كلاشينكف را هنوز دارم

به قول اميرالمؤمنين (صلوات‏اللّه‏عليه)، «من نام لم ينم عنه»؛ اگر شما در سنگر خوابت برد، معنايش اين نيست كه دشمنت هم در سنگر مقابل خوابش برده است؛ تو خوابت برده؛ سعي كن خودت را بيدار كني. ما بايد توجه داشته باشيم كه انقلاب فرهنگي در تهديد است؛ كما اينكه اصل فرهنگ ملي و اسلامي ما در تهديد دشمنان است. من يادم مي‏آيد كه در اوايل جنگ گزارش‌هايي مي‏رسيد كه مثلاً دشمن تا فلان‌جا آمده است؛ دشمن دارد فلان‌جا را بمباران مي‌كند؛
چهارشنبه، 3 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
كلاشينكف را هنوز دارم

كلاشيكف را هنوز دارم
كلاشينكف را هنوز دارم


 






 
خاطرات جنگ در كلام رهبر

گفت: عراق حمله نكرده!
 

به قول اميرالمؤمنين (صلوات‏اللّه‏عليه)، «من نام لم ينم عنه»؛ اگر شما در سنگر خوابت برد، معنايش اين نيست كه دشمنت هم در سنگر مقابل خوابش برده است؛ تو خوابت برده؛ سعي كن خودت را بيدار كني. ما بايد توجه داشته باشيم كه انقلاب فرهنگي در تهديد است؛ كما اينكه اصل فرهنگ ملي و اسلامي ما در تهديد دشمنان است. من يادم مي‏آيد كه در اوايل جنگ گزارش‌هايي مي‏رسيد كه مثلاً دشمن تا فلان‌جا آمده است؛ دشمن دارد فلان‌جا را بمباران مي‌كند؛ مكرر هم از طرف نيروهاي حزب‏اللهي در محيط‌هاي گوناگون انقلابي اين مطلب تكرار مي‏شد. آن بنده خدايي كه مسئول نيروهاي مسلح بود، انكار مي‌كرد و مي‏گفت دروغ است؛ اصلاً چه كسي مي‏گويد كه عراق دارد به ما حمله مي‌كند؟! در بين مردم شايع شده بود كه عين‏خوش را گرفته‏اند؛ او به آنجا رفت و از تلويزيون با او مصاحبه كردند؛ گفت: مي‏گويند عين‏خوش را گرفته‏اند؛ من الان دارم در عين‏خوش مصاحبه مي‌كنم! او از عين‏خوش بيرون آمد؛ سه ـ چهار ساعت بعد دشمن عين‏خوش را گرفت! بله، دشمن بيرون عين‏خوش بود، در عين خوش نبود، اما اين به معناي آن نبود كه دشمن نيست.(1)

نوشت: با چمران راه افتاديم
 

هفت ـ هشت ده روزي گذشت، ديدم كه هر چه خبر مي‌آيد، يأس آور است... البته، من نماينده امام در شوراي عالي دفاع و سخنگوي آن شورا بودم. ديدم كه از من كاري برنمي‌آيد، دلم هم مي‌جوشد و اصلاً نمي‌توانم صبر كنم.
با دغدغه كامل، خدمت امام رفتم... هميشه امام به ما مي‌گفتند كه خودتان را حفظ كنيد و از خودتان مراقبت نماييد... من به امام گفتم، خواهش مي‌كنم اجازه بدهيد، من به اهواز و يا دزفول بروم؛ شايد كاري بتوانم بكنم. بلافاصله گفتند كه شما برويد. من به قدري خوشحال شدم، كه گويي بال در آوردم.
مرحوم چمران هم در آنجا نشسته بود. گفت، پس به من اجازه بدهيد، تا به جبهه بروم. ايشان گفتند، شما هم برويد... يك روز عصر، با مرحوم چمران راه افتاديم. اوايل شب به اهواز رسيديم... همان شب اول كه رفتيم، گروه كوچكي درست شد. قرار شد كه اين‌ها بروند، آرپي‌جي و تفنگ بردارند و به داخل صفوف دشمن، شبيخون بزنند... ما هر شب، همين عمليات را مي‌رفتيم. بعد از سه ـ چهار شب، يك روز ديدم سرهنگي كه مرد نسبتاً مسني هم بود پيش من آمد و نامه‌‌‌اي را داد و گفت، من خواهش مي‌كنم به اين نامه توجه كنيد...
نامه را باز كردم، ديدم نوشته، شما كه شب‌ها به عمليات مي‌رويد، يك شب هم دست من را بگيريد و با خودتان ببريد! من با ديدن آن نامه، منقلب شدم... حضور يك روحاني، اين‌قدر مؤثر است. هيچ عاملي، به قدر يك روحاني نمي‌تواند اين دل‌ها را پر از شور و شوق بكند.(2)

امام گفتند: ما مي‌توانيم
 

در روزهاي اول جنگ، يك نفر نظامي پيش من آمد و فهرستي آورد كه انواع و اقسام هواپيماهاي ما ـ جنگي و ترابري ـ در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گرديده بود كه چند روز ديگر همه‌ فروندهاي اين نوع هواپيماها زمين‌گير خواهد شد؛ مثلاً اين نوع هواپيما در روز هشتم، اين نوع هواپيما در روز دهم، اين نوع هواپيما در روز پانزدهم! اين فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ايشان بدانند كه موجودي ما چيست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، ديدم ديرترين زماني كه هواپيمايي از انواع هواپيماهاي ما زمين‌گير خواهد شد، در حدود بيست و چند روز است؛ يعني ما بيست و چند روز ديگر هيج هواپيمايي نداريم كه بتواند از روي زمين بلند شود! من وظيفه‌ام بود كه اين فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ايشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند: اعتنا نكنيد؛ ما مي‌توانيم! برگشتم و به دوستاني كه بودند گفتم: امام مي‌گويند مي‌توانيد، ‌آن هواپيماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز مي‌كنند؛ هنوز از بسياري از تجهيزات پرنده اين منطقه پيش‌ترند؛ هنوز در مصاف با بسياري از كساني كه وسايل مدرن دارند، برتر و فايق‌ترند. از آن روز، نزديك بيست سال مي‌گذرد. اين است معجزه‌ همت انسان! اين است معجزه‌ ايمان! آن‌ها را ساختند، آن‌ها را تعمير كردند، با آن‌ها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل‌توجهي هم در اواخر به آن‌ها اضافه شد.(3)

جوان‌ها سي‌وپنج روز مقاومت كردند
 

آن‌روزها بنده در اهواز از نزديك شاهد قضايا بودم. خرمشهر در واقع هيچ نيروي مسلّحي نداشت؛ نه كه صدوبيست هزار نداشت، بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعميري از كار افتاده را مرحوم شهيد اقارب‌پرست ـ كه افسر ارتشي بسيار متعهّدي بود ـ از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمير كرد. (البته اين مال بعد است. در قسمت اصلي خرمشهر كه نيرويي نبود.) محمّد جهان‌آرا و ديگر جوانان ما در مقابل نيروهاي مهاجم عراقي ـ يك لشكر مجهّز زرهي عراقي با يك تيپ نيروي مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روي خرمشهر مي‌باريد ـ سي و پنج روز مقاومت كردند... خمپاره‌ها و توپ‌هاي سنگين در خرمشهر روي خانه‌هاي مردم مرتّب مي‌باريدند. با اين‌حال جوانان ما سي و پنج روز مقاومت كردند؛ اما بغداد سه روزه تسليم شد! ... بعد هم كه مي‌خواستند خرمشهر را تحويل بگيرند، دوباره سپاه و ارتش و بسيج با نيرويي به‌مراتب كمتر از نيروي عراقي رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسير در يكي دو روز از عراقي‌ها گرفتند! جنگ تحميلي هشت سالة ما، داستان عبرت‌آموز عجيبي است.(4)

بچه‌ها آر‌پي‌جي هم نداشتند
 

بنده در همان دوران غربت، وقتي خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود، نزديك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است. فضا غم‌آلود و دل‌ها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نيروهاي بيگانه كه به او كمك مي‌كردند همين آمريكا و غربي‌ها و همين مدعيان دروغگو و منافق حقوق‌بشر در خرمشهر مستقر شده بود. تانك‌هاي او، وسايل پيشرفته او، هواپيماهاي مدرن او، نيروهاي تا دندان مسلح او؛ بچه‌هاي ما آرپي‌جي هم نداشتند؛ با تفنگ مي‌جنگيدند؛ اما با ايمان و با صلابت. همين جوانان، با دست خالي، اما با دل پر از اميد و ايمان به خدا، بدون اينكه ابزار پيشرفته‌اي داشته باشند و بدون اينكه دوره‌هاي جنگ را ديده باشند وسط ميدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پيدا كردند.
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند، مرحوم شهيد صيادشيرازي به من تلفن كرد. بنده آن‌وقت رئيس‌جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را مي‌داد. مي‌گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بسته‌اند براي اينكه بيايند ما دست‌هاي‌شان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يك ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است كربلاي5 ما هم همين‌طور بود؛ والفجر8 ما هم همين‌طور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين‌طور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع‌مقدس ما هم همين‌طور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم؛ ميدان مبارزه است. به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند، او نمي‌تواند برود بجنگد. توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم.(5)

بچه‌ها شرق كارون را خالي نكردند
 

اولين هفته‌هاي جنگ بود كه عراقي‌ها از محور طلاييه و حسينيه وارد شدند، مرز را شكافتند و به طرف اهواز كه نسبت به آن نقطه از مرز، طرف شرق مي‌شود، آمدند. يكي از كارهاي‌شان اين بود كه خودشان را به رودخانة كارون مي‌رساندند. در آنجا پادگان حميد را گرفتند و تأسيسات آن را ويران كردند. علاوه بر اين، حتماً به خاطر داريد كه بخش‌هاي وسيعي از امكانات طبيعي آن منطقه را به تصرف خود درآوردند...
دشمن (در شرق كارون) سرپل خود را وسيع كرد و به جاده ماهشهر ـ آبادان رساند، يعني يك چنين منطقه وسيعي را توانست با اين شيوه بگيرد و شايد حدود دو لشكر يا بيشتر در آنجا مستقر كرده بود. البته وجود اين تعداد از دشمن موجب نمي‌شد بچه‌هاي ما كه عدة معدودي بودند، در آنجا نمانند و مقاومت نكنند و دشمن را به زانو در نياورند لذا ماندند و انصافاً مقاومت كردند...

شادي آن‌روز را فراموش نكردم
 

يكي ديگر از خاطراتم، مربوط به نفوذ نيروهاي دشمن در غرب «بهمن‌شير» يعني داخل جزيره آبادان بود. چون قسمت شرقي جزيره آبادان را رودخانه بهمن‌شير مي‌پوشاند، دشمن به داخل نخلستان‌هاي كنار رودخانه بهمن‌شير نفوذ كرده و پس از عبور از رودخانه، وارد جزيره آبادان شده بود. به اين ترتيب هم از شمال شرق و هم از جنوب، آبادان تهديد به سقوط مي‌شد. اين موضوع براي ما تلخ و نگران‌كننده بود...
آن موقع در آبادان، هم برادران سپاه هم نيروهاي متفرقه حضور داشتند، اما بدون انسجام، همه آن‌ها به اين نيت به آنجا ريخته بودند كه دشمن را كه وارد جزيره آبادان شده و شهر را تهديد مي‌كرد، بيرون كنند همين كار را كردند. آن شكست براي دشمن به قدري تلخ و گزنده بود كه من خاطره شادي‌هاي آن روز برادران‌مان را فراموش نمي‌كنم. آن روز تعداد زيادي از دشمن متجاوز را كه به سمت آبادان مي‌آمدند. در رودخانه ريختند و غرق كردند...

بني‌صدر، مهمات نمي‌داد
 

يكي از دردهاي بزرگ سپاه در آن روز نداشتن تجهيزات بود، ولي هر بار كه اين‌ها براي دريافت امكان كوچكي مراجعه مي‌كردند، با ترش‌رويي مواجه مي‌شدند. فراموش نمي‌كنم كه گاهي براي تهيه پنجاه قبضه آرپي‌جي، يك غصه بزرگ درست مي‌شد. وقتي بچه‌هاي سپاه براي دريافت سلاح مي‌آمدند تا عمليات كنند و ما را در جريان مي‌گذاشتند و با لشكر 92 زرهي تماس مي‌گرفتيم و نياز آن‌ها را مي‌گفتيم، مي‌گفتند: نداريم! به تهران تلفن مي‌كرديم، مي‌گفتند: نيست! اصلاً به سختي به اين‌ها امكانات داده مي‌شد. البته شايد در مورد آرپي‌جي درست نگفته باشم، چون اين سلاح را بيشتر سپاه داشت و كم‌تر مورد استفاده ارش بود. اما خمپاره يا تفنگ‌هاي افرادي يا انواع گلوله‌ و فشنگ را هم به اين‌ها نمي‌دادند، حالا پشتيباني توپخانه بماند. اگر گفته مي‌شد كه بچه‌هاي سپاهي براي عمليات جلو مي‌روند و توپخانه لشكر 92 آن‌ها را پشتيباني كند و آن‌ها قبول مي‌كردند، معجزه بود. در همين منطقه دارخوين يك روز برادران آمدند و چند خمپاره خواستند، من به سرعت ترتيب آن را دادم. وقتي كار انجام شد از شادي در پوست خود نمي‌گنجيديم. حالا شما ببينيد در اين جنگ با اين عظمت چهار قبضه خمپاره‌انداز چقدر مي‌تواند اثر داشته باشد؟
اين در حالي بود كه ما مرتب به بني‌صدر مي‌گفتيم: حمله كنيد، مي‌گفت: آماده نيستيم و نمي‌توانيم. بني‌صدر اصلاً چيزي در مورد مسائل جنگي نمي‌دانست، يك روز اين موضوع را در حضور بني‌صدر خدمت امام عرض كردم كه يك دفعه بني‌صدر آشفته شد و گفت: من تاريخ 2500 ساله ارتش ايران را بلدم، چطور شما مي‌گوييد وارد نيستم. گفتم: وضع كنوني ارتش با وضع ارتش در آن موقع فرق مي‌كند و حقيقت هم همين بود، ولي او قبول نداشت...

سپاهي‌ها هم موضع درست كردند
 

در همان اوقات بچه‌هاي ما شروع به استقرار در مقابل مواضع و استحكامات دشمن در آن سوي رود كارون، يعني در حدود دارخوين كردند. در ميان برادراني كه آنجا حضور داشتند يكي هم برادرمان رحيم صفوي بود. آن زمان ايشان از نيروهاي معمولي سپاه و از دوستان نزديك صياد شيرازي بود و در كنار ايشان در كردستان جنگيده بود و خيلي هم جوان مؤمن و صالح و خوبي بود. او يك عده از برادران را آورده بود و با امكانات محدودي در مقابل دشمن به مقاومت مي‌پرداختند. گاهي اوقات برادر صفوي به اهواز و محل استقرار ما مي‌آمد تا وسايل مورد نياز را بگيرد، اما براي او مشكل درست مي‌كردند و وي را معطل مي‌نمودند. ايشان هم به ديدن بنده و سايرين مي‌آمد تا مشكلش را رفع كند. او به اتفاق سايرين و با همان امكانات محدود، پايگاه كوچك‌شان را گسترش دادند تا اين كه بالاخره با همفكري آنان و ارائه طرح لازم، حصر آبادان در «عمليات ثامن‌‌الائمه(ع)» شكسته شد. اين طرح را ايشان در يكي از جلسات شوراي عالي دفاع در دزفول آورد و براي ما مطرح كرد.
غرض اين كه بچه‌هاي سپاه در منطقه سلمانيه گرد آمدند و كم‌كم براي خودشان مواضعي درست كردند و اطراف خودشان مين كاشتند، آن‌وقت يك كانال‌هايي درست كردند تا از اين كانال‌ها بدون اين‌كه دشمن آن‌ها را ببيند، خودشان را به نزديكي‌هاي دشمن برسانند و حرف‌هاي آن‌ها را شنود كنند. در حالي كه دشمن هم آمده بود اين طرف رودخانه، «سرپل» را گرفته بود و داشت سرپل خود را توسعه مي‌داد و همان‌طور كه مي‌دانيد همين توسعه سرپل براي دشمن يك موفقيت و براي ما يك ناكامي شد، اما همين موقعيت در نهايت دام دشمن شد و به شكست او انجاميد. اگر دشمن به اين طرف كارون نيامده و اين كار خطرناك را نكرده بود. مسلماً ضربه سخت عمليات ثامن‌الائمه(ع) را نمي‌خورد.(6)

محافظ‌هايم را مرخص كردم
 

محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي كه در منطقه‌ عمليات بودم، اهواز بود، ‌نه آبادان؛ يعني اواسط مهرماه به منطقه رفتم (مهرماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد‌60) يك ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقة‌ جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم. اول مي‌خواستم بروم دزفول؛ يعني از اينجا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم براي خودش داستاني دارد.
تا آخر آن سال را كلاًّ در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقة غرب و يك بررسي وسيع در كلّ منطقه كردم، براي اطّلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بياييم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث «تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمي‌شد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلّي كه بوديم، تكان نمي‌توانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر مي‌جنگيدند، بايستي از اهواز پشتيباني‌شان مي‌كرديم. چون واقعاً از هيچ‌جا پشتيباني نمي‌شدند.
در آنجا، به‌طور كلّي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر چمران، فرماندة آن تشكيلات بود و من نيز همان‌جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خودِ اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروه‌هاي كوچك براي كار در صحنة عمليات. البته در اينجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بوده‌ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخّص كردم. گفتم من ديگر به منطقة خطر مي‌روم؛ شما مي‌خواهيد حفاظت جانِ مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم مي‌خواهيم به‌عنوان بسيجي در آنجا بجنگيم.» گفتيم: «عيبي ندارد.» لذا بودند و مي‌رفتند كارهاي خودشان را مي‌كردند و به من كاري نداشتند.

علامت رسته زرهي را از لباسم كندم
 

مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه ـ شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اين‌ها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع كنيم. يعني دوستاني كه آنجا در استانداري و لشكر بودند، گفتند: «الآن ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع مي‌كنيم.»
خلاصه، براي آن‌ها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟» گفت: «خوب است. بد نيست.»
گفتم: «پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يك‌دست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‌وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نمي‌خورد. چند روزي كه گذشت، يك‌دست لباس درجه‌داري برايم آوردند كه اتّفاقاً علامت رستة زرهي هم روي آن بود. رسته‌هاي ديگر، بعد از اينكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مي‌كردند كه چرا لباس شما رستة توپخانه نيست؟ چرا رستة پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رستة زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آن‌ها نباشد.

كلاشينكف را هنوز دارم
 

به‌هرحال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اينجا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه بر خلاف كلاشينكف‌هاي ديگر، يك خشاب پنجاه تايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكفِ خودم همراهم بود، يا آنجا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتيم به عمليات. شايد دو ـ سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم. عمليات جنگي اصلاً بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروه‌هايي كه به اصطلاحِ آن روزها، براي شكار تانك مي‌رفتند. تانك‌هاي دشمن تا «دُب‌هردان» آمده بودند و حدود هفده ـ هيجده يا پانزده ـ شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هاي‌شان تا اهواز مي‌آمد. خمپارة 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز مي‌آمد.
به‌هرحال، اين تربيت و آموزش‌هاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به‌خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم، ايشان سابقة نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قوي‌تر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه «كي فرماندة اين عمليات باشد؟» بي‌ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرماندة اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.

با چمران خرمشهر و آبادان را پشتيباني مي‌كرديم
 

نوع دوم كار، كارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از «محمديه» نزديكِ «دارخُوِين» شروع شد. همين آقاي «رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان كه ان‌شاءاللَّه خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند جزو اوّلين كساني بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات «ثامن‌الائمه(ع)» منجر شد.
غرض اينكه، كار دوم، كمك به اين‌ها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش، به زور مي‌گرفتيم. البته خودِ ارتشي‌ها، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل مي‌دادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش، فرماندهي وجود داشت كه به‌شدّت مانع از اين بود كه چيزي جابه‌جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي مي‌گرفتيم. البته براي ستادِ خودِ ما، جرأت نمي‌كردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نمايندة امام بودم.
چند روز بعد از اينكه رفتيم آنجا، (شايد بعد از دو ـ سه هفته) نامة امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كلّ امور جنگ و چه و چه نمايندة من هستند. اين‌ها توي همين آثار حضرت امام ـ رضوان‌اللَّه‌عليه ـ هست. لذا، ما هر چه مي‌خواستيم، راحت تهيه مي‌كرديم. لكن بچه‌هاي سپاه؛ به‌خصوص آن‌هايي كه مي‌خواستند به منطقه بروند، در عُسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اين‌ها بود.

جادة ماهشهر تلفات مي‌داديم
 

من دلم مي‌خواست بروم آبادان؛ امّا نمي‌شد. تا اين‌كه يك‌وقت گفتم «هر طور شده من بايد بروم آبادان.» و اين‌وقتي بود كه حصر آبادان شروع شده بود. يعني دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آنجا گرفته بود و يواش‌يواش سر پل را توسعه داده بود. طوري شد كه جادة اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جادة خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جادة آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مي‌شد. وقتي دشمن آمد اين‌طرف و سرپل را گرفت و كم‌كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جادة ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيرة آبادان وصل مي‌شود، نه به خود آبادان، آن هم زير آتش قرار گرفت. يعني سرپل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جادة سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو ـ سه راه غيرمطمئن باقي ماند. يكي راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. يكي راه هوايي بود و مشكلش اين بود كه آقاياني كه در ماهشهر نشسته بودند، به آساني هلي‌كوپتر به كسي نمي‌دادند. يك راه خاكي هم در پشت جادة ماهشهر بود كه بچه‌ها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آنجا عبور مي‌كردند. البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياري در آنجا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاكريزها عبور مي‌كرد. اين غير از جادة اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا، با هلي‌كوپتر، از ماهشهر به جزيرة آبادان رفتم. آن‌وقت، از سپاه، مرحوم شهيد جهان آرا كه بود، فرماندة همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد اقارب‌پرست، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آنجا ماند. يكي هم سرگرد هاشمي بود. من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نمي‌دانم آن عكس را كي براي من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجدداً آن عكس را تهيه كند؛ چون عكسِ يادگاري بسيار خوبي بود.

در بخش اشغال نشده خرمشهر سخنراني كردم
 

ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلّق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازي‌ها بودند و تهراني‌ها؛ و سخنراني اوّلِ ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ‌كس نمي‌دانست من به آنجا آمده‌ام.
چهار ـ پنج نفر همراه من بودند و همين‌طور گفتيم: «برويم تا بچه‌ها را پيدا كنيم.» از طرف جزيرة آبادان كه وارد شهر آبادان مي‌شديم، رفتيم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشدة خرمشهر، محلّي بود كه جوانان آنجا بودند. رفتم براي بسيجي‌ها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود. يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اينجا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نمي‌دانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه؛ علي‌اي‌حال، يادم هست چند نفر از بچه‌هاي سپاه و چند نفر از ارتشي‌ها و بقيه از بسيجي‌ها بودند.

در آبادان غربت جمهوري اسلامي را حس كردم
 

در جزيرة آبادان، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محلّ سپاه كه حالا شما مي‌گوييد هتل، بازديدي كرديم. من نمي‌دانم آنجا هتل بوده يا نه. آنجايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي‌كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكي ـ دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا آبادان را قابل توجّه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همة نيروهاي رزمندة ما در آنجا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود. حقيقتاً وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آنجا حس مي‌كرد؛ چون نيروهاي خيلي كمي در آنجا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آنجا داشتيم كه همين آقاي اقارب‌پرست رفته بود از اينجا و آنجا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچه‌هاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها مي‌جنگيدند و اصلاً چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيه‌ها، در حدّ اعلي‌. واقعاً چيز شگفت‌آوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود. يكي دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آنجا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اين‌كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خدا قوّتي بگوييم. رفتم به يكايك آن‌ها، خدا قوّتي گفتم. همه جا سخنراني‌هايي كردم و حرفي زدم. با بچه‌هايي كه جمع مي‌شدند بچه‌هاي بسيجي عكس‌هاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم. اين، خلاصة حضور من در آبادان بود.
بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدّت كوتاه دو روز يا سه روز الآن دقيقاً يادم نيست بيشتر نبود و محلّ استقرار ما، در اهواز بود. يك‌جا را شما توي فيلم ديديد كه ما از خانه‌ها عبور مي‌كرديم. اين، براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه‌هاي سپاه براي اينكه بتوانند خودشان را به نزديك‌ترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند، خانه‌هاي خالي مردمِ فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اين‌ها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود... بله؛ «كوت‌شيخ» بود. اين خانه‌ها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.

وقتي انسان وارد اين خانه‌ها مي‌شد، مناظر رقّت‌انگيزي مي‌ديد.
 

د‌ه‌ها خانه را عبور مي‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اي كه تك‌تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتي‌هايش را هدف مي‌گرفت. من بچه‌هاي خودمان را مي‌ديدم كه تك‌تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرّد اينكه اين‌ها يكي را مي‌انداختند، آنجا را با آتشِ شديد مي‌كوبيد. اين‌طور بود. اما اين‌ها كار خودشان را مي‌كردند.
اين يك قسمت از خانه‌ها بود كه ما رفتيم ديديم. خانه‌هاي خالي و اثاثيه‌هاي درست جمع نشده كه نشانة نهايتِ آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسباب‌هاي‌شان را همين‌طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تأثّرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو مي‌رفتند، مدام به من مي‌گفتند: «اينجا خطرناك است.» مي‌گفتم: «نه. تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم»!

همه‌جا حماسه و مقاومت ديدم
 

آخرين جايي‌كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك‌جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل، تا محلّ آن شكستگي، بچه‌هاي ما راه باز كرده بودند و مي‌رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مي‌كنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطة آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصة حضور چندين ساعتة ما در آبادان و آن منطقة اشغال نشدة خرمشهر به اصطلاح كوت‌شيخ بود.(7)

مدافعان سوسنگرد دويست نفر بودند
 

داخل سوسنگرد تقريباً كسي را نداشتيم. به مردم گفته بوديم تخليه كنيد، نيروهاي ارتش و سپاه هم كم بودند. يك سرگرد نيروي هوايي را فرمانده نيروهاي مستقر در سوسنگرد كرده بوديم. يعني هم ارتش و هم سپاه و نيروهاي نامنظم ـ كه تحت فرماندهي شهيد چمران بود ـ تحت فرماندهي او بودند. البته تعدادي از بچه‌هاي افسر نيروي هوايي كه با ميل و رغبت داوطلب جنگ شده بودند آنجا بودند. دوازده ـ سيزده افسر كه يكي‌شان هم شهيد شد. مدافعين شهر سوسنگرد همين عده قليل بودند... گمان نمي‌كنم تعداد نيروها به دويست نفر هم مي‌رسيد. يقين داشتيم اگر عراقي‌ها سوسنگرد را بگيرند همه بچه‌ها قتل عام خواهند شد.

بني‌صدر براي سوسنگرد هيچ كاري نكرد
 

عصر 23 آبان و روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شوراي عالي دفاع داشتيم. قبل از آنكه بروم جلسه از ستاد ما سرهنگ سليمي با من تماس گرفت. سرهنگ سليمي، رئيس ستاد جنگ‌هاي نامنظم بود و چمران فرمانده اين ستاد. ايشان با اضطراب تماس گرفت كه سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچه‌ها استمداد مي‌كنند، كاري هم كه قرار بود انجام بگيرد، نگرفته. با لشكر 92 و سرهنگي كه فرمانده لشكر بود توافق كرده بوديم حركتي انجام بگيرد و به كمك بچه‌ها بروند، اما هيچ مقدماتي براي آن فراهم نشده بود. اندكي بعد جلسه شورا تشكيل شد، بني‌صدر سه‌ربع، نيم‌ساعتي دير آمد.
وقتي وارد جلسه شد، متوجه شديم بني‌صدر از جريان مطلع است و در اتاق ديگري با فرماندهان نظامي مسئله سوسنگرد را بررسي مي‌كردند... در جلسه شوراي دفاع مطرح كردم كه اگر شهر را بگيرند اين بچه‌ها شهيد خواهند شد. خسارت شهادت بچه‌ها از خسارت گرفتن شهر بيشتر است. چون ما شهر را دوباره پس خواهيم گرفت اما بچه‌ها را به‌دست نمي‌آوريم. بني‌صدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطيل كرديم كه بني‌صدر برود دنبال اين كار و من ديگر خاطرم جمع شد.
صبح يكشنبه رفتم اهواز. از آشفتگي و كلافگي سرهنگ سليمي و بچه‌هايي كه آنجا بودند، فهميديم كه هيچ كاري انجام نشده، خيلي اوقاتم تلخ شد... در اين بين بني صدر از دزفول با من تماس گرفت، شايد هم من تماس گرفتم، گفتم چنين وضعي است و بچه‌ها هيچ كاري نكردند و تو دستوري بده! او به من گفت خوب است شما به ستاد لشكر برويد آن‌ها را نوازش بكنيد و مسئولين لشكر را تشويق‌شان كنيد، من هم از اين طرف دستور مي‌دهم، مشغول شوند و كار كنند.

شهيد رستمي چهره فراموش‌نشدني من
 

... مرحوم چمران و آقاي غرضي رفته بودند منطقه را از نزديك بازديد كنند. ما رفتيم ستاد لشكر 92... مشكل عمده ما نيرو بود. لشگرهاي‌مان محدود بود. به قول لشكري‌ها منها بودند... هم تجهيزات كم داشت هم نيرو. تجهيزات را مي‌شد فراهم كرد، اما نيرو را نه. گفتيم گروه رزمي 148 بيايد به كمك يك گروهاني از تيپ2 لشكر 92. اين لشكر در آنجا مواضع و خطوطي داشت كه جايز نبود رهايش كند. اما يك گروهان را مي‌توانست رها كند. گفتيم آن گروهان با گروه 148 مركز خراسان بيايند محور حميديه ـ سوسنگرد تا خط تماس را طي كنند و آنجا مستقر شوند. بعد تيپ 2 لشكر 92، كه قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بيايد، از خط عبور كند. يعني بيايد و از لابه‌لاي اين‌ها حمله كند. بنابراين تنها نيروي حمله‌ورمان تيپ 2 لشكر 92 بود. تيپ خوبي بود و فرمانده خوبي هم داشت... قرار شد نيروهاي سپاه بروند به خورد ارتش. مثلاً يك گردان ارتشي صد تا سپاهي را بگيرد... فرمانده سپاه جواني به نام رستمي و اهل سبزه‌وار بود و شهيد شد. پسر بسيار خوبي بود و جزو چهره‌هاي فراموش نشدني من. از خصوصيات اين جوان اين بود كه خيلي راحت با ارتشي‌ها برخورد و كار مي‌كرد. او زبان آن‌ها را مي‌فهميد و آن‌ها هم زبان او را. ارتشي‌ها هم خيلي دوستش داشتند. تعدادي نيروهاي نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط‌شكن‌هاي اول باشند. تعدادشان زياد نبود، اما كارايي چمران مي‌توانست كارايي زيادي به آن‌ها بدهد. اين ترتيبي بود كه ما داديم و خيال‌مان هم راحت شد.

ساعت سين سوسنگرد مشخص شد
 

ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سين بود، علي‌الطلوع 26 آبان‌ماه بود. شب عمليات جزو شب‌هاي خاطره‌انگيز من است. شب عجيبي بود. من بودم با چمران و سرهنگ سليمي و جوان ديگري به نام اكبر كه از محافظان شهيد چمران بود. يك پسر شجاع، خوش روحيه، متدين و جوان برازنده‌اي كه فرداي همان روز كنار چمران شهيد شد... تا ساعت يازده ـ دوازده صحبت‌ها را كرديم و بعد رفتيم بخوابيم و آماده شويم براي حركت. تازه خوابم برده بود كه چمران آمد پشت در اتاق و محكم در مي‌‌زد كه فلاني بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند كه تيپ 2 لشكر 92 را نياز داريم و نمي‌توانيم بدهيم.
يعني نيروي حمله‌ور اصلي! من خيلي برآشفته شدم كه چرا اين كار را مي‌كنند. اين به جز اذيت‌كردن و ضربه‌زدن كار ديگري نيست. تلفن كردم به فرمانده نيروهاي دزفول. تيمسار ظهيرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا اين دستور را داديد؟
گفت: دستور آقاي بني‌صدر است و علت هم اين است كه اين تيپ را براي كار ديگري به اهواز آورديم و اگر بيايد آنجا منهدم مي‌شود. اين تيپ خوبي است و ما از ترس انهدام آن نمي‌خواهيم آن را وارد عمليات كنيم. مگر به امر.
مگر به امر يعني اينكه دستور ويژه‌اي از طرف فرماندهي بيايد كه برو. من گفتم اين نمي‌شود. اول اينكه چرا منهدم شود، كما اينكه فردا لشكر آمد و منهدم نشد. بعد هم اينكه چه كاري مهم‌تر از سوسنگرد؟ و اگر اين تيپ نيايد يعني تعطيل‌شدن اين عمليات و بايد بيايد. قرص و محكم گفتم شما به آقاي بني‌صدر هم بگوييد كه بايد بيايد و دستور را لغو كنيد.
مرحوم چمران اصرار داشت با خود بني‌صدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اينكه با بني‌صدر به مناقشه لفظي بيفتم. چون سرش نمي‌شد و بي‌خودي پشت سر هم چيزي مي‌گفت. گفتم شما خودت صحبت كن!... چمران تماس گرفت و عين همين‌ صحبت‌ها كه بايد تيپ 2 لشكر 92 بيايد را به بني‌صدر گفت. بني‌صدر هم قولكي داد. قول داد كه دستور دهد تيپ بيايد.

نصف شب به سرهنگ قاسمي نامه نوشتم
 

چيزي كه خيلي به كمك ما آمد پيغام مرحوم اشراقي بود. سر شب مرحوم اشراقي داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسيد. من گفتم قرار بر اين است كه عمليات انجام شود و ظاهراً من اظهار ترديدكرده بودم كه دغدغه دارم و ممكن است عمليات انجام نشود، مگر اينكه امام دستور دهد. ايشان رفت با امام تماس گرفت، پيغام داد. امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد بايد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم بايد مباشر عمليات باشد.
من اين را نگفته بودم چون ديروقت بود. شايد هم فكر مي‌كردم كه صبح بگويم. وقتي كه اين مسئله پيش آمد گفتم حالا وقتش است كه اين پيغام را بدهم. نشستم دو نامه نوشتم. يكي ساعت يك‌و‌نيم بعد از نصف شب و يكي ساعت دو.
ساعت يك و نيم به سرهنگ قاسمي، فرمانده لشكر 92، نوشتم كه داماد حضرت امام، از قول امام، پيغام دادند كه فردا بايد حصر سوسنگرد شكسته شود و اگر تيپ دو نباشد اين كار انجام نمي‌شود. به تيمسار ظهيرنژاد گفتم و ايشان هم قول داده كه با بني‌صدر صحبت كند، تيپ بيايد و شما هم آماده باشيد كه تيپ را به كار بگيريد. مبادا به خاطر پيغامي كه سر شب آمده، تيپ را از دور خارج كنيد. نامه را دادم به دست يكي از برادرها و گفتم اين نامه را مي‌بري و اگر سرهنگ قاسمي خواب هم بود از خواب بيدارش مي‌كني و نامه را به دستش مي‌دهي.
يك نامه هم ساعت دو براي سرتيپ فلاحي با همين مضمون نوشتم با اين اضافه كه امام گفتند سرتيپ فلاحي هم بايد در جريان عمليات باشند و نظارت كنند. اين ماجرا را هم نوشتم كه مي‌خواستند تيپ را از ما بگيرند و گفتيم كه بايد تيپ باشد و شما مسئول هستيد كه اين را بگيريد و كار كنيد.
هر دو نامه را به شهيد چمران دادم و گفتم شما هم بنويس كه نظر هر دوي‌مان باشد. ايشان هم پاي هر كدام يك شرح دردمندانه‌اي نوشتند. ايشان هم كه مي‌دانيد خيلي ذوقي و عارفانه مي‌نوشتند. من خيلي قرص و محكم نوشتم، او خيلي دردمندانه. گفتم هر كس بخواند دلش مي‌سوزد. ساعت دو هم نامه دوم را براي سرتيپ فلاحي فرستادم.
خيالم راحت بود كه كار انجام مي‌شود، اما باز هم دغدغه داشتيم. بارها شده بود كه كار تا لحظات آخر رسيده بود و به دليلي تعطيل شده بود. صبح زود كه از خواب براي نماز بلند شدم، ديدم اوضاع خوب است. ساعت پنج صبح تيپ2 از خط عبور كرده بود. همان زمان كه نامه را دريافت كردند، مشغول شدند و بعد از دريافت نامه حركت كرده بودند.
چنانچه بنا بر اين بود كه «به امر» كار كنند، تا آن آقا از خواب بلند شود به او بگويند و «به امري» منتهي شود، دستور ساعت نُه صادر مي‌شد و ساعت يازده عمليات ناموفقي انجام مي‌شد كه قطعاً شكست مي‌خورديم.
چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم كه انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود هم چمران و فلاحي رفته و هم آقاي غرضي رفته بودند و اين‌ها در خطوط مقدم و صحنة درگيري حضور داشتد. ما كه رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت ده‌ونيم بود كه ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما مي‌رفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده مي‌شديم و با آن‌ها صحبت مي‌كرديم. احوال‌شان را مي‌پرسيديم، خبر مي‌گرفتيم. دائماً مي‌گفتند كه خبرها خوب است و پيش‌بيني مي‌شد ساعت دو و نيم ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يك به اهواز برگشتم و مي‌خواستم بيايم تهران. اهواز كه رسيدم خبردادند كه چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند.

چمران در عمليات مجروح شد
 

قضيه از اين قرار بود كه چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند كه تنها مي‌مانند و عراقي‌ها آن‌ها را به رگبار مي‌بندند. چمران بعداً گفت كه من آن روز مثل ماهي مي‌غلتيدم كه رگبارها به من نخورد. آدمي قوي بود، در جنگ انفرادي قوي بود. يكي از محافظان جاي امني پيدا كرده بود كه رگبارها به او نخورد، اما اكبر جايي پيدا نكرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يك كاميون عراقي از آنجا رد مي‌شود و چمران هم مي‌بيند كه چيز خوبي است و كاميون را به رگبار مي‌بندد.
شوفر عراقي تير مي‌خورد و چمران به كمك محافظش وارد كاميون مي‌شود و مي‌افتد عقب كاميون. چمران مجروح را با يك كاميون عراقي از جنگ مي‌آورند اهواز. ساعت دو بود كه رفتم بيمارستان. ديدم كه حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتاً كاري است و سي ـ چهل روزي هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بيرون آورند و تمام سفارش‌اش اين بود كه نگذاريد حمله از دور بيفتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس مي‌كرد كه نگذاريد حمله از دور بيفتد. همين‌طور هم بود و ساعت دو و نيم بچه‌ها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.(8)

امام لباس رزم را پسنديد
 

هر دفعه هفته‌ايي يك‌بار، براي نمازجمعه مي‌آمدم و از راه كه مي‌رسيدم، خدمت امام مي‌رفتم... يك بار كه خدمت ايشان رفته بودم... لباس كار سربازي به تنم بود. وقتي سوار هواپيما مي‌شدم كه به اينجا بيايم، قبا مي‌پوشيدم و عمامه سرم مي‌گذاشتم و اين لباس هم، آن زير مي‌ماند. يعني لباسي نداشتم كه عوض كنم و همان‌طوري هم، خدمت امام مي‌رفتم.
ايشان، وقتي كه چشم‌شان به اين لباس نظامي افتاد، تعبيري كردند كه احتمال مي‌دهم، در جايي آن را نوشته باشم... اجمالش يادم است. ايشان گفتند: اين،... مايه افتخار است كه يك روحاني، لباس رزم به تنش مي‌كند و اين درست است و همان چيزي است كه بايد باشد... حقيقتش هم اين است كه روزي بود، لباس رزم را براي روحاني، خلاف مروت ذكر مي‌كردند. در باب امام جماعت گفته‌اند كه بايستي عادل باشد و كار خلاف عدالت و مروت نكند. از جمله كارهاي خلاف مروت كه ذكر مي‌شد، اين بود كه يك نفر امام جماعت، مثلاً لباس نظامي بپوشد... و در رديف كارهايي بود كه مثلاً كسي در بازار يا در ملاءعام مردم، حركت غير محترمانه‌اي از او سر بزند.(9)

بابايي رفت و من مانده‌ام
 

سال 61 شهيدبابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جوان حزب‌اللهي، سرگردي بود كه او را به سرهنگ‌تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ‌تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي‌تراشيد و ريش مي‌گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه مي‌لرزيد. دل خود من هم كه اصرار داشتم، مي‌لرزيد، كه آيا مي‌تواند؟ اما توانست. وقتي بني‌صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي‌كردند. حرف مي‌زدند، اما كار نمي‌كردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونه‌اي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبان‌هايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ‌تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي‌ها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي‌گفت ديدم در دعاي كميل شانه‌هايش از گريه مي‌لرزد و اشك مي‌ريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم، هنوز در اين دنياي خاكي گير كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دست‌مان برسد. تأثير معنوي اين‌گونه است خود عباس بابايي هم همين‌طور بود او هم يك انسان واقعاً مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.(10)

پيام امام درباره پاوه دشمن را شكست
 

يك روز در شهريور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپيما در آسمان‌ها پيدا شدند؛ نيروهاي نظامي آن روز كشور از پادگان‌ها هم گريختند! نه فقط در جبهه‌ها نماندند، بلكه آن‌هايي هم كه در پادگان بودند، خزيدند تو خانه‌ها و خود را مخفي كردند! يك روز هم همين ملت ساعت دو بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت: به مجرد اينكه پيام امام از راديو پخش شد، ما كه آنجا در محاصره دشمن بوديم، احساس كرديم كه دشمن دارد شكست مي‌خورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به‌سمت پاوه راه افتاد. من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان به طرف منزل امام مي‌رفتم، ديدم اصلاً اوضاع دگرگونه است. همين‌طور مردم در خيابان‌ها سوار ماشين‌ها مي‌شوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه‌ها مي‌روند. اين همان مردمند؛ اما فكر و محتواي ذهن تغيير پيدا كرده است؛ آرمان پيدا كردند؛ به هويت خودشان واقف شدند؛ خود را شناخته‌اند. همين‌طور بايد پيش برود.(11)

عبور از اروند شگفت‌انگيز بود
 

اكثر جواني‌هايي كه در جنگ نقش‌هاي مؤثر ايفا كردند، از قبيل دانشجوها بودند و خيلي‌هاي‌شان هم جزء نخبه‌ها بودند. دليل نخبه ‌بودنشان هم اين بود كه يك جوان بيست‌ودو ـ سه ساله فرمانده يك لشكر شد؛ آن‌چنان توانست آن لشگر را هدايت كند و آن‌چنان توانست طراحي عمليات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمناني را كه مقابل ما بودند، يعني سربازان مهاجم بعثي عراق را متعجب كرد، بلكه ماهواره‌اي دشمنان را هم متعجب كرد. ما والفجر8 را كه حركت نشدني و باور‌نكردني است داشتيم، درحالي‌كه ماهواره‌هاي آمريكايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيديد و مطلعيد، كار مي‌كردند؛ اطلاعات به آن كشور مي‌دادند؛ يعني دائماً قرارگاه‌هاي جنگي رژيم بعثي با دستگاه‌هاي خبري آمريكايي و با ماهواره‌هاي‌شان مرتبط بودند و آن ماهواره‌ها نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت مي‌كردند و بلافاصله به آن اطلاع مي‌دادند كه ايراني‌ها كجا تجمع كرده‌اند و كجا ابزار كار گذاشته‌اند. حتماً مي‌دانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق‌العاده‌اي دارد اما زير ديد اين ماهواره‌ها، ده‌ها هزار نيرو رفتند تا پاي اروندرود و دشمن نفهميد! با شيوه‌هاي عجيب و غريبي كه مي‌دانم شماها چيزي از آن‌ها نمي‌دانيد. البته آن وقت براي ماها روشن بود، بعد هم براي مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست‌به‌دست نمي‌شود. يكي از مشكلات كار ما اين است. لذا شماها خبر نداريد. اين‌ها با كاميون با وانت، به شكل‌هاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كرده‌اند، توانستند ده‌ها هزار نيروي انساني را با پوشش‌هاي عجيب و غريب و در شب‌هاي تاريكي كه ماه هم در آن شب‌ها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضي از قسمت‌ها به دو ـ سه كيلومتر مي‌رسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف، از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد. اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل مي‌شوند و با هم به طرف خليج فارس مي‌روند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو ـ سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب مي‌آيد به طرف شمال، يعني دريا سرريز مي‌شود در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صدوهشتاد درجه‌اي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيده‌اي، آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار مي‌گرفتيم و آن دلهره‌ها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقه‌اي را فتح كنند و كار شگفت‌آوري را انجام دهند اين كار كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبه‌هايي دارد كه در بسيج و در سپاه بودند.(12)

شهادت را مهماني مي‌دانستند
 

بسيجي‌ها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردي را ديدم كه جوان هم نبود ـ به گمانم همان وقت از شهادتش، در نمازجمعه‌ تهران هم اين خاطره را گفتم ـ شب مي‌خواستند به عمليات بسيار خطرناكي بروند؛‌آن وقتي بود كه عراقي‌ها از رود كارون عبور كرده بودند و به اين طرف آمده بودند و در زمين پهن شده بودند. خرمشهر داشت به كلي محاصره مي‌شد، سال 59؛ در عين خطر شب لباس رزم، لباس نظامي، همين لباس بسيجي را پوشيده بود و با رفقايش داشتند مي‌رفتند. او آذربايجاني بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظي مي‌كرد. من نشسته بودم، نمي‌دانست كه من هم تركي بلدم. به زنش مي‌گفت «‌گديروخ گناخلقا»؛ (ميهماني مي‌رويم) او هم مي‌فهميد كه « گناخلوق، نجور گناخلو خدي»!(ميهماني، چه جور ميهماني است!) هم اين آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ مي‌فهميدند چه كار مي‌كنند.(13)

امام گريه كردند
 

هر دفعه كه راجع به فداكاري‌هاي مردم با امام صحبت مي‌كرديم، ايشان به هيجان مي‏آمدند و متأثر مي‏شدند. مثلاً موقعي كه در محل نماز جمعة تهران قلك‌هاي اهدايي بچه‏ها به جبهه‏ها را شكسته بودند و كوهي از پول درست شده بوده، امام در بيمارستان با مشاهدة اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمت‌شان بودم، گفتند: ديدي اين بچه‏ها چه كردند؟! در آن لحظه مشاهده كردم كه چشم‌هاي‌شان پُر از اشك شده است و گريه مي‌كنند!(14)
مادر اسيري به من گفت كه بچه‌ام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است، شما برو به امام بگو فداي سرتان، من ناراحت نيستم... وقتي كه خدمت امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به يكي از آقاياني كه در آن‏جا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند. ايشان پشت درِ حياط اندروني آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتي حرف آن زن را گفتم، امام آن‏چنان چهره‌ايي نشان دادند و آن‏چنان رقتي پيدا كردند و گريه‏شان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم!
اين واقعاً خيلي عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخي است؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قرباني شدند؛ ولي او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده است؛ حالا در مقابل اينكه اسير را كشته‏اند، چهره‏اش گريان مي‏شود؛ اين‌ها چيست؟ من نمي‏فهمم. آدم اصلاً نمي‏تواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند.(15)

پي نوشت ها :
 

1. در ديدار اعضاي شوراي عالي انقلاب فرهنگي 20/9/1370
2. حوزه و روحانيت در آئينه رهنمودهاي مقام معظم رهبري، ج1، ص108
3. بيانات در ديدار جمعي از پرسنل نيروي هوايي 19/11/1377
4. بيانات در خطبه‌هاي نماز جمعة تهران 22/01/1382
5. بيانات در ديدار خانواده‌هاي شهدا 3/3/84
6. كتاب حماسه مقاومت(2)، معاونت فرهنگي و تبليغات ستاد فرماندهي كل‌قوا
7. در مصاحبه با تهيه‌كنندگان مجموعه روايت فتح 11/6/72
8. گفت‌وگو با برنامه «خاطرات جبهه» سيماي جمهوري اسلامي ايران در سوم مهرماه 1363
9. گفت‌وگو با برنامه «خاطرات جبهه» سيماي جمهوري اسلامي ايران در سوم مهرماه 1363
10. بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83
11. بيانات در ديدار خانواده‌هاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 18/8/85
12. بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83
13. بيانات در ديدار بسيجيان اردبيل 06/05/1379
14. در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاي كميته‏هاي انقلاب اسلامي 18/3/68
15. در ديدار اعضاي ستاد برگزاري مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369
 

منبع ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط