« نگاهي به سه فيلمنامه«پدرخوانده»

1. چقدر مي شود چشممان را به روي فيلم پدر خوانده ببنديم و فقط به فيلم نوشته آن گاه کنيم؟ تجسم شخصيت ها در قالبي ديگر با بازيگران ديگر و حذف نگاه کاپولاي کارگردان و تصاوير ديده شده و خوانش کلام و تحت تأثير قرار نگرفتن اثر ساخته شده به هر حال کمي سخت است. چون فيلم و فيلم نوشته چنان به هم ممزوج اند که داوري يک سويه را دشوار مي کند. هر چند مي توان از پس پوست و گوشت فيلم استخوان بندي فيلم نوشته را به راحتي ديد و پي به
شنبه، 20 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
« نگاهي به سه فيلمنامه«پدرخوانده»

« نگاهي به سه فيلمنامه«پدرخوانده»
« نگاهي به سه فيلمنامه«پدرخوانده»


 

نويسنده: محمد علي سجادي




 

کشتن کسب و کار من است!
 

1. چقدر مي شود چشممان را به روي فيلم پدر خوانده ببنديم و فقط به فيلم نوشته آن گاه کنيم؟ تجسم شخصيت ها در قالبي ديگر با بازيگران ديگر و حذف نگاه کاپولاي کارگردان و تصاوير ديده شده و خوانش کلام و تحت تأثير قرار نگرفتن اثر ساخته شده به هر حال کمي سخت است. چون فيلم و فيلم نوشته چنان به هم ممزوج اند که داوري يک سويه را دشوار مي کند. هر چند مي توان از پس پوست و گوشت فيلم استخوان بندي فيلم نوشته را به راحتي ديد و پي به استواري اثر برد. روايت درخشان، طراحي اين همه شخصيت و پردازش وقايع بر بستري تدريجي و زمان طولي که البته حجم و بعد دارد، ستودني است. در يک نگاه شايد گسترده تر پدر خوانده به نظر تنها ترسيم آدمکش ها نيست، بلکه شرح وقايع بشري هم هست. روايت اراده معطوف به قدرت است. قدرتي که نهايت در حفظ خود به رکود خونبار و ميرنده مبدل مي شود.
2. زمان عنصري کليدي است. زمان خطي با سه چهار بار رفت و برگشت به زمان گذشته/ گذشته دون کورلئونه که توسط مايکل کورلئونه مرور مي شود طي مي شود. بازسازي زمان گذشته تا به اکنون، که هنوز در اکنون هر لحظه قابل ديدن است و بدين طريق از زمان مي گذرد و در بي زمان زمان مند مي ماند.
حرکت خطي حوادث و آدم ها آرام و بطئي است و اين از نگاه فيلمنامه نويسان، به ويژه رمان نويس برمي آيد. زاد و ولد، مرگ و مير، درد و لذت تکرار مي شوند، اما با فرايندي نو و نه لزوماً تازه. مثل واقعيت اکنوني هر آدم، زمان وقتي کُند مي شود يا مي ايستد. تو مانده باشي مثل مايکل در قسمت دوم و پرت شوي به گذشته پدر و سعي کني خودت را بازيابي. کاري که مايکل مي کند. پس از دعواي مايکل و کي برش مي خورد به حرکت با شکوه دون کورلئونه جوان با خانواده اش در سيسيل. حرکت از اکنون مانده به زمان جاري گذشته، گذشته پدر آيا نمي تواند حرکت برگشت پذير به جهان ازلي باشد؟ درست است که نگاه حايل بر اثر نگاهي تاريخي است و تاريخيت موضوع عنصر جذاب آن هم هست، ولي در لايه زيرين درام اين معنا هم مي تواند مستفاد شود، يا من چنين طلب کردم. سيسيل سبز، بدوي، آميختگي انسان و حيوان و پدر/ قدرت/ خدا و پسر/ بنده/ همه با هم. تسليم و آيين باوري. بُرش خوب از دون کورلئونه که به مايکل فکر مي کند در سرزمين پدري، در سيسيل اين حس را تشديد مي کند. او که رانده شده از بهشت کودکي است. آن هم نه به خاطر گناه خود که به خاطر گناه ديگران، آناني که خانواده اش را قتل عام کرده اند. معصومي است، کودکي است که در ذهن مايکل با کودکي فرزندش آنتوني به هم مي آميزد. هر چند ميل رسيدن به سرزمين اکنون، آينده آن زمان يعني آمريکا آرزوي سيسيلي هاست. مهاجرت آنها از يک سو و يا تلقي محافظان مايکل که حسرت بودن در آرمان شهر اکنونشان دارد. مايکل اما در تبعيد، عاشق دختري مي شود که مشخصه يک دختر روستايي- سنتي را دارد. آرام، مطيع، کم حرف و ساده. شخصيت بي تنشي که شايد مايکل آرزويش را دارد، ولي آرزويي که ديري نمي پايد.
در ذهن مايکل گذشته يعني پدر، يعني صلابت و اقتدار و احترام و آيين باوري. اگر دون با اقتدار مي ميرد، ولي مايکل بي اقتدار و شکست خورده در جهان خود در حفظ خانواده مي ماند. زمان به نفع هيچ کدام از آدم ها باقي نمي ماند، بلکه پيش مي رود، حتي اگر نخواهد همچون مري دختر مايکل به دنياي خونين«پدرخوانده »ها پا بگذارد و در حوضچه عشق شنا کند و دل بسپارد به وينسنت و رانده شود. حتي اگر مايکل بخواهد که از دخترش حمايت کند باز مرگ به همراه دارد. بودن در خانواده هميشه چتر حمايت به همراه ندارد. شخصيت ها با زمان، يا زمان با شخصيت ها همراه و همدل مي شود و با بعضي ها نمي شود. دون کورلئونه نمي خواهد با زمان همراه شود و در حين آفت زدايي و آغشته نشدن به فروش مواد مخدر مي ميرد و مايکل مي فهمد و در قست سوم به رنگ روزش در مي آيد. احترام مي خرد. کليسا به او مدال مي دهد و شرکت دارد، با اين همه همسر سابقش کي به او مي گويد: «حالا که آدم محترمي شدي خطرناک تري!»
در دايره چرخان روز و ماه و سال، تکرار فصول اين بازي ادامه دارد. عناصر تکرار شونده، شخصيت هاي تکرار شونده که تکرار نمي شوند، ولي تداعي نمونه هاي ديگر را مي دهند؛ مثل مايکل که مي خواهد تکرار پدرش شود که نمي شود و يا وينسنت که در آغاز يادآور پدرش ساني کورلئونه است، اما در همان اندازه باقي نمي ماند، بلکه رشد مي کند. يا ورود مايکل، دون و وينسنت که تنها با کشتن ميسر مي شود. دون کورلئونه جوان باج خور بازار را مي کشد، مايکل رئيس پليس فاسد و رقيب پدرش را مي کشد و وينسنت، جويي زازاي تازه به دوران رسيده را که اجتماع پدر خوانده ها را به گلوله مي بندد، در بازار در قالب يک پليس سوار نظام مي کشد. يا مرگ مايکل که به عينه مرگ دون کورلئونه است. با اين تفاوت که او در کنار نوه اش مي ميرد و مايکل به تنهايي در سرزمين پدري با همان ترکيب. صحنه ها و حوادث هم مکرر مي شوند. مثل عروسيِ آغاز پدر خوانده نخست و موازي آن روابط پنهان در خلوت براي طرح و توطئه. مهماني آغاز قسمت دوم پدر خوانده که در فضاي بيرونش شادي و شادي خواري است و در داخل اتاق سناتور و مايکل با هم جروبحث مي کنند و توطئه مي چينند. اين ساختمان کلي اثر است که در يک صحنه آن هم با آدمي فرعي هجي مي شود. قسمت سوم پدر خوانده آدم کش وفادار مايکل در حال رفتن براي ترور اسقف فاسد است، نشسته در قطار و جعبه اي را باز مي کند و بيسکوييت از داخلش در آورده و مي خورد. وقتي کف بسته بيسکوييت را برمي دارد، اسلحه اي زير آن ميان بيسکوييت ها خوابيده است. اين تصوير بيان کننده همه جهان خانواده هاي مافياست. ظاهري آرام، زير نهفتي هولناک. مايکل از همسرش کي مي پرسد: «تو از من متنفري؟» کي پاسخ مي دهد«نه از تو وحشت دارم!»
3. پدر خوانده اثري بس روشن است. هيچ ابهامي ندارد. در زمان تاريخي حرکت مي کند و از اين رو شايد نيازي به رمز گشايي ندارد. عريان و صريح و آگاه کننده که تماشاگرش را به همين دليل مرعوب مي کند. لذت مي بخشد. لذت غم انگيزي از ديدنش حاصل مي شود. در روابط تو در توي آن با آدم ها زاده مي شويم و مي ميريم و از اين رو هم سنگ آثار تراژيک عهد باستان است. اما نه در جهان خدايان که در جهان آدم هايي سير مي کنند که داعي خدايي دارند. مي بخشند و انتقام مي گيرند. پرجبروت اند و با اقتدار. دون کورلئونه تجلي اين انديشه است. او البته آميخته با رمز و راز است. به طوري که مايکل در قسمت دوم از مادرش مي پرسد: در قلب پدر(دون) چه مي گذشت؟ بستر تاريخي حوادث در عين حال که وابسته به خانواده دون کورلئونه است، اما در عين حال با وقايع ديگر هم پيوند مي خورد. مثل انقلاب کوبا و ارتباط قدرت حاکمه با مافيايي ها، ارتباط کليسا و اسقف و سدر آن از طريق مناسبات تجاري. يا هايمن راث يهودي که با بزرگان سياست ارتباط دارد. از اين رو پدر خوانده با آن که خانواده را محور بررسي قرار داده ولي در عين حال ابعاد عمومي موضوع قدرت و فساد را هم ارزيابي مي کند. حرکت از جزء به کل، از خاص به عام و بررسي مفهوم قدرت در جهان معاصر که از آسمان نيامده اند ولي ادعيه آسماني بودن هم دارند. مفهوم تازه اي نيست ولي شايد دوست داريم اين صدا را در امروزمان هم بشنويم و ببينيم.
پنتانجلي معروف به پنج فرشته که يک مافيايي کلاسيک و سنتي است و در دادگاه به دليل حضور برادرش عقب نشيني مي کند و از مايکل شکست مي خورد به تام وکيل مي گويد حالا بايد چه بکند؟ تام مي گويد تو که به تاريخ علاقه مندي بشين و از هر آن چه رفت بنويس. پنتانجلي مي گويد اون روزهاي خوش و با شکوه بود. خانواده کورلئونه مثل امپراتوري روم بود! سپس مي گويد امپراتور قوي تر مي شود و پاييني ها زير پا له مي شوند و در صورت انتحار، خانواده و ثروتشان حفظ مي شود. تام مي گويد پيشنهاد خوبي است! و در صحنه هاي بعد مي بينيم که پنتانجلي رگ دستش را مي زند. هايمن يهودي توسط يک ناشناس در خاک آمريکا ترور مي شود. جويي زازاي تازه به دوران رسيده هم که سوداي ابر قدرت شدن را دارد، با سياه ها و آمريکاي لاتيني ها مراوده دارد و خود مؤيد يک جريان اجتماعي تاريخي ديگر است، توسط وينسنت ترور مي شود و مايکل هم بعد از مرگ مري در حقيقت مرده است. سلطه طلب کوبايي با انقلاب سرنگون مي شود و سرانجام تو مي ماني در تاريخ که چرا هنوز اين بازي بي سرانجام تکرار مي شود؟
 
4. مهم ترين خصيصه درام و داستان پدر خوانده هوشمندي فيلمنامه نويسان به ويژه کاپولا در تمرکز روي خانواده است. به جاي نگاه از بيرون و نتيجه گيري هاي کلي براي ارائه مفهوم مندرج در اثر، از درون حرکت کردن و رسيدن به لايه هاي زيرين و پنهان شرايط تأثير گذاري را افزون کرده است. خانواده و روابطشان در بستري از روز مرگي حتي ما را هم نفس با اثر کرده است. مضاف بر اين که پدر خوانده بودن يعني حفظ خانواده و چهارچوب آن و عدول از آن يعني نيستي. دون کورلئونه طبق سنت و برآمده از دل سنت عمل مي کند. رابطه برادرها با هم، پدر و فرزند و مادر و همسر هر کدام آشناي ماست. مايکل که ارتشي است و دور حتي از خانواده به دليل همين وابستگي عاطفي و سنتي، براي حفظ پدر و در نهايت خانواده اش وارد مي شود و همين را به همسرش کي مي گويد. (قسمت سوم در بازگشت به سيسيل) برادرشان فردو که بزرگ تر از مايکل است از زير دست بودن مي نالد. مي آشوبد و حتي به مايکل خيانت مي کند. سر آخر به دستور هم او کشته مي شود. خواهر که از دست شوهرش کتک مي خورد به برادرش ساني پناه مي برد و ساني هم دامادشان را کتک مي زند و بعداً مايکل دستور قتل دامادشان را مي دهد و مورد غضب خواهرش قرار مي گيرد و خواهر از خانه و خانواده بيرون مي زند و دوباره که بي پناه مي شود دست مايکل را مي بوسد و برمي گردد و به عاملي زيرين در اداره خانواده مبدل مي شود و تجلي قدرتش را در وينسنت برادر زاده نامشروعش مي بيند. ساني اما تبلور بي خردي و احساس و زورمداري و آدم بيروني و احساساتي است و خيلي زودتر قرباني همين مي شود. آنتوني پسر مايکل اما با حفظ احترام به دليل ديدن آن چه ديده يا به قول خودش«خاطرات بدي دارم!» به موسيقي مي پردازد. هر چند جهان موسيقي اش هم آغشته به نمايش همان مأخذ گريز اوست، يعني اجراي اپرايي که درباره کينه اي خانوادگي در سيسيل است. يعني تقابل خشونت و معصوميت. مسيح و مرگ که در لابه لايش دوباره قتل عام و سوء قصد به طور موازي روي مي دهد. نمايش قتل و خود قتل.
مايکل در نامه اي براي مري و آنتوني چنين مي نويسد«تنها ثروت اين دنيا بچه ها هستند». خانواده خاص. نه خانواده به طور عام. پدرخوانده نه خود پدر. خود خود. او آدمي محترم و مهم و جهاني شده است ولي خانه و خانواده اش را از دست داده است.
5. زنان اما در پدر خوانده در سايه قرار دارند. جهان پدر خوانده ها جهان مردهاست و مردان سالاري مي کنند. مادر مايکل، همسر دون کورلئونه، فقط يک مادر است و خواهر مايکل که برمي آشوبد و مي گريزد و دوباره برمي گردد. دختر سيسيلي که عروس مايکل مي شود در يک نگاه، سايه وار و ساده است و تنها عشقش ياد گرفتن رانندگي ماشين است که سرانجام تابوت مرگش مي شود. تنها کي همسر مايکل است که دست به شورش مي زند و از مايکل جدا شده و مجدداً ازدواج مي کند. هر چند در خلوت بازگشته در سيسيل به مايکل اعتراف مي کند که هنوز عاشقش است و به دليل داشتن دو فرزند هنوز وابسته به خانواده دون کورلئونه است و دخترش مري را هم سرانجام در اين راه از دست مي دهد و بهت زده به مايکل مي نگرد که جنازه مري را در بغل دارد و نفسش بالا نمي آيد.
6. آيين باوري و آيين دوستي در دنياي پدر خوانده و پدر خوانده ها جزء لاينفک هستي آنهاست. حضور ابر انساني دون کورلئونه و بوسيدن دست او که از تقدس و احترام به قدرت مي آيد، با نمايش آيين ها پيوند مي خورد. دون کورلئونه جوان در يک مراسم آييني عيد باج خور را مي کشد. وينسنت هم همين کار را مي کند. در کليسا هم از مايکل توسط اسقف تجليل مي شود. غسل تعميد، عروسي و عقد، نامزد بازي مايکل با عروس جوان در حالي که خيل خانواده همراهيشان مي کنند،.. ارتباط پاپ، دون، رئيس پليس در کنار هم ارکان قدرت آسماني زميني اند. دستور از پدر/ پاپ در دستان پليس اجرا مي شود. اين آميختگي آيين و سنت و مذهب با قدرت مفسده جو در آغاز پدر خوانده سوم عيان مي شود. کليساي خانگي مايکل توسط اسقف فاسد از او در مقابل پرداخت صد ميليون دلار تجليل مي کند پس و پشت فضاي روحاني کليسا و واتيکان فساد و رشوه خواري و تباهي است. مايکل اين سنت را مي فهمد. مايکل اگر به قول خودش خيانت مي کند، باز هم دختري را به همسري برمي گزيند و پايبند سنت است، ولي ساني بي پروازنباره است و بي بند و بار. مايکل برابر پدرش نمي آشوبد و مطيع است و تداوم دهنده راه اوست و خردمندانه با جهان هر روزش به دنبال پيوند است. ولي دو برادر ديگر بدين گونه نيستند. او سعي دارد تا خانواده اش را حفظ کند و براي اين کار از هيچ کاري روي گردان نيست. تا جايي که تن به قتل برادرش هم مي دهد. کشتن هم آيين دارد. در صحنه اي که مايکل شاهد عمليات انتحاري يکي از شورشيان آمريکاي لاتيني است، اين نکته را در مراسم تولد هايمن يهودي بازگو مي کند. مافيايي ها اذعان مي کنند که اين شورشيان ديوانه اند! در حالي که خود نيز چنين مي کنند. به ويژه آناني که پايبند سنت اند. زيردستي با مرگ اربابش فرجام خواه مي شود و سر آخر به دستور مايکل بانکدار فاسد سوييسي را مي کشد. و همين سنت و آيين مرگ باوري است که وينسنت به دستور مايکل از مري مي خواهد که ديگر او را نبيند و عاشق او نباشد و هر دو از اين تصميم دل چرکين اند. مري راضي نيست ولي وينسنت که قبول کرده تحت امر مايکل باشد و جانشين و پدر خوانده رضايت مي دهد. مايکل فرجام اين رابطه را از پيش مي داند. او مي داند و همين را به وينسنت کورلئونه مي گويد: «اونها عزيزترين کس تو را از تو مي گرين تا به تو ضربه بزنن» و براي همين خواهان جدايي آن دو است. او خواهان بازي است. از وينسنت مي خواهد که خيانت را بازي کند. پس سنت هم بند است و هم امنيت. اگر اسقف و پاپي فاسد داريم، اسقفي مؤمن هم داريم که مايکل در پيشش به اعتراف مي نشيند: «من به خودم خيانت کردم» (اين اسقف البته به دست همان هم کيشان خودش از پاي در مي آيد) مايکل پيشاپيش اين را حدس مي زند«امروز درست کار بودن خطرناک است!» آيين با وجود مباني اعتقادي و بياني اش به هيچ وجه نمي تواند عامل بازدارنده آدم ها از اعمال بد باشد. آيين اصرار به تکرار و ثابت بودن و ايستا بودن دارد، ولي زمان چنين بازي اي را برنمي تابد. زمان حلقوي پيش مي رود و مايکل و ديگران را وادار به پيروي مي کند. تجلي اين ادعا در آميختگي کليسا و اوست. آيين باوران و اعتراف گيرندگان هم خود به رنگ اعتراف کنندگان در مي آيند و يکي مي شوند. دايره بسته مي شود. ولي اين آغاز و انجام آدم کشان نيست. در شکل تفاوت دارد، اما در ماهيت نه. اگر دون کورلئونه در هنگام مرگ با نوه اش بازي مي کند، در حال آفت زدايي از درختان است، مايکل: خاموش و سنگ و ساکت بدون حضور تبلور مرگ از پيش اعلام شده بر صندلي اي نشسته است. مايکل«کار من از رستگاري گذشته».
7. دون کورلئونه لحظات قبل از مرگ قاچي از پرتقال در دهان مي گذارد تا با نوه اش شوخي کند و با اين عمل باعث وحشت او مي شود و مايکل در خلوت مجدد در سيسيل(قسمت سوم) وقتي به شوخ طبعي براي احياي آن چه ميان او و کي از دست رفته در قالب راننده نمايان مي شود، براي ابراز پايمردي عشقش کاردي را زير گلويش مي گذارد و کي را مضطرب مي کند.
در نمايش عروسکي اي که در سيسيل اجرا مي شود، باز حرف از خيانت است و کاردي که در سينه دختر خائن فرو مي رود. در اپرا هم همين حديث به نمايش در مي آيد. سر اسب بريده در رختخواب و ماهي و ماهي گيري تا کشتن مستقيم و خونين و وحشيانه آدم ها سراسر کابوسي را در پدر خوانده مي سازد. با اين همه خشونت در پدر خوانده بسيار عميق زيرسازي شده است. پرداختن به جزئيات زندگي حتي براي بيان مقاصد مهم و پيوندش با کل اثر اين کار را به سامان مي رساند. صحنه تقسيم کيک توسط هايمن در حالي که درباره تقسيم اموال و هتل هم هست، نمونه خوب اين ادعاست.
حس ناامني و هر لحظه در معرض مرگ بودن، فصل بيمارستان و مايکل که با يکي از سيسيلي ها که براي بازديد آمده نمايش مسلح بودن مي دهند. دائم در حصار نفس کشيدن و حتي در آنجا هم امن نبودن، فصل سوءقصد بعد از مراسم جشن در خانه مايکل و اتاق خواب که او و همسرش را به رگبار مي بندند. و آنتوني کوچک که نمي تواند ماجرا را هضم کند. نمي تواند بفهمد که اين کادوها را چه کسي به او داده است. «من اونهايي رو که کادو دادن نمي شناسم.» يک آدمکش مي تواند در فاصله يک دستشويي رفتن آدم بکشد و يا بعد از قتل عام خونين در آشپزخانه دور هم جمع شوند و جوک بگويند و شيريني بخورند. يا اگر آلت قتاله اي نبود، حتي يک عينک به گردن او فرو کند. يکي ميوه مي فروشد، يکي هم آدم مي کشد. چرا که«کشتن کسب و کار من است!»
8. در انتها بايد از گفت و گو نويسي اثر بگويم که درخشان است. گفت و گوها در عين طبيعي بودن و باورمند بودنشان سخت حجيم و عميق نوشته شده اند. در پس حرف ها تو نويسنده ها را پنهان مي بيني و به اين باور مي رسي که اين حرف ها مال همان شخصيت هستند. دون کورلئونه موجز و حکيمانه حرف مي زند و ساني پرگو و عادي و عاري از عمق، مايکل اما با الگوهاي پدرش با زبان رفتار مي کند. متين و موقر، تنها دو سه صحنه داريم که ناگهان خودش را مي شکند؛ به رنگ راننده در آمدن براي کي و صحنه کارد برگلو گذاشتن.
ابعاد انساني مايکل و اوج و عجز او ما را در گلوگاه زمان مي نشاند که يعني چه؟ مايکل در فصل اعتراف برابر اسقف در خلوت مي گويد: «من برادرم را کشتم، به همسرم خيانت کردم، به خودم خيانت کردم» او آدم آگاه ناچار است؟ مي داني و گريزي نداري؟ اسقف سنگي را از درون آب چشمه برمي دارد«اين سنگ مدت ها در آب بوده(او سنگ را مي شکند) ولي آب بدان نفوذ نکرده است. کاملاً خشکه، همين اتفاق براي مردم اروپا افتاده است. قرن هاست که در محاصره مسيحيت قرار دارند، اما مسيح هم نتوانسته به دل آنان نفوذ کند.»
مي شود چشم بست و هر قطعه از گفت و گوها را برداشت و ديد چه دقتي در نوشتنش به کار رفته است. مي توان يک بار حوصله کرده و فقط در باب گفت و گو نويسي پدر خوانده ها صفحه ها نوشت. و به راز ماندگاري آن در زمان پي برد.
منبع: فيلم نگار شماره 43.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.