پدر خوانده (3)قسمت سوم

مايکل: من در مورد اين توافق کاري به اسقف اعظم اعتماد کردم. من نسبت به صداقت اون هيچ ترديدي نداشتم. اما همون طور که مي بينين، قرباني يه کلاه برداري شدم. اونها منو انداختن تو دردسر. پول زيادي رسيد به پتسونو وانته و محافظ سياسي رده بالا؛ و بانک واتيکان ضامن اونه.
شنبه، 20 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پدر خوانده (3)قسمت سوم

 پدر خوانده (قسمت سوم)
پدر خوانده (3)قسمت سوم


 






 
يک صومعه
يک ماشين جلوي صومعه مي ايستد.
 
ال نري(به ايتاليايي): صندلي چرخدار، براي دون تومازينو.
دون تومازينو را از ماشين پياده مي کنند و روي صندلي چرخدار مي گذراند.
قطع به: حياط صومعه. مايکل و کاردينال لامبرتو با هم صحبت مي کنند.
مايکل: من در مورد اين توافق کاري به اسقف اعظم اعتماد کردم. من نسبت به صداقت اون هيچ ترديدي نداشتم. اما همون طور که مي بينين، قرباني يه کلاه برداري شدم. اونها منو انداختن تو دردسر. پول زيادي رسيد به پتسونو وانته و محافظ سياسي رده بالا؛ و بانک واتيکان ضامن اونه.
کاردينال: اگه... اين چيزي که مي گي درست باشه، يه رسوايي بزرگه.
کاردينال لامبرتو به سمت يک فواره مي رود.
کاردينال لامبرتو(تکه سنگي را برمي دارد و به مايکل نشان مي دهد): همين طور که مي بيني، مدت هاست زير آبه، اما آب توش نفوذ نکرده.
او سنگ را مي شکند.
کاردينال لامبرتو(سنگ خرد شده را به مايکل نشان مي دهد): نگاه کن، کاملاً خشکه. عين اتفاقي که براي مرداني تو اروپا افتاد، قرن هاست مسيحيت اونها رو احاطه کرده. اما مسيح به درونشون نفوذ نکرده. مسيح درون اونها نمي دمه.
مايکل که حالش بد شده، گوشه اي مي نشيند. سعي مي کند يقه پيراهنش را باز کند.
کاردينال لامبرتو: چي شده؟
مايکل: امکانش هست يه چيز شيرين به من بدين؟ آب پرتقال، هرچي، آبنبات.
کاردينال لامبرتو(به يک کشيش، به ايتاليايي): ...لطفاً آب پرتقال، آبنبات بيار...
مايکل: بيماري قند دارم... حتماً قند خونم اومده پايين
کشيش با آب پرتقال و آبنبات برمي گردد.
کاردينال لامبرتو: مي فهمم.
مايکل آب پرتقال و بعد آبنبات را مي خورد. حالش بهتر مي شود.
مايکل: بعضي وقت ها که استرس دارم، اين جوري مي شم.
کاردينال لامبرتو: مي فهمم.
مايکل(در همان حال که آبنبات ديگري مي خورد): مسئله خيلي مهميه. براي همين اومدم پيش شما... تهمت زدن به اسقف اعظم شما... براي من سخت بود.
کاردينال لامبرتو: وقتي ذهن رنج مي بره. بدن اونو فرياد مي زنه.
مايکل: بله... درسته.
کاردينال لامبرتو: مي خواي اعتراف کني؟
مايکل(مي خندد): عاليجناب، من، اوه... من... آه... خيلي وقته، من... من... من نمي دونم از کجا، اوه... سي ساله، من... من... من فکر کنم کلي از وقتتون رو بگيرم.
کاردينال لامبرتو(با لبخند): من براي نجات دادن روح، هميشه وقت دارم.
مايکل: خب، من... کار من از رستگاري گذشته.
دون تومازينو و يک کشيش که صندلي چرخدار او را هل مي دهد، نزديک مي شوند.
کاردينال لامبرتو(به کشيش، به ايتاليايي): لطفاً چند دقيقه ما رو تنها بذارين... ممنونم... کشيش، دون تومازينو را مي برد. کاردينال لامبرتو، مايکل را به گوشه اي از حياط هدايت مي کند.
کاردينال لامبرتو: به اعترافات کشيش هاي جوانم گوش مي دم. بعضي وقت ها، ميل به اعتراف بسيار شديده. و ما بايد از اين فرصت استفاده کنيم.
مايکل: وقتي توبه نمي کنم، اعتراف کردن چه فايده اي داره؟
کاردينال لامبرتو: شنيدم مرد واقع بيني هستي. چي داري که از دست بدي؟ ها؟(بعد، پس از يک مکث طولاني) شروع کن.
مايکل: من... آ... من به زنم خيانت کردم.
کاردينال لامبرتو: ادامه بده، فرزندم.
مايکل(در پس زمينه صداي ناقوس کليسا شنيده مي شود): من به خودم خيانت کردم.(بعد) من آدم کشتم. (بعد) و دستور دادم آدم بکشند.
کاردينال لامبرتو: ادامه بده، فرزندم، ادامه بده.
مايکل: نه، بي فايده اس.
کاردينال لامبرتو: ادامه بده، فرزندم.
مايکل: من کشتم... من دستور دادم برادرم رو بکشن. اون منو آزرده بود.(بغض مي کند) من پسر مادرم رو کشتم. (گريه مي کند) من پسر پدرم رو کشتم.
مايکل به شدت گريه مي کند.
کاردينال لامبرتو: گناهان تو هولناکه، براي همينه که رنج مي کشي. مي توني زندگي ات رو دوباره به دست بياري. اما مي دونم تو اينو باور نداري. تو عوض نمي شي.
او به زبان لاتين براي مايکل دعا مي کند و آمين مي گويد.
ديزالو به:
شهر واتيکان در رم
ناقوس کليسا نواخته مي شود. صداي يک گزارشگر راديويي شنيده مي شود که به ايتاليايي صحبت مي کند.
گزارشگر راديو: پاپ پل ششم، پاپ اعظم کليساي کاتوليک رم، ديشب ساعت نه و چهل دقيقه درگذشت. پاپ هنگام مرگ 81 سال داشت و از چند ماه پيش به شدت بيمار بود.
ديزالو به:
بالکن خانه
مايکل روي صندلي نشسته است. کاني پيش او مي آيد و رو به رويش روي صندلي مي نشيند.
مايکل: کاني، تمام عمرم سعي کردم تو جامعه اي پيشرفت کنم که هرچي که اون بالا بود، قانوني بود. اما هرچي من بالاتر رفتم، اون جامعه فاسدتر شد. چه جوري تموم مي شه؟ آه... قرن هاست که اينجا همديگه رو مي کشيم. واسه پول، واسه غرور، واسه خانواده. براي اين که برده پتسونو وانته ثروتمند نشيم.
کاني بلند مي شود و آمپول انسولين را آماده مي کند. او آمپول را به مايکل مي دهد.
مايکل: من اعتراف کردم، کاني. من به گناهانم اعتراف کردم.
کاني: واسه چي مايکل، اين کارها به تو نمياد. نبايد پيش يه غريبه به گناهانت اعتراف کني.
مايکل اون يه مرد بود. يه مرد خوب. يه کشيش واقعي. خيلي چيزها رو عوض کرد.
کاني: مايکل، مي دوني بعضي وقت ها به فردو بيچاره فکر مي کنم که غرق شد. خواست خدا بود. اتفاق هولناکي بود. اما ديگه تموم شد.(بعد، وقتي مايکل آه مي کشد) مايکل، من دوست دارم هميشه بهت کمک کنم.
کاني گريه مي کند. مايکل به او دلداري مي دهد.
مايکل: گريه نکن.
قطع به:
خانه موسکا
دون آلتوبلو با يک ماشين از راه مي رسد. موسکا به او خوشامد مي گويد. آنها پشت يک ميز پر از ميوه ، نان و روغن زيتون مي نشينند.
موسکا(به ايتالياي، با اشاره به لوپه، پسر جواني که براي آنها نوشيدني آورده است):
هي، پسر کوچولو! چه بزرگ شده. صداي خر برام درآر.
لوپه کنار ديوار مي نشيند و براي دون آلتوبلو اداي خر در مي آورد. دون آلتوبلو مي خندد و براي او يک پرتقال پرت مي کند.
موسکا(به ايتاليايي): از آخرين باري که باهم کار کرديم، خيلي وقت مي گذره.
دون آلتوبلو(به ايتاليايي): به قول آمريکايي ها، تو تک خال من هستي. من يه استخوون تو گلوم گير کرده. تو مي توني درش بياري.
موسکا(به ايتاليايي): فقط يه استخوون؟
دون آلتوبلو(به ايتاليايي): خطرناک . مرد معروفيه. خيلي بايد احتياط کني.
موسکا(به ايتاليايي): بهم بگو چي کار بايد بکنم. اون وقت قيمتم رو بهت مي گم.
آلتوبلو خوشش مي آيد. او با دست به سينه موسکا مي زند و به طرف غذاهاي روي ميز برمي گردد.
دون آلتوبلو(به ايتاليايي): واي، چي نوني! آه، روغن زيتون... اصل اصل... فقط تو سيسيل پيدا مي شه.
آنها بلند مي شوند و ليوان هايشان را به هم مي کوبند.
موسکا: به سلامتي!
دون آلتوبلو(به ايتاليايي): تا دم مرگ!
قطع به:
ايستگاه قطار باگريا
يک قطار مي ايستد و کي پياده مي شود. کاني، مري و مايکل روي سکو منتظر او هستند.
کاني: کي!
کي(کاني را بغل مي کند): اوه، کاني! حالت چطوره؟
کي، مري را هم در آغوش مي گيرد.
کي: مري! دلم برات تنگ شده بود!
مري: منم دلم برات تنگ شده بود.
کي(با مايکل دست مي دهد): خب، سلام مايکل.
مايکل: سلام کي.
مري(يک پوستر از اپراي کاواليرياروستيکانا که قرار است آنتوني در آن باشد به کي نشان مي دهد): مامان، اينو نگاه کن.
کي: چي، بذار ببينم... اوه! خداي من!
کاني: مي دوني، خيلي بد شد داگلاس نتونست بياد.
کي: نه، نه، مي دونم. خيلي دوست داشت بياد، اما يه دادگاه مهم داشت.
مايکل: مي دونم مي خواست بياد.
کي: مي دونم.
مايکل، کي را به سمت ماشين راهنمايي مي کند.
کي: خب، پسرت يه هنرمنده، نه؟
مري مي آيد جلو و دست هردو را مي گيرد. هرسه باهم حرکت مي کنند.
مايکل: اوه، بله. بايد از تو تشکر کنم.
کي: اوه، واسه چي؟
مايکل: براي اين که منو مجبور کردي، بهش اجازه بدم.
کي: اوه، خب.(بعد) بعد از اين همه سال، واسه اولين باره اومدم سيسيل.
مري(به مايکل و کي): مي خوام يه عکس از شما دو تا بندازم.
کي: اوه، باشه.
مري جلوتر از مايکل و کي مي رود و در همان حال که آنها کنار هم قدم مي زنند، چند عکس مي اندازد.
مري: هي بابا، لبخند بزن.
کي(کنار ماشين، ال نري را مي بيند): مي بينم هنوز ال نري باهاته، چرا؟
مايکل: خب، بهش احتياج دارم. بهم کمک مي کنه سوار ماشين بشم، پياده بشم. کيفم رو با خودش مياره.
کي(مي خندد): تو هنوز يه دروغگويي مايکل.
مايکل: بذار سيسيل رو بهت نشون بدم. سيسيل واقعي رو، شايد متوجه بشي تاريخ خانواده يه کم بهتر شده.
کي: خب، فکر مي کنم به اندازه کافي متوجه شدم.
کاني، مايکل را ترک مي کند. مايکل همانجا مي ايستد.
قطع به:
يک معبر تاريک
لوپه در کمدي را که پر از لباس است براي موسکا باز مي کند. موسکا از ميان لباس ها، يک دست لباس پليس انتخاب مي کند و آن را به لوپه مي دهد. بعد يک لباس کشيش پيدا مي کند. او نگاهي به لوپه مي اندازد.
قطع به:
حياط خانه
مايکل با آنتوني صحبت مي کند.
مايکل: آنتوني برات يه چيزي دارم که تو مدت ها پيش برام کشيدي. شايد برات خوش شانسي بياره.
مايکل کاغذي را به آنتوني مي دهد. آنتوني آن را باز مي کند و متوجه مي شود همان نقاشي اي است که وقتي بچه بود براي مايکل کشيد. ما اين نقاشي را در پدر خوانده2ديده ايم.
آنتوني: شما نگهش داشتين؟ ها؟
مايکل: يادت مياد؟
آنتوني: يادم مياد... ممنونم بابا.
مايکل(آنتوني را مي بوسد): بهت افتخار مي کنم.
آنتوني: ممنون.
قطع به: اتاق پذيرايي خانه.
وينسنت با محافظان جديد مايکل بيليارد بازي مي کند. کاني وارد مي شود. محافظان اتاق را ترک مي کنند.
کاني(با قاطعيت): کارشون هم مثله قيافه شون خوبه؟
وينسنت: از خوب هم بهتر. اونها بهترين ان. تا وقتي اينجا هستن، عمو مايکل در امانه.
قطع به: جلوي خانه. يک ماشين منتظر است. ظاهراً کي به شهر مي رود.
مري: خداحافظ.
کي: خداحافظ. به بابات بگو واسه شام برمي گردم.
مري: باشه، خو ش بگذره.
کي: به آنتوني هم بگو منتظرم باشه.
مري: باشه، بهش مي گم. خداحافظ مامان.
کي سوار ماشين مي شود که پايين پله ها منتظر اوست. راننده کلاهش را برمي دارد، برمي گردد و به کي مي گويد: «روز بخير، خانم. در خدمتتونم» او مايکل است. کي کاملاً غافلگير شده است.
مري(با شيطنت): اگه بابا رو ديدم، بهش مي گم رفتي!
مايکل و کي مي روند.
قطع به: اتاق پذيرايي. وينسنت و کاني هنوز صحبت مي کنند.
کاني: تو تنها عضو باقي مونده اين خانواده هستي که قدرت پدرم رو داري. اگه هر اتفاقي براي مايکل افتاد، ازت مي خوام وارد عمل بشي.
وينسنت: همه چيز رو آماده کردم.
کاني: قسم مي خوري؟
وينسنت(به طرف کاني مي آيد و دست او را مي گيرد): قسم مي خورم.
قطع به:
جاده اي در کورلئونه، سيسيل
مايکل اطراف را به کي نشان مي دهد.
در پس زمينه تم پدر خوانده شنيده مي شود.
ديزالو به: يک معبر باريک.
مايکل(خانه اي را به کي نشان مي دهد): اينجاست پدرم تو اين خونه به دنيا اومد. وقتي کوچک بود، اونها اينجا اومدن دنبالش تا ببرنش. ببرن بکشنش.
کي(متوجه موسيقي اي مي شود که از دور به گوش مي رسد): صبر کن، گوش کن.
کي و مايکل به دنبال منبع موسيقي مي روند و به يک کليسا مي رسند. يک عروسي تازه به پايان رسيده و عروس و داماد از پله ها پايين مي آيند. گروه موسيقي به افتخار آنها مي نوازد. اين همان کليسايي است که مايکل و آپولونيا در آن با هم ازدواج کردند. مايکل و کي نزديک تر مي شوند.
کي: مي دوني، مري عاشق شده.
مايکل: بله، مي دونم.
کي: عاشق يه مرد جوون و خوش تيپ ايتاليايي، با چشم هاي سياه.
مايکل: اجازه نمي دم، اين کار اشتباهه. اشتباه و خطرناکه.
قطع به: يک نمايش عروسکي. مردي کنار چادر عروسک ها ايستاده و گفت و گوي صحنه ها نمايش را به ايتاليايي بيان مي کند.
عروسک گردان(با صداي عروسک زن): اوه پدر، پدر من! بهم فرصت بده دعا کنم!(بعد رو به تماشاگران) با رونس کاريني به شوهرش خيانت کرد و عاشق پسرعموش شد.(بعد با صداي عروسک مرد) هيچ بخششي در کار نيست!(بعد، رو به تماشاگران) پدرش، با شمشير قلب او را پاره کرد.(ادامه مي دهد، به ايتاليايي). کي(به مايکل): شرف، ها؟
قطع به: محوطه اي در کورلئونه. مايکل و کي در مهماني عروسي که پيشتر ديده بودند، مي رقصند.
کي: مي دوني، اون روزي رو يادم مياد که تو به خونه پدرم اومدي. منو بردي تو اون اتاق و در مورد کسب و کار خانواده ات برام صحبت کردي. گفتي هيچ کاري با اون نداري. اون موقع مثل آنتوني بودي.
مايکل: من خيلي شبيه آنتوني بودم.
قطع به: يک خيابان ديگر شهر. مايکل و کي به طرف ماشين خود مي روند.
مايکل: خيلي سخت مي تونم ببينم، کي.
کي: چي؟
مايکل اشکالي نداره تو رانندگي کني؟
کي: نه، چي شده؟
مايکل(سوييچ ماشين را به کي مي دهد): چشم هام... بعضي وقت ها خوبه. اما...
کي: باشه.
مايکل: گوش کن، من بايد برم دون تومازينو رو ببينم...
با از راه رسيدن يک کشيش که سوار دوچرخه است، حرف هاي مايکل ناتمام مي ماند. او يک دسته گل به طرف کي مي اندازد و هنگام رفتن چيزي مي گويد.
کي(که ابتدا ترسيده بود): اوه! اوه. خداي من...خب،(بعد) امروز محافظ نداريم.
مايکل: واقعاً يواشکي اومدم.
قطع به:
جاده اي که به خانه تومازينو منتهي مي شود
دون تومازينو سوار بر ماشين به خانه باز مي گردد. دو کشيش جلوتر از ماشين در جاده قدم مي زنند. ماشين مي ايستد و دون تومازينو در را باز مي کند.
دون تومازينو(به ايتاليايي)پدر، کجا دارين مي رين؟ مي خواين برسونيمتون؟ دو کشيش به طرف او برمي گردند. دون تومازينو متوجه مي شود که آنها واقعا کشيش نيستند.
دون تومازينو(به ايتاليايي): من تو رو مي شناسم. تو موسکا هستي تو اون موقع ها آدمکش بودي، هنوز هم آدمکشي!
موسکا(به ايتاليايي): مي دونم مايکل کورلئونه الان خونه توئه. با تو از دروازه ها رد مي شم.
دون تومازينو با عصبانيت چيزي مي گويد و در ماشين را مي بندد. موسکا از زير رداي خود اسلحه اي در مي آورد و دو تير به داخل ماشين شليک مي کند. بعد که مطمئن مي شود سرنشينان ماشين کشته شده اند، همراه لوپه فرار مي کنند.
قطع به:
خانه دون تومازينو
مايکل و کي رسيده اند. مايکل، کالو را مي بيند.
مايکل(به ايتاليايي): کالو، حالت چطوره؟
کالو(به ايتاليايي): سلام، از ديدنتون خوشحالم.
کالو جلو مي آيد و دست مايکل را مي بوسد.
مايکل: خوبي؟
کالو: ممنون.
مايکل: کي، اين کالوئه، دوست قديمي من، خيلي وقت پيش ها يکي از محافظ هاي من بود.
کالو(به ايتاليايي به مايکل): دون تومازينو هنوز برنگشته. تا الان بايد مي رسيد.
کي: مي تونيم اينجا منتظر باشيم.
کالو(به انگليسي): نوشيدني مي خواين؟
کي: آره.
کالو: آره.
کي: مي تونيم بريم تو؟
کالو: حتماً.(بعد، به ايتاليايي به يک خدمتکار) ماريا يه مقدار غذا و نوشيدني آماده کن.
قطع به: اتاقي در خانه دون تومازينو، مايکل و کي صحبت مي کنند.
مايکل: خيلي وقت ها تو اين اتاق به تو فکر مي کردم.
کي: و بعد ازدواج کردي.
مايکل: هنوز هم بهت فکر مي کنم.
کي(وانمود مي کند حرف مايکل را نشنيده): تو اون اتاق چيه؟
آنها به اتاق ديگر مي روند. برايشان غذا آماده کرده اند.
کي(پشت ميز نشسته و غذا مي خورد): مي دوني مايکل، اينجا برات خطرناکه. اينجا سيسيله.
مايکل(در همان حال که پشت ميز ايستاده): من عاشق اين کشورم.
کي: چرا؟
مايکل: خب، تو کل تاريخ، حوادث وحشتناکي براي اين مردم اتفاق افتاده. بي عدالتي هاي وحشتناک. اما اونها هنوز به جاي اتفاقات بد، منتظر اتفاقات خوب هستن.
کي: يه جوري شبيه من و تو، ها؟
مايکل(مي خندد): يعني چي؟
کي: خب، من هنوز اينجام. ما گذشته بدي داريم، اما من هنوز اينجام.
مايکل: اوه، بله، هستي. اما با ترس و وحشت.(بعد، به شوخي يک چاقوي بزرگ را از روي ميز برمي دارد و روي گلوي خود مي گذارد )بهم دستور بده! زود باش! دستور بده!
کي: اين کار يعني چي. يعني اين کاري مي کنه که من از تو نترسم؟
مايکل(چاقو را پايين مي آورد): ما تو سيسيل هستيم... اين يه اپراست.(بعد) خيلي خب، حالا بايد چي کار کنيم؟
کي(سرش را پايين مي اندازد): منطقي باش، بيا همديگه رو آزار نديم.
مايکل(روي صندلي مي نشيند): ازت مي خوام منو ببخشي.
کي: بابت چي؟
مايکل: بابت همه چي.
کي: اوه، مثل خدا، ها؟
مايکل: اوه، من... من به چيزي نياز دارم که يه کم بهم نزديک تر باشه. اون موقع ها، تو نمي تونستي بفهمي. من پدرم رو دوست داشتم... قسم مي خورم که هيچ وقت يه مردي مثل اون نمي شم... اما دوستش داشتم. و اون تو خطر بود، چي کار مي تونستم بکنم؟ و بعدش، تو تو خطر بودي. بچه هامون، خودمون تو خطر بوديم. اينو در نظر بگير. شما همه تون اون چيزهايي بودين که من بيشتر از همه تو دنيا دوست داشتم، برام ارزش داشت. و، من تو رو از دست مي دم... من تو رو از دست دادم... تو رفتي، واسه هيچ و پوچ... پس... تو بايد بفهمي، سرنوشت چيز ديگه اي براي من رقم زده بود. (بعد، وقتي کي بغض مي کند) باشه، ديگه نمي گم...
کي(با گريه): واقعاً نمي دونم چي ازم مي خواي... مايکل... واقعاً نمي دونم. منظورم اينه...
مايکل: من اون مردي نيستم که فکر مي کني.
کي: نمي دونم...
مايکل: دوستت دارم، کي. ديگه ازم نترس... مي دوني. هر شب اينجا تو سيسيل. من خواب زن و بچه هام رو مي بينم. و اين که چطوري از دست دادمشون.
کي: فکر مي کنم، اگه باعث دلداريه... مي خوام بدوني... که... من هميشه دوستت داشتم. من هميشه... من هميشه دوستت دارم.
مايکل و کي دست هم را مي گيرند.
کسي به در مي زند. او کالو است. پشت در زني گريه مي کند.
مايکل(به ايتاليايي به کالو): چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟
کالو(به ايتاليايي): اونها دون تومازينو رو پيدا کردن. بهش شليک شده.
مايکل(به ايتاليايي): مرده؟
کالو(به ايتاليايي): اربابم مرده. جواب خون رو بايد با خون داد. من بايد انتقام بگيرم!
مايکل(کالو را به گوشه اي مي کشد، به ايتاليايي): يه روز، ممکنه مجبور بشي يه کار سخت براي من انجام بدي.
کالو(به ايتاليايي): بهم دستور بده. من انتقامش رو مي گيرم.
کي(به خودش): هيچ وقت تموم نمي شه...
قطع به:
شهر واتيکان
قرار است رأي هاي داده شده به پاپ جديد، اعلام شود.
رئيس(به ايتاليايي): مجموع رأي ها: لورشايدر، يک رأي. سيري، 11رأي. لامبرتو، 99رأي.
لامبرتو در ميان تشويق حضار بلند مي شود.
رئيس(جلو مي آيد، به ايتاليايي): انتخاب خودتون به عنوان پاپ اعظم رو مي پذيرين؟
لامبرتو(براي دعا سرش را بالا مي گيرد، به ايتاليايي): خداي من، بر تصميمي که اونها از طرف من گرفتن، نور بتاب. (به رئيس) مي پذيرم.
رئيس(به ايتاليايي): دوست دارين شما رو با چه اسمي صدا کنن؟
لامبرتو(به ايتاليايي): ژان پل اول.
لامبرتو عرق چين خود را برمي دارد. ناقوس کليسا به صدا درمي آيد. با دود سفيدي که از دودکش واتيکان بيرون مي آيد، جمعيت انبوهي که بيرون منتظر ايستاده اند، متوجه مي شوند پاپ جديد انتخاب شده است.
قطع به: داخل واتيکان
لامبرتو(به ايتاليايي): من مي تونم به جاي اون که تدريجي کار کنم، کارم رو سريع شروع کنم.
ديزالو به: تصاويري از تيتر اصلي روزنامه ها در مورد ناپديد شدن فردريک کينزيگ. نخستين تير روزنامه، تيتر روزنامه نيويورک تايمز است(چهارشنبه،22مارس1980): «ژان پل اول، رئوس کلي تحقيق اداري را آغاز کرد. تجديد ساختار بانک واتيکان: تحقيقات بلافاصله آغاز مي شود.»
ديزالو به: تيتر هرالد تريبون(جمعه،27مارس1980): «پاپ جديد اعلام کرد- تحقيق درباره فعاليت هاي بانک واتيکان: او خواهان ديدار با اف، کينزيگ، حسابدار اصلي بانک شد.»
ديزالو به: تيتر روزنامه اي ديگر: «مفقود شدن حسابدار واتيکان: حسابدار اصلي ناپديد شد.»
در همان حال که تيتر روزنامه ها را مي بينيم، صداي روي تصوير شنيده مي شود.
صداي روي تصوير: فردريک کينزيگ که براي يک دهه به عنوان حسابدار اصلي واتيکان شناخته مي شد، ناپديد شده است. او آخرين بار سه روز پيش هنگام خروج از دفتر واتيکان در رم متعلق به اينترنشنال ايموبيلياره ديده شد. مقدار زيادي پول و چند سند نيز مفقود شده است.
ديزالو به اسقف اعظم گيلدي که تلفني مي کوشد کينزيگ را پيدا کند، اما هيچ پاسخي نمي گيرد.
اسقف اعظم (در حالي که گوشي تلفني دستش است): زود باش، کينزيگ، احمق.
نماي بعدي تصويري است از کينزيگ در يک اتاق. تلفن زنگ مي زند، اما او گوشي را برنمي دارد. صداي روي تصوير همچنان شنيده مي شود.
صداي روي تصوير: غيبت آقاي کينزيگ بر سوء ظن هايي که در مورد معاملات بانک واتيکان وجود دارد، دامن زده است. چند سال است که اين بانک و شرکت هاي وابسته به آن، در معرض اتهامات فسادکاري قرار دارند.
دوباره اسقف اعظم، گيلدي را مي بينيم که همچنان گوشي تلفنن دستش است.
اسقف اعظم(پاي تلفن، در حالي که سيگاري روي لب دارد): لوکيسي، لطفاً سعي کنين بفهمين. من بهش زنگ زدم. منتظرش شدم بهم زنگ بزنه. لوکيسي شما خوب مي دونين که عقايد اين پاپ، کاملاً متفاوت با پاپ قبليه.
نماي ديگري از کينزيگ در اتاق. او نگران است. بعد نمايي از اسقف اعظم، گيلدي که دعا مي کند. اين صحنه با فيد به پايان مي رسد.
قطع به:
خانه دون تومازينو
مايکل کناره جنازه تومازينو نشسته و گريه مي کند.
مايکل: خداحافظ دوست پير من. مي تونستي يه کم بيشتر زندگي کني. من مي تونستم به رويام نزديک تر بشم(بعد) دون تومازينو، همه تو رو دوست داشتن. چرا من اين همه ترسناکم و تو اين همه دوست داشتني؟ واسه چي اين طوري شد؟ شرافت من کمتر نبود. مي خواستم خوب باشم.(بعد، در همان حال که گريه مي کند) چي به من خيانت کرد؟ ذهنم؟ قلبم؟ چرا اين قدر خودم رو محکوم مي کنم.(بعد، به حالت دعا) قسم مي خورم، به جون بچه هام قسم مي خورم. بهم فرصت بده جبران کنم، ديگه گناه نمي کنم.
در باز مي شود و وينسنت به داخل اتاق مي آيد. مايکل بلند مي شود و به طرف او مي رود.
مايکل: رنگت پريده. خبرهاي بد داري. بهم بگو.
وينسنت: فقط مسئله معاملات غيرقانوني بانکي نيست. اين آدم ها سلاخ ان.
مايکل: کدوم آدم ها؟
وينسنت: لوکيسي. اون همه اونها رو کنترل مي کنه... آلتوبلو، اسقف اعظم، مقامات بالاتر و شايدP2. اونها همه چي رو کنترل مي کنن.
(ارجاعي به يک محفل فراماسون، که در رم مستقر است و گفته مي شود تنها شامل گروهي از افراد خاص و قدرتمند است، از جمله شخصيتهاي سياسي مهم، مقام روحاني ارشد در واتيکان و البته اعضاي مافيا. در مورد اين گروه تئوري هاي توطئه فراواني وجود دارد.)
مايکل: من سر راهشونم؟
وينسنت: آره. اون يه آدمکش حرفه اي استخدام کرده که تو رو بکشه. سيسيليه. اسمش رو نمي دونم. مي گن هيچ وقت شکست نمي خوره.
مايکل: پس هيچ کس در امان نيست. حتي پاپ هم در خطره.
وينسنت: ما هنوز فرصت داريم. مي تونيم جلوش رو بگيريم.
مايکل: من تلاشم رو کردم وينسنت. همه سعي ام رو کردم به اينجا نرسه. اما امکان پذير نيست، نه تو اين دنيا.
وينسنت: بهم دستور بده.
مايکل: نمي توني برگردي. تو هم مثل من مي شي.
وينسنت: خوبه.
مايکل: همه عمرم مي خواستم خانواده ام از اين قضيه بيرون باشه.
وينسنت: خب، من نمي خوام بيرون باشم. قدرت مي خوام تا خانواده رو حفظ کنم(و بعد) ازت مي خوام بهم دستور بدي.
مايکل هيچ نمي گويد. اما ظاهرش نشان مي دهد که دستور را داده است. در باز مي شود و کاني داخل مي آيد. وينسنت نگاهي به او مي اندازد و دوباره به مايکل نگاه مي کند. مايکل بي آن که حرفي بزند سرش را به نشانه تأييد تکان مي دهد.
وينسنت(به کاني): تموم شد.
مايکل: براي اين که ديگه نمي تونم اين کار رو بکنم.
کاني(به طرف آنها مي آيد): مهم نيست. وينسنت مي دونه چي کار کنه.(دست مايکل را مي گيرد) بيا بريم بيرون. يه استراحتي بکن... بهش فکر نکن.
مايکل: همه کارم، فکر کردن به اونه.
وينسنت: من پسرتم. در مورد همه چي به من دستور بده.
مايکل: دخترم رو ول کن. اين قيمتيه که واسه اين زندگي، که خودت انتخاب کردي، مي دي.
وينسنت سرش را تکان مي دهد. مايکل به طرف در مي رود و از کالو، ال نري و آرماند مي خواهد وارد اتاق شوند.
مايکل(به وينسنت): برادر زاده، از اين لحظه به بعد، خودت رو وينسنت کورلئونه صدا بزن.
وينسنت جلو مي رود و دست مايکل را مي بوسد. مايکل از او مي خواهد که بنشيند. وينسنت مي نشيند. کالو، ال نري و آرماند به«دون» جديد خود احترام مي گذارند.
کالو(دست وينسنت را مي بوسد): وينچنزو.
وينسنت: ممنون، کالو.
ال نري(دست وينسنت را مي بوسد): دون کورلئونه.
آرماند(دست وينسنت را مي بوسد): دون وينچنزو کورلئونه
مايکل اين صحنه را مي بيند. اول او و بعد کاني از اتاق خارج مي شوند. در بسته مي شود.
فيد به:
سالن نمايش ماکزيمو
امروز شنبه، 14 آوريل1980 است، شب اول حضور آنتوني در اپراي کاواليريا روستيکانا. خانواده کورلئونه از راه مي رسند. جمعيت زيادي به ديدن اپرا آمده است. محافظان مايکل هم حضور دراند. موسکا را کنار پوستر اپرا مي بينيم. دون آلتوبلو از راه مي رسد و در ورودي ساختمان وينسنت را مي بيند.
دون آلتوبلو: هي تو، وينچنزو؟ مي دونم چه احساسي درباره مايکل داري، اما تو، تو نمي توني اونو نجات بدي. اون گم شده. به خودت فکر کن. جوابت چيه، وينسنت؟ وينسنت: از اپرا لذت ببرين.(بعد، به طرف آلتوبلو خم مي شود) فکر همه چي شده. وينسنت برمي گردد. محافظان را مي بينيم که با هم صحبت مي کنند.
محافظ(به محافظ ديگر): تو پايين رو چک کن، من طبقه بالا رو چک مي کنم.
قطع به: سالن انتظار
کي متني را براي مايکل و اندرو هيگن مي خواند.
کي(مي خواند): «اميدوارم آنتوني آنجا در سالن ماکزيمو بهتر از وقتي بخواند که در حمام است. با عشق. داگلاس
هرسه مي خندند. کاني از پشت سر آنها به طرف دون آلتو بلو مي رود.
دون آلتوبلو(به کاني): عزيزم، کنستانزيا.
کاني: اوه، دون آلتوبلو.
دون آلتوبلو: واقعاً فرصت خوبيه.
کاني(يک جعبه شيريني پشت خود گرفته است): بيا، بشين.
دون آلتوبلو: ممنون.
کاني کمک مي کند آلتوبلو روي مبل بنشيند.
کاني: تولدت مبارک. تو هشتاد سالت شده... اما بهت نمياد بيشتر از شصت سال داشته باشي.
دون آلتوبلو: تو تنها کسي هستي که يادت بود.
قطع به: هريسن که مايکل را به گوشه اي از سالن راهنمايي مي کند.
هريسن: مايکل، ما جوابمون رو گرفتيم. پاپ معامله ايموبيلياره رو تأييد کرد. ما برنده شديم. بهت تبريک مي گم.
هريسن با مايکل دست مي دهد.
مايکل: همه چي چه عجيب راست و ريست شد.
هريسن: پاپ دقيقاً داره همون کاري رو مي کنه که تو گفتي. اون داره اونجا رو پاک مي کنه.
مايکل: بايد مراقب باشه. شريف بودن، خطرناکه.
هريسن مي خندد.
قطع به: آبانداندو که در حضور مري براي مهمانان از فعاليت هاي خيرخواهانه او مي گويد. آنها تحسين مي کنند.
قطع به: وينسنت که گوشه اي با محافظان صحبت مي کند.
محافظ(به وينسنت): مي خوام پشت صحنه آدم هايي رو که از آنتوني مراقبت مي کنن، بيشتر کنم...
وينسنت تأييد مي کند و برمي گردد.
قطع به: آبانداندو، مري و تعدادي از مهمانان. مري که حوصله اش سر رفته از مهمانان عذرخواهي مي کند و از آنها جدا مي شود.
قطع به: کاني و آلتوبلو
کاني: اون موقع ها، روز تولدت که مي شد رو سرم آبنبات مي ريختي.
دون آلتوبلو(با خنده): توتسي رولز! (يک نوع آبنبات شکلاتي بسيار معروف که بيش از صد سال است در آمريکا توليد مي شود.)
هردو مي خندند.
کاني از پشت خود جعبه شيريني را درمي آورد و به دون آلتوبلو مي دهد.
کاني: اون راه به هايي که اين کانولي ها[نوعي شيريني خشک که درون آن با لايه هاي خامه اي پر شده است] رو درست کردن، قسم خوردن راز ساختشون رو به کسي نگن. اونها بهترين بودن.
قطع به: مايکل که نگران به نظر مي رسد.
قطع به: وينسنت و مري.
مري: هي.
وينسنت: سلام، دخترعمو.
مري: سلام.
وينسنت: سلام.
مري: کت چرمي ات کو؟
وينسنت(نگاهي به اطراف مي اندازد): بس کن.
قطع به: کاني و آلتوبلو. آنها با کمک هم جعبه شيريني را باز مي کنند.
دون آلتوبلو: تو خيلي لاغري. بيا بخور.
آلتوبلو تکه اي شيريني را به طرف کاني مي گيرد. کاني تمايلي ندارد، اما يک گوشه از آن را مزه مزه مي کند. دون آلتوبلو که انگار خيالش راحت شده، باقي شيريني را مي خورد.
دون آلتوبلو: خوشمزه اس. ممنون. ممنون.
قطع به: مري وينسنت. الان چشمان مري پر از اشک است.
وينسنت: ديگه تموم شد، مري. من بايد کارهايي بکنم که تو نمي توني بخشي از اون باشي،(بعد، وقتي وينسنت متوجه مي شود که مري با ناراحتي به پدرش نگاه مي کند) به پدرت نگاه نکن. اين تصميم پدر تو نيست. تصميم منه. از پدرت منتفر نباش. چيزهايي هست که من بايد بخشي از اون باشم. اما تو نمي توني. از امشب به بعد، تو ديگه منو نمي بيني.
مري: نه.
وينسنت: تو بايد بفهمي، مري... بايد بفهمي.
مري: هميشه...
وينسنت(جلوي احساسات خود را مي گيرد): يه نفر ديگه رو دوست داشته باش.
وينسنت مي رود. مري متوجه مي شود که مايکل دارد به او نگاه مي کند. مري گريه اش مي گيرد.
قطع به: سالن اپرا. تماشاگران روي صندلي هاي خود مي نشينند.
خانواده کورلئونه که از بالکن اپرا را خواهند ديد، به سلامتي آنتوني مي نوشند: «به سلامتي آنتوني. به سلامتي آنتوني» هنوز پرده نمايش بالا نرفته است.
حضار دست مي زنند. خانواده کورلئونه مي نشينند. سالن تاريک مي شود. با آغاز اپرا مايکل را مي بينيم که در گوش کي چيزي زمزمه مي کند. هردو مي خندند. مري که جلوي وينسنت نشسته برمي گردد پشت سرش را نگاه مي کند، اما وينسنت فوري پايين را نگاه مي کند. آنتوني پشت صحنه در حال خواندن است و از مانيتوري که رو به رويش است به رهبر ارکستر مستقر در سالن نگاه مي کند. يک نوازنده چنگ او را همراهي مي کند. موسکا را مي بينيم که در لباس کشيشي با زيرکي خود را بين چند کشيش ديگر جا مي زند و وارد سالن مي شود. او موقعيت را سبک و سنگين مي کند.
قطع به: يک قطار که ال نري سوار آن است. او جعبه اي با خود دارد.
قطع به: سالن اپرا. پرده نمايش بالا رفته است. بازيگران به روي صحنه مي آيند. مري در گوش مايکل حرف مي زند و مي خندد. دون آلتوبلو در جايگاه خود هم از ديدن اپرا لذت مي برد و هم از خوردن شيريني. آلتوبلو نمي داند کاني از جايگاه خود با دوربين هاي مخصوص اپرا، او را زير نظر دارد. آلتوبلو همچنان شيريني مي خورد. وينسنت مراقب اوضاع است. يکي از محافظ ها به او مي گويد که همه چي مرتب است. موسکا از کشيش هاي ديگر جدا مي شود. وينسنت از پله ها پايين مي آيد. موسکا مواظب است کسي او را نبيند.
وينست(به محافظان): اونها کاري نمي کنند.
محافظ: آره، همه چي مرتبه. اينجا پاکه.
وينسنت: ال نري رو فرستادم واتيکان.
قطع به: خانه دون لوکيسي.
کالو(به دربان، به ايتاليايي): آقاي لوکيسي خونه اس؟
دربان: بله.
کالو: براشون يه پيغام از مايکل کورلئونه آوردم.
دربان(به محافظ ديگر): بذار بره.
در باز مي شود و کالو داخل مي آيد.
قطع به: سالن اپرا.
موسکا در سالن راه مي رود. يکي از محافظان دوقلو(آرماند يا فرانچسکو) از او مي پرسد که آنجا چه کار دارد. وقتي محافظ مي کوشد او را راهنمايي کند، موسکا با چاقو او را از پا درمي آوردو به يک جايگاه خالي مي کشاند. محافظ کشته شده است. موسکا پارچه اي را که گلوله شده، باز مي کند و از ميان شمع هاي بزرگ داخل آن، يک تفنگ شکاري بيرون مي آورد. او اسلحه را سوار مي کند. محافظ ديگر را مي بينيم که متوجه مي شود محافظ اول سرپست خود نيست. او مي رود. موسکا گلوله اي درون اسلحه مي گذارد و از همان جا نگاهي به جايگاه مايکل و خانواده اش مي اندازد. حضار بازيگران را تشويق مي کنند.
قطع به: دختر دون لوکيسي. کالو وارد مي شود. يک محافظ او را بازرسي بدني مي کند.
کالو اسلحه ندارد.
قطع به: سالن اپرا، آنتوني روي صحنه است.
در همان حال، کي چيزي به مايکل مي گويد. موسکا هنوز اسلحه را سوار مي کند. محافظان متوجه شده اند که يکي از آنها مفقود شده است.
قطع به: قطار، ال نري جعبه اي را که با خود دارد، باز مي کند. مقداري بيسکوييت داخل جعبه است. او يک بيسکوييت برمي دارد و مي خورد. ال نري لايه رويي جعبه را برمي دارد و مشخص مي شود که زير آن يک اسلحه مخفي شده است. او دستي به اسلحه مي کشد و لايه را سر جايش قرار مي دهد.
قطع به: سالن اپرا، موسکا اسلحه را سوار کرده است. آنتوني هنوز روي صحنه است. او گوش يکي از شخصيت هاي نمايش را گاز مي گيرد. اين صحنه آشناست. وينسنت خنده اش مي گيرد. او نگاهي به دور و برمي اندازد. کسي مي آيد و به هريسن که پشت سر مايکل و کي نشسته چيزي مي گويد. هريسن بلند مي شود و همراه آن مرد مي رود. موسکا اسلحه را به طرف خانواده کورلئونه نشانه مي گيرد. هدف او مايکل است. محافظ دوم، اسلحه به دست وارد جايگاهي مي شود که موسکا در آن موضع گرفته است. او جلوتر مي آيد و جنازه محافظ اول را مي بيند. نماهايي از آنتوني روي صحنه. کي با افتخار به او نگاه مي کند و لبخند مي زند. مايکل سرش را به نشانه رضايت تکان مي دهد. همين که محافظ دوم مي کوشد از جايگاه خارج شود و قضيه را به بقيه اطلاع دهد، مورد حمله موسکا قرار مي گيرد که گوشه اي پنهان شده بود. آنها با هم درگير مي شوند. در همان حال، روي صحنه، يکي از شخصيت ها يک چاقو به آنتوني مي دهد. او با چاقو به طرف مردي مي آيد که پشت يک ميز نشسته است. محافظ سوم از راه مي رسد. او مي بيند که محافظ دوم گلوي موسکا را گرفته و انگار او را خلع سلاح کرده است. محافظ سوم از حالت گارد خارج مي شود، جلوتر مي آيد و مي گويد: «خوبه، گرفتيش.» اما ناگهان موسکا- که قبلاً محافظ دوم را از پا در آورده بود. و عکس آن را وانمود مي کرد. چاقو را به بدن محافظ سوم فرو مي کند و او را هم مي کشد. روي صحنه، يک پرده از نمايش به پايان مي رسد. حضار تشويق مي کنند. در پشت صحنه، لوپه، وردست موسکا را مي بينيم که اسلحه اي به دست دارد. ظاهراً او لباس يکي از بازيگران نمايش را پوشيده است. او از سالن مي گذرد.
وينسنت(خارج از قاب): امشب خانواده کورلئونه حساب هاي خودش رو صاف مي کنه. کينزيگ... اون بانکدار سوييسي کوچولو و عوضي... از همون اول سر همه کلاه گذاشته بود. حسابش رو برسين.
در همان حال که صداي وينسنت شنيده مي شود، کينزيگ را در اتاقش مي بينيم که ظاهري آشفته دارد. او اسلحه برمي دارد، نگاهي به آن مي اندازد. بعد به طرف ميزي مي رود که مقدار زيادي پول روي آن چيده شده است. مي نشيند و اسلحه را روي پول ها مي گذارد.
قطع به: دفتر لوکيسي. يک محافظ با دستگاه فلزياب همچنان کالو را بازرسي بدني مي کند.
وينسنت(خارج از قاب): دون لوکيسي. دوست من. کالو مي ره خونه اش ديدن اون.
قطع به: ال نري، سوار بر قطار.
وينسنت(خارج از قاب): نري، با يه قطار برو رم. براي اسقف اعظم يه شمع روشن کن.
قطع به: واتيکان. اسقف اعظم، گيلدي در حالي که آشکارا فکرش به شدت درگير است، يک فنجان چاي را بالا مي آورد تا بنوشد. اما مکث مي کند. او نگاهي به چاي مي اندازد و دوباره به فکر فرو مي رود. او فنجان را پايين مي آورد. بعد نمايي از يک کشيش را مي بينيم که براي پاپ لامبرتو يک فنجان چاي آورده است. او در مي زند.
کشيش: چاي، پدر مقدس. کمک مي کند بخوابيد.
کشيش وارد اتاق مي شود. کشيشي ديگر در را مي بندد. اسقف اعظم، گيلدي از يک راهرو عبور مي کند.
قطع به: اتاق کينزيگ. او کنار پول ها روي تخت خوابيده است. ناگهان کسي تسبيحي روي صورتش مي اندازد. پيش از آن که کينزيگ فرصت کند واکنشي نشان دهد، آن فرد که براي وينسنت کار مي کند، يک بالش روي صورتش مي گذارد و فشار مي دهد. معلوم مي شود که آنها دو نفر هستند.
آدمکش(در همان حال که کينزيگ دست و پا مي زند): اين از طرف وينسنت کورلئونه اس.
کينزيگ سعي مي کند اسلحه را بردارد. اما آن دو امانش نمي دهند. پول ها روي زمين مي ريزد. کار کينزيگ تمام است.
قطع به: سالن اپرا. پرده اي ديگر از نمايش در حال اجراست. در ميان صحنه هاي نمايش، نماهايي از جنازه محافظان را مي بينيم. موسکا با اسلحه به جايگاه باز مي گردد. روي صحنه، يک مراسم و راه پيمايي مذهبي برپاست. مجسمه اي از حضرت مريم حمل مي شود. هريسن وارد جايگاه مايکل مي شود و در گوش او چيزي مي گويد. کي نگران شده است. مايکل بلند مي شود و همراه نريسن مي رود. وقتي موسکا اسلحه خود را به طرف جايگاه خانواده کورلئونه نشانه مي گيرد، متوجه مي شود که مايکل نيست و اکنون اندرو هيگن جاي او نشسته است. او با عصبانيت زير لب چيزي به ايتاليايي مي گويد.
قطع به: راهروي سالن اپرا. هريسن، مايکل و وينسنت با هم صحبت مي کنند.
هريسن: مايکل، خيلي جديه. آدم هاي ما تو واتيکان مي گن واسه پاپ نقشه کشيده شده.
مايکل: منظورت اينه که قراره شبانه سکته قلبي کنه؟
موسکا را مي بينيم که قيد جايگاه خود را زده و از آنجا خارج مي شود.
مايکل: اين پاپ دشمن هاي قدرتمندي داره. ما شايد فرصت نکنيم اونو نجات بديم.(بعد) برگرديم اپرا رو ببينيم.
موسکا را مي بينيم که از يک راهرو رد مي شود. او لوپه را مي بيند و اسلحه کمري اش را مي گيرد.
قطع به: واتيکان. يک راهبه در اتاق خواب لامبرتو را مي زند تا او را بيدار کند. پرستار داخل اتاق مي شود. پاپ را صدا مي کند. پاپ جوابي نمي دهد. راهبه فنجان چاي را برمي دارد. او را تکان مي دهد. اما پاپ حرکتي نمي کند. وقتي راهبه متوجه مي شود که پاپ مرده، از اتاق خارج مي شود. فنجان چاي را مي اندازد و فريادزنان و گريان مي گويد: «پدر مقدس مرده»
قطع به: سالن اپرا
روي صحنه نمايش، مجسمه حضرت مسيح در حالي که به صليب کشيده شده، حمل مي شود. وينسنت مي بيند که مري هنوز ناراحت است. دستش را روي شانه او مي گذارد. مري گريه مي کند. مايکل و هريسن سر جاي خود برمي گردند و روي صندلي مي نشينند. کاني بار ديگر با دوربين دون آلتوبلو را مي بيند که هنوز دارد شيريني مي خورد. آلتوبلو سرش را برمي گرداند. انگار متوجه مي شود که کاني به او نگاه مي کند. کاني دوربين را به طرف صحنه مي گيرد. نمايش به اوج خود رسيده است. مجسمه مسيح بر افراشته مي شود. وقتي کاني دوباره با دوربين به جايگاه دون آلتوبلو نگاه مي کند، او را مي بيند که به سختي نفس مي کشد.
کاني(نجواکنان): بخواب، بخواب، پدر خوانده.
سر آلتوبلو در حالي که هنوز يک قطعه شيريني دست اوست، به پايين مي افتد انگار که خوابيده باشد. روي صحنه، مسيح را زنده مي بينيم.
قطع به: کالو که در اتاق دون لوکيسي به رويش باز مي شود.
قطع به: سالن اپرا. کاني مطمئن شده که آلتوبلو مرده است. او دوربين را پايين مي آورد.
قطع به: دفتر دون لوکيسي
لوکيسي در حالي که پشت ميز نشسته از کالو مي خواهد جلو بيايد. کالو رو به روي او روي صندلي مي نشيند.
قطع به: واتيکان. اسقف اعظم، گيلدي که از پله ها بالا مي رود. ال نري به دنبال او از پله ها بالا مي رود.
قطع به: سالن اپرا. وينسنت سرش پايين است و فکر مي کند. او سرش را بالا مي گيرد و به نمايش نگاه مي کند.
قطع به: صحنه اي از نمايش
قطع به: کاني که او هم نمايش را مي بيند.
قطع به: دختر دون لوکيسي. کالو و دون لوکيسي صحبت مي کند.
دون لوکيسي(به ايتاليايي): حرف بزن... بهم بگو.
کالو(در حالي که يک محافظ پشت سر او ايستاده): شما ايمان به مردم رو از دست دادين.
دون لوکيسي(پوزخند مي زند): اوست که انسان ها را از گِل ساخت... و پيام مايکل کورلئونه؟
قطع به: واتيکان. ال نري همچنان اسقف اعظم، گيلدي را تعقيب مي کند. ناقوس کليسا شنيده مي شود. اسقف اعظم از پله ها بالا مي رود. ال نري اسلحه به دست در سايه کنج ديوار پنهان مي شود.
قطع به: دفتر دون لوکيسي
کالو(به ايتاليايي): خيلي مهمه. بايد در گوشتون بگم.
لوکيسي نگاهي به محافظ خود مي اندازد.
محافظ: اون هيچي نداره.
دون لوکيسي قبول مي کند. کالو بلند مي شود و به طرف او مي رود.
قطع به: واتيکان. ال نري از سايه بيرون مي آيد. اسقف اعظم، گيلدي از پايين پله او را مي بيند، اما کاري از دستش برنمي آيد. ال نري سه گلوله به طرفش شليک مي کند. صداي جيغ يک زن شنيده مي شود.
قطع به: دفتر دون لوکيسي
کالو(نجواکنان، در گوشي دون لوکيسي): قدرت، کساني رو که اونو ندارن، فرسوده مي کنه.
دون لوکيسي مي خندد. کالو ناگهان عينک دون لوکيسي را از روي صورتش برمي دارد و قبل از آن که محافظان لوکيسي فرصت کنند واکنش نشان دهند، دسته عينک را به گردن او فرو مي کند.
قطع به: سالن اپرا و نمايي از مايکل که اپرا را مي بيند.
قطع به: صحنه اي از نمايش
قطع به: جنازه اسقف اعظم، گيلدي که از بالا و از فاصله بين پله هايي که چند لحظه قبل از آنها بالا رفته بود، به پايين پرت مي شود.
قطع به: صحنه اي از نمايش، چراغ ها خاموش مي شود. نمايش به پايان خود رسيده است.
قطع به: جنازه کينزيگ که از يک پل آويخته شده است.
قطع به: جنازه لوکيسي که دسته عينک هنوز در گردنش است و خون زيادي از او رفته است.
قطع به: سالن اپرا. نمايش تمام شده است. چراغ ها دوباره روشن مي شود. تماشاگران تشويق مي کنند.
مايکل با خوشحالي دست مي زند. آنتوني از پشت پرده نمايش جلوي صحنه مي آيد و به تشويق ها پاسخ مي دهد. خانواده مايکل از روي صندلي هاي خود بلند مي شوند. يک نفر که احتمالاً يکي از محافظان دون آلتوبلوست او را تکان مي دهد. آلتوبلو به گوشه اي مي افتد. پرده نمايش کنار مي رود و تمام بازيگران در ميان تشويق حضار به روي سن مي آيند. کي، مري را بغل مي کند.
قطع به: سالن انتظار
آنتوني که هنوز لباس نمايش را به تن دارد به ديدن خانواده اش مي آيد. او و وينسنت همديگر را بغل مي کنند.
وينسنت(که ظاهراً به صحنه گاز گرفتن گوش اشاره دارد): از اين اپرا خوشم اومد.
آنتوني: آره، مي دونستم خوشت مياد.
وينسنت: براوو.
آنتوني: ممنونم.
وينسنت(با اشاره به باقي اعضاي خانواده): بهشون سلام کن.
آنتوني جلو مي رود. همه برايش دست مي زنند. کي، آنتوني را در آغوش مي گيرد.«خوشتون اومد»، «عالي بود»، «بياين از اينجا بريم»
مري به طرف وينسنت مي رود.
مري: مي شه لطفاً باهات صحبت کنم؟
مري: تو هم مثل بابامي.
وينسنت: برو، کنار خانواده باش. برو.
مري مي رود. يکي از محافظان پيش وينسنت مي آيد.
وينسنت: بگو.
محافظ: دوقلوها مردن. تا يه دقيقه ديگه، «کاربينيري»ها (پليس ها) از در و ديوار اينجا بالا مي رن.
وينسنت: باشه، همه رو سوار ماشين ها کن.
محافظ: باشه...
وينسنت: خوب و آروم.
محافظ: فهميدم.
وينسنت: آروم.
محافظ و وينسنت مي روند. موسکا از پشت آنها ظاهر مي شود.
قطع به: ورودي سالن اپرا. خانواده کورلئونه بالاي پله ها هستند. عکاسان، عکس مي گيرند. گروهي تشويق مي کنند.
مايکل(به کاني): وقتي اسم کورلئونه رو شنيدن، اون صدا يادشون مياد.
موسکا را مي بينيم که در ورودي سالن به مايکل نگاه مي کند. گروهي کشيش از جلوي او رد مي شوند. موسکا با يکي از آنها شروع به حرف زدن مي کند و همراه او مي رود. مايکل از پله ها پايين مي آيد. مري پشت سر اوست.
مري: بابا؟
روي پله ها، آنتوني، مادرش را به يکي از بازيگران معرفي مي کن. «اين مادر منه». لوپه پايين پله ها ايستاده و چيزي مي گويد. کشيش ها که موسکا هم ميانشان است از پله پايين مي آيند. مري به پدرش مي رسد.
مري: بابا؟ چرا اين کار رو با من مي کني؟
لوپه پايين پله ها صداي خر از خود در مي آورد. او اسلحه دارد. يکي از محافظان به سرعت به طرف او مي رود.
يکي از محافظان(به لوپه و چند نفري که اطراف او هستند): برين عقب. زود باشين... عقب... هي... برو عقب.
محافظ ديگر اسلحه را از لوپه مي گيرد و آن را چک مي کند.
قطع به: مايکل و مري
مري: بابا، تو نبايد اين کار رو با من بکني. ازت خواهش مي کنم.
مايکل: چي کار نکنم. عزيزم.
در همان حال که مري با مايکل صحبت مي کند، آنتوني از راه مي رسد و مي کوشد مري را به کسي معرفي کند.
آنتوني(هيجان زده): مري، بيا... مي خوام... مري، خواهش مي کنم.
مري به حرف او گوش نمي کند. موسکا اسلحه اي را از زير رداي خود درمي آورد و به طرف مايکل شليک مي کند. گلوله ها انگار به شانه مايکل مي خورد. موسکا گلوله ديگري هم شليک مي کند. همه از وحشت فرياد مي کشند. گروهي خود را روي زمين مي اندازند و تعدادي هم هراسان به اين سو و آن سو مي گريزند. لوپه از صحنه مي گريزد. کشيش ها به سوي موسکا مي دوند و مي کوشند اسلحه او را بگيرند. وينسنت از پله ها پايين مي آيد و موسکا را در همان حال که کشيش ها او را گرفته اند، با شليک گلوله اي از پا درمي آورد. همه يا گريخته اند يا روي زمين خوابيده اند. تنها مايکل و مري ايستاده اند. وقتي هياهو فروکش مي کند، مايکل متوجه مي شود گلوله اي به سينه مري خورده است. لباس مري آغشته به خون است. همه ساکت شده اند. مري نگاهي به سينه خود مي اندازد و زانو مي زند.
مري: بابا؟
مري روي زمين مي افتد. مايکل بالاي سر او مي رود. بعد از چند لحظه سکوت، کي فرياد مي کشد.
مايکل(در حالي که نوميدانه به مري دست مي زند): اوه. خدا.
کي(جيغ زنان): نه!
آنتوني که خودش گريه مي کند، کي را عقب مي کشد.
وينسنت(فرياد مي کشد): نه، مري.
يک نفر فرياد مي کشد: «شايد هنوز نمرده باشه».
مايکل(در حالي که مري را بغل کرده): اوه. خدا. اوه خدا. (فريادزنان)نه! خدا، نه... خواهش مي کنم.
اندرو هيگن دعا مي کند. کاني گريه مي کند. فرياد کي قطع نمي شود. مايکل که ديگر نااميد شده، خود را کنار مي کشد. آرماند اسلحه اي را به سرعت برمي دارد و داخل جيبش مي گذارد. کي، مري را در آغوش مي گيرد. مايکل صورتش را بين دست ها مي گيرد. آنتوني، گريه کنان، مادرش را از مري جدا مي کند. در همان حال که هريسن دستش را روي شانه هاي او مي گذارد، مايکل سرش را عقب مي کشد و فريادي سر مي دهد که ابتدا به گوش تماشاگر نمي رسد. دهان او کاملاً باز است. با اين که همه سوگوار هستند، از دردي که او مي کشد حيرت مي کنند. نماهايي از وينست، کاني، کي و خود مايکل که اين بار فرياد بلند او را مي شنويم. فريادي که بالاخره خاموش مي شود. کاني، گريه کنان، شال خود را روي گردن مي اندازد. نمايي دور از ورودي سالن و پليس ها که از راه مي رسند.
ديزالو به: فلاش بک هايي از رقص مايکل با سه زن در زندگي خود که هرسه را از دست داد؛ ابتدا تصويري از رقص مايکل و مري در مهماني ابتداي فيلم، بعد تصويري از رقص مايکل و آپولونيا در روز عروسي در فيلم پدر خوانده و بعد تصويري از رقص مايکل و کي در جشن مهماني اولين آيين عشاء رباني آنتوني در پدر خوانده 2.
ديزالو به:
حياط خانه ويلايي دون تومازينو
مايکل روي صندلي نشسته است. سال ها گذشته و اکنون او بسيار پير شده است. مايکل عينکش را به چشم مي زند. در نمايي دور و در سمت چپ کادر او را مي بينيم که روي صندلي نشسته است. سگي دور و بر مايکل پرسه مي زند. پرتقالي که دست مايکل است به زمين مي افتد که نشان مي دهد او مرده است. بدن مايکل ابتدا به گوشه اي خم مي شود. و بعد از روي صندلي به زمين مي افتد.
تصوير سياه مي شود.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.