شقايق بازي دراز

ساعت 6 صبح روز هشتم ارديبهشت ماه مجدداً اعلام کردند که عراق دست به پاتک ديگري زده است و تلاش مي کند تا ارتفاعات شهر سرپل ذهاب را تصرف کند. آماده پرواز بوديم. شيرودي به دنبال کمک خلباني براي بالگرد خودش بود. کمک خلبانش شب گذشته مسمويت غذايي پيدا کرده بود و حال چندان خوبي نداشت. احمد رضا آرش را انتخاب کرد و به راه افتادند. من هم منتظر ماندم تا پس از بازگشت آن ها به همراه تيم دوم براي عمليات به منطقه بروم. دقايقي از پرواز شيرودي
چهارشنبه، 19 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شقايق بازي دراز

شقايق بازي درازشهيد شيرودي به روايت سرهنگ خلبان صفر پايخان
شقايق بازي دراز


 

نویسنده: مسعود آب آذری




 
ساعت 6 صبح روز هشتم ارديبهشت ماه مجدداً اعلام کردند که عراق دست به پاتک ديگري زده است و تلاش مي کند تا ارتفاعات شهر سرپل ذهاب را تصرف کند. آماده پرواز بوديم. شيرودي به دنبال کمک خلباني براي بالگرد خودش بود. کمک خلبانش شب گذشته مسمويت غذايي پيدا کرده بود و حال چندان خوبي نداشت. احمد رضا آرش را انتخاب کرد و به راه افتادند. من هم منتظر ماندم تا پس از بازگشت آن ها به همراه تيم دوم براي عمليات به منطقه بروم. دقايقي از پرواز شيرودي و تيم اول پرواز، نگذشته بود که بالگرد نجات با وضعيت بسيار بدي داخل پايگاه روي زمين نشست. چند نفر از دوستان اطراف بالگرد را گرفتند لحظاتي بعد صداي آه و ناله و شيون و زاري شان بلند شد. وضعيت غيرعادي بوجود آمده بود و من هنوز نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. داخل کابين بالگرد نشسته بودم و آماده ي پرواز بودم ازآن جايي که موتور بالگردم روشن بود، نمي توانستم پياده شوم. تنها کاري که مي توانستم انجام بدهم اين بود که از يکي از دوستان بپرسم چه خبر شده است. ناراحت و پر بغض جواب داد: شيرودي برنگشته. يکي از بالگردهاي کبري را زدند. معطلي جايز نبود. سريع تيم آتش را تکميل کردم و به اتفاق دو فروند بالگرد 214 به محل سانحه رفتيم. بالگرد کبراي شيرودي روي زمين افتاده بود. کابين جلو از بدنه اش جدا شده و چند متري دورتر ديده مي شود. از احمد رضا آرش هم خبري نبود. شيرودي داخل کابين شکسته گير کرده بود. با ريختن آتش به سوي نيروهاي عراقي، محلي را براي فرود بالگرد نجات آماده کرديم. گويا عراقي ها فهميده بودند چه کسي را مورد هدف قرار داده اند. از پيام هايي که براي يکديگر مي فرستادند و کلمه رمز شير که هر بار آن را تکرار مي کردند، مي شد فهميد که بالگرد که مورد هدف آن ها قرار گرفت در نگاه و نظر آن ها چه قدراهميت دارد. در دور دوم آتش به روي عراقي ها، بچه ها از طريق راديو به ما خبر دادند که آرش را پيدا کرده اند، اما پاهايش به شدت صدمه ديده است و خونريزي به حدي زياد بود که او را سريع به يکي از بيمارستان هاي تهران انتقال دادند، اما به نظر مي رسيد که شيرودي در همان لحظات اول به شهادت رسيده بود. تيم نجات تنها کاري که مي توانست انجام دهد اين بود که پيکرش را از داخل کابين شکسته و مچاله شده ي بالگرد بياورد.
شهادت شيرودي باعث ايجاد وقفه در کار ما شد. از يک طرف خلبان ها و از طرف ديگر فني هاي هوانيروز عاشورايي به پا کرده بودند. کسي دل و دماغ پرواز و کار نداشت. احساسات شديداً روي ذهنمان سوار شده بود و اجازه ي انديشيدن به کسي نمي داد. در آن ساعات از هر کسي درخواست مي کردند که به سر کارش برگردد، امتناع مي کرد. کار به جاي خطرناکي کشيده شده بود و ترديدي نبود که عراقي ها از اين فرصت براي فرود آوردن ضربات سخت و جبران ناپذير نهايت استفاده را مي کردند. در حالي که نيروها در غم از دست دادن شيرودي در محلي اجتماع کرده بودند، نمي دانم چه کسي بود که ميان جمعيت فرياد کشيد. مگر همين شيرودي نبود که مي گفت:براي من مملکتم و اسلام از هر چيز ديگر مهم تر است، پس چرا ايستاده ايد؟چرا راهش را ادامه نمي دهيد؟
پس از اين هشدار بود که خلبان هاي هوانيروز و کارکنان بخش هاي ديگر به خودشان آمدند و بر آن شدند تا دست روي دست نگذارند و کار را تمام شده نبينند.
احمد پيشگاه هاديان، به دليل آن که شيرودي رفاقت و صميمت بيشتري داشت و رابطه ي دوستي بين او و شيرودي تنگ تر عاطفي تر از ارتباط سايرين با شيرودي به نظر مي رسيد، محزون تر و متأثر از ديگران بود و نمي توانست از دست دادن شيرودي را تحمل کند. کاملاً روحيه اش را باخته بود. ساير دوستان و همکاران هر چه تلاش کردند تا او آرامش خودش را حفظ کند، موفق نشدند. دست آخر کلت کمري اش را بيرون کشيد و آن را روي شقيقه اش گذاشت و تهديد کرد اگر رهايش نکنند، شليک خواهد کرد. در اين حال و هوا که همگي دچار شکست روحي شده بوديم، يکي از فرماندهان که در محل حاضر بود فرياد زد:سرپل ذهاب دارد سقوط مي کند و اگر اين اتفاق بيفتد شما هوانيروزي ها مقصر هستيد.
اين حرف آرامش نسبي به وجود آمده را به هم ريخت. چند نفري هم با فرمانده دست به يقه شدند که چرا اين حرف را مي زنيد. يکي از بچه ها فرياد کشيد:روز اول که سر پل در حال سقوط بود کجا بوديد؟مگر همين سهيليان و شيرودي پادگان را نجات نداند؟ مگرهمين هوانيروزها نبودند که تک و تنها جلوي عراقي ها ايستادند؟
بعد به جسد شيرودي اشاره کرد و ادامه داد:سند کار هوانيروز اين جا خوابيده. اگر هوانيروز نبود حالا اين ارتفاعات پس گرفته نمي شد. اگر مي توانيد خودتان برويد مواظب باشيد تا دوباره دست عراقي ها نيافتد.
در همين گير و دار ناگهان آقايان خلخالي و کروبي به محل حادثه آمدند. وقتي برايشان تعريف کرديم که برخي ها چطور ما را متهم به کم کاري و شکست احتمالي کرده اند، رو به آن هايي که در محل حاضر بودند کرده و گفتند:هر کس اين حرف ها را زده بي خود کرده. هوانيروز چنين خلباني را از دست داده است{همين بيانگر رشادت و جسارت و کارکرد آن هاست}.
بعد آن دو روحاني همه ي بچه ها را به آرامش دعوت کردند و خواستند تا به مأموريت هاي محوله مان بپردازيم. خوشبختانه از پايگاه کرمانشاه هم تعدادي خلبان تازه نفس اعزام کرده بودند که همين کار بسياري از مشکلات روحي موجود در پادگان ما را حل کرد. آمدن دوستان تازه نفس قدري ما را از زير فشارهاي روحي بيرون آورد و با چند بار حمله به نيروهاي عراقي، توانستيم آن ها را عقب رانده و انتقام شهداي عمليات هاي پيشين به خصوص شهيدان کشوري و شيرودي را از آن ها بگيريم و با تثبيت مواضع خود در مناطق مرزي مذکور تا آخرين روز جنگ، ديگر عراق توانايي انجام عمليات در آن مناطق را پيدا نکرد.
لبخند سرخ زندگي و شهادت امير سرتيپ خلبان شهيد برات علي نمايان لبخند سرخ شهيد برات علي نمايان به روايت خواهرش
روستاي قوش عبدالله خراسان در سال 1332 شاهد تولد نخستين فرزند خانواده نمايان بود و تا 6 سال بعد با آغوش باز برات علي را در ميان دشت هاي فراخ و بي پايان خود پرورش داد.
برات علي در آستانه ي ورود به دبستان بود که خانواده اش تصميم گرفتند به شهر ساري عزيمت کنند. روستاي اسلام آباد ساري دروازه هاي علم و تحصيل را به روي برات گشود و او را همراه ساير نونهالان اسلام آبادي که نخستين بار تحصيل و فراگيري را تجربه مي کردند، روي صندلي هاي دبستان نشاند. دامنه ي سرسبز جلگه ي با نشاط ساري، برات را در دل خويش پرورش مي داد و برات به رشد و بالندگي، روزها و ماه ها زندگي اش را سپري مي کرد.
برات دوران دبيرستان را در شهر ساري به پايان رساند و دوري راه روستا تا شهر نتوانست او را از ادامه ي کسب علم محروم کند. ايجاد رابطه ي خوب با معلمان، انتخاب دوستان شايسته، کسب تجربه هاي جديد، تلاش در به سازي رفتارهاي فردي و اجتماعي و حرف شنوي از پدر و مادر و بزرگان محل و مدرسه از برات علي نوجواني مدير و مدبر ساخته بود.
در کنار پدر و مادر، روي رفتارهاي ما که بچه هاي کوچک تر خانواده بوديم، نظارت تربيتي و آموزشي داشت. اشتباهات ما را به ما گوش زد مي کرد و دعواهاي کودکانه ما را با تدبير و بزرگ منشي خويش از راه آموزش رفتارهاي خوب و ارائه ي پند و نصيحت حل مي کرد. کم حرف بود و به ما هم تأکيد مي کرد تا هميشه پيش از هر حرفي فکرکنيم و بعد لب به سخن بگشاييم. رفتار فردي، حرف زدن ها، حرکات و اخلاقيات او با ساير برادرها و خواهرهاي خانواده متفاوت بود. من هميشه با خودم مي انديشيدم که ممکن است برات علي از خانواده ي ما نباشد؛ عجول نيست، صبور و آرام و ساکت و مطمئن و پرتلاش و حمايت کننده است. گاهي به مادرم مي گفتم:
برات خيلي با ما فرق دارد و به نظر مي آيد که برات بچه ي خانواده ي ما نباشد، من گمان مي کنم او را از خانواده اي گرفتيد تا بزرگ کنيد؛ همين طور نيست، مادر؟و مادرم در حالي که با تعجب به من نگاه مي کرد و لبخند محبت آميز پشت نگاه مادرانه اش به من هديه مي کرد، جواب مي داد:البته که برات پسر من و بچه ي همين خانواده و برادر شماست.
برات بازوي راست خانواده در کارهاي کشاورزي محسوب مي شد. زمين هاي کشاورزي منطقه ي ما در رژيم گذشته به نفع شاپور پهلوي ضبط شده بود و ما براي گذران زندگي مجبور بوديم به عنوان رعيت يا نصفه کار، روي آن زمين ها کار کنيم.
در خاطرم هست که يک روز براي وجين و از بين بردن علف هاي هرز به پنبه زار رفته، مشغول کار شديم. ساعاتي نگذشته بود که هواپيمايي براي سم پاش مزارع پنبه، در آسمان نمايان شد. چند ثانيه بعد وقتي متوجه برات علي شدم؛ ديدم که محو تماشاي هواپيما و ويراژ دادن هاي خلبان است که براي سم پاشي پي در پي اوج مي گرفت. اين طرف و آن طرف مي رفت و آسمان اسلام آباد را قرق کرده بود. برات بدون لحظه اي درنگ و ترديد تا آخرين دقيقه هواپيما و اوج گرفتن ها و دور زدن هايش را به تماشا نشست.
آن روز نقطه ي آغازين آفرينش عشق و علاقه به پرواز در وجود برات علي بود. خوب به خاطر دارم وقتي هواپيما در آخرين مانورهاي پروازي اش آرام آرام از جلوي چشمان برات دور مي شد، جمله اي پشت سر هم و به تکرار از وجود برات بر مي خاست:من بايد خلبان بشم. من بايد پرواز کنم.
عشق به پرواز و دست يابي به آرزويي که در وجود برات علي ريشه گرفته بود باعث شد تا وي با علاقه و پشت کار بيش تري تحصيلات دوران دبيرستان را به پايان برساند و پس از دريافت مدرک ديپلم وارد هوانيروز شود. 3 سال بعد، در سن 21 سالگي با دختري به نام فاطمه رشيديان که اهل ساري بود، ازدواج کرد.
هنوز چند سالي از ازدواج و تأهل برات نگذشته بود که برات به آرزوي خود يعني خلبان شدن و پرواز رسيده بود و زندگي ساده و بي آلايش خود را در کنار زني صبورتر از خودش ادامه مي داد.
در همين سال ها يک بار به دعوت برات علي و همراه آن ها در منزل يکي از دوستانش مهمان بوديم. در خانه اي مجلل با اتاق پذيرايي که از مبلمان راحتي و صندلي چاي و ميوه خوري و غيره چيده شده بود. در بازگشت به برات علي گفتم:شما که خلبان
هستيد و درآمد نسبتاً خوبي داريد، چرا براي خانه ي خودتان مبل راحتي و ميز و صندلي تهيه نمي کنيد؟
برات در پاسخ من گفت:من از شما توقع شنيدن چنين حرفي را نداشتم. در روستاي ما کساني هستند که روي حصير مي خوابند، من که از آن ها بالاتر نيستم. من هم در زندگي ام مي خواهم مثل آن ها شرايط سخت را تحمل کنم.
منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط