شام آخر مسافران صبح

او با لحن جدي آميخته به شوخي گفت: «راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است!» من ديگر حال حركت نداشتم. همان‌جا كنار سنگر نشستم. هوا ديگر داشت تاريك مي‌شد. صداي دعا و گريه بچه‌ها حال مرا دگرگون مي‌كرد. بچه‌هايي كه تو سنگر بودند يكي يكي براي گرفتن وضو بيرون آمدند.
دوشنبه، 8 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شام آخر مسافران صبح

شام آخر مسافران صبح
شام آخر مسافران صبح


 






 

حسينيه شهدا
 

نزديك در سنگر كه رسيدم پتوي آويزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسيجي جواني را ديدم او هم مرا ديد و نگاهش سرتا پاي خاكي و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدي آميخته به شوخي گفت: «راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است!» من ديگر حال حركت نداشتم. همان‌جا كنار سنگر نشستم. هوا ديگر داشت تاريك مي‌شد. صداي دعا و گريه بچه‌ها حال مرا دگرگون مي‌كرد. بچه‌هايي كه تو سنگر بودند يكي يكي براي گرفتن وضو بيرون آمدند.
از قايق پياده شدم و به طرف جاده جفير آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزيره مجنون عكاسي كرده بودم و امروز در اين شرجي بعدازظهر از جزيره بيرون آمدم تا سر و ساماني به فيلم‌هايم بدهم. بايد آن‌ها را به تهران مي‌فرستادم.
غروب به سنگرهاي بچه‌ها رسيدم. دلم مي‌خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگري كه سر مي‌زدم پر بود از نيرو. از سنگري صداي دعا و گريه مي‌آمد. به آن طرف رفتم. نزديك در سنگر كه رسيدم پتوي آويزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسيجي جواني را ديدم او هم مرا ديد و نگاهش سرتا پاي خاكي و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدي آميخته به شوخي گفت: «راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است!» من ديگر حال حركت نداشتم. همان‌جا كنار سنگر نشستم. هوا ديگر داشت تاريك مي‌شد. صداي دعا و گريه بچه‌ها حال مرا دگرگون مي‌كرد. بچه‌هايي كه تو سنگر بودند يكي يكي براي گرفتن وضو بيرون آمدند.
من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. اين بچه‌ها اصلاً به من توجهي نداشتند ولي من با آن خستگي حتي تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن ميان يك روحاني جوان هم بود كه عبا و عمامه‌اش را براي خواندن نماز آماده مي‌كرد. بعد از چند دقيقه دوباره پتو هايلي شد بين من و آنان.
اين نماز بيش از نيم ساعت طول كشيد. دوباره صداي دعاخوان را مي‌شنيدم كه مي‌گفت: خدايا... اين آخرين نماز ما در اين دنيا است و نماز صبح را ان‌شاالله به لطف تو در كنار ائمه‌اطهار(ع) به جاي خواهيم آورد.
و همان صدا از بچه‌هاي سنگر خواست كه وصيت‌نامه‌هاي‌شان را بنويسند. ديگر صدايي به بيرون درز نكرد.
سوز و سرماي شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زير پوستم رفت...
وقتي از خواب پريدم خودم را درون همان سنگر ديدم. پتويي رويم انداخته شده بود. تنها بودم هيچ‌كس ديگري نبود. براي لحظه‌اي نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچه‌هاي سنگري كه من نامحرم آن بود موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفته‌اند. معطل نكردم. دوربين را برداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هيچ‌كس در آن اطراف نبود. غيرصداي انفجار گلوله صداي ديگري به گوش نمي‌رسيد. تازه متوجه شدم هوا گرگ و ميش است. لذت نماز ديشب بچه‌هاي سنگر حال مرا براي خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگيري رفتم. يعني يك نفس دويدم به دنبالش. اولين رزمنده‌اي كه ديدم اوضاع را پرسيدم. او از بچه‌هايي كه ديشب ديده بودم‌شان خبري نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك‌تك بچه‌ها خيره مي‌شدم تا شايد يكي از آنان را ببينم. بچه‌ها فقط از پيشروي ده كيلومتري در دژ «طلائيه» كه نفوذ ناپذيرترين دژ عراقي‌ها بود خبر مي‌دادند. جلوتر رفتم. زمين سوخته طلائيه‌ نشان از جنگ سخت ديشب داشت.
حالا ديگر خورشيد هم بالاي سرم بود و تازه گرسنگي را احساس مي‌كردم. به دنبال تكه‌اي نان بودم يكي از بچه‌ها از كوله‌پشتي خود يك بسته بيسكويت به طرف من دراز كرد.
نيروهاي تازه‌نفس بسيجي از راه مي‌رسيدند. راننده‌هاي لودر براي ساختن خاكريز زمين را زير و رو مي‌كردند. گلوله‌باران عراقي‌ها براي لحظه‌اي قطع نمي‌شد.
كمي جلوتر از لودرچي‌ها چند نفري مشغول جمع كردن چيزي از روي زمين بودند آنان با حوصله كار مي‌كردند و هر چيزي كه توجه‌شان را جلب مي‌كرد برمي‌داشتند و آرام داخل كيسه‌اي كه همراه داشتند مي‌گذاشتند.
وقتي كنار آنان رسيدم از يكي‌شان سراغ بسيجي‌هاي آن سنگر را گرفتم. او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهيده‌اي دستش بود. نشانم داد و گفت: آنان همين تكه گوشت‌ها هستند.
و من فهميدم كه بچه‌هاي آن سنگر داوطلب رفتن روي مين بودند و پيروزي امروز را به ما هديه كردند.
مات و مبهوت نگاهش كردم. دور و بر من بدن‌هاي قطعه‌قطعه شده زياد بود. دوربين را آماده كردم. انگشت روي شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسيجي به طرفم برگشت و آرام گفت: از حيطه نامحرم نبايد عكس گرفت.
اين‌بار گريه كردم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 51.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.