايد؟
 

قطعا بين پدر و پسر ارتباط روحي هست، ولي وقتي از مردم عادي داستان هائي را درباره ايشان مي شنوم، مي بينم شايد لياقت آنها را نداشته ام و يا شايد انتظارم بالا بوده است. آقاي صدرالساداتي مي گويند هروقت مشكلي دارم، فاتحه اي براي حاج آقا مي خوانم و كمك مي كنند. مردم يزد از اين داستان ها زياد دارند.

برخورد شهيد صدوقي نسبت به كساني كه در اوايل انقلاب تندروي مي كردند، چه بود؟
 

ايشان با هيچ نوع رفتار خارج از قاعده و با تندروي موافق نبودند، مخصوصا با موضع گيري هائي كه عليه افراد به صرف متمول بودن يا داشتن يك پست مي شد، مثلا رئيس شهرباني يزد به نسبت شغلي كه داشت، تندروي نكرده بود، اما خيلي ها صرفا به دليل شغل او، درصدد آزارش برآمدند. حاج آقا از او دفاع كردند و گفتند به صرف جملاتي كه گفته، نمي شود او را محاكمه كرد. ايشان ماشين و راننده اي گرفتند و شبانه او را از يزد خارج كردند كه صدمه نبيند و بعدها هم به او مسئوليت دادند. يا مثلا شهرداري كه حاج آقا گفتند كارش خوب بوده و او را نگه داشتند و بعد هم كه بازنشسته شد، در سال 77 رئيس شوراي شهر شد و دو سال پيش فوت كرد. يا آقاي دبيران كه قبل از انقلاب فرماندار يزد و بسيار متدين و فهميده و دانشمند بود. حاج آقا در همان دوران بسيار به ايشان احترام مي گذاشتند و بعد از انقلاب هم حاج آقا خواستند كه خود ايشان بيايد و استاندار شود.

اگر نكته اي باقي مانده، ذكر كنيد.
 

در زمان طاغوت استانداري به يزد آمده بود كه وزنه بردار هم بد و شاخ و شانه مي كشيد. روزي كسي را نزد حاج آقا فرستاد كه ن روزي 20 ليتر شير مي خورم و 120 كيلو وزنه بر مي دارم و خلاصه آدم عادي نيستم كه بشود هر حرفي را درباره ام زد. حاج آقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان احاله دادند و در شبي كه مسجد شلوغ هم بود، بالاي منبر گفتند: «دولت عليه براي ما استاندار وزنه برداري فرستاده كه به ادعاي خودش روزي 20 ليتر شير مي خورد و 120 كيلو وزنه بر مي دارد. بهتر بود دولت به جاي او، براي ما يك گاو مي فرستاد كه روزي 50 ليتر شير بدهد و 50 كيلو بار ببرد كه برايمان مفيدتر مي بود.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط