رد پای گلوله
نویسنده: شمسی خسروی
در قرارگاه نشسته بود که بي قراري به جانش ريخت. با آنکه صیاد شیرازی، اغلب یادداشتهایش را قبل يا بعد از نماز صبح مینوشت، شروع کرد به نوشتن. از جلسهی قبلي راضي نبود. دلش گرفته بود. از انتقادهاي مغرضانهی بعضي از اعضا دلخور میشد و صبوري به خرج میداد، مبادا کسي را بيازاد و يا براند و از جلسهها دلگير شوند. هيچ نمیگفت و بر کاغذ نمیآورد تا دلش قرار گيرد. نوشت، اما آرام نشد. سر بر بالش نهاد. چه خوابي ديد که از جا پريد و ديگر خواب به چشمش نيامد؟ به ياد نياورد. فکر کرد که براي بررسي خط پدافندي در ارتفاعات «گرده شوآن» عراق برود. گزارش داده بودند که نيروها روحیهشان را باختهاند. شايد يکي از علتهای بي قراریاش همين بود. صفحهی ساعت مچیاش را پاييد. يک و نيم بامداد را نشان میداد. محافظانش را صدا زد. آجودان «احمدي» هم آمد. با دلخوري نگاه او کرد و چشمش بر جاي خالي دست او زير پيراهن نظامي ماند.
-برادر من! شما برو استراحتت را بکن! نمیخواهم بيايي.
احمدي افتاد جلو.
-مگر من آجودان نيستم؟ بايد بيايم يا نه!؟
آستين خالي پيراهن تکان تکان میخورد و داغ دلي علي را تازه میکرد. سر تکان داد و بي کلام راه افتادند. با يک تويوتا و يک جيپ. پاي ارتفاع «گرده شوآن» که رسيدند، پياده شدند. ماشینها در ديد دشمن بود؛ و پياده روي امنيت بيشتري داشت. رسيدند به جاده اي که قبلاً خود علي و همرزمانش آن را ساخته بودند. چراغهای فانوس از دل سنگرهاي خودي سوسو میزد. يکي از محافظين جلو رفت. علي داد زد: «اين قدر نرو جلو. برگرد.»
اطراف را پاييدند و سکوت را که خوفناک و مرموز بود. به صداي انفجار، گرد و غباري بلند شد. راهنما فرياد زد: «من زخمي شدم».
علي به طرف سنگرهاي خودي دويد: «ما خودي هستيم، نزنيد.»
جلو سنگر به زمين افتاد. به دست وپاهايش نگاه کرد. لباس نظامي خاکي رنگش خيس خون بود و به سياهي میزد. احساس کرد گلويش ورم کرده و نمیتواند نفس بکشد. دست به حنجرهاش برد و به سختي نفس کشيد. سرفه کرد و چند سرباز با برانکارد به دادش رسيدند.
-شما زخمي شديد قربان! ترکش خمپاره است.
ناله میزد و شيارهايي از خون از روي بازو و پاهايش باز شده بود.
-مرا کجا میبرید؟
يکي از سربازها که بالاي سرش بود و دو طرف تخت روان را گرفته بود، گفت: «قربان! اورژانس لشکر در کوه» لولان است. بايد سریعتر خونريزي زخم هاتان را بند بياوريم جناب سرهنگ.
به هزار و پانصد متري که پياده آمده بودند، فکر کرد و دلش براي سربازاني که او را بايد تا پايين يال میکشیدند، سوخت.
-حلال کنيد فرزندانم.
پايين يال، او را سوار آمبولانس کردند و به بهداري لشکر بردند. پزشکي با دو بهيار آنجا مستقر بودند. لباسهایش را که قيچي کردند، سوز سرما به جانش نشست. از سردي هوا بود يا از خونريزي شديد زخمها؟
زخمهایش را پانسمان کردند و با پتو تنش را پوشاندند.
-الان گرم میشوید جناب سرهنگ!
ساعت را پرسيد.
-پنج صبح است.
تيمم کرد و دراز کشيد، نماز خواند. هنوز سرما به جانش نيشتر میزد. پلکهایش سنگين شده بود. به سختي ذکر بعد از نماز را گفت و ديگر هيچ نفهميد. با صداي چند سرباز و محافظانش چشم باز کرد.
-بايد شما را به پيرانشهر بفرستيم.
-نه!
گفت و به چهره نگران پزشک چشم دوخت.
-مگر حالم خوب نشده؟ بايد بروم عمليات قادر 4 را فرماندهي کنم. دکتر جان اگر مرا بفرستيد بيمارستان، پس رزمندهها چه میشوند؟
بغض گلويش را فشرد. دکتر دستش را گرفت.
-جناب سرهنگ! بايد وضعيت جسمي شما بررسي شود. جانتان از هر چيز ديگري مهمتر است.
-اما قرار بوده نزديک ظهر به طرف هدف حرکت کنيم و عمليات را شروع کنيم.
نگفت که نمیتواند هر چيزي را بگويد. بايد سکوت میکرد. رازداري اولين خصوصيت يک فرمانده موفق است. اين را در آموزشهای اوليه پادگان ودر دورهی آموزشي ياد گرفته بود. فکر کرد که بگويد نيروها عمليات را آغاز کنند. اما مگر میشود بدون حضور فرمانده؟
روحیهی رزمندهها چه میشود؟ آنها بدون او چطور میتوانند حرکت و آتش را انجام دهند! همه طول راه را به همين مسائل فکر میکرد. ترديد آزارش میداد. بين دو راهي عمليات و يا لغو آن مانده بود. از بيمارستان پادگان پيرانشهر هم او را به تهران منتقل کردند. سروان احمدي را احضار کرد.
-برو و براي آيت الله بهاء الديني پيام مرا ببر. جريان را بگو و بخواه که استخاره کنند و ببينند تکليف چيست؟
سروان احمدي ساعتي بعد برگشت. کنار تخت خواب او ايستاد. به علي که رنگ به چهره نداشت، نگاه کرد.
-قربان! سلام رساندند و جوياي احوال شما شدند و فرمودند:خيلي بده!
علي رو برگرداند طرف پنجره که کرکرهی طوسي رنگ آن را پرستار ساعتي قبل کشيده بود تا اتاق تاریکتر شود و او بتواند استراحت کند.
-خيلي بد!؟ يعني بايد عمليات را ملغي کنيم. آن هم حالا که ساعتي بيش به شروع آن نمانده است.
از ذهنش گذشت و خبر داد که عمليات «قادر 4» لغو میشود. دست به دعا برداشت.
-خداوندا! عاقبت همهی ما را که در راهت میجنگیم، ختم به خير گردان. خداوندا! بجاست که تجديد عهد کنم با تو، به اينکه هميشه به نيت مجاهدت در راه تو به ازاي نعمت تندرستي و سلامتي تو باشم؛ و بارالها! به پزشکان، متخصصان، پرستاران و خدمهی بیمارستانها که توفيق پيدا کردهاند تا از طريق مداواي رزمندگان اسلام فيض ببرند، تعهد و وابستگي به خودت را عنايت فرما!
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع
-برادر من! شما برو استراحتت را بکن! نمیخواهم بيايي.
احمدي افتاد جلو.
-مگر من آجودان نيستم؟ بايد بيايم يا نه!؟
آستين خالي پيراهن تکان تکان میخورد و داغ دلي علي را تازه میکرد. سر تکان داد و بي کلام راه افتادند. با يک تويوتا و يک جيپ. پاي ارتفاع «گرده شوآن» که رسيدند، پياده شدند. ماشینها در ديد دشمن بود؛ و پياده روي امنيت بيشتري داشت. رسيدند به جاده اي که قبلاً خود علي و همرزمانش آن را ساخته بودند. چراغهای فانوس از دل سنگرهاي خودي سوسو میزد. يکي از محافظين جلو رفت. علي داد زد: «اين قدر نرو جلو. برگرد.»
اطراف را پاييدند و سکوت را که خوفناک و مرموز بود. به صداي انفجار، گرد و غباري بلند شد. راهنما فرياد زد: «من زخمي شدم».
علي به طرف سنگرهاي خودي دويد: «ما خودي هستيم، نزنيد.»
جلو سنگر به زمين افتاد. به دست وپاهايش نگاه کرد. لباس نظامي خاکي رنگش خيس خون بود و به سياهي میزد. احساس کرد گلويش ورم کرده و نمیتواند نفس بکشد. دست به حنجرهاش برد و به سختي نفس کشيد. سرفه کرد و چند سرباز با برانکارد به دادش رسيدند.
-شما زخمي شديد قربان! ترکش خمپاره است.
ناله میزد و شيارهايي از خون از روي بازو و پاهايش باز شده بود.
-مرا کجا میبرید؟
يکي از سربازها که بالاي سرش بود و دو طرف تخت روان را گرفته بود، گفت: «قربان! اورژانس لشکر در کوه» لولان است. بايد سریعتر خونريزي زخم هاتان را بند بياوريم جناب سرهنگ.
به هزار و پانصد متري که پياده آمده بودند، فکر کرد و دلش براي سربازاني که او را بايد تا پايين يال میکشیدند، سوخت.
-حلال کنيد فرزندانم.
پايين يال، او را سوار آمبولانس کردند و به بهداري لشکر بردند. پزشکي با دو بهيار آنجا مستقر بودند. لباسهایش را که قيچي کردند، سوز سرما به جانش نشست. از سردي هوا بود يا از خونريزي شديد زخمها؟
زخمهایش را پانسمان کردند و با پتو تنش را پوشاندند.
-الان گرم میشوید جناب سرهنگ!
ساعت را پرسيد.
-پنج صبح است.
تيمم کرد و دراز کشيد، نماز خواند. هنوز سرما به جانش نيشتر میزد. پلکهایش سنگين شده بود. به سختي ذکر بعد از نماز را گفت و ديگر هيچ نفهميد. با صداي چند سرباز و محافظانش چشم باز کرد.
-بايد شما را به پيرانشهر بفرستيم.
-نه!
گفت و به چهره نگران پزشک چشم دوخت.
-مگر حالم خوب نشده؟ بايد بروم عمليات قادر 4 را فرماندهي کنم. دکتر جان اگر مرا بفرستيد بيمارستان، پس رزمندهها چه میشوند؟
بغض گلويش را فشرد. دکتر دستش را گرفت.
-جناب سرهنگ! بايد وضعيت جسمي شما بررسي شود. جانتان از هر چيز ديگري مهمتر است.
-اما قرار بوده نزديک ظهر به طرف هدف حرکت کنيم و عمليات را شروع کنيم.
نگفت که نمیتواند هر چيزي را بگويد. بايد سکوت میکرد. رازداري اولين خصوصيت يک فرمانده موفق است. اين را در آموزشهای اوليه پادگان ودر دورهی آموزشي ياد گرفته بود. فکر کرد که بگويد نيروها عمليات را آغاز کنند. اما مگر میشود بدون حضور فرمانده؟
روحیهی رزمندهها چه میشود؟ آنها بدون او چطور میتوانند حرکت و آتش را انجام دهند! همه طول راه را به همين مسائل فکر میکرد. ترديد آزارش میداد. بين دو راهي عمليات و يا لغو آن مانده بود. از بيمارستان پادگان پيرانشهر هم او را به تهران منتقل کردند. سروان احمدي را احضار کرد.
-برو و براي آيت الله بهاء الديني پيام مرا ببر. جريان را بگو و بخواه که استخاره کنند و ببينند تکليف چيست؟
سروان احمدي ساعتي بعد برگشت. کنار تخت خواب او ايستاد. به علي که رنگ به چهره نداشت، نگاه کرد.
-قربان! سلام رساندند و جوياي احوال شما شدند و فرمودند:خيلي بده!
علي رو برگرداند طرف پنجره که کرکرهی طوسي رنگ آن را پرستار ساعتي قبل کشيده بود تا اتاق تاریکتر شود و او بتواند استراحت کند.
-خيلي بد!؟ يعني بايد عمليات را ملغي کنيم. آن هم حالا که ساعتي بيش به شروع آن نمانده است.
از ذهنش گذشت و خبر داد که عمليات «قادر 4» لغو میشود. دست به دعا برداشت.
-خداوندا! عاقبت همهی ما را که در راهت میجنگیم، ختم به خير گردان. خداوندا! بجاست که تجديد عهد کنم با تو، به اينکه هميشه به نيت مجاهدت در راه تو به ازاي نعمت تندرستي و سلامتي تو باشم؛ و بارالها! به پزشکان، متخصصان، پرستاران و خدمهی بیمارستانها که توفيق پيدا کردهاند تا از طريق مداواي رزمندگان اسلام فيض ببرند، تعهد و وابستگي به خودت را عنايت فرما!
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرامتر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.
/ع