شهيد عراقي و زندان(1)
گفتگو با مرتضي حاجي
درآمد
آيا آشنايي شما با شهيد عراقي قبل از زندان شروع شد يا در زندان؟
ماندن ما در اتاق ملاقات خيلي طول نکشيد تا عصر که ما را تقسيم کردند و تعدادي به زندان شماره 3 و عده اي به زندان شماره 4 و بنده و يکي دو نفر ديگر، از جمله آقاي حسن طباطبايي را که سنمان کمتر از 18 سال بود، براي فرستادن به دارالتأديب جدا کردند. اين کار مورد اعتراض ما واقع شد، چون دارالتأديب محيط نامناسبي بود. هم دوستان حزب ملل اسلامي به اين موضوع اعتراض کردند، هم با اينکه ما هنوز با دوستان موتلفه روبرو نشده بوديم، آنها هم آمدند و جوي درست شد که مجبور شدند در اين تقسيم بندي تجديد نظر کنند و ما و دوستانمان در زندان شماره 3 باقي بمانيم و خطر رفتن به دارالتأديب که محيط مناسبي نبود، رفع شود. در دارالتأديب افراد بزهکار و چاقوکش و امثال اينها بودند، اما زندان شماره 3 و 4 مملو بود از آدم هاي فرهنگي و مبارز و ما مي توانستيم در کنار اينها زندگي سالم و روبه رشدي داشته باشيم. من فکر مي کنم حمايت دوستان مؤتلفه و به ويژه شخص شهيد عراقي که به نوعي نقش رهبري و مديريت آن مجموعه راداشت، در نگهداشتن ما دو سه نفر در زندان قصر و نجاتمان از دارالتأديب نقش اساسي داشت.
تعدادي از دوستان ما را در بند زندانيان عادي نگه داشتند، ولي پس از چند روز اعتراض و تهديد به اعتصاب غذا، آنها را هم داخل زندان سياسي آوردند. عده اي از دوستان موتلفه هم در بند شماره 3 بودند، از جمله شهيد عراقي، حاج آقا عسگر اولادي، حاج آقا هاشم امامي، آقاي مدرسي فر، آقاي حاج ابوالفضل حيدري، آقاي شهاب و جمع زندانيان مسلمان، جمع اکثر و قوي تري شد. در شماره 3، تا قبل از ورود ما سه گروه زنداني بوند، معدودي مسلمان و عده زيادي کمونيست که عده اي از آنها از بقاياي حزب توده بودند و عده اي هم از زندانيان 21 فرودين که شاه را ترور کردند از جمله پرويز نيک خواه و منصوري و رسولي. تا قبل از ورود ما، تعداد غير مسلمان ها در بند 3 بيشتر بو. ما که وارد شديم، فضاي زندان عمدتاً در اختيار مسلمان ها قرار گرفت و بر پايي نماز جماعت و اقامه اذان ظهر و مغرب، تقريباً فضا، فضايي اسلامي شد، در حالي که قبلاً اين طور نبود. زندان شماره 4 که مرحوم آقاي طالقاني و مرحوم بازرگان و بعضي از اعضاي نهضت آزادي در آنجا بودند، فضاي مذهبي داشت و با آمدن ما، فضاي غالب بند 3 هم مذهبي شد.
از خاطراتتان در زندان با شهيد عراقي برايمان بگوييد.
ديگر اينکه ايشان آدم مبارز و با سابقه و زندان ديده اي بود و مي شود گفت که با محيط زندان انس داشت و خودش را با آنجا تطبيق داده بود. زندان، جاي خوبي نيست و انسان دوست ندارد آنجا باشد، اما شهيد عراقي سعي داشت فضا را هم براي خودش و هم براي ديگران، شاداب و قابل تحمل کند. براي ما که کم سن و سال بوديم، اگر اين جور پشتيباني ها و حمايت ها نبود و شرايط، آزارمان مي داد، شايد نمي توانستيم خيلي چيزها را تحمل کنيم، ولي ايشان کاري مي کرد که خيلي به ما سخت نگذرد و بتوانيم راحت تر، زندان را تحمل کنيم. از نظر مديريت فضاي زندان، کار ايشان بسيار درست بود و مدبرانه عمل مي کرد.
سوم اينکه ايشان زنداني مقاومي بود و پرونده هاي تو در تو داشت، يعني در عين حال که آنجا محکوم به حبس ابد بود، پرونده هايي مثل پخش اعلاميه و انواع و اقسام کارهاي مبارزاتي در دادگستري و دادگاه ارتش داشت و به خاطر آنها مي رفت و محاکمه مي شد و دائماً در رفت و آمدهاي اين چنيني هم بود. اين جور نبود که با يک پرونده گير افتاده باشد. پرونده هاي متعدد داشت و در واقع يک آدم مبارز حرفه اي بود. اين آدم حرفه اي که بسيار مقاوم بود و در مقابل رژيم و دستگاه قضايي او، محکم ايستاده بود. در عين حال با مأموران رژيم، راحت گفتگو مي کرد، يعني اين سعه صدر را داشت که با پاسباني که حتي زور هم مي گفت، حرف بزند، استدلال کند و مجابش کند در بسياري از جهات هم در گفتگو با افسران زنداني، غالب مي شد و نقش زيادي در تلطيف روابط زندان بان ها و زنداني ها داشت. محاکمه ها که انجام و احکام که صادر مي شدند، ديگر کاري براي زنداني باقي نمي ماند جز اينکه مدت محکوميت را در آنجا بگذراند. اين مدت محکوميت را مي شود جوري گذراند که هر روز بين نگهبان ها و مسؤولين زندان و زنداني درگيري پيش بيايد و محيط متشنج شود که اين البته روش بسيار خسته کننده و فرساينده اي است و زنداني را بيشتر از مأموران، اذيت مي کند و از پا در مي آورد. من گمان مي کنم تجربه و شناخت شهيد عراقي از زندان باعث مي شد شرايطي را فراهم آورد که چنين اتفاقي پيش نيايد، چون بچه ها جوان و احساساتي و تند بودند و اگر مأموري جواب سربالا مي داد يا متلکي مي گفت و يا بدگوئي مي کرد، مشکل به وجود مي آمد.
يادم هست در زندان جمشيديه که بوديم، قرار بود سرلشکر معصومي، فرمانده پادگان جمشيديه براي بازديد از زندان بيايد. بچه ها نشسته بودند و هرکسي داشت کاري را انجام مي داد. دقيقاً يادم نيست، ولي گمانم جلسه قرآن داشتيم، چون بعضي ها روي تخت هايشان وعده اي هم پايين نشسته بودند. معصومي آمد داخل و توقع داشت که بچه ها جلوي پاي او بلند شوند و بچه ها اين کار را نکردند و به او برخورد بود. افسر همراه او بر پا گفت، ولي کسي به «برپا» او اعتنا نکرد. موقعي که معصومي داشت مي رفت، يکي از بچه ها رفت و از او درخواستي کرد و او هم توي گوش زنداني سيلي زد. البته چون زمان دادگاه ما بود، همه بچه ها خيز برداشتند که اين را در دادگاه خواهيم گفت. البته دادگاه هم همان دستگاه بود، اما کافي بود خبرنگاري در جايي پيدا شود و اين را بنويسد. ما اعتراض کرديم و بعد معصومي به عذرخواهي افتاد و مسئله خاتمه پيدا کرد.
کم تجربگي و جواني ما باعث مي شد که چنين درگيري هايي ايجاد شود، اما بعدها به خاطر مديريت و درايت شهيد عراقي، ما تقريباً ديگر چنين برخوردهايي نداشتيم و لذا يکي از عوامل موثر تنظيم روابط زندانبان ها و زنداني ها، حفظ حرمت زنداني، شهيد عراقي بود و به محض اينکه اصطکاک مختصري پيش مي آمد، ايشان حاضر بود و مي رفت وقت مي گرفت و با افسر زندان صحبت و مسئله را توجيه مي کرد و نمي گذاشت مسئله باقي بماند و بعداً دردساز شود. اين توان گفتگو و استدلال کردن، به نظرم يکي از موهبت هاي بي شماري بود که خدا به ايشان داده بود و به درستي هم از آن استفاده مي کرد، بدون اينکه ذره اي از مواضع سياسي خود کوتاه بيايد و يا اجازه بدهد که ذره اي حقوق بچه هاي زنداني پايمال شود.
اشاره کرديد به شاداب کردن محيط زندان و تقويت روحيه زنداني ها. آيا مصاديقي هم از اين قضيه به يادتان هست؟
هميشه براي من سوال بود که ايشان چه جوري اين قدر خوب آشپزي ياد گرفته و اين را از او پرسيدم. گفت: «يک روز عاشورا مي خواستيم غذا بدهيم. ديگ هاي بزرگ را آماده کرديم و برنج و همه چيز هم آماده بود. هنگام پخت غذا، آشپز ما مشکل پيدا کرد و نيامد و يا مريض شد و مجبور شد برود و ما مانديم و هیأت ي که قرار بود ظهر بايد و غذا بخورد و دست ما هم به جايي بند نبود. همه مديران هیأت ناراحت که حالا چه کنيم؟ و من گفتم خيالتان راحت! من عذا را درست مي کنم. پرسيدند: مگر تا به حال غذا درست کرده اي؟ گفتم: نه، به عشق امام حسين (ع) و به ياد امام حسين (ع) گفتم غذا با من! برنج را ريختم توي ديگ ها. فقط شنيده بودم که بايد برنج را کمي زنده برداشت که بعداً قد بکشد. توکل به خدا کرد و به ياد سيدالشهداء برنج را تمام کردم و به لطف امام حسين (ع) پلوي عالي در آمده بود و از آن وقت شدم آشپز و به لطف امام حسين (ع) آشپزي را به اين شکل ياد گرفتم.» همين روحيه که همه رؤساي هیأت ها نگران باشند و آقاي عراقي مي آيد در ميدان و مي گويد نگران نباشيد، من حلش مي کنم، اين روحيه در همه جا بود. هرجا مشکلي پيدا مي شد، آقاي عراقي روحيه مي داد و مي گفت نگران نباشيد، من درستش مي کنم و درست هم مي شد.
هم تدبير ايشان بود و هم توکل عجيبي داشت.
هنگامي که در آشپزخانه کنار ايشان کار مي کرديد، آيا خاطراتشان را هم براي شما تعريف مي کردند؟
در واقع خود ما هم گاهي به فکر فرو مي رفتيم که امام چرا مدتي طولاني را در غربت گذراند و استراتژي خود را متکي بر نسل جوان قرار داد و فرمود: «سربازهاي من نوزادان داخل گهواره هستند.» آن موقع فهميدم چه دليلي داشت و اين سخن با نکته اي که شهيد عراقي از امام نقل مي کرد، چقدر تناسب داشت و در واقع پاسخ ما هم درآن نهفته بود، يعني امام به حمايت هاي فوري آن روزها چندان اميدوار نبود، ولي برنامه ريزي براي تربيت نيروهاي جواني را داشت که پيام او را بفهمند و او را حمايت کنند تا بتوانند در مبارزه، هدف ها را پيش ببرد و همين استراتژي هم امام را به نتيجه رساند و طلبه هاي جواني که به شاگردي امام افتخار مي کردند، پيام ايشان را به سراسر کشور رساندند و از هيچ فداکاري اي دريغ نکردند که البته به قيمت سنگيني هم تمام شد. جرقه اي که به خرمت زده شد و انقلاب اتفاق افتاد، بعد از شهادت حاج آقا مصطفي بود و آن نسل طلبه تربيت شده فرصت پيدا کردند که در منبرها، نام امام را ببرند و شور و هيجاني پديد بيايد و ترس از همه رفتارهاي سفاکانه رژيم با مبارزين، از بين برود.
شما چند سال با شهيد عراقي هم زنداني بوديد؟
آيا بعد از آن هم شهيد عراقي را ديديد؟
خبر شهادت ايشان را در مازندران شنيديد؟
تنها چيزي که مي توانست توجيهي براي اين ترور باشد، خالي کردن اطراف امام از افراد توانايي بود که مي توانستند هماهنگ کننده هاي قدرتمندي باشند. انقلاب فضاي ملتهبي را ايجاد مي کند و اختلافات بالا مي گيرد و حضور آدمي که فضا را تلطيف و هماهنگي ايجاد کند و نگذارد که نيروها فشل بشوند و هدر بروند و کارايي را بالا ببرد، بسيار موثر و مغتنم است و به نظرم آنها براساس اهداف شومي که داشتند، درست تشخيص دادند و درست به نتيجه رسيدند که بايد آقاي عراقي را بردارند تا فضاي ملتهب آن روز، کارايي دستگاه رهبري انقلاب را کم کند، و الا از اين نکته که بگذريم، من نمي توانم تصور کنم که شهيد عراقي با کسي رفتاري کرده باشد که از ايشان کينه به دل گرفته باشد. آنها شهيد عراقي را به شهادت رساندند، چون نسبت به راه و پيام امام کينه داشتند و براي ضربه زدن به امام، عراقي را شهيد کردند.
و سخن آخر
شهيد عراقي مي گفت: «همسايه اي داشتم که صداي راديويش را خيلي بلند مي کرد و باعث آزار و مزاحمت ما و ديگران مي شد. ما هرچه به او مي گفتيم: اگر مي خواهي خودت گوش کن، چرا مزاحمت براي بقيه فراهم مي کني؟ آدم بي فرهنگي بود و مي گفت: چهار ديواري اختياري. ما هم مي گفتيم: درست است چهار ديواري همه اختياري خودشان است، ولي مسئله اين است که صداي راديوي تو از چهار ديواري خانه ات بيرون مي آيد، ولي طرف زير بار نمي رفت. يک شب ساعت 11، 12 که همه خوابيده بودند، پسرم را بيدا رکردم که برويم روي پشت بام و چند تشت مسي را برداشتم و با چوب شروع کرديم به کوبيدن. همسايه ها جمع شدند که: چه خبر شده؟ نصف شب داري چه کار مي کني؟ گفتم: چهار ديواري، اختياري. گفتند: اين حرف يعني چه؟ گفتم: به اين همسايه ما بگوييد. هرچه مي گوييم صداي راديويت را کم کن، مي گويد چهار ديواري اختياري. ما هم چهار ديواري مان اختياري خودمان است.» و به اين شکل به آن همسايه درس داده بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36