پدر خوانده (2) قسمت اول

فيلمنامه نويسان: ماريو پوزو و فرانسيس فورد کاپولا(بر اساس رمان ماريو پوزو)، کارگردان: فرانسيس فورد کاپولا، مدير فيلم برداري: گوردون ويليس، موسيقي: نينو روتا و کارمين کاپولا، تدوين: بري مالکين، ريچارد مارکس و پيتر زينر، طراح صحنه: دين تاوو لاريس، طراح لباس: تدورا ون رانکل، بازيگران: آل پاچينو(دون مايکل کورلئونه)، رابرت دووال(تام هيگن)، دايان کيتون(کي کورلئونه)، رابرت دنيرو(ويتو کورلئونه)، جان کازال(فردو کورلئونه)، تاليا شاير(کاني کورلئونه) لي
شنبه، 20 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدر خوانده (2) قسمت اول

 پدر خوانده (قسمت دوم)
پدر خوانده (2) قسمت اول


 






 
فيلمنامه نويسان: ماريو پوزو و فرانسيس فورد کاپولا(بر اساس رمان ماريو پوزو)، کارگردان: فرانسيس فورد کاپولا، مدير فيلم برداري: گوردون ويليس، موسيقي: نينو روتا و کارمين کاپولا، تدوين: بري مالکين، ريچارد مارکس و پيتر زينر، طراح صحنه: دين تاوو لاريس، طراح لباس: تدورا ون رانکل، بازيگران: آل پاچينو(دون مايکل کورلئونه)، رابرت دووال(تام هيگن)، دايان کيتون(کي کورلئونه)، رابرت دنيرو(ويتو کورلئونه)، جان کازال(فردو کورلئونه)، تاليا شاير(کاني کورلئونه) لي استراسبرگ(هايمن راث)، مايکل وي. گازو(فرانک پنتانجلي)، جي. دي. اسپرالدين(سناتور پت گيري)، ريچارد برايت(ال نري)، گاستن ماسکين(دون فانوچي)، تام راسکي(روکو لامپونه)، دومنيک چاپاينز(جاني اُلا)
 
محصول1974، آمريکا، 200دقيقه
برنده جايزه اسکار: بهترين فيلم، بهترين کارگردان، بهترين بازيگر مرد مکمل(رابرت دنيرو)، بهترين موسيقي، بهترين صحنه آرايي
نامزد اسکار: بهترين فيلمنامه، بهترين بازيگر مرد(آل پاچينو)، بهترين بازيگر مرد مکمل(مايکل وي گازو، لي استاسبرگ)، بهترين بازگير زن مکمل(تاليا شاير)
فيد از تصويري سياه به مايکل، نمايي نيم رخ از او که پايين را نگاه مي کند. مايکل دست خود را کمي بالا مي آورد. روکو آن را مي بوسد.
روي صفحه اي که سمت چپ آن يک صندلي ديده مي شود، عنوان پدر خوانده 2 ماريو پوزو را مي بينيم.
ديزالو به: ناحيه اي کوهستاني و دور افتاده در سيسيل. در پس زمينه صداي طبل شنيده مي شود. هم زمان با عبور يک دسته از مردم اين نوشته را روي تصوير مي بينيم: پدر خوانده در شهر کورلئونه در سيسيل به دنيا آمد. نام او ويتو آندوليني بود. در سال1901، پدر او به خاطر توهين به رئيس مافياي محلي به قتل رسيد. پائولو برادر بزرگ تر ويتو سوگند خورد که انتقام پدر را بگيرد. او به کوهستان گريخت. ويتو، تنها وارث مرد خانواده، در مراسم تدفين در کنار مادرش بود. او آن زمان نه ساله بود.
دسته عزادار تابوتي را حمل مي کنند که جنازه پدر ويتو درون آن است. مادر ويتو، او را بغل کرده است. ناگهان صداي شليک دو گلوله به گوش مي رسد. همه پناه مي گيرند. گلوله اي ديگر شليک مي شود.
يک زن(فرياد زنان به مادر ويتو، به سيسيلي): اونها پسرت رو کشتن! اونها پائولوي جوون رو کشتن! اونها پسرت پائولو رو کشتن! آدمکش ها! آدمکش ها!
ويتوي جوان و مادرش به سرعت به طرف پائولو مي دوند که با صورت روي زميني پر از سنگ افتاده است.
مادر ويتو سر پسرش را در دست مي گيرد.
مادر ويتو(به سيسيلي): پسرم... پسرم...
او در حالي که صورتش را به سر پائولو چسبانده، گريه مي کند.
قطع به:
در ورودي به خانه ويلايي دون چيچو
ويتو و مادرش به طرف در ورودي مي روند. مادر ويتو دست او را گرفته است. دربان در را به روي آنها باز مي کند. دو مرد مسلح ديگر نيز همراه آنها وارد مي شوند. ويتو و مادرش از معبري مي گذرند. دون چيچو نشسته و نوشيدني مي نوشد. ويتو و مادرش جلوتر مي آيند. دون چيچو ليوان را پايين مي آورد و به آنها نگاه مي کند. مادر ويتو دست دون چيچو را مي بوسد.
مادر ويتو(به سيسيلي): عرض ادب مي کنم دون چيچو. (کمي عقب تر مي رود) شما شوهرم رو کشتين، چون خودش رو تسليم شما نکرد. پسر بزرگش پائولو رو هم کشتين، چون قسم خورده بود انتقام بگيره. اما ويتو فقط نه سالشه و کند ذهنه. اون به هيشکي چيزي نمي گه.
دون چيچو(به سيسيلي): من از اين که حرف بزنه، نمي ترسم.
مادر ويتو(به سيسيلي): اون ضعيفه... آزارش به کسي نمي رسه.
دون چيچو(به سيسيلي): اما وقتي بزرگ بشه، قوي مي شه.
مادر ويتو(به سيسيلي): نگران نباشين... اين پسر کوچک نمي تونه هيچ کاري با شما بکنه.
دون چيچو از روي صندلي بلند مي شود و رو به روي آنها مي ايستد.
دون چيچو(به سيسيلي): وقتي يه مرد شد، مياد براي انتقام.
مادر ويتو به طرف دون چيچو مي رود و دست او را مي گيرد.
مادر ويتو(به سيسيلي): ازتون خواهش مي کنم، دون چيچو، به پسر من رحم کنين. اون تنها چيزيه که براي من مونده. به خدا قسم مي خورم که هيچ وقت به شما آسيبي نرسونه. از اون صرف نظر کنين.
دون چيچو(سرش را تکان مي دهد): نه.
مادر ويتو بلافاصله چاقويي را که پنهان کرده در مي آورد و روي گردن دون چيچو مي گذارد. محافظان دون غافلگير شده اند.
مادر ويتو(فرياد زنان، به سيسيلي): تکون بخورين، مي کشمش.(بعد) ويتو، فرار کن! ويتو آرام آرام عقب مي رود. يکي از محافظان از فرصت استفاده مي کند. چاقو را از دست مادر ويتو مي گيرد. دون چيچو او را به عقب هول مي دهد. يکي از محافظان به سوي او شليک مي کند. ويتو برمي گردد و به سرعت شروع به دويدن مي کند.
دون چيچو(فرياد زنان، به سيسيلي): بکشينش! بکشينش!
محافظان به دنبال ويتو مي روند.
قطع به:
خيابان هاي کورلئونه- شب
محافظان دون چيچو در خيابان راه مي روند و با فرياد از اهالي مي خواهند ويتو را تحويل دهند.
يک محافظ(فريادزنان، به سيسيلي): هر خانواده اي ويتو آندوليني رو قايم کرده باشه پشيمون مي شه! مي فهمين؟ آره يا نه! (و بعد) هر کي ويتو کورلئونه رو قايم کرده باشه افتاده تو دردسر!
قطع به: نگهبانان از پله ها پايين مي آيند و همچنان همان حرف ها را تکرار مي کنند.
قطع به: يک خانواده که ويتو را پشت يک گاري پنهان مي کنند. در پس زمينه صداي محافظان شنيده مي شود.
يک مرد(شايد آبانداندو، به سيسيلي): ويتو، برات دعا مي کنيم.
مرد سوار الاغي مي شود که گاري به آن بسته شده است.
يک محافظ(فريادزنان، به سيسيلي): اگه کسي ويتو آندوليني رو قايم کرده، اونو به ما تحويل بده. دون چيچو به خاطر اين کار ازتون تشکر مي کنه! اين هم واسه اون پسره خوبه، هم براي شما! هر خانواده اي که ويتو آندوليني رو قايم کرده باشه، پشيمون مي شه.
قطع به: محوطه. گاري از کنار محافظان رد مي شود.
قطع به: گاري دور مي شود.
ديزالو به: کشتي ماشولو وارد بندر نيويورک مي شود و از رو به روي مجسمه آزادي عبور مي کند. ويتو همراه با تعداد زيادي از مسافران مهاجر، روي عرشه کشتي است. او بلند مي شود و پشت سر ديگران به راه مي افتد. مسافران از کشتي پياده مي شوند. ويتو همچنان روي عرشه راه مي رود. مهاجران به مجسمه آزادي خيره شده اند. ويتو هم به مجسمه نگاه مي کند.
قطع به: داخل جزيره اليس.
يک مرد چشم هاي ويتو را معاينه مي کند و روي لباس او با گچ علامت ضربدر و دايره مي کشد.
آن مرد(اشاره مي کند): پرستار...
مهاجران همه در انتظار هستند. در همان حال که آنها به زبان هاي مختلف صحبت مي کنند، يک مرد ويولن مي زند. مهاجران رو به روي گيشه ها ايستاده اند و خود را معرفي مي کنند. دوربين از پشت باجه ها به سمت چپ حرکت مي کند.
مأمور پذيرش1: مترجم...
مأمور پذيرش2: اهل کجايي؟
مأمور پذيرش3: اسمت چيه؟
مأمور پذيرش4(به ويتو): اسمت چيه؟... زود باش پسر، اسمت چيه؟
مترجمه(به ويتو، به ايتاليايي): اسمت چيه؟
بعد به برچسب کت او نگاه مي کند:
ويتو آندوليني اهل کورلئونه.
مأمور پذيرش4(نگاهي به برچسب کت ويتو مي اندازد): کورلئونه... ويتو کورلئونه.
(اسم او را يادداشت مي کند)خيلي خب. برو. بعدي... اسمت؟
قطع به: يک دکتر که قفسه سينه ويتو را با گوشي معاينه مي کند.
دکتر(به پرستار): بهش بگو چند آبله کوچک داره، سه ماه قرنطينه.
پرستار(براي ويتو ترجمه مي کند، به ايتاليايي): تو آبله داري، بايد سه ماه تو جزيره اليس تو قرنطينه باشي.
قطع به: يک راهرو. دو مرد دنبال ويتو مي گردند.
يکي از مردان: ويتو کورلئونه؟ ويتو کورلئونه؟
مرد ديگر کنار ويتو مي ايستد و برچسب کت او را نگاه مي کند.
آن مرد: اينجاست. خودشه.
قطع به: تصويري از مجسمه آزادي که از پشت شيشه نمايان است. اينجا اتاقي است که ويتو بايد در آن بماند. او از پشت شيشه به مجسمه نگاه مي کند. تصوير ويتو از پشت شيشه و تصوير مجسمه از رو به روي شيشه کنار هم ديده مي شود. او کيفش را روي تخت مي گذارد و روي صندلي مي نشيند. بعد شروع به خواندن آواز مي کند. روي تصوير اين نوشته را مي بينيم: ويتو کورلئونه، جزيره اليس، سال 1901.
ديزالو به:
يک کليسا.
آنتوني در نخستين مراسم عشاء رباني خود، همراه با چند دختر و پسر کوچک ديگر به طرف کشيش مي روند. روي تصوير اين نوشته ظاهر مي شود: نوه او، آنتوني ويتو کورلئونه، درياچه تاهو، نوادا، 1958.
ديزالو به: کشيش کارملو که به لاتين دعا مي خواند.
کشيش در حال خواندن دعا، آيين عشاء رباني را اجرا مي کند. آنتوني سومين کودکي است که کشيش نزديک او مي آيد. آنتوني رو به دوربين مي کند.
قطع به: تفريحگاه درياچه تاهو.
گروه موسيقي در حال نواختن است. افراد زيادي حضور دارند.
قطع به: محل پارک اتومبيل ها
يکي از پيشخدمت ها(به ديگري): هي! کليدها رو آوردي؟
يک زن(خارج از قاب): موري! موري!
يک پيشخدمت براي يک مأمور پليس که در محوطه پارکينگ ايستاده نوشيدني مي آورد. آهنگ تمام مي شود. در بيرون محوطه يک نگهبان که روي پشت بام نشسته، سيگار روشن مي کند. درون تفريحگاه مهمانان دست مي زنند. گروه موسيقي دوباره شروع به نواختن مي کند. کاني و مرل جانسن را مي بينيم که از ميان مهمانان مي گذرند و به طرف ماما کورلئونه مي آيند.
کاني: مامان... اوه... مامان.
ماما کورلئونه چيزي به ايتاليايي مي گويد، بعد کشيشي را که رو به روي او ايستاده به کاني نشان مي دهد.
ماما کورلئونه: ببين کي اينجاست...
کاني(با کشيش دست مي دهد): اوه، پدر کارملو.
ماما کورلئونه(پدر کارملو را به مرل معرفي مي کند): ايشون پدر کارملوست...
مرل(با پدر کارملو دست مي دهد): من مرل جانسن هستم.
ماما کورلئونه: ... کشيش خانواده .
کاني(ماما کورلئونه را بغل مي کند و مي بوسد): مامان... ديدي اومدم؟
ماما کورلئونه: کنستانزيا... بعد از يه هفته؟ هفته پيش يه ماشين فرستادم فرودگاه تا تو رو بيارن.
کاني: اوه... آشوبي بود. به هر حال... حالا که اومدم. همه اش يه هفته دير شد. اينم يه هديه اس براي مامان خودم.
کاني يک جعبه جواهرات به ماما کورلئونه مي دهد.
ماما کورلئونه: اين ديگه چيه؟
کاني(با اشاره به مرل): مرل رو که يادت مياد، مگه نه؟
مرل خودش را لوس مي کند و صورت ماما کورلئونه را مي بوسد.
مرل: سلام مامان.
ماما کورلئونه(که معلوم است زياد خوشش نيامده، در همان حال که جعبه را باز مي کند): سلام، حالت چطوره؟ ممنون.
کاني: مايکل کجاست؟ بايد باهاش حرف بزنم و اوم... تکليف يه چيزهايي رو روشن کنم، ضمناً نمي تونم براي ديدنش تو صف وايسم.
ماما کورلئونه(با ناراحتي): اول برو بچه هات رو ببين! بعد نگران باش که براي ديدن برادرت بايد مثل بقيه تو صف وايسي.
پس از نواخته شدن يک قطعه توسط گروه موسيقي، گرداننده مراسم سخنان خود را آغاز مي کند. در همين حال فرانک پنتانجلي را مي بينيم که روي صندلي نشسته و چرت مي زند. ويلي چيچي با دست به شانه او مي زند.
ويلي چيچي: فرانکي، پاشو.
فرانکي پا مي شود و همراه او مي رود.
هم زمان صداي گرداننده مراسم شنيده مي شود.
گرداننده مراسم: خانم ها، آقايون، يه مهمون بسيار سرشناس مي خوان چند کلمه اي صحبت کنن... سناتور پت گيري از ايالت نوادا و ايشون هم خانم گيري...
سناتور گيري و همسرش دست به دست هم به طرف جايگاه مي آيند و به تشويق حضار پاسخ مي دهند. سناتور بالا مي رود و با گرداننده مراسم دست مي دهد. سناتور پشت تريبون مي ايستد.
گيري: خانم ها و آقايون، خيلي ممنون... امروز يه روز بسيار خوب براي من... آه... و همسرمه، خانم گيري. ما نوادارو خيلي کم مي بينيم... اما وقتي فرصت پيش بياد، مثل همچين روزي، مي تونيم دوست هاي قديمي مون رو ببينيم... دوست هاي جديد پيدا کنيم... و اولين عشاء رباني يه مرد جوون رو جشن بگيريم. ضمناً از خانواده اون پسر به خاطر کمک هاي با شکوهشون به اين ايالت تشکر کنيم. الان يه چک دست منه... در وجه دانشگاه و اين مبلغ اعطا شده به نام... آه... آنتوني ويتو کورلئونه اس... و چک رو پدر و مادر اين پسر جوون امضا کردن که فکر مي کنم اونها رو به نام(با دست به مايکل و کي که در رديف جلو نشسته اند، اشاره مي کند) مايک... پت... آه، کي... لطفاً بلند شين، بذارين دوستانمون شما رو ببينن. دوستان، ازتون مي خوام همراه من يک تشکر نوادايي واقعي از خانم و آقاي مايکل کورلئونه بکنيم.
حاضران دست مي زنند. موسيقي نواخته مي شود. مايکل و کي بلند مي شوند. خود سناتور هم دست هم مي زند. گرداننده مراسم چيزي در گوش او مي گويد.
گيري(دوباره ميکروفن را مي گيرد): ضمناً ما يه برنامه مخصوص هم داريم، گروه کرسي يرابويز، که... آه... يه آهنگ مخصوص رو آماده کردن تا از ميزبان خودشون، آقاي مايکل کورلئونه استقبال کنن. (رو به گروه) بچه ها
حاضران دست مي زنند. مايکل و کي بلند مي شوند عکس بيندازند. بچه ها شروع به خواندن مي کنند. آنها را ابتدا در نمايي دور و بعد در نمايي نزديک مي بينيم. در همان حال يک لوح تقدير به مايکل اهدا مي شود. مايکل در حالي که لوح را به دست گرفته همراه کي و خانم و آقاي گيري مي ايستد تا از آنها عکس بگيرند. مايکل و گيري با هم دست مي دهند. يک نفر ژست هاي رو به دوربين را تعيين مي کند
آن مرد(به مايکل و گيري): خوب بود. خيلي خب، حالا سناتور، شما و آقاي کورلئونه. آن مرد جلو مي آيد و چک را به گيري مي دهد. او از گيري مي خواهد کنار کي بايستد. آنها با هم دست مي دهند و عکاس چند عکس ديگر مي اندازد.
آن مرد(به سناتور): خب سناتور، ديگه کافيه.
مايکل و گيري هم در حالي که چک را در دست دارند، چند عکس مي گيرند. حاضران به گروه کر گوش مي دهند.
قطع به:
نماي داخلي از دفتر کار مايکل
مايکل(تام هيگن را به سناتور معرفي مي کند): اين وکيل من، تام هيگنه، (به تام هيگن با اشاره به سناتور) سناتور گيري... اون بود که از طريق ترنبال، يکي از افراد شما، ترتيب همه اين کارها رو داد.
گيري: بله... بله.
مايکل(از سناتور مي خواهد بنشيند): بفرمايين.
گيري: خب، فکر مي کردم من و تو تنها با هم صحبت مي کنيم.
مايکل: من با تمام وجود به اين آدم ها اطمينان دارم، سناتور. اگه ازشون بخوام از اينجا برن، بهشون توهين کردم.
گيري: خب، اوه... از نظر من هيچ اشکالي نداره، اما بايد بهت بگم من آدم رکي ام و مي خوام بي رودرواسي باهات صحبت کنم... خيلي صاف و پوست کنده تر ازاون چيزي که تا حالا از کسي تو مقام و موقعيت من شنيدي. (مايکل يک سيگار روشن مي کند) خانواده کورلئونه اينجا تو نوادا وضع خيلي خوبي دارن. شما صاحب دو تا هتل مهم تو لاس وگاس هستين، يا بهتر بگم اونجا رو کنترل مي کنين، که يکيشون تو رنو است. جوازشون به اسم شماست، پس هيچ مشکلي وجود نداره. حالا، به من مي گن که... مي خواين برين سراغ تراپيکالا. اونها ميگن کمتر از يه هفته کلينگمن رو کنار مي ذارين. خب، پيشرفت خوبيه. هر چند هنوز يه مشکل تکنيکي وجود داره. آه... (ليوان خود را روي ميز مي گذارد) جواز اونجا هنوز به اسم کلينگمنه.
مايکل: ترنبال مرد خوبيه.
گيري: آره، خب، بيا زياد مزخرف نگيم. نمي خوام بيشتر از اون چيزي که بايد، وقتم رو اينجا بگذرونم. تو مي دوني جواز اونجا رو داشته باشي، قيمتش دويست و پنجاه هزار دلاره، به اضافه ماهيانه پنج درصد از درآمدتون... از هر چهار هتل، آقاي... کورلئونه.
مايکل: الان قيمت جواز کمتر از بيست هزار دلاره، درست مي گم؟
گيري: درسته.
مايکل: پس واسه چي بايد بيشتر از اين پول بدم؟
گيري: براي اين که من مي خوام بچلونمتون. از آدم هايي مثل شما خوشم نمياد. خوشم نمياد ببينم که با اون موهاي روغن زده و اون لباس هاي ابريشمي تون مياين به اين کشور پاک و سعي مي کنين خودتون رو آمريکايي هاي شريف جا بزنين. باهاتون کار مي کنم، اما واقعيت اينه که از اون تظاهر کردنتون متنفرم. از اين که با دغلکاري خودتون رو يه جور ديگه نشون مي دين. هم از خودت، هم از کل خانواده لعنتي ات.
مايکل(بعد از چند لحظه مکث): سناتور... ما هر دومون بخشي از يه جور رياکاري هستيم. اما اين وصله ها به خانواده من نمي چسبه.
گيري(از روي صندلي بلند مي شود): خيلي خب، خيلي خب... بعضي آدم ها بايد بازي هاي کوچک بکنن. تو هم بازي خودت رو بکن. پس بذار بگيم که تو اين پول رو به من مي دي، چون به نفعته اين پول رو به من بدي. اما من تا فردا ظهر جواب تو و پول رو مي خوام. و يه چيز ديگه(انگشت خود را به طرف مايکل مي گيرد) ديگه با من تماس نگير. هيچ وقت، از الان به بعد با ترنبال طرفي. (بعد، به ال) اون در رو باز کن پسر.
مايکل(در همان حال که سناتور مي خواهد از اتاق خارج شود): آه، سناتور... اگه بخواين مي تونين همين الان جواب منو بشنوين. پيشنهاد من اينه... هيچي. نه حتي پولي براي جواز بازي، ممنون مي شم اگه اين مسئله رو شخصي فرض کنين.
گيري(بعد از چند لحظه مي خندد): عصر بخير، آقايون
او در را باز مي کند و از اتاق خارج مي شود. در اتاق مجاور، کي و خانم گيري نشسته اند و صحبت مي کنند.
گيري(با اشاره به کي): کي، نمي دونستم اينجايي(بعد به همسر خود) عزيزم، بايد بريم. نيم ساعت دير شده.
کي بلند مي شود و با سناتور دست مي دهد.
کي: اوه، جداً؟ متأسفم.
گيري(خارج از قاب): خانم کورلئونه، مهموني لذت بخشي بود، از اين که مارو دعوت کردين، متشکرم.
در اتاق باز است. مايکل از پشت ميز خود، در حالي که سيگار دستش است، به آنها نگاه مي کند.
کي: اوه، نه...
گيري: خيلي ممنون.
کي: خوشحال شديم. واقعاً ازتون ممنونيم.
مايکل از پشت ميز بلند مي شود. تام هيگن به او نگاه مي کند.
قطع به: محوطه تفريحگاه.
موسيقي در حال نواختن است. فردو با قايق خود نزديک بارانداز مي شود. چند نفر اوضاع را زير نظر دارند. فردو، جاني اُلا و چند نفر ديگر از قايق پياده مي شوند.
قطع به: پنتانجلي از شيلنگ آب مي خورد. شيلنگ را ويلي چيچي گرفته است. پنتانجلي، فردو را مي بيند.
پنتانجلي(با صداي بلند): فردو! فردو! حرومزاده، چه خوشگل شدي!
پنتانجلي به طرف فردو مي رود.
فردو: فرانک پنتانجلي، اي ولگرد فکر نمي کردم هيچ وقت بياي غرب!
آنها همديگر را بغل مي کنند.
پنتانجلي: بايد بچه هام رو چک کنم، ها؟ هي، فردو اين دور و بر وضع غذا چطوريه؟
فردو: مگه چي شده؟
پنتانجلي: يه پسر با کت سفيد اومد پيشم، بهم کراکر ريتز داد و آه...، جگر خرد شده، گفت اسمش کاناپيسه. من گفتم... آه، آه، کاناپيس رو ولش کن، کرارک ريتز و جگر خرد شده رو بده بياد!
فردو مي خندد.
پنتانجلي(چيزي به ايتاليايي مي گويد و بعد): فلفل و سس رو بيار. هي، فردو...
فردو: آه، وقتي مي بينمت ياد نيويورک مي افتم... اون روزها، ها!
پنتانجلي(ويلي چيچي را که آن پشت ايستاده به فردو معرفي مي کند): هي فردو، يادت مياد، اوه، ويلي چيچي، ما تو بروکلين با اون پيرمرده، کلمنزا بوديم. آره، اينجا رو نگاه کن.
پنتانجلي به دست خود اشاره مي کند.
فردو: ببين، ما همه مون بابت اون قضيه ناراحت شديم، فرانکي، سکته قلبي، ها؟
ويلي چيچي: نه... نه، سکته قلبي نبود.
پنتانجلي(در حالي که صدايش مي لرزد): واسه... واسه... واسه همينه اومدم اينجا تا برادرت مايک رو ببينم. اما اون... اون چشه؟
فردو: منظورت چيه؟
پنتانجلي: منظورم اينه، من چي کار بايد بکنم، بايد يه نامه بنويسم و خودم رو معرفي کنم؟
فردو: تو... تو نتونستي بري تو مايک رو ببيني؟
پنتانجلي: گفت تو سالن منتظر بمونم!
قطع به :
دفتر کار مايکل
جاني الا وارد مي شود.
جاني اُلا(با ال دست مي دهد): جاني اُلا...
ال نري: ال نري...
مايکل(جاني الا را بغل مي کند، بعد با اشاره به تام هيگن): وکيل منو مي شناسي، تام هيگن(به تام هيگن) جاني اُلا...
جاني اُلا: بله که مي شناسم. من تام رو خيلي وقته مي شناسم.
مايکل(به روکو): روکو... (بعد) اين چيه؟
جاني اُلا: اين يه پرتقاله... از ميامي.
مايکل: هواي آدم هاي جاني رو داشته باش. احتمالاً گرسنه ان. (رو به جاني) جاني... بشين. تام قرار نيست با ما بشينه... اون فقط بخش خاصي از کسب و کار خانواده رو راست و ريست مي کنه. (رو به تام) تام...
تام: حتماً، مايک.
تام کيف خود را برمي دارد و آماده رفتن مي شود.
مايکل: نوشيدني چي مي خواي، جاني؟
جاني اُلا: آنيست.
تام: اگه کاري داشتي مايک، من بيرونم، باشه؟
تام از اتاق خارج مي شود.
مايکل: فقط به روکو بگو ما منتظريم، تام.
جاني اُلا: همين الان ميامي پيش آقاي راث بودم.
مايکل: حالش چطوره؟
جاني اُلا: آه... خوب نيست.
مايکل: کاري از دست من بر مياد؟... لازمه چيزي بفرستم؟
جاني اُلا: اون از اين که نگرانش هستي، بهش احترام مي ذاري، ممنونه، مايکل. اون کازينويي که مورد نظرته... به اسم جيکاب لارنس و آلن بارکلي ثبت شده. هردوشون تو بورلي هيلز وکيل ان. اما صاحب واقعي اون گروه قديمي ليک ويل رُد از کليولند و دوست ما در مياميه. ماير کلينگمن اونجا رو اداره مي کنه، البته بخشي از اونو... کارش هم خوبه. اما به من دستور دادن بهت بگم اگه کلينگمن رو بذارين کنار، دوست ما تو ميامي هم خودش رو مي کشه کنار.
مايکل(دستش را به طرف جاني اُلا دراز مي کند): واقعاً لطف مي کنه. بهش بگو واقعاً ازش ممنونيم.
جاني اُلا: هايمن راث هميشه واسه شرکاش پول در مياره. دوست هاي قديمي ما، يکي يکي مي رن. مرگ... طبيعي يا غيرطبيعي... زندان... اخراج. هايمن راث تنها کسي يه که مونده... چون هميشه براي شرکاش پول در مياره.
قطع به:
بيرون دفتر، محوطه
پنتانجلي به طرف جايگاه و نوازندگان مي دود.
پنتانجلي: خداي من! باورم نمي شه. ميون سي تا نوازنده حرفه اي، حتي يه ايتاليايي هم تو اين گروه نيست. بياين يه ترنتلا(نوعي رقص تند ايتاليايي) بريم. زود باشين. پنتانجلي آهنگ را با دهان مي زند. پيانيست به او ملحق مي شود.
پنتانجلي(با اشاره به نوازنده کلارينت): تو! بلند شو! کلارينت! بلند شو، بلند شو! پنتانجلي همچنان آهنگ را با دهان مي زند. پنتانجلي مي کوشد گروه را با خود هماهنگ کند.
پنتانجلي(به نوازنده کلارينت): تو چته؟ تو چته؟
وقتي نوازنده کلارينت شروع به نواختن آهنگ Pop Goes the Weasel مي کند، پنتانجلي ديگر سر از پا نمي شناسد. او بسيار هيجان زده شده است.
قطع به:
آشيانه قايق مايکل
مايکل سيگار مي کشد. کاني و مرل وارد مي شوند.
مايکل(به مرل): خواهرم رو تنها مي بينم.
مرل: براي منم مهمه. اگه اشکالي نداره منم بمونم.
کاني: حالت چطوره، عزيزم؟ تو مرل رو ديدي... اون تو وگاس با من بود.
مايکل(در همان حال که خاکستر سيگار خود را خاموش مي کند): من اونو با تو ديدم.
مرل: مي شه يه نوشيدني بدين؟
مايکل چيزي مي گويد.
کاني(به ال نري): ال، مي شه لطفاً بهش يه نوشيدني بدي؟ (بعد، به مايکل) ما هفته ديگه مي ريم اروپا. مي خوام يه جا تو کوئين رزرو کنم.
مايکل: خب، واسه چي اومدي پيش من... چرا نرفتي يه آژانس مسافرتي؟
کاني: ما قبلش ازدواج مي کنيم.
مايکل(پس از چند لحظه): مهر برگ طلاق تو هنوز خشک نشده، اون وقت مي خواي دوباره ازدواج کني؟ بچه هات رو آخر هفته مي بينيم. پسر بزرگت، ويتکور رو تو رنو به جرم دزدي مي گيرن، تو حتي خبرش رو هم نداري...
کاني(صدايش را بلند مي کند): مايکل!
مايکل(او هم صدايش را بلند مي کند): ... دور دنيا با مردهايي مي گردي که حتي بهت اهميت نمي دن و تو رو به چشم يه... مي بينن.
کاني(فرياد زنان): مايکل، تو باباي من نيستي.
مايکل(فرياد زنان): پس واسه چي اومدي پيش من؟
کاني: من پول مي خوام.
مايکل(پس از چند لحظه مکث، نزديک کاني مي شود،آرام): کاني... کاني، کاني، کاني، کاني... (صورت کاني را مي گيرد. کاني سيگارش را پک مي زند. به صورت مايکل نگاه مي کند) مي خوام باهات منطقي صحبت کنم. چرا با ما نمي موني، با خانواده. مي توني با بچه هات اينجا بموني. از هيچي محروم نيستي و مي توني هرچي که بخواي داشته باشي... من اين مرل رو نمي شناسم، نمي دونم چي کار مي کنه، نمي دونم چه جوري زندگي مي کنه. حالا، چرا بهش نمي گي اصلاً نبايد حرف ازدواج رو زد و ديگه نمي خواي اونو ببيني؟ اون مي فهمه، مطمئن باش.
کاني و مرل دست هم را مي گيرند.
مايکل: کاني، اگه به حرفم گوش نکني... و با اين مرد ازدواج کني... منو نااميد کردي.
قطع به :
بيرون، محوطه
گروهي دور آتش جمع شده اند. يک مرد کنده اي به درون آتش مي اندازد. يک قايق از درياچه عبور مي کند. مردم کنار درياچه قدم مي زنند. گروه موسيقي روي صحنه در حال اجراي برنامه است. خانواده کورلئونه پشت يک ميز نشسته اند.
ماما کورلئونه(ليوان نوشيدني خود را بالا مي آورد): چنت آني.
همه: چنت آني.
ديانا: چنت آني يعني چي؟
فردو: چنت آني... يعني صد ساله.
کاني(در حالي که به نظر مي رسد کنترل ندارد): يعني ما همه بايد صد سال با خوبي و خوشي زندگي کنيم، همه خانواده. (با کنايه) اگه بابا هنوز زنده بود، اين طوري مي شد.
ماما کورلئونه: کاني...
کاني: مرل. زن برادر منو که ديدي، ديانا.
مرل و ديانا دست مي دهند.
کاني: زن فردو.
ديانا: خوشبختم.
مرل: حالتون چطوره؟
ماما کورلئونه با اشاره به ديانا و مرل چيزي به ايتاليايي به تام هيگن مي گويد. تام هيگن هم به ايتاليايي چيزي مي گويد.
مرل(با اشاره به ماما کورلئونه، به کاني): منظورش چي بود؟
پنتانجلي(به سيسيلي): هي، مايکل، ببخشين. (مي خندد) من اينجا نيومدم شام بخورم!
مايکل:مي دونم، مي دونم.
پنتانجلي ليوان نوشيدني خود را روي ميز پرت مي کند. توجه همه جلب مي شود.
پنتانجلي(به سيسيلي): خيلي خب.
قطع به: او کاملاً مست است. فردو به آنها نگاه مي کند. او سرش را تکان مي دهد. ديانا روي زمين مي افتد. مايکل اين صحنه را مي بيند. به دور و بر خود نگاه مي کند. فردو آرام آرام به طرف ديانا مي رود. مايکل در گوش روکو چيزي زمزمه مي کند. فردو، ديانا را کشان کشان بيرون مي برد.
ديانا:چي شده؟ من فقط، من فقط مي خوام برقصم!
فردو: رقص يه چيزه، افتادن کف زمين يه چيز ديگه. اعضاي خانواده شاهد درگيري آنها هستند.
ديانا: مي دونم تو چته. تو حسودي ات شده.
فردو: به خدا قسم، ديانا، مي زنم تو صورتت ها.
ديانا(فردو را به عقب هل مي دهد ): تو مامانت رو هم نمي توني بزني. مي دوني چيه، شماها تا پاي زنتون مياد وسط قاطي مي کنين.
روکو به طرف فردو مي رود.
روکو(به فردو): مايکل مي گه نمي توني اين قضيه رو تمومش کني، من مجبورم اين کار رو بکنم.
فردو: شايد بهتر باشه تو اين کار رو بکني.
ديانا(خارج از قاب، فرياد زنان): هيچ وقت با يه wop[يک واژه تحقير آميز که در مرد ايتاليايي ها يا ايتاليايي تبارها به کار برده مي شود] ازدواج نکنين! اونها مثل... بازن هاشون رفتار مي کنن.
روکو به طرف ديانا مي رود و او را مي گيرد و به زور با خود مي برد.
ديانا(همچنان با فرياد): نمي خواستم بگمwop، آه، آه اوه! روکو! اوه! روکو! اوه! چي کار داري مي کني... تنه لش گنده... کمک!... فردو!
فردو مي رود کنار مايکل مي نشيند.
فردو(به مايکل): مايکي، نمي تونم جلوش رو بگيرم.
مايکل(دستي به سر و گوش فردو مي کشد): تو برادرمي، فردو. لازم نيست از من عذرخواهي کني.
قطع به:
آشيانه قايق مايکل
مايکل و پنتانجلي با هم صحبت مي کنند.
مايکل: کلمنزا به برادرهاي رزاتو قول داده بود که وقتي مرد سه قسمت از برانکس به اونها برسه. تو اون جاها رو گرفت و به اونها ندادي.
پنتانجلي: يعني کلک زدم.
مايکل: کلک زدي.
پنتانجلي: آره، کلمنزا بهشون قول داده بود(چيزي به ايتاليايي مي گويد) کلمنزا به اونها هيچ قولي نداده بود. اون بيشتر از من اون حرومزاده ها منتفر بود.
مايکل: فرانکي، اونها حس مي کنن فريب خوردن.
پنتانجلي: مايکل، تو اون بالاها تو کوه هاي سي يرا نشستي. و مي نوشي... آه، اون چي مي خوره؟
ويلي چيچي: شامپاين.
پنتانجلي: شامپاين، آه، کوکتل شامپاين. اون وقت در مورد اين که من چطوري خانواده ام رو اداره مي کنم، قضاوت مي کني
مايکل(به سيسيلي): خانواده ات... خانواده تو هنوز اسمش کورلئونه اس. و تو هم اونو مثل يه کورلئونه اداره مي کني.
پنتانجلي(به سيسيلي، فرياد زنان): خانواده من اينجا چيزي نمي خوره، تو لاس وگاس هم نمي خوره... و تو ميامي هم نمي خوره... با هايمن راث.
مايکل(بلند مي شود به طرف پنتانجلي مي رود. به شانه او مي زند و کنارش مي نشيند): فرانکي، تو پيرمرد خوبي هستي... و من ازت خوشم مياد. تو سال ها به پدرم وفادار بودي.
پنتانجلي(آرام تر شده): برادرهاي رزاتو... اونها گروگان گيري مي کنن. هي، مايک، اونها تو صورت من تف مي کنن، فقط به اين خاطر که اون يهودي تو ميامي ازشون حمايت مي کنه.
مايکل: مي دونم. واسه همينه نمي خوام کسي ناراحتشون کنه.
پنتانجلي: تو نمي خواي کسي ناراحتشون کنه؟
مايکل: نه، ازت مي خوام باهاشون خوب باشي.
پنتانجلي: ازم مي خواي باهاشون خوب باشم؟ تام(مي خندد و بلند مي شود) چطور مي تونم با اون حيوون ها خوب باشم؟ تام... نه تو رو خدا، گوش کن. اونها با لاتين کار مي کنن با کاکا سياه ها... و اونها تو محله هاي مادربزرگشون خشونت به خرج مي دن. همه کارهاشون خلافه. قماربازي آخرين کاريه که مي کنن. الان مي خوام خانواده ام رو بدون اين که تو ازم حمايت کني، اداره کنم و مي خوام اون برادرهاي رزاتو بميرن.
مايکل: نه!
پنتانجلي: مرگ!
مايکل(پس از چند لحظه مکث): الان يه معامله کاري مهم با هايمن راث دارم... نمي خوام خراب بشه.
پنتانجلي: و تو حاضري به يه يهودي وفادار بموني تا يکي هم خون خودت.
مايکل: دست بردار، فرانکي. تو مي دوني پدرم با هايمن راث کار مي کرد. بهش احترام مي ذاشت.
پنتانجلي: پدرت با هايمن راث کار مي کرد، پدرت به هايمن راث احترام مي ذاشت، اما پدرت هيچ وقت به هايمن راث اعتماد نداشت، يا اون پسر پيغام رسون سيسيلي، جاني اُلا(بعد، سيسيلي) بايد منو ببخشي... من خسته ام و يه کم مست! (بعد به انگليسي و با عصبانيت) و مي خوام همه اونهايي که اينجان بدونن... من هيچ مشکلي به وجود نميارم! دون کورلئونه(چيچي را صدا مي زند) چيچ، در!
چيچي در را باز مي کند. پنتانجلي از اتاق خارج مي شود.
ال نري: مي خواي الان بره؟
مايکل: بذارين برگرده نيويورک. من فکرهام رو کردم. اون پيرمرد مشروب خورده بود. مايکل ليوان خود را مزه مزه مي کند و نگاهي به ساعتش مي اندازد.
مايکل: ديره.
قطع به: بيرون. مايکل و کي مي رقصند.
مايکل(نگاهي به شکم کي که باردار است، مي اندازد): بچه چطوره؟
کي: خوابيده.
مايکل: فکر مي کني پسره؟
کي: بله، پسره، مايکل.
مايکل: کي... من بابت آدم هايي که اينجان متأسفم، بد موقعي بود. هرچند کاريش نمي شد کرد.
کي: ياد حرفي افتادم که بهم زدي... گفتي خانواده کورلئونه تو پنج سال کاملاً قانوني مي شه. هفت سال پيش بود.
مايکل: مي دونم... سعي ام رو مي کنم عزيزم.
قطع به: نمايي دور از محوطه. يک قايق از درياچه عبور مي کند.
قطع به: مايکل وارد اتاق خواب خود مي شود. کتش را در مي آورد. در حالي که کراواتش را شل مي کند، نقاشي اي را مي بيند که آنتوني براي او کشيده است. تصويري از مايکل که صندلي عقب ماشين نشسته است. آنتوني بالاي صفحه نوشته«ازش خوشت اومد» با دو پاسخ آره يا نه که مايکل آن را علامت بزند.
مايکل نقاشي را برمي دارد و به کي که روي تخت خوابيده نشان مي دهد.
مايکل: اينو ديدي؟
کي: اوهوم. (بعد) چرا پرده ها بازن؟
مايکل نگاهي به پنجره مي اندازد. ناگهان متوجه چيزي غير عادي مي شود. او خود را پايين مي اندازد. رگبار گلوله از بيرون پنجره به داخل اتاق شليک مي شود. مايکل سينه خيز خود را به کي مي رساند و او را از تخت پايين مي کشد. گلوله ها همچنان شليک مي شود. مايکل بدن خود را حائل قرار مي دهد تا گلوله اي به کي نخورد. بعد از مدتي رگبار گلوله قطع مي شود. اتاق پر از دود شده است. از بيرون صداي فرياد مي آيد.
مايکل(به کي): حالت خوبه؟چيزيت که نشده؟ تموم شد.
قطع به: بيرون
صداي زنگ خطر و پارس سگ ها به گوش مي رسد. نگهبانان در ورودي به محوطه را مي بندند. چراغ ها روشن مي شود. روکو خود را به مايکل مي رساند که به حياط آمده است.
روکو: اونها هنوز اينجان. خواهش مي کنم، مايکل، خواهش مي کنم تو خونه بمون.
مايکل: زنده بگيرينشون.
روکو: سعي مون رو مي کنيم.
مايکل(در همان حال که به داخل خانه مي رود، فرياد زنان): روکو! زنده!
روکو(به يکي از محافظان): دم در بمون.
روکو به طرف محوطه مي دود. محافظان اين سو و آن سو مي روند.
روکو(به يکي ديگر از محافظان): آشيانه قايق رو چک کن
سگ ها رها مي شوند. نور افکن مي چرخد تا تمام محوطه روشن شود. افراد به جست و جوي خود ادامه مي دهند.
قطع به:
داخل خانه
مايکل، کي و بچه ها داخل خانه هستند. هيچ کس حرفي نمي زند. مايکل سيگار مي کشد. نگاهي به کي مي اندازد که آشکارا ناراحت است. کي سرش را برمي گرداند و به مايکل نگاهي مي اندازد.
قطع به: محوطه
سگ ها بارانداز را بو مي کشند. دو مرد در حالي که مسلسل به دست دارند، مايکل را همراهي مي کنند. يک قايق مجهز به نور افکن درياچه را جست و جو مي کند.
قطع به: اتاقي از خانه
تام در مي زند.
مايکل: ها؟ بيا تو.
تام(کنار مايکل مي نشيند و دستش را روي شانه او مي گذارد): مايکي، حالت خوبه؟
مايکل: آره... خيلي چيزها هست که نمي تونم بهت بگم... و مي دونم قبلاً اين مسئله آزارت مي داد.
تام: يه کم.
مايکل: آره... تو فکر مي کردي ما بهت اعتماد نداريم، اطمينان نمي کنيم... اما... اما به اين خاطره که من تو رو تحسين مي کنم، دوستت دارم که خيلي چيزها رو ازت پنهان مي کنم. واسه همينه که تو اين لحظه تو تنها کسي هستي که واقعاً بهت اطمينان دارم. فردو... آه، اون خوش قلبه... اما ضعيفه و ابله و اين مسئله مرگ و زندگيه. تام، تو برادر مني.
تام: مايکي، من هميشه دوست داشتم تو منو برادر خودت بدوني، يه برادر واقعي.
مايکل: مي دونم. تو کنترل همه چي رو به دست مي گيري... تو دون مي شي. اگه اون چيزي که من فکر مي کنم اتفاق افتاده، اتفاق افتاده باشه، امشب اينجا رو ترک مي کنم. به تو قدرت کامل مي دم، تام... فردو و آدم هاش، روکو، نري، همه از تو اطاعت مي کنن. من به تو اطمينان مي کنم و زندگي زنم و بچه هام... آينده اين خانواده رو مي سپرم به تو.
تام: اگه اين آدم ها رو بگيريم، فکر مي کني بتونيم بفهميم کي پشت اين قضيه بوده؟
مايکل: ما اونها رو نمي گيريم... اگه اشتباه نکنم، اونها همين الانم مردن. يکي از نزديک هاي خود ما اونها رو کشته... يکي از خودمون، اون از اين که اونها گند زدن خيلي ترسيده.
تام: در مورد آدم هاي خودت، روکو و نري چي فکر مي کني؟ فکر نمي کني اونها يه جورايي تو اين قضيه بودن؟
مايکل: مي دوني... همه آدم هاي ما آدم هاي اهل کارن، وفاداريشون رو اين مسئله اس چيزي که از بابام ياد گرفتم اينه که سعي کنم مثل آدم هاي دور و بر خودم فکر کنم. اگه اين جوري فکر کنيم، همه چي ممکنه.
قطع به: بيرون، ديانا فرياد مي زند. دو نفر او را گرفته اند.
ديانا(فرياد زنان): من اونها رو ديدم! درست پشت پنجره اتاقم! من مي خوام از اينجا برم! اونجا چند نفر مردن!
چند نفر در محوطه به طرف لوله فاضلات مي روند. مايکل و تام با آنها هستند.
يکي از محافظان: اونجا دوتاشون رو پيدا کرديم. به نظرم نمي رسه اهل نيويورک باشن. شناختمشون. هنوز نفهميديم کي هستن.
مايکل(پس از چند لحظه مکث): اونها رو بکشين بيرون دو محافظ جنازه ها را از آب بيرون مي کشند.
تام(به روکو): خيلي خب، يه فکري به حال جنازه ها بکن.
روکو(انگار که فقط حاضر است از مايکل دستور بگيرد) مايک کجاست؟
تام(با صداي بلند): روکو!
قطع به: داخل خانه
مايکل وارد اتاق آنتوني مي شود. بالاي سر او مي رود، تخت را مرتب مي کند و روي آن مي نشيند.
مايکل: آنتوني، همه چي درست مي شه. سعي کن بخوابي
مايکل صورت آنتوني را نوازش مي کند و مي بوسد.
مايکل: از مهموني ات خوشت اومد؟
آنتوني: کلي کادو گرفتم.
مايکل: مي دونم، کادوهات رو دوست داشتي؟
آنتوني: من اونهايي رو که بهم کادو دادن، نمي شناختم.
مايکل: خب، اونها دوست هاي من بودن.
آنتوني: کادويي رو که من بهت دادم ديدي؟
مايکل(در حالي که صورت آنتوني را نوازش مي کند): رو بالشه. من فردا صبح زود مي رم.
آنتوني: منو هم با خودت مي بري؟
مايکل: نه، نمي تونم آنتوني.
آنتوني: چرا بايد بري؟
مايکل: چون يه کاري دارم.
آنتوني: مي تونستم بهت کمک کنم.
مايکل: يه روز مي توني(صورت آنتوني را مي بوسد) بخواب. (رختخواب را مرتب مي کند) شب بخير.
يک ديزالو طولاني به: تصويري از ويتو کورلئونه. اين نوشته ظاهر مي شود: ويتو کورلئونه، نيويورک سال 1917
ديزالو به: نمايي متوسط از داخل اتاق. يک نوازد(سانتينو/ساني) را مي بينيم که بازي مي کند. ويتو به طرف او مي آيد. بچه را بغل مي کند، بعد داخل گهوار مي گذارد. همسر ويتو ايستاده و آنها را نگاه مي کند.
ديزالو به: يک تماشاخانه
نمايش در حال اجراست. ويتو و جنکو داخل سالن مي شوند و دنبال جايي براي نشستن مي گردند.
جنکو(به ويتو، به ايتاليايي): اون واقعاً خوشگله. بايد ببينيش
نخستين بخش نمايش تمام مي شود. ويتو و جنکو مي نشينند.
جنکو(به ايتاليايي): وايسا ببينيش. با حرف نمي شه توصيفش کرد.
پرده دوم نمايش آغاز مي شود.
بازيگر(پپينو، به ايتاليايي): من ناپل رو ترک کردم. مامانم رو ترک کردم، واسه يه زن هرزه. حالا اينجام، تو آمريکا، تو نيويورک. تنهاي تنها! به مادرم فکر مي کنم. بدون اين که خبري از خونه داشته باشم.
کسي در مي زند. جنکو با خوشحالي منتظر است.
بازيگر(پپينو، به ايتاليايي): بيا تو!
بازيگر(کارلا،وارد صحنه نمايش مي شود، به ايتاليايي): پپينو، يه نامه برات اومده!
بازيگر(پپينو، به ايتاليايي): بيا تو!
بازيگر(کارلا، وارد صحنه نمايش مي شود، به ايتالياي): پپينو، يه نامه برات اومده !
بازيگر(پينو، به ايتالياي): بالاخره، يه نام از ناپل!
پپينو با حالتي اغراق آميز نامه را مي گيرد. مي بوسد و باز مي کند.
جنکو(به ويتو، به ايتالياي): ويتو، از فرشته کوچک من خوشت اومد؟ خوشگل نيست؟
ويتو(به ايتالياي): اون خيلي خوشگله.
جنکو(به ايتالياي): خوشگله، ها؟
ويتو(به ايتالياي): واسه تو خوشگله. واسه من، فقط زن و پسرم هستن.
بازيگر(پپينو، به ايتالياي): مادر عزيزما... مرده ! (او گريه مي کند ) مامان! مامان عزيزم! نوازنده اين صحنه پر احساس را با موسيقي همراهي مي کند. پپينو اسلحه اي را برمي دارد و روي ميز مي گذارد. او به ايتالياي شروع به خواندن ترانه«بدون مادر» مي کند.
جنکو(به ايتالياي): بعداً مي ريم پشت صحنه و اونو مي بريم بيرون غذا بخوريم.
دون فانوچي که رديف جلو نشسته، بلند مي شود و جلوي ديد را مي گيرد. جنکو عصباني مي شود.
جنکو(به ايتالياي): بشين، تنه لش.
زن فانوچي برمي گرد و نگاهي به جنکو مي اندازد. جنکو تازه متوجه مي شود که او دون فانوچي است.
جنکو: اوه، معذرت مي خوام، دون فانوچي.
دون فانوچي کلاهش را مي گذارد و از سالن خارج مي شود.
جنکو(به ويتو): مي ريم پشت صحنه مي بينمش.
ويتو(به ايتالياي): اون کي بود؟
جنکو(به ايتالياي): دست سياه.
دختر از صحنه نمايش خارج مي شود.
جنکو(به ايتاليايي): ويتو زود باش. بريم پشت صحنه اونو بينيم.
آن دو بلند مي شوند.
قطع به: پشت صحنه فانوچي با مدير تماشاخانه صحبت مي کند. جنکو و ويتو آنها را مي بينند. آن دو متوجه حضور جنکو و ويتو نمي شوند.
جنکو(فانوچي را به ويتو نشان مي دهد، به ايتاليايي): اون فانوچيه... «دست سياه»
مدير تماشاخانه(به ايتالياي): فردا درباره اش صحبت مي کنيم.
فانوچي: فردا. همه اش فردا. تو امروز بايد به من پول بدي! همين امروز!
فانوچي مدير تماشاخانه را هل مي دهد. در همين حال، دختر بازيگر از آنجا رد مي شود که فانوچي او را مي گيرد و يک چاقو روي صورتش مي گذارد. جنکو به شدت ترسيده است.
جنکو(به ويتو که با تعجب اين صحنه را مي بيند، به ايتاليايي): بيا بريم.
مدير تماشاخانه(به دون فانوچي، با گريه، به ايتالياي): با دخترم کاري نداشته باش. اونو ولش کن! بيا هرچي پول دارم بگير!
فانوچي در جعبه اي را که مدير تماشاخانه به طرفش گرفته باز مي کند و پولي را که مي خواهد برمي دارد.
جنکو(به ويتو، به ايتالياي): ويتو، بيا بريم، زود باش.
آنها در را مي بندند و از آنجا مي روند.
قطع به: کوچه
جنکو(به ويتو، به ايتاليايي): بيا بريم. مي دونم به چي فکر مي کني. اما تو نمي دوني اينجا اوضاع چه جوريه. فانوچي با«دست سياه»اش. همه محله به اون باج مي دن. حتي پدرم که مغازه داره.
ويتو(به ايتالياي): اگه اون ايتالياييه، چرا مزاحم ايتاليايي هاي ديگه مي شه؟
جنکو(به ايتالياي): اون مي دونه که اونها هيشکي رو ندارن ازشون محافظت کنه. حالا فراموشش کن. از فرشته من خوشت اومد؟
ويتو(به ايتالياي): اگه تو خوشحالي، منم خوشحالم.
قطع به: مغازه آبانداندو. ويتو با يک سبد ميوه از مغازه بيرون مي آيد و در خيابان به راه مي افتد. خياباني شلوغ، کثيف و پر از فروشنده هاي دوره گرد.
ديزالو به: داخل خانه ويتو.
ويتو و ماما پشت ميز نشسته اند و شام مي خورند.
ماما(به ويتو): حالت خوب نيست؟ (ويتو جواب او را نمي دهد) رئيست باهات خوب تا مي کنه؟
ويتو: فراموشش کن.
يک سنگ به شيشه مي خورد. از بيرون صدايي مي شنويم.
کلمنزا(خارج از قاب، به ويتو): هي! (چيزي به ايتاليايي مي گويد)
ويتو از پشت ميز بلند مي شود و به طرف پنجره مي رود.
کلمنزا: ايتاليايي بلدي؟
ويتو از پنجره نگاهي به بيرون مي اندازد. بعد به طرف حمام مي رود. پنجره را باز مي کند و کلمنزا را مي بيند.
کلمنزا(به ايتالياي): اينو واسه من قايم کن! هفته ديگه ميام مي گيرمش!
او کيسه اي را به طرف ويتو مي اندازد و مي رود. ويتو پنجره و بعد در حمام را مي بند. او کيسه را داخل وان مي گذارد و آن را باز مي کند. چند لباس پاره داخل کيسه است که لاي آن چند اسلحه پيچيده شده. ويتو به فکر فرو مي رود.
قطع به:
داخل مغازه خواروبار فروشي آبانداندو
فانوچي به همراه يک پسر جوان وارد مي شود. ويتو هم آنجاست.
فانوچي(به ايتاليايي): آبانداندو، برادرزاده منو بين! کار و بار چطوره؟
آبانداندو خود را بي اعتنا نشان مي دهد. فانوچي در صندوق مغازه را باز مي کند و چند سکه برمي دارد.
فانوچي(با خنده): خوبه، خوبه.
آبانداندو چيزي به ايتالياي مي گويد. ويتو پشت ميز کنار جنکو مي نشيند.
جنکو(به ويتو، به ايتاليايي): فانوچي عصبانيه. مي گه اهالي محل خيلي شلخته شدن. سر وقت بهش پول نمي دن، هميشه هم کم مي دن. مي گه اون با همه خوب تا کرده. در پس زمينه تصوير آبانداندو و فانوچي را مي بينم که با هم بحث مي کنند.
ويتو(به ايتاليايي): پس فانوچي عوض شده؟
جنکو(به ايتالياي): آره. اون از همه دو برابر مي خواد، حتي از پدر من.
فانوچي(به آبانداندو، به ايتاليايي): من دوست توام پس بذار اينجا کار کنه.
فانوچي به نشانه تشکر با دست چند بار به صورت آبانداندو مي زند. او برمي گرد، به برادرزاده اش چيزي مي گويد. بعد او را مي بوسد و از مغازه خارج مي شود. آبانداندو اين ور و آن ور مي رود و فکر مي کند.
آبانداندو(به ويتو، به ايتاليايي): ويتو، بيا اينجا.
ويتو بلند مي شود و به طرف آبانداندو مي رود.
آبانداندو: ويتو، من خبرهاي بدي دارم. زشته اين حرف رو بزنم... اما فانوچي... يه يه برادرزاده داره...
آبانداندو سعي مي کند واژه اي مناسب پيدا کند.
ويتو: و تو مجبوري کار منو بدي به اون. تو هميشه با من خوب بودي. از همون اول که اومدم اينجا. تو مثل يه پدر هواي منو داشتي. من ازت ممنونم و هيچ وقت فراموش نمي کنم.
ويتو، آبانداندو را بغل مي کند. آبانداندو با دست به پشت او مي زند. او واقعاً ناراحت است.
قطع به: بيرون مغازه، خيابان
آبانداندو(خارج از قاب): ويتو...
ويتو برمي گرد و آبانداندو را مي بيند که با يک جعبه ميوه به طرف او مي آيد.
ويتو: اوه، نه، نه، نه.
آبانداندو(به ايتالياي): اينو براي خانواده ات ببر.
ويتو(به ايتالياي): خيلي ممنون. اما خواهش مي کنم. نمي تونم قبول کنم.
آنها به ايتاليايي بحث مي کنند، اما ويتو باز حاضر نمي شود هديه را بپذيرد. او برمي گرد د مي رود.
قطع به:
داخل خانه ويتو
ويتو وارد مي شود. او کلاهش را برمي دارد. پشت خود چيزي قايم کرده است. او يک گلابي لاي روزنامه پيچيده است. روزنامه را باز مي کند و گلابي را روي ميز شام مي گذارد. مواظب است که همسرش متوجه اين کار او نشود.
ماما مي آيد و گلابي را مي بيند.
ماما: واي! چه گلابي خوبي!
ويتو کتش را درمي آورد. او لبخند به لب دارد. پشت ميز مي نشيند.
قطع به:
بيرون، خانه
ويتو در خيابان راه مي رود. پيتر کلمنزا از پشت به او نزديک مي شود.
کلمنزا(به ايتاليايي): من کلمنزام. هنوز اون چيزي رو که بهت دادم، داري؟
ويتو سرش را به نشانه تأييد تکان مي دهد.
کلمنزا(به ايتاليايي): ديدي چي توشه؟
ويتو(به ايتاليايي): من به چيزهاي که بهم ربطي نداره، نگاه نمي کنم.
قطع به:
داخل يک کافه
کلمنزا و ويتو نشسته اند و اسپرسو مي نوشند.
کلمنزا(به ويتو، به ايتاليايي): يکي از دوستام قاليچه خوبي داره. شايد زنت ازش خوش بياد.
ويتو: حتماً خوشش مياد. اما کي پول داره يه قاليچه بخره؟
کلمنزا(به ايتاليايي): اون يه هديه اس. من مي دونم چه جوري جواب محبت يه نفر رو بدم.
ويتو(کمي مکث مي کند، به ايتاليايي): آره، باشه. زنم ازش خوشش مياد.
قطع به: بيرون، خيابان
کلمنزا و ويتو از کافه بيرون آمده اند.
کلمنزا(به ويتو، به ايتاليايي): ويتو، بيا بريم.
قطع به: پشت در يک خانه.
کلمنزا زنگ در را مي زند. کسي جواب نمي دهد.
کلمنزا(به ايتالياي): حرومزاده! خونه نيست. (او چيزي به ايتالياي مي گويد بعد نگاهي به پاشنه در مي اندازد) لعنتي، حتي کليد رو هم اينجا نداشته(او نگاهي به اطراف مي اندازد، کتش را مي گردد و يک اهرم کوچک درمي آورد) خب، ناراحت نمي شه(او اهرم را مي اندازد و در را باز مي کند. دوباره نگاهي به اطراف مي اندازد) بيا تو. هي ويتو، بيا تو.
قطع به: داخل يک خانه مجلل
ويتو(به ايتالياي): خونه دوستت اينجاست؟
کلمنزا: آره. (چيزي به ايتاليايي مي گويد)
ويتو(به ايتاليايي): اينجا واقعاً يه قصره.
کلمنزا: بهترين خونه اس.
کلمنزا يک صندلي را از روي قاليچه برمي دارد و کنار مي گذارد. بعد به طرف ميزي مي رود که وسط اتاق روي قاليچه است.
کلمنزا(به ويتو به ايتالياي): ويتو، بيا بهم کمک کن، مياي؟
ويتو دوباره نگاهي به اطراف مي اندازد. بعد جلو مي آيد و به کلمنزا کمک مي کند تا ميز را از روي قاليچه بردارند. در همان حال که ويتو دور و بر را نگاه مي کند، کلمنزا قاليچه را لوله مي کند. يک نفر زنگ مي زند. کلمنزا آرام پشت در مي رود و بيرون را نگاه مي کند. او اسلحه خود را درمي آورد و کنار در مي ايستد. آن مرد در جلويي را باز مي کند و پشت در اتاق مي ايستد. او يک افسر پليس است. کلمنزا اسلحه خود را بالا مي آورد و آماده شليک مي شود. افسر پليس مي کوشد از پشت پرده اي که به در آويزان شده، داخل اتاق را ببيند. بعد مي خواهد در را باز کند، اما نمي تواند. بعد برمي گرد و مي رود.
قطع به: بيرون خانه ويتو
کلمنزا و ويتو، قاليچه به دوش از پله ها بالا مي روند.
قطع به: داخل خانه ويتو
کلمنزا قاليچه را پهن مي کند. ماما در حالي که سانتينو را بغل کرده، کنار ديوار ايستاده و او را نگاه مي کند. کلمنزا در همان حال که روي زانو نشسته، سانتينو را از ماما مي گيرد و با او بازي مي کند. سانتينو گريه اش مي گيرد. کلمنزا او را روي قاليچه مي گذارد و مي بوسد.
ماما(به طرف سانتينو خم مي شود): بين چقدر قشنگه، سانتينو!
سانتينو همچنان گريه کند. ويتو و ماما به او نگاه مي کنند. ماما به طرفش مي رود تا او را بغل کند.
قطع به:
نمايي بيروني از يک قطار
قطار در حال حرکت است. سوت قطار شنيده مي شود.
قطع به: داخل قطار
مايکل درون يکي از کوپه هاي قطار نشسته است. محافظ او برايش آب مي ريزد و بعد مي نشيند.
قطع به: نمايي بيروني از قطار
مايکل را مي بنيم که قرص هاي خود را مي خورد او ديابت دارد.
قطع به: فلوريدا
جاني اُلا سوار بر ماشين جلوتر از ماشين مايکل و محافظانش حرکت مي کند تا او را به خانه هايمن راث ببرد مايکل خودش پشت فرمان نشسته است.
آنها به خانه هايمن مي رسند. جاني اُلا زودتر مي رود تا راث را خبر کند. مايکل از ماشين پياده مي شود. جاني اُلا برمي گرد و به مايکل اشاره مي کند که داخل خانه برود. از نماي مقابل او را مي بينيم که به در ورودي نزديک مي شود. خانم راث پشت در مي آيد.
خانم راث(به مايکل): بفرمايين تو. اشکالي نداره، بفرمايين تو. هايمن اينجاست. داشتم ناهار رو آماده مي کردم. ساندويچ تن دوست دارين؟
مايکل وارد خانه مي شود.
مايکل: آه، نه، خيلي ممنون.
او وارد اتاقي مي شود که از داخل آن صداي تلويزيون به گوش مي رسد. هايمن راث تلويزيون نگاه مي کند.
مايکل: آقاي راث؟
هايمن راث(سرش را برمي گرداند): بيا تو، مايکل. (با او دست مي دهد) بشين. راحت باش. (با اشاره به تلويزيون) ديگه داره تموم مي شه. مسابقه هاي فوتبال رو دنبال مي کني؟
مايکل: نه، حتي يه ذره.
صداي گزارشگر فوتبال در پس زمينه شنيده مي شود.
راث: دوست دارم عصرها فوتبال ببينم، يکي از چيزهاي اين کشوره که ازش لذت مي برم. بيسبال رو هم دوست دارم. ازوقتي آرنولد را تسيتن تو مسابقه هاي جهاني 1919تقلب کرد، بيسبال را دوست دارم(هردو مي خندند و بعد پس از چند لحظه مکث) شنيدم يه مشکلي برات پيش اومده... احمقانه اس... آدم ها با سلاح هاشون چه کارهاي که نمي کنن... اما مهم اينه که حالت خوبه. سلامتي، بهترين چيز تو اين دنياست. بهتر از موفقيت، پول... و بهتر از قدرت.
مايکل بلند مي شود. در را مي بندد و صندلي خود را جلوتر مي کشد. راث هم بلند مي شود و صداي تلويزيون را بلند مي کند.
مايکل: اومدم اينجا چون بيشتر از اين کشت و کشتار مي شه. مي خوام قبل از اين که اين اتفاق بيفته شما بدونين که قرار نيست يه جنگ ديگه راه بيفته.
راث: هيشکي يه جنگ ديگه رو نمي خواد.
مايکل: فرانک پنتانجلي اومد خونه من و ازم اجازه خواست تا حساب برادرهاي رزاتو رو برسه. وقتي مخالفت کردم، سعي کرد منو بکشه. اون احمق بود. من خوش شانس. به زودي مي بينمش. نکته مهم اينه که هيچي نمي تونه رو نقشه هايي که ما براي آينده داريم، تأثير بذاره. شما و من.
راث(سرش را تکان مي دهد): هيچي مهم تر از اين نيست... تو يه مرد جوون عاقل و مهمي هستي.
مايکل: و شما هم يه مرد بزرگ هستين، آقاي راث. خيلي چيزها مي تونم ازتون ياد بگيرم.
راث: هر کمکي از دستم بر بياد بهت مي کنم، مايکل.
خانم راث در اتاق را باز مي کند و ناهار را مي آورد.
خانم راث: ببخشين... ناهار.
راث: بيا تو.
خانم راث سيني ناهار را روي ميز مي گذارد.
خانم راث(به راث): اوه، هايمن، آخرش پرده گوشت پاره مي شه. (او به طرف تلويزيون مي رود و صداي آن را کم مي کند) خيلي خب، بفرمايين.
راث: ممنون.
خانم راث از اتاق خارج مي شود و در را پشت سر خود مي بندد.
راث(به مايکل): تو جووني. من پيرم و مريض. اون کاري که تو چند ماه آينده انجام مي ديم، تاريخي مي شه مايکل... تاريخي. هيشکي قبلاً اين کار رو نکرده. حتي پدرت هم نمي تونست فکرش رو بکنه که همچين چيزي عمليه.
مايکل(با کمي مکث): پس اگه پنتانجلي بميره، شما اعتراضي ندارين.
راث: اون يه سيب کوچولوئه.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.