خاطراتی از شهيد صيادشیرازی

پنج شش نفر در خودرويي بودند و شايد کلاس اخلاق و يا درس ديگري مي رفتند. چنين سفري بود. راديوي خودرو روشن بود و مجري، خبرها را يکي پس از ديگري مي خواند. در ميان خبرها اعلام کرد که ناوکانستليشن امريکايي، راهي خليج فارس شده است.
شنبه، 10 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شهيد صيادشیرازی

خاطراتی از شهيد صيادشیرازی
خاطراتی از شهيد صيادشیرازی


 






 

شهيد صياد شيرازي در آیينه خاطرات امير سرتيپ ناصر آراسته
 

بسم الله الرحمن الرحيم
پنج شش نفر در خودرويي بودند و شايد کلاس اخلاق و يا درس ديگري مي رفتند. چنين سفري بود. راديوي خودرو روشن بود و مجري، خبرها را يکي پس از ديگري مي خواند. در ميان خبرها اعلام کرد که ناوکانستليشن امريکايي، راهي خليج فارس شده است.
از اين قبيل رويدادها هر روز در جهان اتفاق مي افتند و اخبارش را هم خيلي ها مي شنوند. به خصوص کساني که در ستاد مشترک ارتش هستند و به ويژه افرادي که در ادارات مرتبط با اين موضوع فعاليت دارند، همه روزه از اخبار يا شايعات جا به جايي ناوها، زير دريايي ها و کشتي ها در سراسر جهان مي شنوند. سروان صياد شيرازي بلافاصله خودرو را متوقف کردند.
سال 1358 بود. هنوز درگير جنگ با دشمن بعثي نشده بوديم. شايد تيرماه و يا مرداد ماه سال 1359 هم تعداد زيادي از صاحب نظران نظامي پيش بيني جنگ را نمي کردند چه رسد به سال 1358، لکن عزيزاني بودند که از منطقه غرب مي آمدند و در همان زمان به ستاد مشترک ارتش گزارش مي دادند که شواهد و قرائن نشانه آن بود که بين ايران و عراق، جنگ واقع خواهد شد. آنها به استناد درگيري هايي که در مناطق مرزي غرب رخ مي دادند، در گزارش هايشان تصريح مي کردند که به زودي جنگ واقع خواهد شد، ولي بسياري از کارشناسان نظامي و حتي سياسي، اين امر را غير محتمل مي دانستند راننده خودروي سواري ژيان در يکي از خيابان هاي شهر اصفهان به آرامي در کنار خيابان متوقف شد. صياد شيرازي خطاب به همراهانش گفت: « از جا به جايي اين ناو معلوم است که جنگ اتفاق خواهد افتاد. پس اولاً ديگر به جايي که مي خواستيم برويم، نمي رويم. ثانياً بهتر است با هم به جايي برويم و جلسه اي را در اين خصوص برگزار كنيم.»
همگي به داخل مسجدي رفتند و دور هم نشستند. تعدادي از آن ها شايد راضي نباشند که من نامشان را در اين جمع ذکر کنم، ولي در ميان آنها افرادي مانند سروان صياد شيرازي، برادر پاسدار رحيم صفوي، آقاي سالکي که بعدها فرمانده کميته هاي انقلاب اسلامي شدند و سروان عطاء الله صالحي که هم اکنون با درجه سر لشکري، فرمانده کل ارتش جمهوري اسلامي ايران هستند، حضور داشتند. اين جمع در آن زمان، يعني سال 1358، با پيش بيني شهيد صياد شيرازي مبني بر اينکه جنگي به ايران تحميل خواهد شد، دور هم جمع شدند تا تدبيري بينديشند.
اولاً يک نظامي بايد فرصت ها را خوب بشناسد، بايد وضعيت سياسي کشورش را خوب بشناسد و بايد دشمن شناس باشد تا بتواند با شنيدن يک خبر از راديو، آن هم در سال 1358، تشخيص دهد که کشورش به زودي درگير جنگ ناخواسته اي خواهد شد. ثانياً در يک جلسه پنج شش نفره به اين نتيجه برسند که مردم بايد براي دفاع از کشور، پاي کار بيايند. خيلي مهم است که آنان به اين نتيجه رسيدند که بايد سازمان بسيج را براي حراست ازکشور تشکيل داد و در همان سال 1358 و در شهر اصفهان برنامه ريزي کردند که در 20 مسجد اصفهان اين تشکيلات را راه بيندازند.
امير غفراللهي که هم اکنون در مجلس حضور دارند، از همرزمان شهيد صياد شيرازي و از همان زمان در اصفهان همراه ايشان بودند. در همان جلسه پيش بيني کردند که براي تشکيل اين سازمان و آموزش نيروها نياز به 400 نفر استاد دارند. سئوال اين بود که براي تأمين اين اساتيد چه کار بايد کرد؟ شهيد صياد شيرازي گفت: « مسئوليت تأمين استاد با من. » ايشان همان شب با مرکز آموزش توپخانه اصفهان هماهنگ و سپس برگه اي را براي ثبت و تنظيم اطلاعات آماده کرد. قرار شد صبح فردا صبحگاه مشترکي در مرکز برگزار شود و ايشان در آن مراسم سخنراني کند. شهيد صياد شيرازي در ضمن سخنراني پر شور خود، حاضران در ميدان صبحگاه را تهييج و براي عضويت در گروه آموزشي تشويق کرد. بلافاصله بعد از اتمام صبحگاه، برگه هاي آماده در اختيار نيروها قرار گرفت و در مدت 24 ساعت، بيش از 800 نفر از نيروهاي مرکز آموزش توپخانه اصفهان براي آموزش مردم، براي مقابله با تجاوز احتمالي دشمن، اعلام آمادگي کردند. سروان صياد شيرازي با اين تدبير، در سال 1358، هسته اوليه بسيج را در اصفهان تشکيل داد و آموزش نظامي مردم شروع شد. در همان زمان تصميم گرفته شد سروان عطاء الله صالحي را به عنوان اولين فرمانده بسيج در جمهوري اسلامي ايران انتخاب و معرفي کنند و به اين نحو بود که سازمان بسيج شکل گرفت. البته آن زمان به نام «نيروهاي مردمي» و يا «نيروهاي داوطلب» ناميده مي شد. شاهد ديگر اين گفته هم امير سرلشکر عطاءالله صالحي هستند که در مجلس حضور دارند. ايشان اولين فرمانده بسيج مردمي بودند.

خاطراتی از شهيد صيادشیرازی

اين يکان به کار خود ادامه مي داد تا اينکه به فرمان امام، سازمان بسيج شکل گرفت و قانون تشکيل سازمان بسيج مستضعفين در مجلس شوراي اسلامي تصويب و مقرر شد که سازمان بسيج در اختيار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گيرد. بعد از آن مصوبه، آقايي به نام قرقي که افسر ژاندارمري بود، به عنوان نماينده رئيس جمهور آمد و با نامه و صورتجلسه اي، سازمان بسيج را از ارتش گرفت و به منظور اجراي قانون، به سپاه پاسداران تحويل داد.
اين حرکت ناشي از بصيرت نظامي و آينده نگري و داشتن تفکر راهبردي يک سروان ارتش در آن موقع است که چنين موضوعي را پيش بيني کند و از قضا جنگ هم اتفاق بيفتد و به گونه اي وسعت و دايره اش فراگير شود که لازم باشد مردم وارد ميدان شوند. اين حرکت غير از نبوغ نظامي شهيد صياد شيرازي چيز ديگري نمي تواند باشد. ايشان در آن زمان دوره فرماندهي و ستاد نديده بود، بلکه اين پيشنهاد، برخاسته از تفکر عميق نظامي، دشمن شناسي، يقين و اعتقاد راسخ به مباني انقلاب اسلامي، ضرورت حفظ آن تحت هر شرايطي و اطاعت وي از مولا و رهبرش، حضرت امام خميني بود.
فکر مي کنم سال 1364 بود که ايشان به عنوان مشاور زمان جنگ، در معيت رهبر معظم انقلاب اسلامي که آن زمان مسئوليت رياست جمهوري را به عهده داشتند عازم لبنان شدند. من هم در خدمت فرمانده نيروي زميني ارتش، سرهنگ صياد شيرازي بودم. رفتيم سوريه، الجزاير و ليبي. مذاکرات انجام شدند. بعد از آخرين جلسه، شهيد شيرازي از ايشان پرسيدند: « آقا! من در مذاکرات فردا و پس فردا مسئوليت و کار خاصي دارم؟» ايشان در پاسخ فرمودند: « خير». ايشان بلافاصله برنامه ريزي کرد که به ملاقات ژنرال طلاس، وزير دفاع وقت سوريه که بسيار به امام علاقمند بود، برود. ژنرال بهترين هديه زندگي را يک تخته قاليچه ابريشمي بافت اصفهان مي دانست که تصوير حضرت امام را روي آن بافته و به ايشان هديه کرده بودند. ايشان ما را به منزلشان برد و آن هديه را نشانمان داد. ژنرال طلاس اشعاري از حافظ و مولوي را به فارسي حفظ کرده بود و براي ما خواند. البته نه به فارسي روان! کتابي هم درباره امام خميني نوشته بود به نام «قبض نور من الامام» يعني شعله اي از نور امام. ايشان براي شهيد صياد شيرازي با مقامات سوريه ملاقاتي را ترتيب داده بودند و ما رفتيم به منزل ايشان. شهيد صياد شيرازي به ژنرال طلاس گفتند که مي خواهند به جنوب لبنان بروند. ژنرال طلاس گفت: « نه! آنجا امن نيست. اسرائيل مرتب به آنجا حمله مي کند و ديوار صوتي را مي شکند. الان هم مي داند شما در سوريه هستيد و من حاضر نيستم شما را که ميهمان آقاي حافظ اسد هستيد، ببرم آنجا و خداي ناخواسته آسيبي ببينيد». از شهيد صياد اصرار و از ايشان امتناع. بعد گفت: «شما دو سه روزي آمده ايد به سوريه و دمشق، اينجا تفريح کنيد و حالا که در جنگ نيستيد، بگذاريد دو سه روزي در آسايش باشيد. برويد زيارت». شهيد صياد گفت: « رفتيم». ژنرال طلاس دوباره گفت: « برويد بگرديد، سوغاتي تهيه کنيد. من هم سفارش مي کنم شما را به جاهاي ديدني ببرند. » شهيد صياد گفت: « همرزمان من، فرزندان سرباز من و بچه هاي بسيج و همرزمانم در سپاه پاسداران و ساير نيروهاي مسلح همه در جنگ هستند و من بنا به اوامر امام و رئيس جمهورم به اين سفر آمده ام و الان هم کار سياسي من تمام شده است. به قول شما بايد بگرديم و برويم تفريح يا اينکه برگرديم کشورمان. نمي توانم برگرديم و تفريح کنم. کشور من هم در حال جنگ است. اگر همين حالا خداوند عمر مرا به پايان ببرد و جان مرا بگيرد و از اين دنيا ببرد، بايد بگويم در حال انجام داده چه کاري بودم؟ زماني که دوستان و فرزندان من مي جنگند، بگويم من در حال تفريح در دمشق بودم؟ پاسخي براي خدا ندارم. حالا که نمي توانم در آنجا بجنگم، دوست دارم اينجا بين رزمندگان شما حضور پيدا کنم تا اگر لحظه اي ديگر در اين دنيا نبودم، لحظه مرگ پاسخي براي حضرت حق داشته باشم». ژنرال طلاس گفت: « نمي گذارم شما به جنوب لبنان برويد، ولي با اصرار شما مي گويم برويد به بعلبک. يک اردوگاه آموزشي در آنجا هست. سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند. برويد از آنجا بازديد کنيد. »
يک تيپ ورزيده به عنوان تأمين مسير و يک گروهان هم براي حفاظت ما انتخاب شدند. من هم درکنار ايشان راه افتادم و رفتيم. يک سر لشکر سوريه اي هم همراه ما بود و راهنمايي مي کرد. رفتيم به بعلبک. وقتي مي خواستيم حرکت کنيم، شهيد صياد شيرازي، سرلشکر سوريه اي را خواست و گفت: « طوري برنامه ريزي کنيد که وقت نماز به منزل يک شهيد يا مسجد برسيم و نماز اول وقت را به جا بياوريم. »
سرلشکر سوريه اي هم برنامه را رديف کرد و براي نماز صبح رسيديم به منزل پيرمردي از شيعيان اطراف بعلبک که خانواده اش پنج شهيد داده بود. از ما استقبال کردند و نماز را در آنجا خوانديم. برايمان صبحانه، نان، کره و پنير محلي پيش بيني کرده بودند. هنگام صرف صبحانه توجه اين پيرمرد مدام به شهيد صياد بود. طوري که براي من که در کنار صياد نشسته بودم، خوردن صبحانه مشکل شده بود. ديدم اين پيرمرد چشم از او برنمي دارد، بعد از صبحانه شهيد صياد به او گفت: « چه شده پدر؟ سئوالي داريد؟ کاري داريد؟ چيزي مي خواهيد؟ گفت:نه! » گفت: «خيلي متوجه من هستيد». گفت: « من فکر مي کنم دارم خواب مي بينم، چون به شما که نگاه مي کنم، امام را مي بينم. پيش خودم مي گويم اين امام نيست، اين سرهنگ صياد شيرازي است؛ باز پلک مي زنم و به شما نگاه مي کنم دوباره تصوير امام را مي بينم. من به جاي صياد شيرازي، امام را دارم مي بينم. » از منزل که خواستيم بياييم بيرون، دستي کشيد روي پوتين شهيد صياد شيرازي و خاک آن را به صورتش ماليد و کف دست خودش را بوسيد. شهيد صياد خيلي منقلب شد و به اين پيرمرد گفت: « چرا اين کار را با من مي کنيد؟» و دست پيرمرد را گرفت و با اصرار و تلاش، آن را بوسيد. آنگاه به او گفت: « شما خودت پدر پنج شهيد هستي. چرا اين کار را با من مي کردي؟» حرف پدر شهيد در بعلبک اين بود: «نه مي توانم و نه لايق هستم که بيايم دست و پاي امام را ببوسم. مي خواهم وقتي رفتيد ايران به امام گوييد که اگر لايق نبودم و نتوانستم بيايم، ولي پاي سربازت را بوسيدم. » شهيد صياد شيرازي هم بار ديگر دست ايشان را بوسيد و حرکت کرديم. سفري طولاني بود، آن هم با خودروي لندرور. ايشان هم بسيار اذيت شد، چون هنوز جراحت هايش به طول کامل بهبود نيافته بود و اذيتش مي کرد. برگشتيم آن جايي که بايد استقرار پيدا مي کرديم. من و شهيد صياد در همان مکاني که ميهمان بوديم، يک سوئيت داشتيم و هم اتاق بوديم. پاسي از شب گذشته بود و بايد مي خوابيديم. وضو گرفتيم و دو رکعت نماز خوانديم و من اجازه گرفتم و خوابيدم. ديدم ايشان رفت سر نماز خواندن. يک ساعتي را خوابيدم و بعد بيدار شدم، ديدم هنوز مشغول نماز است. البته هنوز وقت نماز شب نشده بود. ساعت حدود يک بعد از نيمه شب بود. ايشان همواره يک ساعت قبل از اذان صبح از خواب برمي خاست و نماز شبش را مي خواند. دوباره يک چرتي زدم و بيدار شدم، باز ديدم در حال عبادت است. از جاي برخاستم و مي خواستم از او بپرسم که: « چه کار مي کني؟ چرا استراحت نکردي؟» ديدم به سجده رفته و به شدت گريه مي کند. وقتي گريه اش تمام شد، سريع رفتم رو به رويش، پشت به قبله نشستم. مي دانستم هر وقت چيزي از او بپرسم، درسي ياد مي گيرم. به اوگفتم: « جناب سرهنگ! بايد براي من بگويي چرا اين قدر سجده طولاني داشتي و نماز شب را شروع نکرده اين قدر گريه مي کردي؟» گفت: « آقا برو بگير استراحت کن يا برو نماز بخوان. دست از سر ما بردار» آن قدر اصرار کردم تا اشک برگونه اش نشست وگفت: « ديدي پيرمرد با من چه کرد؟ من تا کنون فکر مي کردم که در مملکت خودم، مديون مردم خودمان و انقلاب اسلامي هستم، بلکه هر جايي در اين دنيا مظلوم و شيعه و مسلماني هست، به او مديون هستم. هر جا کسي عليه ظلم مي جنگد، من بايد حضور پيداکنم. من به او مديونم. هر مظلومي که دارد مي جنگد، من به او مديونم. گريه من استغفار به درگاه حضرت حق بود». اين گفت وگويي بود که بين من و شهيد صياد که فقط خدا گواه آن است، رد و بدل شد. گفت: «گريه ام از اين است که من در کشور خودم طوري که مقبول ذات خداوند باشد، قادر به انجام تکاليفم نيستم. چگونه مي توانم در جاهاي ديگر انجام وظيفه کنم. من که قادر نيستم هر جايي که جنگي هست حضور پيدا کنم و هر جايي که مظلومي هست، دينم را به او ادا کنم، چاره اي غير از استغفار به درگاه خدا ندارم. کار من امشب استغفار بود که خدايا مرا ببخش. من از انجام وظيفه ام در جمهوري اسلامي عاجزم، چگونه مي توانم در جاهاي ديگر دينم را ادا کنم؟» هنوز شهيد بزرگوار، آيت الله دستغيب، امام جمعه فقيد شيراز در قيد حيات بودند. ما چهار، پنج نفر همراه با سرهنگ صياد شيرازي که هنوز مسئوليت فرماندهي نيروي زميني را عهده دار نشده بود، از کردستان به محضر ايشان رسيديم. فکر مي کنم امير سرلشکر عطاء الله صالحي، تشريف داشتند. ديگران هم بودند. رفتيم خدمت ايشان و هر يک از ما به خاطر جراحاتي که بر بدن داشتيم، عضوي از بدنمان را بسته بوديم. من چشمانم را بسته بودم، شهيد صياد شيرازي يک پايش کامل در گچ بود. هر کسي يک عضوي از بدنش مجروح بود. دقيقاً مثل يک بيمارستان سيار رفتيم در خانه ايشان. ايشان با ديدن وضعيت ما که يک مشت آدم لت و پار بوديم، بسيار متاثر شدند. شهيد صياد شيرازي به ايشان گفت: «حاج آقا، ما را نصيحت کنيد». شهيد دستغيب تعارف کردند. ايشان دوباره اصرار کردند که حاج آقا ما را موعظه کنيد. البته اخلاق شهيد صياد شيرازي طوري بودکه هرگاه خدمت علما مي رسيد از آنان مي خواست تا وي را موعظه کنند؛ آن گاه خود را مقيد مي داشت که بدان عمل کند.
شهيد صياد شيرازي به شهيد دستغيب گفت: « حاج آقا ما خود را مديون انقلاب مي دانيم. براي آنکه خدمتي به اين انقلاب بکنيم، ما را نصيحت کنيد» تا شهيد صياد اين حرف را زد، شهيد بزرگوار دستغيب گفتند: « شما نياز به نصيحت نداريد، چون خودتان را مديون انقلاب اسلامي مي دانيد». شهيد صياد شيرازي اصرار کردند که چرا، ما نيازمند نصيحت شما هستيم. ايشان در مقابل اصرار شهيد صياد گفتند: « تا زماني که شما خودتان را مديون انقلاب اسلامي مي دانيد، در صراط مستقيم هستيد. هر وقت که خودتان را طلبکار از انقلاب دانستيد، بدانيد که در مسير خلاف گام نهاده ايد. »
شهيد صياد شيرازي قبل از آنکه مسئوليت فرماندهي نيروي زميني ارتش را بپذيرد و بعد از فرماندهي در همان زماني که درگير جنگ تحميلي بود، مي گفت: « ما مديون انقلاب اسلامي هستيم. » اين را از شهيد دستغيب گرفته بود. اولين تأکيدش در لبنان اين بود که که گفت: « من مديون مردم مسلمان مستضعف دنيا هستم ونمي دانم که چگونه دينم را بايد ادا کنم. » وقتي شهيد صياد شيرازي فرماندهي نيروي زميني را پذيرفت، در منطقه عمليات يکي از کارهاي بزرگش اين بود که دانشکده فرماندهي ستاد را تعطيل و اساتيد را دعوت کرد که در قرارگاه خاتم و کربلا براي طرح ريزي عمليات تقسيم شوند وکار طرح ريزي عمليات را انجام دهند. اولين طرح ريزي که انجام گرفت و ارائه شد، طرح عمليات بيت المقدس بود. اين اساتيد طرح هاي مختلفي را ارائه دادند. ببينيد چقدر هوشمندي مي خواهد. هميشه از اخلاص و صداقت، تشرع و منش حرفه اي يا منش فردي ايشان صحبت مي شود. مي خواستم چند خاطره از خصوصيات نظامي ايشان را براي شما بازگو کنم. قرار بود عمليات طريق القدس انجام و شهر بستان آزاد شود. گروهي اصرار داشتند که خرمشهر آزاد شود و مي خواستند که طرح ها در آن مسير ارائه شود. مشاوران نظامي از ايشان خواستند حالا که فرمانده نيروي زميني شده اند، طرحي ارائه شود که اولين عمليات حتماً با موفقيت همراه باشد تا روحيه نظامي نيروها، به ويژه نيروي زميني تقويت و عمليات خط منسجم دشمن شکسته و بين خط پيوسته دشمن خلا ايجاد شود. در عين حال شهري از تصرف دشمن آزاد و قوا صرفه جويي شود. با اين شاخصه ها طرح ريزي عمليات طريق القدس شکل گرفت و همه خواسته هاي شهيد صياد شيرازي تحقق پيدا کردند. براي انجام اين عمليات، اين سر فصل ها مد نظر بودند.
الف) خط پيوسته دشمن در شمال و جنوب خوزستان شکسته و بين آن خلا ايجاد شود.
ب) صرفه جويي در قوا براي ما حاصل شود.
ج) اولين فرماندهي جنگي شهيد صياد شيرازي با پيروزي همراه باشد.
اين يک هوشمندي نظامي است. خلوص نيت، کياست، درايت توأم با هوشمندي که مي تواند کارش را به خوبي انجام دهد. همين آدم مي آيد در مرکز توپخانه اصفهان در سال 1354 درس هايش را با بسم الله الرحمن الرحيم شروع مي کند. اولين جلسه انقلابيون ارتش بعد از انقلاب اسلامي در زيرزميني با سرپرستي حاج آقا صفايي تشکيل شد. از شهرهاي مختلف افراد و عناصري شناسايي و دعوت شده بودند. آنهايي که از پيروزي انقلابيون در ارتش بودند، مرا هم به آن جلسه دعوت کردند. رفتيم در آن زير زمين نشستيم. حدود 150 تا 160 نفر از درجه سروان تا سرهنگ در آنجا حضور داشتند. کساني که رژيم طاغوت آنها را به بهانه فعاليت انقلابي دستگير و زنداني کرده بود. مثل امير رحيمي که هم اکنون باز نشسته هستند و کسان ديگر. درجه من آن زمان ستوان بود و درکنار سروان صياد شيرازي نشسته بودم. قبل از اينکه جلسه شروع شود، ديدم مشغول تلاوت قرآن است. قرآني را که تلاوت مي کرد، با ترجمه مقابل انگليسي بود. کنجکاو شدم. وقتي جلسه تمام شد پرسيدم: « چرا شما قرآن با ترجمه انگليسي مي خوانيد؟ آيا مي خواهيد زبان انگليسي تان را تقويت کنيد؟» در پاسخ گفت: « به هر جهت وقتي بخوانم، انگليسي من هم تقويت مي شود» گفتم: « پس منظور شما چيز ديگر بايد باشد» حرف چند روز بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بر زبان ايشان جاري شد. مي گفت: « ما بايد با زبان دشمنانمان آشنا باشيم. بايد اين قرآن را در ميان آنها تبليغ و معرفي کنيم. » البته ايشان وقتي در امريکا دوره نظامي را طي مي کردند، اين کار را انجام مي دادند. دامادشان يادداشت هاي وي را در آن زمان جمع آوري کرده اند.

خاطراتی از شهيد صيادشیرازی

مي گفت: « اين قرآن بايد به همه جاي دنيا برود. ما مسلمان هستيم اگر مي دانيم بايد بتوانيم تبليغ هم بکنيم. لذا من ملزم هستم که زبان انگليسي را تقويت کنم که روزي اگر با کسي مواجه شدم، هم با دشمن براساس قرآن صحبت و عمل کنم و اگر در او زمينه اي را مشاهده کردم، با زبان تبليغ قرآن را به او معرفي کنم».
ايشان در منابع مديريت انساني هم کارهاي بزرگي را انجام داده است. به ما مي گفت: « تعهد را در چهره خدمت بيابيد. با تظاهر فريب نخوريد. ببينيد چه کسي بهتر خدمت مي کند، او معتقد تر است».
يادم هست روزي رفتيم جزيره مجنون. معاون تيپ، يک سرهنگ زردتشي بود. از قبل هم آن معاون تيپ مي دانست ما داريم مي رويم آنجا. زماني که رسيديم وقت انجام فريضه نماز بود. ديديم آن سرهنگ زردشتي رفت سجاده اي را آورد و آن را روي زمين، رو به قبله پهن کرد.
شهيد صياد شيرازي از ايشان پرسيد: « شما از کجا مي دانيد که قبله ما مسلمانان اين سمتي است؟ «فرمانده تيپ در اين سنگر به اين سمت نماز مي خواند، پس قبله به همين سمت است». پرسيد: « سجاده را از کجا آورديد؟» گفت: « از ديروز که شنيدم شما به اينجا خواهيد آمد، چون مي دانستم نماز اول وقت مي خوانيد، فرستادم اين سجاده را تهيه کردند. دستورات دين شما را مي دانستم. دست خيس به آن نزده ام، طاهر و پاک است. خواهش مي کنم روي اين سجاده نماز بخوانيد، اين را براي شما گرفته ام. » شهيد صياد شيرازي، آن سرهنگ را در آغوش گرفت و بوسيد و روي همان سجاده نمازش را به جا آورد. بعد از اقامه نماز خطاب به آن سرهنگ گفت: « شما مي توانيد قبل از اتمام 30 سال خدمتتان بازنشسته شويد و برويد. اجباري نداريد که بمانيد و بجنگيد. اگر هم خواستيد برويد، من به عنوان فرمانده نيروي زميني شما راکمک خواهم کرد. » ايشان که معلوم بود يک نظامي عاشق و متعهد به سرزمين خود است. در جواب شهيد صياد گفت: « مي خواهم از شما خواهش کنم که اجازه دهيد اين دو سال پايان خدمتم را هم در کنار شما باشم و به اين آب و خاک خدمت کنم. خدمت کردن درکنار شما براي من لذت بخش است. جنگيدن براي دفاع از سرزميني که در آن به دنيا آمده ام، وظيفه من است. اگر مي شود بمانم. » شهيد صياد با رويي گشاده گفت: « بله که مي شود. اگر دلتان مي خواهد، بمانيد. من فقط مي خواستم کمکي به شما کرده باشم». وقتي از سنگر آنها بيرون آمديم، شهيد صياد شيرازي رو کرد به همراهان و گفت: « چه خوب عاشق خدمت هستند، خوشا به حال ايشان!»
يک زماني هم تعدادي از همرزمان و دوستانش حتي همرزمان زير دستش ترفيع گرفتند و به درجات بالاتري نايل شدند. ما که ايشان را مي شناختيم، با آشفتگي به وي مراجعه کرديم و گفتيم: «فلاني و فلاني درجه گرفته اند. اين ترفيع حق شما بود. چرا نبايد به شما ترفيع بدهند؟» روبه ما کرد و گفت: « من از اينکه ترفيع نگيرم نارحت نيستم. زماني ناراحت مي شوم که فرصت خدمت کردن به اين انقلاب و سرزمين را خودم از خودم بگيرم. اين گونه با من حرف نزنيد، مي خواهيد به فرصتي که براي خدمت کردن فراهم شده است، پشت کنم. آن روزي براي من ناراحت کننده است که خودم فرصتي براي خدمت کردن نداشته و يا آن فرصت را با دست خودم از بين برده باشم. لذا براي من مهم نيست که ترفيع بگيرم يا نگيرم». البته ديروز داماد محترمشان در دانشکده اشاره کردند که وقتي درجه سرلشکري ايشان ابلاغ شد، گفتند: « براي من فرقي نمي کند که ستوان، سرهنگ، سرتيپ و يا سرلشکر باشم. مهم ترين مسئله اين است که بتوانم خدمتي کنم. » البته ايشان از ترفيع درجه سرلشکري بسيار خوشحال بود و مي گفت: « اين ترفيع براي من نشانه اين است که مقام معظم رهبري به نيابت از امام زمان (علیه السلام) از من راضي هستند و اين ترفيع را به من عطا کرده اند».
در پايان عرايضم، چند سر فصل را در مورد شهيد صياد شيرازي به صورت گزيده بيان مي کنم:
مي خواهيم ببنيم شهيد صياد شيرازي با اطرافيان خود چگونه مي زيست؟ رابطه اش با زير دستش چگونه بود؟ با رهبرش چگونه بود؟ با خدايش چگونه بود؟ با نفس خودش چگونه بود. با مردم چگونه بود؟
براي هر کدام از اينها يک نمونه را ذکر مي کنم:
البته اين اوصاف را به صورت دست نوشته آماده کرده ام که اميدوارم بتوانم روزي آنها را از طريق معارف جنگ، چاپ کنم و در اختيار دوستان شهيد قرار دهم.
با بالا دستش امين، صريح و با صداقت بود.
با زيردستش امين، كريم، دلسوز و با قاطعيت بود.
با رقيبش جوانمرد، مشفق و با صميميت بود. با مردم متواضع، مهربان و با سخاوت بود.

خاطراتی از شهيد صيادشیرازی

امام صادق مي فرمايند: « اگر کسي تقوا و تواضع و سخاوت داشته باشد، محبتش در قلب مردم مي نشيند». شهيد صياد شيرازي اين گونه بود.
نسبت به امام و رهبرش عاشق، مطيع و ياور بود. نسبت به خدايش با تقوا، اخلاص و با عبوديت بود. نسبت به انقلاب اسلامي، قانع، پر ثمر و مديون بود و خود را مديون آن مي دانست.
نسبت به دشمن خود زيرک، با مروت و در مقابل او شجاع بود. با نفس خود سختگير، حسابگر و با دقت و وسواس بود. بسيار به نفسش سخت مي گرفت و از او حساب مي کشيد و در امورش دقت مي کرد.
در زندگي اش با برنامه، منظم، پر تلاش، با دقت و پشتکار بود. قرآن با گوشت و خونش آميخته بود.
خودم شاهد بودم هنگامي که در برنامه ريزي دچار مشکل شد، به طراحان مشاورش گفت: « کار را متوقف کنيد» مي پرسيدند: «چرا؟» مي گفت:« مگر خداوند در قرآن نگفته است که «من يتقي الله يجعل له مخرجا»؟ اگر ما در اين طرح راه نجات و خروجي پيدا نمي کنيم و براي اين عمليات، طرح مناسبي به ذهنمان نمي رسد، مشکل تقوايي داريم. اگر اين مشکل را در خودمان حل کنيم، يک راهي پيدا مي کنيم. وقتي مي گفت: « والذين جاهدا فينا لنهدينهم سبلنا» به اين اعتقاد داشت و با آن اعتقاد آن را مي گفت. اين شعار قلبي اش بود. براي همين است که بسيج افتخار مي کند که بگويد صياد بسيجي است. سپاه تلاش مي کند که بگويد سپاهي است. ارتش افتخارش اين است که صياد از خانواده ارتش است.
قبل از محرم، چون مسلم بن عقيل به استقبال محرم مي رفت. مولايش و استادش در وفاداري، حضرت ابوالفضل، قمر بني هاشم(علیه السلام) بود. در امام شناسي، رهبر شناسي و اطاعت از امام، الگويش ابوالفضل (علیه السلام) بود. مولا و آقايش حضرت اباعبدالله الحسين (علیه السلام) بود. همين گونه هم در راه هدف سر داد و سه يا چهار گلوله دشمن بر سرش اصابت کرد. آيا اين غير از سر دادن است. اين زمان، زمان شمشير نيست که اگر شمشير در دست آن منافق نابکار پليد بود و او فرصت مي يافت، شايد با شمشير گردنش را مي زد.
او شاگرد مکتب امام حسين (علیه السلام) بود و خيلي مظلومانه به شهادت رسيد. شهادتش در آن فضاي سياسي که آبستن دعواهاي سياسي و نفاق بود، باعث وحدت در ارکان جامعه و رسوا شدن چهره منافقان مزدور استکبار جهاني و عامل دست صدام و امريکا شد و بنيان هاي وحدت را در جامعه و نيروهاي مسلح مستحکم کرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط