پدر خوانده(قسمت دوم)

سولوتزو(قهوه مي نوشد. به تام): اربابت مرده. مي دونم که خيلي توي خانواده دخيل نيستي، تام، براي همين هم نمي خوام که بترسي. من مي خوام به خانواده کورلئونه کمک کنم و از تو هم مي خوام که به من کمک کني. (يک ليوان نوشابه مي دهد به دست تام) آره، حدود يه ساعت بعد از سوار کردن تو، اونو بيرون دفترش غافلگير کرديم. (مکث) بخورش. (مکث)حالا ديگه با توئه که بين من و ساني آشتي بدي. (مکث)ساني خيلي مشتاق پيشنهاد من بود؛ درسته؟ خودت هم که مي دوني راه درست براي شماها همينه.
شنبه، 20 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدر خوانده(قسمت دوم)

 پدر خوانده(قسمت دوم)
پدر خوانده(قسمت دوم)


 






 
يک رستوران متروکه. سولوتزو با تام هيگن که ساعتي پيش ربوده شده- شب
 
سولوتزو(قهوه مي نوشد. به تام): اربابت مرده. مي دونم که خيلي توي خانواده دخيل نيستي، تام، براي همين هم نمي خوام که بترسي. من مي خوام به خانواده کورلئونه کمک کنم و از تو هم مي خوام که به من کمک کني. (يک ليوان نوشابه مي دهد به دست تام) آره، حدود يه ساعت بعد از سوار کردن تو، اونو بيرون دفترش غافلگير کرديم. (مکث) بخورش. (مکث)حالا ديگه با توئه که بين من و ساني آشتي بدي. (مکث)ساني خيلي مشتاق پيشنهاد من بود؛ درسته؟ خودت هم که مي دوني راه درست براي شماها همينه.
تام: ساني هر کاري از دستش بربياد مي کنه تا از تو انتقام بگيره.
سولوتزو: مطمئناً اولين عکس العملش همين خواهد بود. براي همين تو بايد با اون حرف بزني و آرومش کني. خانواده تاتاليا با تمام آدم هاش پشت منه. باقي خانواده هاي نيويورک هم با هر چيزي که مانع يه جنگ تمام عيار بشه کنار ميان. واقعيت رو قبول کنيم، تام، دون کورلئونه، با تمام احترامي که براش قائلم و خدا بيامرزدش، ولي... ديگه خرف شده بود. (مکث)بگذريم... حالا ديگه اون مرده، بله، مرده تام و هيچ چيز نمي تونه گذشته رو برگردونه. بنابراين تو بايد با ساني و با اونهاي ديگه و با تسيو و اون کلمنزا چاقه صحبت کني. (مکث)پول توي اين کاره، تام.
تام: باشه، سعي خودم رو مي کنم. ولي حتي ساني هم نمي تونه مانع لوکا برازي بشه.
سولوتزو: باشه. لوکا قضيه اش با خود من. (مکث) تو فقط ساني رو راضي کن... و اون دو تا بچه هاي ديگه اش رو.
تام: سعي خودم رو مي کنم.
سولوتزو: خوبه، حالا مي توني بري. (بعد، در حالي که او بيرون مي رود) من از خشونت خوشم نمياد، تام. من تاجرم. خون خيلي خرج داره.
بيرون، اتومبيلي با سر و صدا مي ايستد و بوق مي زند؛ سولوتزو بيرون مي رود تا ببيند چه خبر آورده اند و برمي گردد.
سولوتزو: هنوز زنده است. ده تا گلوله خورده و هنوز زنده اس! باشه، از بخت بد من بوده، اما واي به حال تو اگه نتوني معامله رو جوش بدي!
قطع به: مايکل که به اقامتگاه خانوادگي مي رسد. اتومبيلي او را دم دروازه، جلوي محوطه پياده مي کند. مي رود داخل خانه و دوستان و افراد خانواده را مي بيند که جمع اند.
کلمنزا(کنار ترزا هيگن نشسته. بلند مي شود تا به استقبال مايکل برود): مايک،... مادرت پيش پدرت در بيمارستانه؛ شکر خدا انگار خطر از سرش گذشته.
قطع به:
دفتر دون. ساني، تام، مايک، تسيو و کلمنزا- شب
ساني(در پس زمينه صحنه، به تام): نظرت چيه؟
تام(در پس زمينه، به ساني): اگه خيلي...
ساني(به تام): چي؟
کلمنزا(به تسيو): اين وسط بايد يه عالم خون ريخته بشه. سولوتزو، فيليپ تاتاليا، برونو تاتاليا، گاربونه...
تام(به ساني): زياده رويه... به نظر من موضوع خيلي شخصيه... خود دون راجع به اين قضيه...
مايکل(به کلمنزا): همه اينها رو مي کشين؟
ساني: هي، مايکي، تو کاري نداشته باش؛ مي شه يه زحمتي بکشي...
تام: اصل کار سولوتزوئه. اگه از شر اون خلاص بشي، همه چي درست مي شه. ولي لوکاچي؟ به نظرم رسيد که سولوتزو خيلي نگران لوکا نبود...
ساني: اوم... نمي دونم... اگه لوکا خيانت کنه که حسابي توي دردسر مي افتيم. حسابي.
تام: کسي تونسته لوکا رو پيدا کنه؟
کلمنزا: من که شب قبل هر چي کردم نتونستم. احتمالاً رفته دله گي.
ساني: هي، مايکي، يه زحمتي بکش...
تام(در پس زمينه، به کلمنزا): لوکا هيچ وقت عادت نداره اين جور جاها بره... کارش که تموم مي شه مي ره خونه...
ساني(به مايکل): ...باز دوباره زنگ بزن بهش ببين جواب مي ده... (بعد، به تام) خب، تام...کونسيليري تو هستي، اگه خداي نکرده، بابا بميره چه کار بايد بکنيم؟
تام: اگه بابا از دست بره...
تسيو(در پس زمينه)...سولوتزو، فيليپ تاتاليا...
تام: ....آشناهاي سياسيمون و به دنبالش نصف قدرتمون رو از دست مي ديم، باقي خانواده هاي نيويورک احتمالاً براي پرهيز از يه جنگ طولاني... مخرب، طرف سولوتزو رو مي گيرن. وضعيتيه تقريباً شبيه سال هاي1946و...
تسيو(درپس زمينه): ...آدم هاي من...
تام: ...هيچ کس ديگه حوصله خون و خونريزي رو نداره. اگه پدرت بميره... (مکث) باهاشون کنار بيا، ساني.
ساني: گفتنش براي تو آسونه، تام، اون پدر تو نيست.
تام: من هم به اندازه تو و مايک پسرش هستم.
کسي در مي زند.
ساني: کيه؟
پائولي وارد مي شود.
کلمنزا: هي، پائولي، انگار بهت گفته بودم بيرون باشي.
پائولي: راستش، اون بابايي که دم دروازه اس، مي گه... مي گه يه بسته آورده ان.
ساني: چي؟ هي، تسيو، برو ببين چيه.
پائولي(به ساني، پس از خروج تسيو): برم دور و بر مواظب باشم؟
ساني: آره، برو مواظب باش. حالت بهتر شد؟
پائولي: آره، بهترم.
ساني: چيه؟...
پائولي سرفه مي کند. به نظر مي رسد که عمداً سرفه کرده است.
ساني: ... اگه گرسنه اي، توي يخچال غذا هست؟
پائولي :نه، خوبه... ممنون...
ساني: يه کم نوشيدني چي؟ کمي برندي بخور... برات خوبه. ها؟ برو جانم، برو يه کم بخور...
پائولي: خيلي خب، آره... فکر خوبيه...
ساني: آره، برو. (بعد که پائولي بيرون مي رود، به کلمنزا) مي خوام خودت ترتيب اين لعنتي رو همين حالا بدي. اين پائولي... باب رو لو داده. ديگه نمي خوام قيافه اش رو ببينم. کار اولت همين باشه که گفتم: متوجه شدي؟
کلمنزا :متوجه شدم.
ساني: هي، مايکي، فردا... دو سه نفر رو بردار و برو به آپارتمان لوکا؛ همون دور و بر باش تا سر و کله اش پيدا بشه...
تام: بهتره... که... مايک رو ين طور بي مقدمه وارد اين قضيه نکنيم.
ساني: شايد... گوش کن... مرتب زنگ بزن به خونه اش... اگه اين کار رو بکني خيلي کمک کرده اي؛ باشه؟ (مکث) خب، حالا دوباره زنگ بزن... يالا ديگه.
تسيو با بسته وارد مي شود و آن را جلوي ساني مي گذارد.
ساني(بسته را که عبارت از يک ماهي است که در جليقه ضد گلوله لوکا پوشانده شده، باز مي کند): اين ديگه چيه؟
کلمنزا: يه جور پيغام سيسيلي. معني اش اينه که لوکا حالا ته آب پيش ماهي ها خوابيده. مايکل گوشي را مي گذارد.
قطع به:
کلمنزا در حال بيرون آمدن از خانه اش- صبح
چند تا پسربچه بازي مي کنند، يکي آن ديگري را سوار يک ماشين اسباب بازي هل مي دهد و اين يکي داد مي زند: آ!
کلمنزا(به زنش که روي سکوي دم در ايستاده): خب ديگه من رفتم...
خانم کلمنزا(دم در): امشب کي برمي گردي؟
کلمنزا(در حال رفتن به سمت اتومبيل): نمي دونم، شايد دير بيام.
خانم کلمنزا(خارج از قاب): کانولي يادت نره!
کلمنزا: (در حال سوار شدن به اتومبيل که روکو هم داخل آن است): باشه، باشه...
پائولي(پشت فرمان): روکو، يه کم اون ورتر بشين، پشت سرم رو تو آينه نمي بينم.
کلمنزا: اين ساني هم زده به سيم آخر. اعلان جنگ داده. بايد يه جايي طرف هاي وست سايد پيدا کنيم. فعلاً برو... خيابان چهل و سوم. تو اون طرف ها جاي خوبي سراغ داري؟
پائولي: باشه، بذار فکر کنم.
کلمنزا:خب، پس همين طور که مي روني فکرت رو هم بکن؛ باشه؟ اين ماه مي خوام يه کم توي نيويورک اين ور و اون ور برم. (بعد) دنده عقب مي ري مواظب بچه ها باش.
قطع به:
اتومبيل که در جاده مي راند- روز
صداي کلمنزا: هي، پائولي، بايد بري خيابان سي و نهم... کارلو سانتوس... هجده تا تشک
صداي پائولي: باشه...
صداي کلمنزا: ...بايد براي خوابيدن بروبچه ها بخري و رسيدش رو هم براي من مياري...
صداي پائولي: او...هوم، او...هوم، باشه...
صداي کلمنزا: بايد خاطر جمع بشي که تميز هستن، براي اين که اون بروبچه ها حالا حالا ها بايد اونجا بمونن؛ فهميدي؟
صداي پائولي: اونجايي که من خريد مي کنم تميزه. دوا مي زنن و کلک همه شپش هاشون رو مي کنن.
صداي کلمنزا(در حالي که روکو مي خندد): کلکشون رو مي کنن؟ چه حرف بدي؛ کلکشون رو مي کنن! پس بپا پسر، ما کلک تو رو نکنيم.
مي خندد.
صداي پائولي: به خيال خودت، مثلاً، خيلي خوشمزه بود؟
صداي کلمنزا(او و روکو هر دو مي خندند): هي، پائولي... (به ايتاليايي) تو بودي؟
صداي پائولي: هي، روکو، تو بودي حتماً؟
صداي روکو(مي خندد): پس حتماً خودش بوده...
صداي کلمنزا: بزن کنار، لطفاً. مي خوام برم دست به آب.
پائولي ماشين را کنار جاده پارک مي کند و کلمنزا بيرون مي رود. روکو سه گلوله به پائولي شليک مي کند. وارياسيوني از ملودي اصلي پدر خوانده شنيده مي شود.
کلمنزا(برمي گردد سمت ماشين): هفت تير رو بذار توي ماشين بمونه.
قطع به:
بيرون، توي حياط، پشت آشپزخانه منزل دون کورلئونه، مايکل روي يک نيمکت نشسته- روز
صداي کلمنزا(خارج از قاب): هي، مايک! هي، مايکي!
مايکل: چيه؟
صداي کلمنزا(خارج از قاب): تلفن کارت داره.
مايکل(وارد آشپزخانه مي شود): کيه؟
کلمنزا: يه دختره اس...
موسيقي کم و کمتر شده و قطع مي شود.
مايکل(توي گوشي): الو؟ کي؟
صداي کي(آن طرف خط): پدرت چطوره؟
مايکل(توي گوشي): خوبه. خطر گذشته.
صداي کي(از آن طرف خط): دوستت دارم.
مايکل(توي گوشي): چي؟
صداي کي(از آن طرف خط، بلندتر): دوستت دارم. (بعد) مايکل؟
مايکل(توي گوشي): آره، مي دونم.
صداي کي(آن طرف خط): بگو که...
مايکل(توي گوشي): نمي تونم حرف بزنم...
صداي کي(از آن طرف خط): اينو هم نمي توني بگي؟
مايکل(توي گوشي): اوم...امشب مي بينمت.
صداي کي(آن طرف خط): باشه.
مايکل گوشي را مي گذارد.
کلمنزا: هي، مايکي، چرا به اون دختر خانم خوشگل نمي گي که دوستش داري؟ (بعد با لهجه اغراق آميز ايتاليايي) من تو را با تمام قلبم دوست دارم! اگر هرچه زودتر نبينمت، مي ميرم! (قاه قاه مي خندد. مکث) حالا پسرجان بيا اينجا تا يه چيزي يادت بدم. از کجا معلوم، شايد يه وقتي مجبور شدي براي بيست تا آدم غذا درست کني. خوب نگاه کن، اول يه کم روغن مي ريزي. بعد سير رو سرخ مي کني. بعد گوجه و رب گوجه مي ريزي و باز سرخ مي کني؛ فقط مواظب باش نچسبه. اون قدر مي ذاري باشه تا قل قل بجوشه؛ اون وقت همه سوسيس ها و گوش چرخ کرده ها رو مي ريزي توش. درست شد؟ يه ذره شکر و والسلام. حالا لم کار دستت اومد؟
ساني(وارد آشپزخانه مي شود): چقدر چرت و پرت مي گي، کارهاي مهم تر واست دارم، آخه. (بعد) پائولي چطوره؟
کلمنزا: پائولي؟ ديگه رفت که رفت...
ساني(سر تکان مي دهد. بعد خطاب به مايکل که از آشپزخانه بيرون مي رود): کجا مي ري؟
مايکل: شهر
ساني: صبر کن... چند نفر محافظ باهاش بفرست... فهميدي؟
مايکل: نمي خواد فقط مي خوام برم بيمارستان بابا رو ببينم.
ساني: باشه. بازم چند نفر باهاش بفرست.
کلمنزا: اُه، چيزيش نمي شه... سولوتزو مي دونه که اون کاره اي نيست.
ساني: خيلي خب، پس احتياط کن، باشه؟
مايکل(در حال خروج): باشه، قربان...
ساني: تو گوش نکن، يکي رو باهاش بفرست...
کلمنزا زيرلبي مي خندد.
قطع به :
مايکل توي اتومبيل که راننده آن محافظ اوست به سمت شهر مي رود- اول غروب
ديزالو به: اتاق کي در هتل. مايکل و کي شام مي خورند؛ آهنگ Allof my Life به گوش مي رسد.
مايکل(همان طور که بلند مي شود تا کتش را بپوشد): ديگه بايد برم...
کي: مي شه منم باهات بيام؟
مايکل: کي، راستش ممکنه پليس و مأمورها و خبرنگارها اونجا باشن...
کي: باشه، با تاکسي مي رم...
مايکل نمي خوام که تو درگير اين قضيه بشي...
کي: دوباره کي مي بينمت؟
مايکل(بعد از مکثي طولاني): برو به نيو همپشاير. من به خونه پدر و مادرت زنگ مي زنم.
کي: دوباره کي مي بينمت،مايکل؟
مايکل: نمي دونم...
مايکل بيرون مي رود.
قطع به: مايکل که از هتل خارج مي شود.
قطع به: بيمارستان(10:30شب). مايکل با تاکسي مي رسد. وارد بيمارستان مي شود. همه جا خلوت است و در جايگاه پرستاران هيچ کس نيست. در راهرو مي رود و به يکي از اتاق ها سر مي کشد و ساندويچ نيمه خورده اي را روي ميزي مي بيند. به سرعت راهرو را تا ته مي پيمايد و از پله ها به سمت اتاق پدرش بالا مي رود. مي بيند که دم در اتاق پدر هيچ محافظي نيست. لحظه اي مکث مي کند. سپس به سمت اتاق شماره2 مي رود و باز پيش از چرخاندن دستگيره در لحظه اي مکث مي کند. پدر در تختخواب خوابيده و مايکل در دلشوره اين که زنده است يا نه، به سمت او مي رود- شب
پرستار(در حالي که وارد مي شود): اينجا چي کار مي کنين؟ نبايد در اين ساعت اينجا باشين!
مايکل: من مايکل کورلئونه هستم... ايشون هم پدر منه. (مکث) هيچ کس اينجا نيست. نگهبان ها چي شدند؟
پرستار: پدر شما ملاقاتي خيلي زياد داشت. کار بخش را مختل مي کردن. پليس همين ده دقيقه پيش اومد و همه را فرستاد بيرون.
در حالي که پرستار نبض دون کورلئونه را مي گيرد، مايکل گوشي تلفن را برمي دارد.
مايکل(توي گوشي): آ...لطفاً شماره 5620- 4 لانگ بيچ رو به من بدين... (بعد، خطاب به پرستار که دارد بيرون مي رود.) پرستار، يه کم صبر کنين، همين جا بمونين(بعد، توي گوشي) ساني... مايکل هستم. من بيمارستان ام.
صداي ساني(آن طرف خط): چي شده؟
مايکل(توي گوشي): گوش کن... من ديروقت رسيدم... هيچ کس اينجا نيست...
صداي ساني(آن طرف خط): چي؟ هيچ کس؟
مايکل(توي گوشي): هيچ کس... نه آدم هاي تسيو، نه مأمورها، هيچ کس. بابا تنهاي تنهاست.
صداي ساني(آن طرف خط): نترس...يه نفر رو همين الان مي فرستم...
مايکل(بلند): نمي ترسم!
تلفن را قطع مي کند.
پرستار: ببخشين، ولي شما بايد برين بيرون.
مايکل(در حالي که بررسي مي کند آيا تخت از توي چهارچوب در رد مي شود): اوم...شما بايد کمک کنين که با هم تخت پدرم رو ببريم به يه اتاق ديگه. حالا لطفاً مي شه اون لوله ها رو جدا کنين تا بتونيم تخت رو بيرون ببريم؟
پرستار:حرفش رو هم نزنين!
مايکل: پدر منو مي شناسين؟ يه عده مي خوان بيان اينجا و اونو بکشن. متوجه شدين؟ حالا، لطفاً کمک کنين ببريمش بيرون.
مايکل و پرستار تخت را به اتاق ديگري مي برند. صداي بسته شدن دري به گوش مي رسد و سپس صداي قدم هايي که از پله ها بالا مي آيد. مايکل از توي چهارچوب در سرک مي کشد به داخل راهرو و مردي را مي بيند که دسته گلي در دست انگار دنبال اتاقي مي گردد.
مايکل(از مخفيگاه در مي آيد): کي هستي؟
انزو: منم، انزو، نانوا... منو يادت مياد؟
مايکل: انزو...
انزو: آره، انزو...
مايکل: بهتره زودتر از اينجا بري، انزو؛ ممکنه دردسر پيش بياد.
انزو: اگه قراره دردسر پيش بياد، پس من مي مونم تا کمکت کنم. به خاطر پدرت... به خاطر پدرت.
مايکل: باشه... پس گوش کن، برو بيرون بيمارستان منتظر من بايست. من هم يه دقيقه ديگه ميام اونجا. بدو برو...
انزو: باشه...باشه.
مايکل به اتاق دون برمي گردد و کنار تختش مي ايستد. پرستار هنوز آنجاست.
مايکل: راحت بخواب، پدر. خودم مواظبت هستم. پيشت هستم. پيشت هستم... مايکل پيشاني دون را مي بوسد؛ دون لبخند ميزند و چشمانش نمناک مي شود. مايکل مي رود بيرون دم در بيمارستان، پيش انزو.
مايکل(دسته گل انزو را از دستش مي گيرد و دور مي اندازد): بيندازش دور. (بعد، يقه پالتوي انزو را بالا مي دهد) خب، حالا دستت رو توي جيبت بکن، انگار که هفت تير داري. نگران نباش. (نفس عميقي مي کشد) اصلاً نگران نباش.
يک اتومبيل سياه رنگ دم بيمارستان يواش کرده و مي ايستد. سرنشينان به مايکل و انزو نگاه مي کنند. مايکل يکي از دگمه هاي کتش را باز کرده و دستش را تو مي برد و وانمود مي کند که هفت تير دارد، اتومبيل راه مي افتد و مي رود.
مايکل: کارت خيلي خوب بود.
انزو که خيلي ترسيده، سيگار در مي آورد و مي خواهد با فندک روشن کند، ولي نمي تواند. دست هايش خيلي مي لرزد. مايکل فندک را از او مي گيرد و سيگارش را روشن مي کند و متوجه مي شود که دست هاي خودش نمي لرزد. صداي آژير ماشين هاي پليس بلند مي شود و با سر و صدا جلوي بيمارستان توقف مي کنند. مايکل که مي بيند پليس به طرف او پيش مي آيد،انزو را دک مي کند.
افسر پليس(مايکل را مي چسبد): جم نخور...
سروان مک کلاسکي(در صحنه ظاهر مي شود): انگار شما اراذل رو فرستاده بودم پي کارتون! تو لامسب اينجا چي کار داري؟
مايکل: نگهبان هاي پدرم چي شده، جناب سروان؟
مک کلاسکي: مرتيکه آشغال! تو چه کاره اي که از من بازخواست مي کني؟ فرستادمشون برن گم شن، خوب شد؟!... حالا تو هم بزن به چاک... يالّا، برو و ديگه اين دور و ور پيدات نشه!
مايکل: تا چند تا نگهبان دم اتاق پدر من نذاري، نمي رم
مک کلاسکي: فيل، بگير و ببرش تو ماشين!
افسر فيل: اين بچه مسلح نيست، جناب سروان. قهرمان جنگه. تا حالا هم سابقه بازداشت نداشته.
مک کلاسکي(کفري): عجبا! مي گم بگير و ببرش!
مايکل: چقدر از«تُرکه» پول گرفتي جناب سروان، تا ترتيب پدر منو بدي؟
مک کلاسکي: بگيرش. صاف وايسونش. محکم بگيرش.
مک کلاسکي با مشت محکم مي کوبد به چانه مايکل. يک اتومبيل آدم هاي کورلئونه مي رسد و با صداي قژه اي متوقف مي شود. آدم ها بيرون مي ريزند و به دو از پله ها به سمت اتاق دون مي روند. تام و چند تاي ديگر مي آيند سمت مايکل.
تام(به مک کلاسکي): من وکيل خانواده کورلئونه هستم. اينها هم کارآگاه هاي خصوصي هستن که براي حفاظت ويتو کورلئونه استخدام شده ان. همه شون هم مجوز حمل سلاح گرم دارن. اگه دخالت کني، فردا بايد بياي دادگاه و توضيح بدي.
مک کلاسکي(به افرادش): خيلي خب... ولش کنين. (زير لبي فحش رکيکي مي دهد و راهش را مي کشد) بياين بريم!
ديزالو به: خانه کورلئونه- روز
تام، کلمنزا و مايکل از اتومبيل پياده مي شوند، از دروازه عبور کرده و متوجه مي شوند که درون محوطه پر از افراد مسلح است. تسيو به استقبالشان مي رود.
کلمنزا: اينها کي هستن؟
تسيو: وجودشون لازمه. بعد از قضيه بيمارستان، ساني حسابي جوش آورده. امروز صبح ساعت چهار برونو تاتاليان رو زديم.
کلمنزا: اي واي... (بعد اشاره مي کند به مايکل که جلو بيايد): اينجا شده مثل قلعه...
قطع به:
داخل دفتر کورلئونه- روز
ساني(به تام): همه جا رو آدم گذاشته ام، بيست و چهار ساعته مواظبن. اون ترکه جرئت داره سرش رو از تو لونه اش بيرون بياره، دخلش اومده...
تام(در حالي که مي نشيند): اه؟
ساني: ...باور کن... (بعد رو به مايکل که صورتش از ضرب مشت مک کلاسکي کبود است) هي، مايکل، بيا جلو ببينم. چه خوشگل شدي! معرکه شدي! (بعد، به تام) هي، اينو گوش کن بامزه اس... ترکه مي خواد مذاکره کنه. اگه هي... فکرش رو بکن اين... چه رويي داره! اون از گند کاري ديشبش، اون وقت امروز مي خواد مذاکره کنه...
تام: چي گفته؟
ساني: چي گفته؟ چرت و پرت... چي داره بگه؟! گفته مايکل رو بفرستيم که اون پيشنهادهاش رو بگه. قول داده که معامله اون قدر مناسبه که نمي تونيم ردش کنيم...
تام(در حالي که تسيو وارد اتاق مي شود): راجع به برونو تاتاليا چي؟
ساني: اون هم جزو صورت معامله اس... قضيه برونو به بلايي که سر پدرم در آوردن، در.
تام: ساني، ما بايد ببينيم که اونها حرف حسابشون چيه...
ساني(مي آيد جلوي تام که نشسته است، مي ايستد): نه، نه، نه! ديگه نه، کونسيليري! نه مذاکره، نه صحبت، نه دوز و کلک هاي سولوتزو! بهشون فقط پيغام بده: من سولوتزو رو مي خوام وگرنه جنگ! جنگ تمام عيار! اون وقت بگرد تا بگرديم...
تام(مي ايستد): اگه جنگ بشه، بعضي از خانواده هاي ديگه ممکنه ساکت نشينن.
ساني: پس اگه اين طوره، سولوتزو رو بدنش دست من!
تام: پدرت اصلاً راضي به اين حرف ها نيست! اينجا صحبت کار و باره ساني، نه قضيه شخصي!
ساني: اونها پدر منو با گلوله زدن... اين کجاش کار و باره؟ تو...(حرف درشتي مي زند)
تام: حتي تيراندازي به پدرت هم کار و بار بود، نه خصومت شخصي، ساني!
ساني(مي رود پشت ميز مي نشيند): خيلي خب، اگه اين جوره پس بذار به کار و بار لطمه بخوره؛ باشه؟ و... خوب گوش کن تام، يه لطفي در حق من بکن و ديگه به من ياد نده چه جوري کارها رو راست و ريس کنم. فقط کمکم کن که برنده بشم؛ باشه؟
تام(بعد از مدتي که هر دو آرام شده اند): راجع به اين سروان مک کلاسکي که چونه مايکل رو شکسته يه اطلاعاتي جمع کردم.
ساني: چيه؟
تام: معلوم شد که رسماً مواجب بگير سولوتزوئه، اون هم مواجب کلان. مک کلاسکي قبول کرده که محافظ ترکه باشه. چيزي که بايد متوجهش باشي ساني، اينه که تا وقتي سولوتزو همچو محافظي داره، هيچ کاريش نمي شه کرد. تا حالا هيچ کس جرئت نکرده روي افسر پليس نيويورک هفت تير بکشه، هيچ کس. همچين کاري فاجعه باره. در اين صورت همه پنج تا خانواده دشمنت مي شن. اون وقت خانواده کورلئونه همه شون مطرود مي شن! ديگه نفوذ سياسي بابا هم مؤثر نخواهد بود! پس لطفاً فکر اينجاي کار رو هم بکن.
ساني: باشه. صبر مي کنيم.
مايکل: نمي شه صبر کرد.
ساني: چي؟
مايکل(که دست هايش را روي دو تا دسته صندلي قرار داده): نمي تونيم صبر کنيم اصلاً کاري ندارم که سولوتزو در مورد معامله چي مي گه، فقط مي دونم که اون مي خواد بابا رو به هر قيمت از ميون برداره. براي اون، اين کليد اصل کار قضيه اس. بايد کلک سولوتزو رو کند.
کلمنزا: حق با مايکله...
ساني: خب، حالا من يه چيزي ازت مي پرسم، آقا معلم... مک کلاسکي چي؟ هان؟ با اين بابا... پليسه اين وسط چي کار کنيم؟
مايکل: مگه نمي خوان يه جلسه با من داشته باشن؟ هان؟ منم... و مک کلاسکي... و سولوتزو. موافقت مي کنيم که جلسه باشه. خبرچين هامون رو مي فرستيم ببينن که جلسه کجاس. اصرارمون بايد اين باشه که جلسه در يک جاي عمومي... باري، رستوراني، جايي که مردم هستن برگزار بشه تا من احساس امنيت کنم. بديهيه که اول جلسه منون مي گردن و بنابراين نمي تونم با خودم اسلحه داشته باشم، ولي اگه کلمنزا ترتيبي بده که... يه اسلحه يه جايي تو اون مکان تعبيه بشه تا برم و برش دارم... اون وقت من هر دوشون رو مي کشم.
کلمنزا: تسيو و ساني مي خندند. تام شانه بالا مي اندازد.
ساني: هي، پسر خوب دانشجوي دانشگاه، چه کار مي خواي بکني؟ مي خواي خودت رو قاطي کسب و کار کني؟ مي خواي با گلوله بزني يه افسر پليس رو بکشي، که چي، دو تا مشت زده تو صورتت؟ هان؟ خيال کردي اينجا هم مثل تو ارتشه که از يه مايلي هدف مي زني؟ بايد بري جلوي جلو و بچسبوني بهش و اين جوري دنگ دنگ!بزني تا مخ طرف بريزيه روي کت قشنگ دانشجويي ات! بيا، بيا جانم...
مايکل(همان طور که ساني پيشاني اش را مي بوسد): ساني...
ساني: تو اين قضيه رو خيلي شخصي کردي. تام، اين مسئله، مسئله کاريه و اين جوان اونو خيلي خيلي شخصي کرده.
مايکل: کجا نوشته که پليس رو نمي شه کشت؟...
هيگن: ول کن، مايکي...
مايکل: تام، يه دقيقه گوش بده... من پليسي رو مي گم که... پاش تو معامله مواد مخدره. راجع به پليسي صحبت مي کنم که... آدم فاسديه... يه پليس نادرست که تو کار مواد مخدر بوده و حالا به جزاي عملش رسيده. داستان محشري مي شه. با اين همه آدم هاي مواجب بگير که در مطبوعات داريم؛ مگه نداريم، تام؟ (تام هيگن به تأييد سر تکان مي دهد) که قطعاً همچين داستاني خلي باب طبعشونه.
هيگن: بله، مي تونه باشه، مي تونه...
مايکل(به ساني): اين اصلاً شخصي نيست، ساني. صد در صد مربوط به کاره.
قطع به:
زيرزمين. کلمنزا هفت تيري را که قرار است مايکل استفاده کند به او نشان مي دهد- روز
کلمنزا: اينها هفت تيرهاي محشري ان... رد گيريشون غيرممکنه، بنابراين اصلاً نگران اثر انگشت نباش. يه نوار چسب مخصوص روي ماشه اش زده ام و يکي روي پاشنه اش. بگير، امتحانش کن... (بعد از آن که مايکل هفت تير را مي گيرد ولي شليک نمي کند) چشه؟ ماشه خيلي سفته؟
مايکل(شليک مي کند): عجب صدايي. گوش هام...
کلمنزا(مي خندد): آره، خودم پرصداش کردم... اين جوري همه مردمي که دور و برن از ترس... جرئت فضولي نمي کنن. (بعد) خب، حالا فرض کنيم جفتشون رو زدي؛ بعد چي کار مي کني؟
مايکل: مي شينم و شامم رو تموم مي کنم...
کلمنزا: پسرجان، شوخي نگير. دست هات رو اين طوري بنداز پايين و هفت تير رو ولش کن که بيفته. همه خيال مي کنن که هفت تير هنوز توي دستته. اونها همه توي صورت تو نگاه مي کنن، مايک... تند بيا از اونجا بيرون... ولي نرو. صاف توي چشم کسي نگاه نکن، ولي جوري هم نباشه که بهت زده به نظر بياي. اونها همه شون اون لحظه از ترس تو خشکشون زده، پس اصلاً نگران نباش. بعدش هم قضيه رو به سلامتي از سر مي گذروني؛ مي ري يه تعطيلات طولاني... جايي که هيچ کس نمي فهمه و ما اينجا موضوع رو حل و فصلش مي کنيم.
مايکل: اين ماجرا چقدر براي ما بد مي شه؟
کلمنزا: خيلي. احتمالاً همه پنج خانواده عليه ما جبهه مي گيرن. ولي مهم نيست... همچين چيزهايي هر پنج سال... شايد هم هر ده سال... يه بار بيايد اتفاق بيفته... و براي تصفيه آشغال ها لازمه. آخريش همين ده سال پيش بود. مي دوني... بايد همون اول جلوش رو گرفت؛ مثل قضيه هيتلر در مونيخ که بايد همون جا حسابش رو مي رسيدن. اگه اونجا جلوش رو گرفته بودند بعد توي اون همه دردسر نمي افتادن. مايک، ما همه به تو افتخار مي کنيم. تو قهرماني، مدال گرفتي، تحصيل کرده اي. پدرت هم همين طور بهت افتخار مي کنه.
کلمنزا هفت تير را تنظيم کرده و به مايکل مي سپارد. مايکل هفت تير بي فشنگ را نشانه مي رود و ماشه را مي چکاند.
قطع به:
اتاق ناهارخوري خانه کورلئونه(6:30شب)- اول غروب
ساني، کلمنزا، تسيو و روکو دور ميز نشسته و در حال خوردن غذاي چيني منتظرند تا خبر برسد جلسه با سولوتزو در کجا تشکيل مي شود. مايکل سيگار مي کشد
تام(وارد مي شود): هيچ خبري نيست. نه نشونه اي، نه سرنخي، هيچ، هيچ... حتي آدم هاي خود سولوتزو هم نمي دونن جلسه کجاست.
مايکل: چقدر ديگه وقت داريم؟
ساني(ساعتش را نگاه مي کند): قراره يک ساعت و نيم ديگه جلوي کافه جک دمپسي تو رو سوار کنن. درست يک ساعت و نيم ديگه.
کلمنزا: مي تونيم براشون جاسوس بذاريم تعقيبشون کنه تا ببينيم چي مي شه...
ساني: سولوتزو اون قدر مي چرخوندش تا چپ و راستش رو هم گم کنه!
تام: اين بابايي که گرو فرستادن اينجا چي؟
کلمنزا: منزل منه. داره با آدم هاي من ورق بازي مي کنه. خوشحاله؛ سپرده ام که بذارن ببره...
تام: به اين ترتيب، مايک در خطره... بهتره ملاقات رو به هم بزنيم، ساني.
کلمنزا: گروشون پيش ما مي مونه تا مايک صحيح و سالم برگرده.
ساني: مي شه اين بابا رو حرف آورد که کي قراره با ماشين بياد.
کلمنزا: خيلي خطرناکه... احتمالاً فکر اينجا رو هم کرده ان.
تام: ممکنه سولوتزو اصلاً توي اون ماشين نباشه، ساني!
تلفن زنگ مي زند و ساني پا مي شود که جواب دهد.
ساني: من برمي دارم. (توي گوشي) آره..آره... خيلي خب، ممنون... (گوشي را مي گذارد و به سمت ميز مي آيد) رستوران لوييس در برانکن.
تام: منبع قابل اعتماده؟
ساني: از آدم هاي خودمه در منطقه تحت نظر مک کلاسکي. قرار شده امروز يه افسر پليس هميشه آماده باش بمونه. نوبت اون بين ساعت هشت تا ده شبه. حالا کسي جاي اين کافه رو بلده؟
تسيو: آره، من بلدم. براي کار ما عاليه. يه جاي جمع و جور خانوادگي، با غذاي خوب، که هرکسي سرش به کار خودشه. عاليه. پيت، يه توالت قديمي اون جا هست... از همون ها که جعبه سيفون و... چي مي گن... از اين زنجيرها داره. مي شه هفت تير رو پشت منبع سيفون يه جوري بند کرد.
کلمنزا: باشه، با من. مايک، پس مي ري اون رستوران، غذات رو مي خوري، مدتي صحبت مي کني، کاملاً خونسرد و جوري که اونها هم خيالشون از بابت تو راحت بشه. بعد پا مي شي بري دستشويي. نه... اصلاً بهتره که اجازه بخواي بري دستشويي. بعد که برگشتي فوراً مي ري طرفشونو شليک مي کني. اصلاً معطل فرصت مناسب نشو... دو تا گلوله توي کله هر کدومشون.
ساني: هي، گوش بده، مي خوام يه آدم وارد... منظورم کسي يه که کارش رد خور نداشته باشه... اون هفت تير رو اونجا کار بذاره. نمي خوام برادرم از توالت بياد بيرون و ندونه چه خاکي به سرش بريزه؛ حالي شد؟
کلمنزا: هفت تير حتماً اونجاست...
ساني: خيلي خب. (بعد، به تسيو) تو با ماشين ببرش سر قرار، کار هم که تموم شد ورش دار. باشه؟
کلمنزا: خوب بريم ديگه...
در ضمن بيرون رفتن:
صداي مايکل(خارج از قاب): متشکرم، تام...
ساني(به مايکل): متوجه شدي که... کار که تموم شد فوراً هفت تير رو بنداز زمين!
مايکل: آره، صد دفعه گفتين.
کلمنزا: يادت نره؛ به محض اين که از توالت اومدي بيرون، دو تا گلول توي کله هر کدومشون؛ درست شد؟ حالا بريم...
مايکل(به ساني): فکر مي کني چقدر طول بکشه تا بتونم دوباره برگردم خونه؟
ساني: حداقل يه سال، مايک. گوش کن... اوم... من موضوع مامان رو درستش مي کنم؛ منظورم اينه که قبل از رفتن نمي ري بينيش... و پيغامي هم مي فرستم براي اون دوست دخترت... البته هر وقت که موقعيت اجازه داد. (بعد همديگر را در آغوش مي گيرند) مواظب باش، باشه؟
تام: مواظب باش، مايک.
مايکل(تام را بغل مي کند): تام.
ديزالو به: رستوران جک دمپسي(8شب). مايکل در پياده رو منتظر ايستاده. اتومبيل سولوتزو مي رسد و او را سوار مي کند- شب
سولوتزو: خوشحالم که اومدي، مايک. اميدوارم بتونيم قضايا رو حل کنيم. منظورم اينه که اين وضعيت که پيش اومده خيلي بده... من اصلاً دلم نمي خواست کار به اينجاها بکشه. نبايد همچو اتفاقاتي مي افتاد.
مايکل: امشب همه چيز حل مي شه. نمي خوام پدرم بيش از اين اذيت بشه...
سولوتزو: مطمئن باش، مايک؛ به جان بچه هام قسم مي خورم که هيچ اتفاقي براش نمي افته. ولي شرطش اينه که تو ضمن مذاکره وسعت ديد داشته باشي. منظورم اينه که اميدوارم مثل برادرت ساني آتشي مزاج و عجول نباشي. آدم... اصلاً نمي تونه با اون کنار بياد...
چيزهايي به ايتاليايي مي گويد.
مک کلاسکي: آ... اين پسر خوبيه. (بعد به جلو خم مي شود و دستش را پيش مي آورد براي دست دادن) راجع به پريشب متأسفم، مايک. حالا بايد بگردمت، پس بچرخ و... روي زانو رو به روي من بشين. (بعد، در حالي که او را مي گردد) آه... انگار کم کم ديگه دارم براي اين شغل پير مي شم. زود از کوره در مي رم... تحمل بد قلقي رو ندارم. مي دوني که...(خطاب به سولوتزو) چيزي همراهش نيست.
لحظاتي بعد، ضمن اين که اتومبيل از پل تريبارو مي گذرد، مايکل متوجه علامت راهنمايي مي شود که نوشته: «به سمت نيوجرزي».
مايکل: مي ريم نيوجرزي؟
سولوتزو: شايد...
اتومبيل سولوتزو يکدفعه 180 درجه دور مي زند و از حائل بين دو مسير مخالف روي پل رد شده راه خود را از بين اتومبيل هايي که برايش بوق مي زنند باز کرده و در آن سوي مسير، راه آمده را روي پل برمي گردد.
سولوتزو: تميز بود، لو.
بالاخره، اتومبيل جلوي رستوران ايتاليايي- آمريکايي لوييس نگه مي دارد. وارد رستوران مي شوند.
قطع به: ميزي داخل رستوران لوييس. پيشخدمت يک بطري نوشيدني مي آورد- شب
مک کلاسکي: غذاهاي ايتاليايي اينجا چطوره؟
سولوتزو: خوبه... گوشت گوساله اش رو امتحان کن... در تمام شهر حرف نداره.
مک کلاسکي: باشه، همين رو مي گيرم.
سولوتزو(به پيشخدمت): Carice؟ (متوجه شدي؟) بعد از آن که پيشخدمت سر تکان مي دهد و بطري نوشيدني را باز کرده براي همه مي ريزد) خيلي خب. (بعد به مک کلاسکي) مي خوام با مايک ايتاليايي صحبت کنم.
مک کلاسکي: هر جور راحتي...
سولوتزو: Me disriace (متأسفم)
مايکل(به ايتاليايي): آهان.
سولوتزو(به ايتاليايي): اتفاقي که براي پدرت افتاد مربوط به کار بود... من براي پدرت خيلي احترام قائلم... ولي پدر تو طرز فکرش قديميه. بايد درک کني چرا من اين کار رو کردم.
مايکل(به ايتاليايي): آره، اين چيزها رو مي فهمم.
سولوتزو(بعد از آن که پيشخدمت استيک گوساله مک کلاسکي را مي آورد و روي ميز گذاشته و مي رود، به ايتاليايي): خب، حالا ببينيم از کجا شروع کنيم.
مايکل(چيزي به ايتاليايي مي گويد): چطوري بگم...؟ (بعد، به انگليسي) چيزي که من مي خوام... چيزي که از همه چيز براي من مهم تره... اينه که تضمن داشته باشم هيچ اقدام ديگري عليه جان پدرم صورت نگيره.
سولوتزو: چه تضميني مي تونم بدم، مايک؟ من خودم در خطرم! فرصتم رو از دست داده ام. تو منو خيلي دست بالا فرض کرده اي، جانم... اون قدرها هم که فکر مي کني زيرک نيستم. من فقط مي خوام که جنگ و عوا رو کنار بذاريم و آتش بس کنيم.
مايکل(کمي بعد): بايد برم دستشويي، باشه؟
مک کلاسکي(ضمن خوردن): برو، برو... (بعد که سولوتزو شروع مي کند مايکل را همان طور که ايستاده است، گشتن) من گشتمش.چيز ي نداره.
سولوتزو: طولش نده...
مک کلاسکي(همان طور که مايکل را ضمن رفتن به دستشويي نگاه مي کند): من هزار تا از اين آشغال ها رو گشته ام...
قطع به: داخل توالت- مايک پشت منبع سيفون به دنبال هفت تير مي گردد. پيدا نمي کند.
قطع به: سر ميز. مک کلاسکي نگاهي به سمت توالت مي اندازد. سولوتزو سيگار مي کشد.
قطع به: توالت. مايکل بالاخره هفت تير را پيدا مي کند. نفسي به آسودگي مي کشد.
قطع به: سر ميز. مک کلاسکي دوباره به سمت توالت نگاه مي کند.
قطع به: داخل توالت. مايکل لحظه اي دم در درنگ کرده خود را آماده مي کند. صداي بلند عبور قطاري از همان نزديکي به گوش مي رسد و مايکل توي سالن مي رود.
قطع به: سالن رستوران. سولوتزو و مک کلاسکي، مايکل را مي پايند که از در توالت بيرون مي آيد، دم در کمي معطل مي کند و مي آيد و مي نشيند.
سولوتزو(صداي او که در پس زمينه به تدريج محو مي شود. به ايتاليايي): راحتي؟ من براي خودم احترام قائلم... مي فهمي... و نمي تونم اجازه بدم يکي ديگه تو سرم بزنه. اتفاقي که افتاد اجتناب ناپذير بود. همه خانواده هاي ديگه عملاً پشتيبان من بودن اگه پدرت کمي بهتر فکر مي کرد و افسارش رو دست پسر ارشدش نمي داد و به کسي بي حرمتي نمي کرد، اين اتفاقات احمقانه پيش نمي اومد. حالا ما دست از جنگ با همديگه برمي داريم تا پدرت سلامتش رو به دست بياره و بتونه پاي مذاکره بنشينه. هيچ کس ديگه انتقام جويي نمي کنه، باهم صلح مي کنيم، به شرطي که خانواده ات ديگه تو کار من دخالت نکنن...
حواس مايکل با سولوتزو نيست... شديداً تحت فشار روحي است. پا مي شود و به سرعت به سر سولوتزو شليک مي کند؛ بعد به گلوي مک کلاسکي و همان طور که وي گلوي خود را با دو دست چسبيده، به سرش شليک مي کند. مک کلاسکي مي افتد و ميز را هم با خود واژگون مي کند. مايکل هفت تير را مي اندازد و به سمت در خروجي مي رود. بيرون، تسيو او را سوار مي کند و به سرعت دور مي شوند.
سکانس خانه هايي که افراد کورلئونه موقتاً در آنجا زندگي مي کنند تا آب ها از آسياب بيفتد. صداي موسيقي رگ تايم.
ديزالو به: عنوان روزنامه: «قانون در تعقيب قاتل پليس» ديزالو به: عنوان روزنامه: «آشوب در شهر»
ديزالو به: تسيو کنار آباژور، جدول حل مي کند.
ديزالو به: عنوان روزنامه سان«افسر مقتول پليس با معاملات مواد مخدر در ارتباط بوده است»
ديزالو به: کلمنزا لبه تخت سفري نشسته و آماده خوابيدن مي شود.
ديزالو به: آدم هاي مافيا که دور ميز نشسته اند و غذا مي خورند- روز
حرکت افقي دوربين به راست: به پيانيستي که دارد همين قطعه اي را که مي شنويم، مي نوازد- روز
ديزالو به: تيتر روزنامه ديلي ميرور: «بارزيني گانگستر در رابطه با جنگ خانگي ميان سلاطين مافيا مورد بازجويي قرار گرفت»
ديزالو به: يکي از آدم ها که روي تشک نشسته است و نامه مي نويسد.
ديزالو به: آدم ها دور ميز، غذا را دست به دست مي گردانند- روز
ديزالو به: پليس که روي جسدي که در يک بار افتاده خم شده است.
ديزالو به: دست هاي نوازنده پيانو که تصوير عکس هاي روزنامه روي آن افتاده.
ديزالو به: يکي از آدم ها که پشت به دوربين ايستاده، سيگار به دست دارد از اتاق بيرون مي رود.
تصوير اين عنوان روزنامه روي صحنه: «سومين ماه خشونت در دنياي تبهکاران»
ديزالو به: يک کاسه ماکاروني را دارند توي سطل آشغال خالي مي کنند- روز
ديزالو به: کلمنزا روي تخت سفري خوابيده.
تصاوير تمام مي شود. و سپس:
ديزالو به: روزنامه با تصويري از ويتو کورلئونه و عنوان: «غول سنديکا ويتو کورلئونه به خانه باز مي گردد»
ديزالو به: بيرون بيمارستان. آمبولانس، پليس، خبرنگارها و عکاسان- روز
صداها(همهمه): هي، يالّا، بريم... برو تو ماشين...
کلمنزا و چهار تا از آدم ها در اتومبيل اولي مي نشينند و راه مي افتند و به دنبالشان آمبولانس و سپس بقيه اتومبيل هاي خانواده کورلئونه.
قطع به: خانواده و وابستگان کورلئونه که دم دروازه خانه جمع شده اند- روز
قطع به: آمبولانس که آژيرکشان در جاده مي رود- روز
قطع به: خانواده کورلئونه دم دروازه خانه. صداي توقف آمبولانس از خارج صحنه- روز
قطع به: سرسراي خانه کورلئونه پر از آدم، از جمله يک بچه در حال گريه- روز
کارگر بيمارستان: خيلي خب، اينجا رو بگير...
تام از پله ها بالا مي رود. يک خدمتکار و يکي از آدم ها دون را روي برانکار به طبقه بالا مي برند. خانواده نگاه مي کنند. ساني پسرش فرانکي را بغل گرفته و پايين پله ها ايستاده.
فرانکي(به شوخي مشت به شکم کلمنزا مي گوبد): اُ! کلمنزا: عاليه...!
قطع به: اتاق خواب دون. همه آمده اند. عيادت- روز
دختر دوقلوي ساني: بابا بزرگ، دوستت دارم.
ساندرا(سانتينو جونيور را که گريه مي کند در بغل گرفته): مي بخشين، پدر... هنوز شما رو نمي شناسه.
ساني:خيلي خب(بعد به پسرش فرانکي که هنوز دستش را گرفته): بيا پسر... بدش به بابا بزرگ.
فرانک: باشه(از روي کارت تبريک که خودش ساخته مي خواند) بابا بزرگ اميدوارم خوب بشي و خدا کند زودتر ببينمت. دوستت دارم، نوه تو، فرانک.
دون را مي بوسد.
ماما: اُه...
چيزي به ايتاليايي مي گويد.
ساني(به فرانکي): با مامانت برو بيرون(بعد به ساندرا) خب ديگه... ببرشون پايين... يالّا... (بعد از آن که زن ها و بچه ها مي روند) تو هم برو بيرون، کارلو... برو...
قطع به: آشپزخانه. ماما و ديگران مشغول تهيه غذا- روز
ساندرا(در پس زمينه): ...همه اون مرغ رو واسه خودت مي خواي، عزيزم؟ (بعد خطاب به کاني که نان را مي برد) اُه، چرا اين همه، بسه!
کاني(در پس زمينه): من نون دوست دارم!
ساندرا(در پس زمينه): مي دونم، ولي مگه چقدر مي خوري؟
قطع به: دروازه خانه کورلئونه. بچه ها توپ بازي مي کنند و توپ غل مي خورد طرف دروازه. يکي از آدم ها توپ را برمي دارد و پرتش مي کند طرف بچه ها- روز
قطع به: ناهارخوري خانه کورلئونه- روز
کاني(با خنده، در حالي که ظرف نان را روي ميز مي گذارد): چت شده، کارلو؟
کارلو: خفه شو به کارت برس...
قطع به: اتاق خواب دون. ويتو در تختخواب خوابيده و کارت ها و هدايايي را که به او داده اند در دست دارد. کلمنزا، تسيو، تام، فردو و ساني دور تخت ايستاده اند- روز
تام(آه مي کشد): از وقتي که مک کلاسکي کشته شد، پليس بيشتر عمليات ما رو خراب کرده... به کار و بار خانواده هاي ديگه هم لطمه خورده. خيلي ها بي خود و بي جهت کشته شده ان.
ساني: اونها به ما ضربه مي زنن... ما هم به اونها.
تام: از طريق رابطه هاي مطبوعاتيمون تونستيم راجع به دست داشتن مک کلاسکي با سولوتزو در امر مواد مخدر سر و صداي زيادي راه بندازيم. به هرحال... اوضاع داره يواش يواش رو به راه مي شه.
ساني: فردو رو هم مي خوام بفرستم لاس وگاس که مدتي زير پر و بال دون فرانچسکو باشه... اونجا چند وقتي هم استراحت مي کنه.
فردو: مي رم که... کسب و کار کازينو رو هم ياد بگيرم...
ساني: آره...
ويتو کورلئونه(با صداي ضعيف): مايکل کجاست؟ (بعد که تام جواب نمي دهد، بلندتر) مايکل کجاست؟
تام(نيم نگاهي به ساني انداخته، بعد روي دون خم مي شود): مايکل بود... که سولوتزو رو کشت. اما جاش امنه... داريم اقدام مي کنيم که چند وقت ديگه برش گردونيم.
دون منقلب و عصباني با دست اشاره مي کند که همه بيرون بروند. همه بيرون مي روند. تام، تسيو، ساني، بعد فردو.
قطع به: راهرو و پلکان. تام و ساني در حال پايين رفتن- روز
ساني: تحقيق کن ببين اون مرتيکه تاتاليا کجا قايم شده... پدرش رو در ميارم... هرچه زودتر نتيجه رو بهم بگو! تام(حرف ساني را قطع مي کند): هي... ساني...
ساني: چيه؟
تام: اوضاع داره کمي بهتر مي شه. اگه بخواي سراغ تاتاليا بري دوباره همه چيز به هم مي ريزه...
ساني(در پس زمينه): اُه...تام...
تام(ادامه مي دهد): ...اين قدر سخت نگير. بذار... اين گرد و غبار فروکش کنه... بابا خودش مذاکره مي کنه.
ساني: نه، بابا تا بهتر نشه هيچ کاري نمي تونه بکنه! من بايد تصميم بگيرم چي کار کنيم...
تام: باشه، ولي اين جنگ تو براي ما خيلي گرون تموم مي شه؛ هيچ نتيجه اي هم نداره!...
ساني(در پس زمينه): موضوع چيه؟
تام(ادامه مي دهد): ...اوضاعمون خيلي کساده، نمي تونيم کار کنيم.
ساني: خب اونها هم نمي تونن! نگران اين يکي نباش.
تام: در عوض اونها خرج و مخارج ما رو ندارن!
ساني: نگران اين هم نباش، لطفاً!
تام: اين بن بست و کسادي رو نمي تونيم تحمل کنيم!
ساني: خيلي خب، ديگه بن بستي نخواهد بود... اون حرومزاده رو که بکشم ديگه بن بست تموم مي شه! اون مرتيکه...
تام: آره، خوب اسم در کردي!... اميدوارم راضي باشي...
ساني: تو فقط کاري رو که مي گم بکن و به بقيه چيزها کاري نداشته باش! که هي! اگه يه کونسيليري خوبي داشتم که به درد زمان جنگ مي خورد... يه سيسيلي ... اون وقت وضعم اين جوري نبود! بابا جنکو رو داشت... نگاه کن من چي دارم! (بعد نفس عميقي مي کشد) متأسفم، منظوري نداشتم. مامان شام مختصري درست کرده... امروز يک شنبه اس...
تام(در حال رفتن): چيزي نيست...
قطع به: اتاق غذاخوري، خانواده دور ميز نشسته مشغول خوردن اند- شب
ساني(به تام): از وقتي فعاليت ما در هارلم افت کرده، کار و بار سياه ها اونجا سکه شده... ديگه حالا کاديلاک سوار مي شن... قمارهاي کلان مي کنن...
کارلو(به ساني): از همون اول که شروع کردن رو اومدن، من تا آخر قضيه رو خوندم.
ساني(در پس زمينه، به کارلو): آره...
کاني: بابا هثچ وقت سر غذا، اون هم جلوي بچه ها، راجع به کسب و کار حرف نمي زد.
کارلو: اوهوي، کاني، وقتي ساني حرف مي زنه تو خفقون بگير...
ساني: هي، ديگه بهش نمي گي خفقون بگيره ها... فهميدي؟
کاني: بس کنين ديگه...
ماما(به ساني): سانتينو... تو دخالت نکن.
کارلو: هي، ساني، تام... مي خواستم بعد از شام باهاتون صحبت کنم. من براي خانواده کارهاي خيلي بيشتري مي تونم بکنم.
ساني: سر ميز صحبت راجع به کسب و کار موقوف.
قطع به: فردو که وارد اتاق دون مي شود و روي درگاهي پنجره مي نشيند.
ديزالو به:
سيسيل، خارج شهر، روز
موسيقي The love Theme.
مايکل با محافظانش فابريتسيو و کالو قدم مي زنند.
اتومبيلي به آنها نزديک شده و مي ايستد. فابريتسيو در اتومبيل را براي تومازينو باز مي کند- روز
فابريتسيو(به ايتاليايي): دست شما رو مي بوسم، دون تومازينو.
تومازينو(به ايتاليايي): مايکل، چرا اين قدر از خونه دور شده اي؟ مي دوني که من پيش پدرت نسبت به زندگي تو مسئوليت دارم.
مايکل(به ايتاليايي): با کالو و فابريتسيو هستم...
تومازينو(به ايتاليايي): باز هم خطرناکه. سانتينو از نيويورک خبر داده که... دشمن هاتون فهميده ان تو اينجا هستي...
مايکل(به ايتاليايي): سانتينو نگفت که... کي مي تونم برگردم؟
تومازينو(به ايتاليايي): نه به اين زودي؛ فعلاً صحبتش رو هم نکن.
مايکل(در حالي که دور مي شود): Grazie (ممنون).
تومازينو(به ايتاليايي): حالا داري کجا مي ري؟
مايکل: به کورلئونه.
تومازينو(به ايتاليايي): بيا ماشين منو وردار...
مايکل(به ايتاليايي): نه... مي خوام قدم بزنم.
تومازينو: Accura! (مواظب باش!)
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط