مرد فيلي با قلبي کوچک

مرد فيلي که«جان مريک» نام داشت، زندگيش بسيار کوتاه بود. او در طول زندگي بيست و هفت ساله اش باعث ترس و وحشت ديگران بود. بيماري که او به آن مبتلا بود،«نوروفيبروماتوسيس» نام دارد. به عبارت ساده تر، غده هايي در اطراف اعصاب زير پوست و بر روي استخوان هايش رشد کرده و چهره ي او را بسيار کريه و چندش آور کرده بود. بدنش آنچنان عجيب و وحشتناک بود که جرأت نمي کرد به خيابان برود. او با شومن ها از شهري به شهري و از کشوري به کشوري
چهارشنبه، 26 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرد فيلي با قلبي کوچک

مرد فيلي با قلبي کوچک
مرد فيلي با قلبي کوچک


 

نويسنده: س. سعيدي




 
اکنون عجيب ترين و خارق العاده ترين داستان حقيقي زندگي يک مرد را خواهيد خواند که دکتر«فردريک توريوز» آن را بازگو کرده است.
مرد فيلي که«جان مريک» نام داشت، زندگيش بسيار کوتاه بود. او در طول زندگي بيست و هفت ساله اش باعث ترس و وحشت ديگران بود. بيماري که او به آن مبتلا بود،«نوروفيبروماتوسيس» نام دارد. به عبارت ساده تر، غده هايي در اطراف اعصاب زير پوست و بر روي استخوان هايش رشد کرده و چهره ي او را بسيار کريه و چندش آور کرده بود. بدنش آنچنان عجيب و وحشتناک بود که جرأت نمي کرد به خيابان برود. او با شومن ها از شهري به شهري و از کشوري به کشوري مسافرت مي کرد و آنها با سنگدلي تمام او را به نمايش مي گذاشتند. در سال 1884، مريک با آقاي فردريک تريوز آشنا شد. تريوز يکي از برجسته ترين پزشکان متخصص آن زمان و پزشک مخصوص خانواده ي سلطنتي بود. فردريک تريوز پزشک مخصوص مريک شد و او پنج سال آخر زندگيش را در شادي گذراند. مدتها پس از مرگ مريک، تريوز داستان زندگي او را در کتابي به رشته ي تحرير در آورد.
در جاده ي مايل، مقابل بيمارستان لندن، چندين مغازه ي کوچک وجود داشت. در بين آنها يک مغازه ي خالي بود که براي اجاره واگذار شده بود. تمام قسمت جلوي مغازه به اضافه ي درهاي آن، با نوعي پارچه پوشانده شده بود که بر روي آن آگهي نمايش مرد فيلي در مقابل پرداخت مبلغ دو پني جلب توجه مي کرد. تصوير، مردي را نشان مي داد که داراي خصوصيات يک فيل بود. او بيش از اينکه يک جانور باشد، يک انسان بود. با وجود اين، واقعيت وجودي او زننده و حقارت آميز بود.
هنگامي که من اولين بار از حقيقت وجودي اين پديده آگاهي يافتم، نمايش متوقف شده بود و من با پرداخت يک شلينگ، بطور خصوصي از او وقت گرفتم. آن روز يکي از روزهاي نوامبر 1884 بود. در انتهاي مغازه ي سرد و نمناک، پرده اي کشيده شده بود. پرده بالا کشيده شد و هيکل مچاله شده اي که خود را با پتو پوشانده بود، در مقابل چشمان حيرت زده ام نمايان شد. او هيچ حركتي نداشت. اين گوژ پشت عجيب، موجود تنهايي بود. شومن به گونه اي با او سخن مي گفت که انگار با يک سگ صحبت مي کند.«بلندشو!» موجود عجيب به آهستگي بلند شد و پتويي را که به خود پيچيده بود، به زمين انداخت. ناگهان نادرترين و عجيب ترين نمونه ي بشر در مقابل من ظاهر شد. چهره ي او اسفناک ترين و چندش آور ترين قيافه اي بود که تا کنون به ياد دارم.

سر تغيير شکل يافته ي او
 

از تصاويري که در خيابان از او کشيده شده بودند، چنين بر مي آمد که مرد فيلي هيکل بزرگي داشته باشد، ولي بر خلاف تصور، جثه ي کوچکي داشت و خميدگي کمرش او را کوتاه تر از حد معمول نشان مي داد. عجيب ترين قسمت بدنش، سر تغيير شکل يافته ي او بود. از ابروهايش توده اي استخواني به شکل مخروط بيرون آمده بود، در حالي که از پشت سرش يک توده ي اسفنجي آويزان بود که سطحي قهوه اي رنگ داشت، سرش چند تار مو بيشتر نداشت. دور سرش کمتر از دور کمر يک مرد نبود. از آرواره ي بالايي اش توده اي استخواني رويده بود. از دهانش زائده ي قرمز رنگي بيرون آمده و موجب مي شد که لي فوقانيش به بيرون برگردد. اين زائده در عکس هاي او بسيار بزرگتر از اندازه ي واقعي نشان داده شده بود، بطوري که به صورت شاخ در آمده بود. دماغش يک توده ي گوشتي بود. صورتش هيچ گونه احساسي را به بيننده القا نمي کرد.

