ميراث سينوي
نويسنده : دکتر انشاءالله رحمتي
امروزه هرگاه سخن از يکي از فيلسوفان گذشته ما به ميان مي آيد، از جمله پرسش ها و شايد اولين پرسشي که مطرح مي شود، اين است که: آيا آن فيلسوف براي زمان ما حرفي دارد؟ آيا انديشه آن فيلسوف مي تواند در حل مسائل و مشکلات فکر ما در حال حاضر راهگشا باشد؟ طرح چنين پرسشي، با توجه به طبع غايت انديش بشر، البته کاملاً طبيعي است؛ چرا که هر نظام علمي، فلسفي و حتي معنوي (عرفاني) به شرطي براي يک عصر و نسل موضوعيت دارد که بتواند گرهي از «کار فروبسته اش» بگشايد. حال اين پرسش را درباره فلسفه ابن سينا به طور خاص مطرح مي کنيم و در اين مجال محدود، مي کوشيم تا اگر هم به پاسخي قاطع و جامع دست نيافتيم، لااقل دورنمايي براي تحقيق در مورد چنين پاسخي در اين ميان پديدار شود.
براي آنکه يک نظام فکري و فلسفي بتواند در زمانه ما يا هر زمانه ديگري، کارآمد باشد، هم بايد شرايط فاعلي اين امر فراهم باشد و هم شرايط قابلي آن. به بيان ديگر از سويي بايد آن نظام صلاحيت و زمينه لازم براي تأثيرگذاري را داشته باشد و از سوي ديگر زمانه مورد بحث نيز از قابليت لازم براي تأثيرپذيري از آن نظام برخوردار باشد. بنابراين در پاسخ به پرسش از کارآمدي فلسفه ابن سينا براي زمانه ما، بايد اين دو جنبه را از هم تفکيک کرد.
تا آنجا که به جنبه فاعلي مربوط است، مي توان مباحث يک نظام فلسفي (به خصوص در فلسفه سنتي) را به طور کلي به دو دسته تقسيم کرد: يک دسته از مباحث همان حقايقي است که صاحب آن نظام واسطه اي براي رساندن آنها به بشر است، و فراموش نکنيم که در انديشه حکيمان ما حکمت و نبوت هر دو از «مشکات واحد» گرفته شده اند. اين مباحث مربوط است به حقايقي فارغ از زمان و مکان که به هيچ وجه خاص يک فيلسوف يا چند فيلسوف نيست، به همان معنا که حقايق ديني خاص پيامبري نيست، بلکه فيلسوف فقط واسطه رساندن آنها به بشر است؛ يا به تعبير ديگر از اين موهبت برخوردار است که مي تواند در برابر تابش آن حقايق شفاف باشد و آنها را در اختيار ديگران نيز قرار دهد. اگر اين معنا را در مورد حکمت سينوي هم صادق بدانيم، البته اين بخش از فلسفه او زمان و مکان نمي شناسد.
دسته ديگر از مباحثي که در يک نظام فلسفي مطرح مي شود، و قادي هاي ذهني فيلسوف، تجزيه و تحليل هاي عقلي و ابتکاراتي است که در تشخيص و تبيين آن حقايق جاودان به خرج مي دهد. و ابن سينا، به شهادت تاريخ انديشه، در اين عرصه کم نظير است. پرسش از جنبه فاعلي فلسفه ابن سينا، عمدتاً به اين دسته از مباحث مربوط مي شود. حال مي پرسيم: آيا مسائلي که ابن سينا مطرح کرده است، ذاتاً به گونه اي هستند که براي امروز ما نيز موضوعيت داشته باشند؟ مباحث ابن سينا در ذيل دانشهايي چون منطق، طبيعيات، رياضيات، الهيات (مابعدالطبيعه)، عرفان (فلسفه عرفان) مطرح شده اند. با تأمل در اين مباحث مي بينيم که صرف نظر از طبيعيات، مسائلي که در ديگر بخشهاي انديشه او بدان ها پرداخته شد است، همچنان براي ما موضوعيت دارند که البته در مورد بلاموضوع بودن طبيعيات او جاي مناقشه هست و حتي مي توان طبيعيات او را نيز متفاوت با علوم تجربي امروز دانست و غايتي متفاوت با اين علوم براي آن در نظر گرفت. کسي که آشنايي نسبتاً عميقي با بحثهاي فلسفي دارد، با مطالعه آثار ابن سينا به خوبي متوجه مي شود که پرسشهايي که براي وي مطرح بوده اند، تفاوت ماهوي با پرسشهايي که براي ديگر فيلسوفان و ديگر فلسفه ها مطرح است، ندارد. در مورد پاسخهايي هم که ابن سينا به اين پرسشها مي دهد، همين معنا صدق مي کند. پاسخهاي ابن سينا به آن پرسش ها همانند پاسخ هر فيلسوف ديگر نيازمند بحث و بررسي براي تعيين صحت و سقم آن است. و با توجه به ماهيت تحقيق فلسفي که روا نمي دارد هيچ بحث و برهاني تعبداً نفي يا اثبات شود، بحث و برهانهاي ابن سينا را نيز فقط پس از بررسي آنها به روش فلسفي مي توان مرتبط با نيازهاي زمانه ما تشخيص داد يا در غير اين صورت آنها را با چنين نيازهايي بي ارتباط دانست. و تصور مي کنم که فلسفه ابن سينا از چنين آزموني سربلند به در مي آيد.
براي تأييد اين مدعا مي توان تجربه تاريخي اين فلسفه را مورد بررسي قرار داد. به گواهي تاريخ، فلسفه ابن سينا فلسفه اي تأثيرگذار بوده است. در عالم اسلام به خصوص در مشرق عالم اسلام، همه فيلسوفان بزرگ پس از ابن سينا تحت تأثير او بوده اند. حتي مي توان گفت نسبت آنها با ابن سينا، بسي بيشتر از تأثيرپذيري صرف است؛ هانري کربن – متفکر و شرق شناس فرانسوي- همه فيلسوفاني چون شيخ اشراق، ملاصدرا و اخلاف و شاگردان آنها را پيرو ابن سينا مي داند و از آنان با لفظ «سينائيان مسلمان» تعبير مي کند.
و اما تأثير ابن سينا به هيچ وجه به مشرق جهان اسلام محدود نشده است. نه فقط مغرب جهان اسلام، بلکه در جهان غرب مسيحي نيز، او در طول تاريخ فيلسوفي تأثيرگذار بوده است. کافي است يادآور شويم که در تاريخ فلسفه قرون وسطي دو تفسير متفاوت از فلسفه ابن سينا در ميان متفکران آن دوره به چشم مي خورد که به عنوان دو مکتب در تاريخ فلسفه شناخته مي شوند: يکي مکتبي است که اتين ژيلسون Etienne Gilson فيلسوف نوتومايي معاصر، از آن به «مکتب آگوستيني سينايي مآب»Avicennizing Augustinism تعبير مي کند و ديگر مکتبي است که آن را به نام «مکتب سينايي لاتيني ناب» Pure, Latin Avicennism مي شناسند.
تأثير ابن سينا بر مغرب زمين، به دوران قرون وسطي ختم نمي شود، بلکه مي توان از تأثير او بر رنه دکارت، بنيانگذار فلسفه مدرن غرب نيز سخن گفت. نه فقط در براهين دکارت بر اثبات تجرد نفس، بلکه حتي در خود قاعده ي «مي انديشم، پس هستم» اين فيلسوف که در حقيقت بنياد همه آراي فلسفي اوست، شباهت بارزي به برهان «انسان معلق در فضا» ي ابن سينا ديده مي شود. اين قرابت و ارتباط را نمي توان به صرف اتفاق حمل کرد؛ به خصوص اگر توجه داشته باشيم که در زمان دکارت هم ترجمه لاتيني کتاب «شفا»ي ابن سينا موجود بود و هم دکارت انگيزه کافي براي مراجعه به اين کتاب را داشت؛ چرا که در آن زمان مسأله نفس و بقاي آن، همان طور که در آثار خود دکارت هم ديده مي شود، محل توجه بود.
ولي آنچه براي بحث ما مهمتر است، جنبه قابلي تأثيرگذاري فلسفه ابن سيناست. صف نظر از هر قوت و اعتباري که فلسفه ابن سينا داشته باشد، آنچه بيشتر از همه مي تواند به تأثيرگذاري اين فلسفه بر زمانه ما مدد برساند، قابليت اين زمانه براي جذب و هضم چنين فلسفه و به عبارتي، چنين ميراثي است. بديهي است که يک فکر و فرهنگ نمي تواند در خلأ دوام داشته باشد. فکر و فرهنگ در انديشه زنان و مرداني که حاملان آنند، حيات و دوام دارد. به علاوه در مواجهه با يک سنت فکري و فلسفي، نسلي که ريزه خور خوان آن است، در صورتي مي تواند بهره شايسته اي از آن ببرد که به صرف نشخوار کردن آن بسنده نکند، بلکه ضمن تغذيه نمودن از آن، به شکوفا ساختنش نيز مبادرت بورزد. اينجاست که مي توان گفت نسلي که ميراث دار يک فکر و فلسفه است، بايد آن را در خويش مأوا دهد و به تعبيري آن را تصاحب کند. به عبارت ديگر در مواجهه با يک فلسفه سنتي، چون فلسفه ابن سينا، رسالتي که بر دوش ميراث داران آن است، «استنطاق» آن فيلسوف است. به اين معنا که بايد پرسشهاي امروزي و راهگشاي خويش را بر آن عرضه داشت و راه حل آنها را از نظام وي جويا شد.
شايد ذکر يک مثال اقتصادي در اينجا خالي از لطف نباشد. يک ثروت هر قدر هم که عظيم باشد، چنانچه در کار و بار اقتصادي به طور صحيح به کار گرفته نشود، با گذشت ايام از دست مي رود و لااقل ارزش افزوده اي به همراه نخواهد داشت. در صورتي مي توان آن سرمايه را بارور ساخت و به ارزش افزوده اي دست يافت که آن را به جريان انداخت. در حقيقت استنطاق از يک فيلسوف، مانند آن است که سرمايه فکري خود را که همان فيلسوف باشد، به جريان بيندازيم و از اين رهگذر ارج و ارزش آن را بالا ببريم. بنابراين گويي فلسفه ابن سينا ما را به چنين اقدامي فرا مي خواند. و بديهي است که در اينجا، بيش از هر چيز پاي قابليت ما براي بهره برداري از چنين فلسفه اي، در ميان است. بنابراين ما به عنوان افرادي که اهل اين زمانه ايم، بيش از آنکه از قوه و قدرت فلسفه ابن سينا بپرسيم، بايد اين پرسش را مطرح کنيم که: ما خود چه مقدار براي حيات و دوام اين فلسفه قابليت داريم؟
حال در پاسخ به اين پرسش بايد توجه داشت که ميراث سينايي (اعم از آثار خود ابن سينا و آثار شارحان و پيروان او) در دو سطح يا ساحت ما را مخاطب مي سازد: در سطح ظاهري و در سطح باطني. مراد از سطح ظاهري آن جنبه از اين ميراث او است که به مسائل و مباحثي پرداخته که مخاطب آن عموم اصحاب انديشه اند. يا به عبارت ديگر همه ي افراد برخوردار از موهبت ذهن و قاد و ذوق فلسفي، قادر به درک و فهم آن مباحث و احياناً اظهار نقد و نظر در آن خصوص هستند. بنابراين، اين جنبه از ميراث سينايي زماني مي تواند نيازهاي زمانه ما را پاسخ بگويد که ابتدا چنين نيازي به معناي واقعي کلمه ايجاد شده باشد.
اگر در زمانه ما پرسش فلسفي به طور جدي مطرح نباشد و عطش طلب فلسفي در ذهن افراد موجود نباشد، البته نه ابن سينا و نه هيچ فيلسوف ديگري حرفي براي گفتن نخواهد داشت؛ ولي اگر اين طلب وجود پيدا کند و اذهان و قاد و پرسشگر، به جد درباره مسائل فلسفي بينديشند، پرسش هاي فلسفي متناسب با نيازهاي کنوني سر بر مي آورند و پاسخ اين پرسش نيز به همان نسبت پديدار مي شود. و مي دانيم که اگر هم شکوفايي علم بدون تاريخ علم و در صورت گسست از تاريخ علم امکان پذير باشد (که البته اين هم جاي بحث و مناقشه دارد)، شکوفايي فلسفه بدون تاريخ فلسفه و در صورت گسست از تاريخ فلسفه، مبتني است، قطعاً مطالعه فلسفه اي که در تاريخ اين سرزمين باليده است، بيش از هر چيز ضرورت دارد. اگر چنين قابليتي در زمانه ما ايجاد شود، در حقيقت بسياري از مسائل فلسفه ابن سينا و سينائيان در جامه اي متناسب با قامت مسائل و مشکلات فکري ما احيا خواهند شد.
به همين دليل تصور مي کنم اگر کساني امروزه از فلسفه اسلامي و به تبع آن از فلسفه ابن سينا انتقاد مي کنند و اين فلسفه را حتي فلسفه به معناي دقيق کلمه نمي دانند، عمده انتقادشان دانسته يا نادانسته متوجه کساني است که خويش را ميراث دار اين فلسفه مي دانند، ولي از قابليت لازم براي حفظ اين ميراث برخوردار نيستند. نمي توان به ضرب فتاوي فقهي و احکام حقوقي و حتي ايجاد نهادهاي اجتماعي، قدمي در جهت احياي يک فلسفه برداشت. و اصولاً اگر فلسفه اي کارش بدينجا بکشد، آن فلسفه (لااقل در آن مرز و محدوده) محکوم به زوال است. به علاوه حتي به صرف ايجاد فضاي باز سياسي و آزادي بيان هم نمي توان اقدام جدي براي احياي يک فلسفه انجام داد. آنچه براي اين مهم لازم است، اين است که افراد به حق دغدغه انديشه فلسفي داشته و از حد موضوعات سطحي و پيش پاافتاده در گذشته باشند.
البته اين بدان معنا نيست که در آن صورت فلسفه ابن سينا يا هر فيلسوف ديگري را دربست بپذيريم. بديهي است که چنين برخوردي در عرصه فلسفه خود نوعي نقض غرض است؛ ولي مي توان بسياري از پيشرفت هايي را که در زمانه ما در يک فضاي پر رونق بحث و نظر فلسفي به دست مي آيد، مرهون فيلسوف يا فيلسوفاني دانست که در گذشته مي زيسته اند و زمينه ساز چنين فضايي بوده اند. در تأييد اين سخن کافي است که به تجربه فلسفي دوران معاصر مغرب زمين نظري بيفکنيم. به عنوان مثال، به رغم همه نقدهايي که در طي قرون اخير از قرون وسطي شده است و اين دوران را حتي «دوران ظلمت» دانسته اند، امروزه در بسياري از مباحث فلسفي به خصوص در رشته هايي چون فلسفه دين، فلسفه اخلاق، و مابعدالطبيعه، متخصصان اين رشته ها خويش را سخت نيازمند رجوع به فيلسوفان آن دوران مي دانند. کم نيست مواردي که مشاهده مي کنيم يک نظريه يا بحث فلسفي به عنوان ابتکاري از سوي يک فيلسوف معاصر ثبت شده است، حال آنکه در اصل، بنا به اذعان خود آن فيلسوف، کار وي در آن مورد در حد احيا و بازخواني جنبه اي از افکار يکي از فيلسوفان قرون وسطي است.
حال اگر در مغرب زمين، مقطعي که در تاريخ آنها «دوران ظلمت» لقب گرفته است، مي تواند چنين منبع الهام سرشاري براي ابتکارات فلسفي باشد، به طريق اولي ما نيز مي توانيم چنين استفاده اي از فرهنگ خويش داشته باشيم؛ چرا که فيلسوفاني چون ابن سينا به دوراني از تارخ ما تعلق دارند که نه «دوران ظلمت»، بلکه «دوران طلايي» تاريخ و تمدن ماست! تصور مي کنم براي استفاده شايسته از فلسفه ابن سينا در اين سطح ظاهري، شايد نخستين اقدامي که به لحاظ روشي مي توان صورت داد، اين است که فراتر از تقسيم و طبقه بندي سنتي فلسفه، به شاخه هاي متعدد اين دانش عنايت بورزيم و به طور دقيق تري اين شاخه ها را بشناسيم. امروزه ديگر فلسفه در چند شاخه معدود که ذيل دو مقوله «حکمت نظري» و «حکمت عملي» جاي بگيرند، محدود نمي شود. عرصه مباحث فلسفه رو به گسترش است و به موازات آن، هر چه بيشتر هم از يکديگر تفکيک مي شوند و در نتيجه، در جنب بدنه اصلي اين دانش (اگر چنين تعبيري روا باشد) يعني دانش مابعدالطبيعه، دانش هاي ديگري پديد آمده است که از آن به فلسفه هاي مضاف (يعني رشته هايي چون فلسفه دين، فلسفه اخلاق، فلسفه تاريخ و...) تعبير مي شود. حال براي استفاده شايسته از فلسفه ابن سينا، مي توان ضمن شناخت صحيح هر يک از اين رشته ها به صورت مشروح و تخصصي، پرسشهاي مطرح در آن حوزه را بر اين فيلسوف عرضه داشت و به اين طريق از او استنطاق کرد.
گفتيم که ميراث سينوي نه فقط در سطح ظاهري، بلکه در سطح باطني نيز ما را مخاطب مي سازد. مراد از سطح باطني، آن مسائل و مباحثي در اين ميراث است که فقط خواص اهل انديشه ياراي درک آن را دارند. ابن سينا در برخي از آثار خويش، از حد مسائل ظاهري فلسفه فراتر رفته و درباره ي مسائلي که در اصل به حيات باطني بشر تعلق دارند، سخن گفته است. به همين اعتبار ابن سينا را در فرهنگ ما نه فقط فيلسوف صرف، بلکه «اهل عرفان» نيز دانسته اند. با کمال تأسف، منبع اصلي اين جنبه باطني يا مشرقي انديشه ابن سينا يعني کتاب الانصاف (که در آن به داوري و انصاف دادن ميان مشرقيان و مغربيان پرداخته)، از ميان رفته است؛ ولي در پاره اي از ديگر آثار او چون رساله هاي تمثيلي اش و حتي سه نمط آخر اشارات و تنبيهات، نمونه هايي ارجمند از اين قسم مباحث در اختيار ما است.
در اين رساله هاي تمثيلي به خصوص رساله حي ابن يقظان، ابن سينا به زبان تمثيل که سرشار از رمز است، حيات باطني نفس و سلوک آن تحت ارشاد حي ابن يقظان يا همان عقل فعال (روح القدس) را به تصوير مي کشد. حي ابن يقظان در حقيقت همان راهنماي دروني بشر است که هر چند به يک معنا به همه ي انسان ها تعلق دارد، ولي همه کس قابليت بهره مند شدن از راهنمايي و سلوک به همراه آن را ندارد. به همين جهت اين سلوک، عرصه اي است که هر کس خود بايد قدم در آن بگذارد.
ابن سينا در آغاز اين رساله مي نويسد: «گويد که اتفاق افتاد مرا آنگاه به شهر خويش بودم که بيرون شدم به نزهتگاهي از نزهتگاه هايي که گرد آن شهر اندر بود با ياران خويش. پس بدان ميان که آنجا همي گرديديم، پيري از دور پديد آمد زيبا و فرهمند و سالخورده و روزگار دراز بر او برآمده و وي را تازگي برنا آن بود که هيچ استخوان وي سست نشده بود و هيچ اندامش تباه نبود و بر وي از پيري هيچ نشاني نبود جز شکوه پيران.»
در حقيقت همه سخن ابن سينا در اين رساله آن است که آدمي بايد از «شهر وجود» خويش بيرون شود، تا ديدار آن «پير خوش سيما» برايش ميسر گردد و تحت هدايت آن پير بتواند در عوالم هستي سير کند، ب فرشتگان بياميزد و در نهايت به محضر «پادشاه عالم هستي» بار يابد. در پايان رساله از زبان حي ابن يقظان اين دعوت را بر زبان مي آورد که: «و اگر خواهي که با من بيايي، سپس من بيا.»
اين دعوت دو مطلب را روشن مي سازد: يکي اينکه چنين سلوکي، سلوکي کاملاً فردي است، و هر کس بايد خود شخصاً آن را تجربه کند. ديگر اينکه براي قدم نهادن در اين راه قابليت لازم است. و هر کس در صورت داشتن قابليت خود مي تواند قهرمان قصه حي ابن يقظان باشد. و اين قابليت مشروط به هيچ زمان و مکاني نيست. امروز نيز مي توان تجربه ابن سينا را براي خويش زنده کرد و به دعوت حي ابن يقظان و در حقيقت حي ابن يقظان وجود خويش لبيک گفت.
شيخ در نمط نهم اشارات، اين دعوت را به بياني مؤکدتر و حتي به صورت يک چالش براي خوانندگان خود مطرح مي کند. در آنجا ضمن اشارتي مختصر به قصه سلامان و ابسال مي نويسد: «بدان که سلامان مَثَل تو است و ابسال مَثَل مرتبه ي تو در عرفان، البته اگر اهل عرفان باشي. پس اگر مي تواني، اين رمز را بگشا.» صرف نظر از تفسيرهايي که امثال فخر رازي و خواجه نصيرالدين طوسي از اين سخن کرده اند، قدر مسلم اين است که به گفته فخر رازي: «تکليفي که شيخ در اينجا پيش پاي ما مي نهد، از نوع معرفت به غيب است.» (1) آري، اين همان تکليف به معرفت غيب است و اين معرفت غيب، در درجه اول همان معرفت نفس است؛ چرا که خود شيخ را نيز «مثل مرتبه آدمي در عرفان» مي داند. و اينجاست که در حکمت سينوي، معرفت، معنويت و دياني، هر سه همراه و همعنان با هم اند و کنار نهادن هر يک از اينها از حکمت سينوي، به معناي ابتر ساختن آن است، و کسي هم که امروز مي خواهد آن حکمت را به سخن وادارد، نمي تواند از اين موضوع غفلت بورزد.
براي آنکه يک نظام فکري و فلسفي بتواند در زمانه ما يا هر زمانه ديگري، کارآمد باشد، هم بايد شرايط فاعلي اين امر فراهم باشد و هم شرايط قابلي آن. به بيان ديگر از سويي بايد آن نظام صلاحيت و زمينه لازم براي تأثيرگذاري را داشته باشد و از سوي ديگر زمانه مورد بحث نيز از قابليت لازم براي تأثيرپذيري از آن نظام برخوردار باشد. بنابراين در پاسخ به پرسش از کارآمدي فلسفه ابن سينا براي زمانه ما، بايد اين دو جنبه را از هم تفکيک کرد.
تا آنجا که به جنبه فاعلي مربوط است، مي توان مباحث يک نظام فلسفي (به خصوص در فلسفه سنتي) را به طور کلي به دو دسته تقسيم کرد: يک دسته از مباحث همان حقايقي است که صاحب آن نظام واسطه اي براي رساندن آنها به بشر است، و فراموش نکنيم که در انديشه حکيمان ما حکمت و نبوت هر دو از «مشکات واحد» گرفته شده اند. اين مباحث مربوط است به حقايقي فارغ از زمان و مکان که به هيچ وجه خاص يک فيلسوف يا چند فيلسوف نيست، به همان معنا که حقايق ديني خاص پيامبري نيست، بلکه فيلسوف فقط واسطه رساندن آنها به بشر است؛ يا به تعبير ديگر از اين موهبت برخوردار است که مي تواند در برابر تابش آن حقايق شفاف باشد و آنها را در اختيار ديگران نيز قرار دهد. اگر اين معنا را در مورد حکمت سينوي هم صادق بدانيم، البته اين بخش از فلسفه او زمان و مکان نمي شناسد.
دسته ديگر از مباحثي که در يک نظام فلسفي مطرح مي شود، و قادي هاي ذهني فيلسوف، تجزيه و تحليل هاي عقلي و ابتکاراتي است که در تشخيص و تبيين آن حقايق جاودان به خرج مي دهد. و ابن سينا، به شهادت تاريخ انديشه، در اين عرصه کم نظير است. پرسش از جنبه فاعلي فلسفه ابن سينا، عمدتاً به اين دسته از مباحث مربوط مي شود. حال مي پرسيم: آيا مسائلي که ابن سينا مطرح کرده است، ذاتاً به گونه اي هستند که براي امروز ما نيز موضوعيت داشته باشند؟ مباحث ابن سينا در ذيل دانشهايي چون منطق، طبيعيات، رياضيات، الهيات (مابعدالطبيعه)، عرفان (فلسفه عرفان) مطرح شده اند. با تأمل در اين مباحث مي بينيم که صرف نظر از طبيعيات، مسائلي که در ديگر بخشهاي انديشه او بدان ها پرداخته شد است، همچنان براي ما موضوعيت دارند که البته در مورد بلاموضوع بودن طبيعيات او جاي مناقشه هست و حتي مي توان طبيعيات او را نيز متفاوت با علوم تجربي امروز دانست و غايتي متفاوت با اين علوم براي آن در نظر گرفت. کسي که آشنايي نسبتاً عميقي با بحثهاي فلسفي دارد، با مطالعه آثار ابن سينا به خوبي متوجه مي شود که پرسشهايي که براي وي مطرح بوده اند، تفاوت ماهوي با پرسشهايي که براي ديگر فيلسوفان و ديگر فلسفه ها مطرح است، ندارد. در مورد پاسخهايي هم که ابن سينا به اين پرسشها مي دهد، همين معنا صدق مي کند. پاسخهاي ابن سينا به آن پرسش ها همانند پاسخ هر فيلسوف ديگر نيازمند بحث و بررسي براي تعيين صحت و سقم آن است. و با توجه به ماهيت تحقيق فلسفي که روا نمي دارد هيچ بحث و برهاني تعبداً نفي يا اثبات شود، بحث و برهانهاي ابن سينا را نيز فقط پس از بررسي آنها به روش فلسفي مي توان مرتبط با نيازهاي زمانه ما تشخيص داد يا در غير اين صورت آنها را با چنين نيازهايي بي ارتباط دانست. و تصور مي کنم که فلسفه ابن سينا از چنين آزموني سربلند به در مي آيد.
براي تأييد اين مدعا مي توان تجربه تاريخي اين فلسفه را مورد بررسي قرار داد. به گواهي تاريخ، فلسفه ابن سينا فلسفه اي تأثيرگذار بوده است. در عالم اسلام به خصوص در مشرق عالم اسلام، همه فيلسوفان بزرگ پس از ابن سينا تحت تأثير او بوده اند. حتي مي توان گفت نسبت آنها با ابن سينا، بسي بيشتر از تأثيرپذيري صرف است؛ هانري کربن – متفکر و شرق شناس فرانسوي- همه فيلسوفاني چون شيخ اشراق، ملاصدرا و اخلاف و شاگردان آنها را پيرو ابن سينا مي داند و از آنان با لفظ «سينائيان مسلمان» تعبير مي کند.
و اما تأثير ابن سينا به هيچ وجه به مشرق جهان اسلام محدود نشده است. نه فقط مغرب جهان اسلام، بلکه در جهان غرب مسيحي نيز، او در طول تاريخ فيلسوفي تأثيرگذار بوده است. کافي است يادآور شويم که در تاريخ فلسفه قرون وسطي دو تفسير متفاوت از فلسفه ابن سينا در ميان متفکران آن دوره به چشم مي خورد که به عنوان دو مکتب در تاريخ فلسفه شناخته مي شوند: يکي مکتبي است که اتين ژيلسون Etienne Gilson فيلسوف نوتومايي معاصر، از آن به «مکتب آگوستيني سينايي مآب»Avicennizing Augustinism تعبير مي کند و ديگر مکتبي است که آن را به نام «مکتب سينايي لاتيني ناب» Pure, Latin Avicennism مي شناسند.
تأثير ابن سينا بر مغرب زمين، به دوران قرون وسطي ختم نمي شود، بلکه مي توان از تأثير او بر رنه دکارت، بنيانگذار فلسفه مدرن غرب نيز سخن گفت. نه فقط در براهين دکارت بر اثبات تجرد نفس، بلکه حتي در خود قاعده ي «مي انديشم، پس هستم» اين فيلسوف که در حقيقت بنياد همه آراي فلسفي اوست، شباهت بارزي به برهان «انسان معلق در فضا» ي ابن سينا ديده مي شود. اين قرابت و ارتباط را نمي توان به صرف اتفاق حمل کرد؛ به خصوص اگر توجه داشته باشيم که در زمان دکارت هم ترجمه لاتيني کتاب «شفا»ي ابن سينا موجود بود و هم دکارت انگيزه کافي براي مراجعه به اين کتاب را داشت؛ چرا که در آن زمان مسأله نفس و بقاي آن، همان طور که در آثار خود دکارت هم ديده مي شود، محل توجه بود.
ولي آنچه براي بحث ما مهمتر است، جنبه قابلي تأثيرگذاري فلسفه ابن سيناست. صف نظر از هر قوت و اعتباري که فلسفه ابن سينا داشته باشد، آنچه بيشتر از همه مي تواند به تأثيرگذاري اين فلسفه بر زمانه ما مدد برساند، قابليت اين زمانه براي جذب و هضم چنين فلسفه و به عبارتي، چنين ميراثي است. بديهي است که يک فکر و فرهنگ نمي تواند در خلأ دوام داشته باشد. فکر و فرهنگ در انديشه زنان و مرداني که حاملان آنند، حيات و دوام دارد. به علاوه در مواجهه با يک سنت فکري و فلسفي، نسلي که ريزه خور خوان آن است، در صورتي مي تواند بهره شايسته اي از آن ببرد که به صرف نشخوار کردن آن بسنده نکند، بلکه ضمن تغذيه نمودن از آن، به شکوفا ساختنش نيز مبادرت بورزد. اينجاست که مي توان گفت نسلي که ميراث دار يک فکر و فلسفه است، بايد آن را در خويش مأوا دهد و به تعبيري آن را تصاحب کند. به عبارت ديگر در مواجهه با يک فلسفه سنتي، چون فلسفه ابن سينا، رسالتي که بر دوش ميراث داران آن است، «استنطاق» آن فيلسوف است. به اين معنا که بايد پرسشهاي امروزي و راهگشاي خويش را بر آن عرضه داشت و راه حل آنها را از نظام وي جويا شد.
شايد ذکر يک مثال اقتصادي در اينجا خالي از لطف نباشد. يک ثروت هر قدر هم که عظيم باشد، چنانچه در کار و بار اقتصادي به طور صحيح به کار گرفته نشود، با گذشت ايام از دست مي رود و لااقل ارزش افزوده اي به همراه نخواهد داشت. در صورتي مي توان آن سرمايه را بارور ساخت و به ارزش افزوده اي دست يافت که آن را به جريان انداخت. در حقيقت استنطاق از يک فيلسوف، مانند آن است که سرمايه فکري خود را که همان فيلسوف باشد، به جريان بيندازيم و از اين رهگذر ارج و ارزش آن را بالا ببريم. بنابراين گويي فلسفه ابن سينا ما را به چنين اقدامي فرا مي خواند. و بديهي است که در اينجا، بيش از هر چيز پاي قابليت ما براي بهره برداري از چنين فلسفه اي، در ميان است. بنابراين ما به عنوان افرادي که اهل اين زمانه ايم، بيش از آنکه از قوه و قدرت فلسفه ابن سينا بپرسيم، بايد اين پرسش را مطرح کنيم که: ما خود چه مقدار براي حيات و دوام اين فلسفه قابليت داريم؟
حال در پاسخ به اين پرسش بايد توجه داشت که ميراث سينايي (اعم از آثار خود ابن سينا و آثار شارحان و پيروان او) در دو سطح يا ساحت ما را مخاطب مي سازد: در سطح ظاهري و در سطح باطني. مراد از سطح ظاهري آن جنبه از اين ميراث او است که به مسائل و مباحثي پرداخته که مخاطب آن عموم اصحاب انديشه اند. يا به عبارت ديگر همه ي افراد برخوردار از موهبت ذهن و قاد و ذوق فلسفي، قادر به درک و فهم آن مباحث و احياناً اظهار نقد و نظر در آن خصوص هستند. بنابراين، اين جنبه از ميراث سينايي زماني مي تواند نيازهاي زمانه ما را پاسخ بگويد که ابتدا چنين نيازي به معناي واقعي کلمه ايجاد شده باشد.
اگر در زمانه ما پرسش فلسفي به طور جدي مطرح نباشد و عطش طلب فلسفي در ذهن افراد موجود نباشد، البته نه ابن سينا و نه هيچ فيلسوف ديگري حرفي براي گفتن نخواهد داشت؛ ولي اگر اين طلب وجود پيدا کند و اذهان و قاد و پرسشگر، به جد درباره مسائل فلسفي بينديشند، پرسش هاي فلسفي متناسب با نيازهاي کنوني سر بر مي آورند و پاسخ اين پرسش نيز به همان نسبت پديدار مي شود. و مي دانيم که اگر هم شکوفايي علم بدون تاريخ علم و در صورت گسست از تاريخ علم امکان پذير باشد (که البته اين هم جاي بحث و مناقشه دارد)، شکوفايي فلسفه بدون تاريخ فلسفه و در صورت گسست از تاريخ فلسفه، مبتني است، قطعاً مطالعه فلسفه اي که در تاريخ اين سرزمين باليده است، بيش از هر چيز ضرورت دارد. اگر چنين قابليتي در زمانه ما ايجاد شود، در حقيقت بسياري از مسائل فلسفه ابن سينا و سينائيان در جامه اي متناسب با قامت مسائل و مشکلات فکري ما احيا خواهند شد.
به همين دليل تصور مي کنم اگر کساني امروزه از فلسفه اسلامي و به تبع آن از فلسفه ابن سينا انتقاد مي کنند و اين فلسفه را حتي فلسفه به معناي دقيق کلمه نمي دانند، عمده انتقادشان دانسته يا نادانسته متوجه کساني است که خويش را ميراث دار اين فلسفه مي دانند، ولي از قابليت لازم براي حفظ اين ميراث برخوردار نيستند. نمي توان به ضرب فتاوي فقهي و احکام حقوقي و حتي ايجاد نهادهاي اجتماعي، قدمي در جهت احياي يک فلسفه برداشت. و اصولاً اگر فلسفه اي کارش بدينجا بکشد، آن فلسفه (لااقل در آن مرز و محدوده) محکوم به زوال است. به علاوه حتي به صرف ايجاد فضاي باز سياسي و آزادي بيان هم نمي توان اقدام جدي براي احياي يک فلسفه انجام داد. آنچه براي اين مهم لازم است، اين است که افراد به حق دغدغه انديشه فلسفي داشته و از حد موضوعات سطحي و پيش پاافتاده در گذشته باشند.
البته اين بدان معنا نيست که در آن صورت فلسفه ابن سينا يا هر فيلسوف ديگري را دربست بپذيريم. بديهي است که چنين برخوردي در عرصه فلسفه خود نوعي نقض غرض است؛ ولي مي توان بسياري از پيشرفت هايي را که در زمانه ما در يک فضاي پر رونق بحث و نظر فلسفي به دست مي آيد، مرهون فيلسوف يا فيلسوفاني دانست که در گذشته مي زيسته اند و زمينه ساز چنين فضايي بوده اند. در تأييد اين سخن کافي است که به تجربه فلسفي دوران معاصر مغرب زمين نظري بيفکنيم. به عنوان مثال، به رغم همه نقدهايي که در طي قرون اخير از قرون وسطي شده است و اين دوران را حتي «دوران ظلمت» دانسته اند، امروزه در بسياري از مباحث فلسفي به خصوص در رشته هايي چون فلسفه دين، فلسفه اخلاق، و مابعدالطبيعه، متخصصان اين رشته ها خويش را سخت نيازمند رجوع به فيلسوفان آن دوران مي دانند. کم نيست مواردي که مشاهده مي کنيم يک نظريه يا بحث فلسفي به عنوان ابتکاري از سوي يک فيلسوف معاصر ثبت شده است، حال آنکه در اصل، بنا به اذعان خود آن فيلسوف، کار وي در آن مورد در حد احيا و بازخواني جنبه اي از افکار يکي از فيلسوفان قرون وسطي است.
حال اگر در مغرب زمين، مقطعي که در تاريخ آنها «دوران ظلمت» لقب گرفته است، مي تواند چنين منبع الهام سرشاري براي ابتکارات فلسفي باشد، به طريق اولي ما نيز مي توانيم چنين استفاده اي از فرهنگ خويش داشته باشيم؛ چرا که فيلسوفاني چون ابن سينا به دوراني از تارخ ما تعلق دارند که نه «دوران ظلمت»، بلکه «دوران طلايي» تاريخ و تمدن ماست! تصور مي کنم براي استفاده شايسته از فلسفه ابن سينا در اين سطح ظاهري، شايد نخستين اقدامي که به لحاظ روشي مي توان صورت داد، اين است که فراتر از تقسيم و طبقه بندي سنتي فلسفه، به شاخه هاي متعدد اين دانش عنايت بورزيم و به طور دقيق تري اين شاخه ها را بشناسيم. امروزه ديگر فلسفه در چند شاخه معدود که ذيل دو مقوله «حکمت نظري» و «حکمت عملي» جاي بگيرند، محدود نمي شود. عرصه مباحث فلسفه رو به گسترش است و به موازات آن، هر چه بيشتر هم از يکديگر تفکيک مي شوند و در نتيجه، در جنب بدنه اصلي اين دانش (اگر چنين تعبيري روا باشد) يعني دانش مابعدالطبيعه، دانش هاي ديگري پديد آمده است که از آن به فلسفه هاي مضاف (يعني رشته هايي چون فلسفه دين، فلسفه اخلاق، فلسفه تاريخ و...) تعبير مي شود. حال براي استفاده شايسته از فلسفه ابن سينا، مي توان ضمن شناخت صحيح هر يک از اين رشته ها به صورت مشروح و تخصصي، پرسشهاي مطرح در آن حوزه را بر اين فيلسوف عرضه داشت و به اين طريق از او استنطاق کرد.
گفتيم که ميراث سينوي نه فقط در سطح ظاهري، بلکه در سطح باطني نيز ما را مخاطب مي سازد. مراد از سطح باطني، آن مسائل و مباحثي در اين ميراث است که فقط خواص اهل انديشه ياراي درک آن را دارند. ابن سينا در برخي از آثار خويش، از حد مسائل ظاهري فلسفه فراتر رفته و درباره ي مسائلي که در اصل به حيات باطني بشر تعلق دارند، سخن گفته است. به همين اعتبار ابن سينا را در فرهنگ ما نه فقط فيلسوف صرف، بلکه «اهل عرفان» نيز دانسته اند. با کمال تأسف، منبع اصلي اين جنبه باطني يا مشرقي انديشه ابن سينا يعني کتاب الانصاف (که در آن به داوري و انصاف دادن ميان مشرقيان و مغربيان پرداخته)، از ميان رفته است؛ ولي در پاره اي از ديگر آثار او چون رساله هاي تمثيلي اش و حتي سه نمط آخر اشارات و تنبيهات، نمونه هايي ارجمند از اين قسم مباحث در اختيار ما است.
در اين رساله هاي تمثيلي به خصوص رساله حي ابن يقظان، ابن سينا به زبان تمثيل که سرشار از رمز است، حيات باطني نفس و سلوک آن تحت ارشاد حي ابن يقظان يا همان عقل فعال (روح القدس) را به تصوير مي کشد. حي ابن يقظان در حقيقت همان راهنماي دروني بشر است که هر چند به يک معنا به همه ي انسان ها تعلق دارد، ولي همه کس قابليت بهره مند شدن از راهنمايي و سلوک به همراه آن را ندارد. به همين جهت اين سلوک، عرصه اي است که هر کس خود بايد قدم در آن بگذارد.
ابن سينا در آغاز اين رساله مي نويسد: «گويد که اتفاق افتاد مرا آنگاه به شهر خويش بودم که بيرون شدم به نزهتگاهي از نزهتگاه هايي که گرد آن شهر اندر بود با ياران خويش. پس بدان ميان که آنجا همي گرديديم، پيري از دور پديد آمد زيبا و فرهمند و سالخورده و روزگار دراز بر او برآمده و وي را تازگي برنا آن بود که هيچ استخوان وي سست نشده بود و هيچ اندامش تباه نبود و بر وي از پيري هيچ نشاني نبود جز شکوه پيران.»
در حقيقت همه سخن ابن سينا در اين رساله آن است که آدمي بايد از «شهر وجود» خويش بيرون شود، تا ديدار آن «پير خوش سيما» برايش ميسر گردد و تحت هدايت آن پير بتواند در عوالم هستي سير کند، ب فرشتگان بياميزد و در نهايت به محضر «پادشاه عالم هستي» بار يابد. در پايان رساله از زبان حي ابن يقظان اين دعوت را بر زبان مي آورد که: «و اگر خواهي که با من بيايي، سپس من بيا.»
اين دعوت دو مطلب را روشن مي سازد: يکي اينکه چنين سلوکي، سلوکي کاملاً فردي است، و هر کس بايد خود شخصاً آن را تجربه کند. ديگر اينکه براي قدم نهادن در اين راه قابليت لازم است. و هر کس در صورت داشتن قابليت خود مي تواند قهرمان قصه حي ابن يقظان باشد. و اين قابليت مشروط به هيچ زمان و مکاني نيست. امروز نيز مي توان تجربه ابن سينا را براي خويش زنده کرد و به دعوت حي ابن يقظان و در حقيقت حي ابن يقظان وجود خويش لبيک گفت.
شيخ در نمط نهم اشارات، اين دعوت را به بياني مؤکدتر و حتي به صورت يک چالش براي خوانندگان خود مطرح مي کند. در آنجا ضمن اشارتي مختصر به قصه سلامان و ابسال مي نويسد: «بدان که سلامان مَثَل تو است و ابسال مَثَل مرتبه ي تو در عرفان، البته اگر اهل عرفان باشي. پس اگر مي تواني، اين رمز را بگشا.» صرف نظر از تفسيرهايي که امثال فخر رازي و خواجه نصيرالدين طوسي از اين سخن کرده اند، قدر مسلم اين است که به گفته فخر رازي: «تکليفي که شيخ در اينجا پيش پاي ما مي نهد، از نوع معرفت به غيب است.» (1) آري، اين همان تکليف به معرفت غيب است و اين معرفت غيب، در درجه اول همان معرفت نفس است؛ چرا که خود شيخ را نيز «مثل مرتبه آدمي در عرفان» مي داند. و اينجاست که در حکمت سينوي، معرفت، معنويت و دياني، هر سه همراه و همعنان با هم اند و کنار نهادن هر يک از اينها از حکمت سينوي، به معناي ابتر ساختن آن است، و کسي هم که امروز مي خواهد آن حکمت را به سخن وادارد، نمي تواند از اين موضوع غفلت بورزد.
پي نوشت ها :
1- شرح اشارات، جلد 3، ص 364.
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.