فيلم سازان محبوب ما

- امير قادري در يك شماره مخصوص « دنياي تصوير» به فيلم سازهايي پرداخته كه زندگي و يا در حقيقت دنياي آن ها را ساخته اند. كلي فيلم ساز از آيزنشتاين و كيشلوفسكي تا آلمودووار و تاركوفسكي ... بگذريم كه هيچ كدام اين ها زندگي و دنياي ما را نساخته اند، ولي كار قشنگي بود و اين كارش وادارم كرد كه موجز و مختصر بگوييم چه فيلم سازهايي دنياي ما را ساخته اند.
يکشنبه، 21 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلم سازان محبوب ما

فيلم سازان محبوب ما
فيلم سازان محبوب ما


 

نويسنده: پرويز نوري




 
... و اين ها كه دنياي ما را ساختند
- امير قادري در يك شماره مخصوص « دنياي تصوير» به فيلم سازهايي پرداخته كه زندگي و يا در حقيقت دنياي آن ها را ساخته اند. كلي فيلم ساز از آيزنشتاين و كيشلوفسكي تا آلمودووار و تاركوفسكي ... بگذريم كه هيچ كدام اين ها زندگي و دنياي ما را نساخته اند، ولي كار قشنگي بود و اين كارش وادارم كرد كه موجز و مختصر بگوييم چه فيلم سازهايي دنياي ما را ساخته اند.
- آلفرد هيچكاك: اول ها كه خيلي جوان بوديم او را استاد دلهره و هيجان مي دانستيم( آن موقع هنوز« تعليق» نمي گفتيم.) نخستين مطلبي كه از من چاپ شد در مجله « پيك سينما»ي سال 1333« هنرمندان پشت دوربين: هيچكاك» بود و بعد هم فيلم زندگي دوزخي( متولد ماه جدي و نه زير برج جدي) شديداً مرا ترساند و هرچند از فيلم بعدي دامن خونين( وحشت صحنه) خوشم نيامد ولي بيگانگان در قطار و اعتراف به گناه( اعتراف مي كنم) مبهوتم كرد. با شاهكارهايش او را جدي گرفتيم پيش از آن كه رابين وود بگويد با سرگيجه بغض گلويم را فشرد و بعد از پرندگان گريستم. هيچكاك يعني خود سينما. و درباره فلسفه و افكارش همه چيز را گفته اند.
- ديويد لين: اديب سينما بود. با يتيم( اليور تويست) و آرزوهاي بزرگ روح تاريك و خوفناك فضايي را آفريد كه ديكنز در رمان هايش توصيف كرده بود. اما لين برايم با تابستان در ونيز( ايام تابستان) به مثابه شاعر تصاوير شناخته شد؛ با عشق زني به يك جوانك ايتاليايي كه هم چون فرو رفتن تدريجي آب در كانال هاي ونيز، ناپايدار بود. با لارنس عربستان برايم كشف تازه اي بود و سرانجام با دكتر ژيواگو بود كه به راز هنر و خردمندي اش در ترسيم احساس عشقي اثيري پي بردم. دختر رايان را به ياد آوريد. لين در تلفيق نماهاي دور از افق هاي گم شده، با رابطه هاي روحي آدم هايي كه تلخ و اندوهگين به جا مانده اند، كم نظير است.
- آنتوني مان: به جهت سبك وسترن هايش، قوي و داراي عمقي غيرقابل توصيف و در عين حال، پيچيده است. مردي از لارامي و مهميز برهنه و به خصوص مردي از غرب قدرت و صلابت او را در بهره گيري از صخره ها و كوهستان ها و زمين هاي لخت، به مفهوم گوشه اي از احوال و روحيه شخصيت هايش، نشان مي دهند. مان با قرار دادن بازيگران خويش در اين فضاها، جذبه روحي اي را تجسم مي بخشد كه سرشار از معاني و مفاهيم دروني است. و در تاريخي هايش( ال سيد و سقوط امپراتوري رم) مانند هر شاعر و هنرمندي مي خواهد انعكاس هنر را از طريق طبيعت- طبيعتي هم زيبا و هم خشن- به نمايش گذارد.
- جان فورد: آشنايي با او با فيلم موگامبو بود( كلارك گيبل، اوا گاردنر و گريس كلي) كه چيزي به من نداد .بعد با مرد آرام و در جست و جوي خواهر( جويندگان) بود كه رواني و روشني زبان سينمايي اش را يافتم. وسترن هاي فورد لبريز از وسعت تخيل، استواري و استحكام تصويري و حماسه هايي از عشق هاي رفته بر باد، از رؤياهاي گم شده و نغمه هايي از غم و اندوه ابدي بشر است( مثل كلمنتاين عزيز من يا چه كسي ليبرتي والانس را كشت؟) و قدرتمند در زمينه هاي ديگر: تاريخي( لينكلن جوان)، اجتماعي(خوشه هاي خشم) و جنگي( آن ها فناناپذير بودند).
- وينسنت مينلي: موزيكال روشنفكرانه دل نشين يك آمريكايي در پاريس غافل گيرم كرد. در حالي كه نمي دانستم كارگردانش چه كسي است. بعد كه فيلم زيباي گم نامي مثل واگن نمايشات را ديدم گشتم و بالاخره فهميدم كارگردان هر دو فيلم مينلي است. تأثيرش بجز موزيكال هايي فريبنده چون بريگادون و ژي ژي، در فيلم هاي جدي اش بود. در چند تا كه عميق و فكورانه بود مانند بدها و زيباها و بعضي ها دوان دوان آمدند، يا شاهكارش چهار سوار آپوكاليپس. آثاري به ظرافت مينياتور و با نورپردازي به لطافت رنگين كمان.
- ساموئل فولر: فقط با يك فيلم عشق زندگي ما شد: جيب بر خيابان جنوب. يك دلهره اي جاسوسي سياه وسفيد براق كه نشانه سينماي فولر بود.سينمايي غريزي، اغراق آميز و آتشين. فيلم براي او هميشه حكم ميدان جنگ را داشته است. آميخته اي از عشق، نفرت، حركت و مرگ، و در نهايت احساس. تصويرهاي فولر مملو از خشونت و شور و حسي غريب است. فيلم هاي بعدي اش مانند كيمونوي سرخ، خانه خيزران و يا كريدور شوك بيش از آن كه خشونت آميز باشند، شاعرانه و احساس برانگيزند.
- هاوارد هاكس: در من با دو تا از وسترن هايش اثر عميقي باقي گذارد: رود سرخ و ريو براوو كه به خوبي قابل قياس با كلاسيك هاي فورد بود. اما برخلاف هيچكاك كه با يك ژانر معين شناخته شد، او در انواع ژانرها فيلم ساخت. گنگستري اش، صورت زخمي، را بعدها ديدم و خب، تأثير زمان خود را نداشت. تاريخي اش سرزمين فراعنه و موزيكالش آقايان موطلايي ها را ترجيح مي دهند هاكسي نبود ولي دلهره هايي چون خواب بزرگ يا داشتن و نداشتن سوي ديگرش را نمايان كرد؛ با ذهنيتي از بودن يا نبودن در كنار فاكنر.
- نيكلاس ري: گفته اند كه سينما يعني او. شايد وسترن جاني گيتار با آن تم انتقام و سبك بزرگ تر از زندگي و درام فرويدي اش، بتواند واقعيت را بهتر آشكار سازد. همين جاني گيتار بود كه ما را فريفته اش كرد. قبل ترها يك درام نوجوانانه، گمراه( ضربه به هر دري)، با جان درك را از او ديده بودم و بسيار گيرا بود. بعد هم در يك مكان تنها و بر زمين خطرناك كه نوآرهايي به شدت مؤثر بودند و همين طور سياه و سفيد جنگي پيروزي تلخ و جيمز دين شورش بي دليل كه نمي شود از ياد برد.
- رائول والش: مي گفتند از اولين فيلم سازهايي بود كه عليه سيستم استوديويي به پا خاست و فيلم هايش را در فضاي باز بيرون ساخت. وسترن هايش در دهه 50 درخشان است. اما فيلمي كه مرا شيفته اش كرد يك نوآر بود به اسم در اوج قدرت(‌حرارت سفيد) با يك جيمز كاگني محشر. و بعد وسترن شكيل مردان رشيد و رويارويي پر جذبه كلارك گيبل و رابرت رايان. فيلم ديگرش صخره مرگ( سرزمين كلرادو)، وسترني سياه و سفيد و به شدت اثرگذار با جوئل مك كري و ويرجينيا مايو به نقش دو فراري تحت تعقيب... صحنه پاياني و مرگ آن دو در كوهستان هنوز در ذهنم است. بعدترها هم وسترن روان شناسانه اش ترغيب شده با رابرت ميچم، تلخ و خشن و تاريك بود.
- جرج استيونس: به گمانم يكي از بزرگ ترين هاست در ترسيم سبك خالص تصويري و همين طور شخصيت پردازي ها، و مكاني در آفتاب او سرآمد همه آثار با تم اجتماعي است. قصه تاريك فساد و تباهي، هم در طبقه اشراف و هم فقرا( با بازي هايي شگرف از مونتگمري كليفت، اليزابت تيلر و شلي وينترز) و بعد هم دو فيلم ماندگار ديگرش، وسترن شين با آلن لد و حماسي غول با آخرين جيمز دين توانا. اندرو ساريس گفته است:« جرج استيونس كارگردان كوچكي بود با فضيلتي بزرگ اما پس از مكاني در آفتاب كارگردان بزرگي شد با فضيلتي بزرگ تر».
- فرد زينه مان: يادم مي آيد ماجراي نيمروز را يك روز صبح در سينما ركس ديدم و فيلم اندكي از ساعت 10 گذشته بود شروع شد و درست سر ظهر اوج هيجان و پايان داستان تمام شد... زينه مان فيلم ساز فهيم و متبحري بود و بيش تر كارهايش از همان اولين ها( جست و جو و مردان) برايم پر ارزش اند تا شاهكار او از اين جا تا ابديت كه دنيايي از آرزو و عشق و رنج در جنگ بود و آهنگ دردناكي كه مونتي كليفت در سوك رفيقش فرانك سيناترا با چشمان اشك آلود نواخت.
- بيلي وايلدر: از حرف هاي خودش است كه گفته:« من ده فرمان دارم. نه تايش اين است كه نبايد گذاشت تماشاگر خسته و كسل شود. و فرمان دهم اين است كه بايد تدوين آخر را خوب و درست انجام داد». وايلدر در كمدي هايش با آن لحن طنزآلود فوق العاده است( مثل سابرينا، عشق در بعدازظهر) و در آثار جدي اش محكم و استوار(مانند غرامت مضاعف و سانست بولوار).
 
- سسيل ب. دميل: از وقتي سامسون و دليله را ديدم- در ده دوازده سالگي- برايم آشنا شد و بعدها كه خواندم او را بزرگ ترين نمايشگر هاليوود مي شناسند، فهميدم بيهوده نبود آن قدر سامسون را تماشايي و باشكوه و هيجان آور از كار در آورده بود. مي گفتند دميل هميشه مي توانست عامه را فريب دهد و خودش هم هميشه اين را مي دانست. تنها سامسون كافي بود كه دوران نوجواني ما را بسازد.
- روبن ماموليان: صحبت بود آن وقت ها كه هر فيلم ماموليان، يك موزيكال است( هرچند خون و شن يكي از جدي ترين و زيباترين فيلم هايش بود). با اين حال، جوراب ابريشمي با فرد آستر و سيد چريس- كه بازسازي موزيكال نينوچكاي لوبيچ بود- ما را در هم پيچاند و دانستيم چه فيلم ساز دانايي را تاكنون نشناخته بوديم. در سال هاي بعد ملكه كريستيناي او را با گرتا گاربو ديديم كه فوق العاده بود و با توجه به آن دريغ از اين كه نتوانست آخرين فيلمش كلئوپاترا را بسازد.
- رابرت زيودماك: از آن فيلم سازهايي بود كه در يك سو درام هايي جدي و عميق چون گناهكار بزرگ و فرياد شهر و نوآرهايي محكم مانند قاتلان و نارو داشت، و در سويي ديگر فانتزي شيرين و دل چسبي مثل دزد سرخ پوش. اين فيلم آخري يكي از زنده ترين و جذاب ترين قصه هاي افسانه اي را با برت لنكستر و نيك كراوات و اوا بارتوك بر عرشه كشتي در فضاي بي كران درياها بازگو مي كرد و شيريني اش هم چنان و طي ساليان با ما است.
- كينگ ويدور: استاد در تكنيك و خلق آتمسفر و روح محيط هاي پر آشوب و خشونت وار بود. با جدال در آفتاب به زمينه وسترن رنگ تازه اي زد. فيلم او سرشار از روابطي خشن ميان يك زن دورگه(جنيفر جونز) و عشق با دو برادر( گريگوري پك و جوزف كاتن) بود. به دنبال آن سياه و سفيد هراسناك جدال در مرداب( روبي جنتري) مرا شگفت زده كرد. دو فيلم ديگر ويدور، عشقي سرچشمه و وسترن مرد بي ستاره پرمايه بودند.
- رابرت راسن: او جزو دار و دسته « ليست سياه» هاليوود بود. فيلم هايش اغلب تم سياسي داشت( مثل جسم و روح و يا همه مردان شاه) اما با درام عاطفي اش گاو باز شجاع نوع و نگاه تازه اي به مسابقه هاي گاوبازي مكزيك داشت و با بيلياردباز و تيپ پل نيومن، خود را ابدي ساخت. فيلم تاريخي اش اسكندر بزرگ را هم مي پسندم كه به مراتب بر فيلم سطحي اليور استون ترجيح دارد. آخرين فيلم راسن، درام روان شناسانه ليليت بود و كاملاً اثر گذارد.
- جاشوآ لوگان: مگر مي توانم پيك نيك را فراموش كنم؟ فيلمي كه يك عمر با من است. فقط به صحنه آخر مي انديشم و لحظه اي كه ويليام هولدن دست كيم نوواك را گرفته و در حال ترك او، مي گويد:« دوستم داري، دوستم داري...» و در پس زمينه قطاري در حركت است كه مي خواهد هولدن را با خود ببرد... لوگان به قول آن منتقد « با پيك نيك و ايستگاه اتوبوس نشان داد مردي كه از تئاتر آمده تا چه حد طبيعت سينما را مي شناسد».
- داگلاس سيرك: با آخرين ساخته اين فيلم ساز، تقليد زندگي، ملودرام معنا و مفهوم پيدا كرد كه به قول فاسبيندر « فيلم جنون آميزي درباره زندگي و درباره مرگ و درباره آمريكاست». اين يكي از فيلم هاي محبوبم است در كنارش ملودرام هايي درخشان ديگرش وسوسه باشكوه و نوشته بر باد. سيرك هميشه گفته بود:« احساس مي كنم به خاطر دلايل دراماتيك نياز هست كه خشونت را از طريق رنگ ها منتقل سازم». فيلم جنگي او وقتي براي عشق ورزيدن، و وقتي براي مردن شاعرانه و زيبا بود.
- هنري كينگ: آخرين فيلمش خورشيد هم چنان مي دمد را تازگي ها ديدم. هنوز هم معقول، روان و جذاب بود. دو فيلم حادثه اي او با تيرون پاور- قوي سياه و كاپيتان كاستيل- رؤياهايم بودند( بعدها شنيدم با تأسف كاپيتان كاستيل شكست خورده بود). وسترن تيرانداز( ششلول بند) با گريگوري پك آخرين سياه و سفيد كينگ بود و فيلمي اصيل و به يادماندني... عاشقانه هاي برف هاي كليمانجارو و تپه وداع( عشق چيز باشكوهي است) كهنه نشدني اند.
- رابرت آلدريچ: ورا كروز و رويارويي گري كوپر و برت لنكستر با آن مايه درهم پيچيده از خيانت و دوز و كلك و اتفاق هاي خشونت بار، مرا شيفته آلدريچ كرد. قبل تر هم آپاچي را از او ديده بودم كه با نگاه سمپاتيك به سرخ پوستان- و بازي هايي زيبا از لنكستر و جين پيترز- بسيار تأثيرگذار بود. پالين كيل درباره اش گفته بود:« آلدريچ كارگرداني به شدت بي رحم است. او فيلم هايش را به سبك خشني مي سازد اما وقتي مي كوشد به لطافت رو كند، كثيف جلوه مي كند». نوآري قوي چون بوسه مرگ بار يا حادثه اي گيرا مثل دوازده مرد خبيث نشان از تسلط آلدريچ در ساخت هر نوع فيلم دارد.
- دان سيگل: به خاطر دلهره هاي سياه و سفيد خوش تكنيكش ( سرقت بزرگ و جنايت در خيابان ها) ستايش برانگيز است. اما به خاطر بازسازي قاتلان زيودماك به گونه اي مدرن با لي ماروين تحسينش مي كنم، و بعد البته مديگان و كوگان و سپس بهترين آن ها هري كثيف با كلينت ايستوود در نقش پليسي انتقام جو و بي ترحم كه خلاف قانون عمل مي كرد... سيگل را با فريب خوردگان كه درامي يگانه بود، در اوج پختگي و تسلط ديدم.
- استنلي كوبريك: با سبك يگانه و آن نوآرهاي كوچك و سياهش( بوسه قاتل و كشتن) و بعدها با فيلم ضدجنگ جاده هاي افتخار و شخصيت يك قهرمان در رنج( كرك داگلاس) ما را متوجه استعداد خارق العاده اش كرد. با اسپارتاكوس كه شايد بشود آن را يكي از بهترين ها در زمينه حماسي/ تاريخي سينما دانست تسلط بر كارگرداني را به ثبوت رساند. ديگر فيلم هايش غلاف تمام فلزي و 2001، يك اديسه فضايي يا بري ليندون بسيار از زمان خود پيش بود. فيلم آخرش چشمان باز بسته عصاره سينماي كوبريك است.
- سام پكين پا: شاعر خشونت بود. پكين پا نمايشگر هم اسطوره و هم واقعيت غرب آمريكا بود. فيلم هايش مجموعه اي از رفاقت، شرف، استقلال و جسارت بود( به قول خودش«دل بسته مطرودين»). اولين نقد بر فيلم تيراندازان بعدازظهر را در دهه 40 در شماره هفتم مجله « فيلم و زندگي» نوشتم و گفتم فيلم ساز خوش آتيه اي به ظهور رسيده است. اين گروه خشن مهر او بر سينماي خشونت بود. هنوز هم سر آلفردو گارسيا را برايم بياور، با آن فضاي مرگ بار و سياه را هر وقت به ياد مي آورم، قلبم مي گيرد.
منبع:نشريه فيلم-ويژه پاييز،‌ شماره 434.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.