زائده ي گوشتي به جاي دست
 

آرنج سمت راستش بزرگ و از شکل افتاده بود. پوست آن مثل پوست بدنش اسفنجي و قهوه اي رنگ بود. دستهايش بزرگ و انگشتانش، ظاهري چون تربچه داشت و غير قابل استفاده بود. آرنج ديگرش درست بر عکس بود. اندازه اش معمولي، رنگش پوستش عادي و دستها و انگشتاني ظريف و زيبا داشت. از سينه اش هم توده ي گوشتي ديگري آويزان بود. اين توده ي گوشتي، شبيه غبغب گاو بود.
وجود اين همه مصيبت، مرد بد بخت را دچار بيماري افسردگي کرده و موجب فلج شدنش شده بود. به اين سبب، بدون عصا قادر به راه رفتن نبود. از شومن هيچ اطلاعاتي نتوانستم بدست بياورم، جز اينکه يک انگليسي به نام جان مريک است و بيست و يک سال دارد.

روزهاي پاياني زندگي
 

هنگامي که مرد فيلي را ديدم، در دانشکده ي پزشکي سخنراني داشتم. بنابراين با شومن ترتيب ملاقات او را در اتاق مخصوص خودم در کالج دادم، ولي متوجه مشکلي شدم. مرد فيلي براي عبور از خيابان ها قادر به پنهان کردن خود نبود. مطمئناً مردم او را احاطه کرده و پليس دستگيرش مي کرد. او يک لباس مبدل داشت که عبارت بود از يک لباس بلند که تا روي زمين کشيده مي شد. کلاه بزرگ عجيبي هم بر سرش مي گذاشت که لبه هاي آن روي صورتش را مي پوشاند. من ترتيبي دادم که مريک با کالسکه و کارت من به کالج بيايد تا اشکالي برايش پيدا نشود. اين کارت نقش مهمي در زندگي مريک داشت. معاينات کامل و زيادي بر روي مريک انجام داده و نتايج بررسي خود را بر روي کاغذ آوردم، ولي در مورد خود او و روحيه اش هنوز اطلاعات مختصري داشتم. او بسيار خجالتي، گيج و ترسو بود. صحبت کردنش نيز غير مفهوم بود. توده ي استخواني که از دهانش بيرون آمده بود، صحبت کردنش و تلفظ بعضي از حروف را برايش مشکل و غير ممکن مي ساخت.
او بوسيله ي کالسکه دوباره به محل نمايش رفت. من حدس زدم که اين آخرين ملاقات من با اوست، به خصوص که روز بعد، محل نمايش تعطيل شد و پليس نمايش او را ممنوع کرد. فکر کردم که مريک بطور مادر زاد کودن و ابله است. در حقيقت صورتش عاري از هر گونه احساس بود و از صحبتش چيزي نمي شد فهميد. در جلوي من مردي نشسته بود که اولين روزهاي جوانيش را پشت سر مي گذاشت و بدنش چنان از شکل افتاده بود که هر کس او را مي ديد، دچار وحشت مي شد، اما مدت زيادي طول نکشيد که من به هوش فوق العاده، احساسات عميق و عجيب تر از همه اين حالات، به رمانتيک بودن بيش از حدش پي بردم. فکر مي کردم که ديگر او را ملاقات نخواهم کرد، ولي سرنوشت باز هم ما را در برابر هم قرار داد. آن هم دو سال بعد و در شرايطي مريک ديگر ارزشي نداشت، چون منبع درآمدي براي شومن، محسوب نمي شد. اکنون مزاحم بود و شومن مي بايست از دستش خلاص مي شد. مدتي بعد شومن يک بليت لندن براي مريک خريد و او را سوار قطار کرد.
اين مسافرت را در ذهن خود مجسم کنيد. مريک در لباس عجيب خود، همچنان که در جاي خود نشسته بود، از انبوه کساني که براي ديدن او به آنجا هجوم آورده بودند، به ستوه آمده بود. فقط چند شلينگي پول در جيبش بود و در راه چيزي براي خوردن نداشت. يک سگ هم گاهي موجب تحريک دلسوزي و ترحم رهگذران مي شود، ولي مريک به آن اندازه هم براي آنها ارزش نداشت.
وقتي به لندن رسيد، در اين انديشه بود که چه کند؟ حتي در دنيا يک دوست هم نداشت. هيچ جاي لندن را هم نمي شناخت. به کجا پناه ببرد؟ آيا هرگز کسي به او پناه خواهد داد؟ آنچه او مي خواست جايي براي پنهان شدن بود و آرزو مي کرد از نگاه کنجکاو همنوعانش رهايي يابد. آيا مي توانست براي پنهان شدن جايي را بيابد؟
منبع: 7روز زندگي شماره -82



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط