ميراث رابرت فلاهرتي

سينما هنري است مجاور رمان و تئاتر. وقتي مقابل اكراني مي نشينيم و به تصاويري متحرك از يك حكايت نگاه مي كنيم، آن گونه كه بايد متوجه كار كامرا، كه با يك خطاي رايج «دوربين» مي ناميمش، نمي شويم. چرا كه موضوع فيلم بيننده را در «حكايت» خود فرو مي برد تا آن جا كه او مي پندارد در برابر تئاتري نشسته كه فقط آدم هايش دوبعدي اند... اما وقتي «دوربين» يا همين كامرا، در كره ماه رو به روي
يکشنبه، 21 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ميراث رابرت فلاهرتي

 ميراث رابرت فلاهرتي
ميراث رابرت فلاهرتي


 

نويسنده: اميرهوشنگ كاوسي




 
وقتي كه نوبت سخن گفتن با كامِرا مي شود!

سينما هنري است مجاور رمان و تئاتر. وقتي مقابل اكراني مي نشينيم و به تصاويري متحرك از يك حكايت نگاه مي كنيم، آن گونه كه بايد متوجه كار كامرا، كه با يك خطاي رايج «دوربين» مي ناميمش، نمي شويم. چرا كه موضوع فيلم بيننده را در «حكايت» خود فرو مي برد تا آن جا كه او مي پندارد در برابر تئاتري نشسته كه فقط آدم هايش دوبعدي اند... اما وقتي «دوربين» يا همين كامرا، در كره ماه رو به روي دورنماي كره زمين فيلم مي گيرد و مي بينيم، خود را در موضوع فيلم چنان چه «حكايت» باشد « گم» نمي كنيم و «بيدار» مي مانيم و حضور كامرا را احساس مي كنيم. يا وقتي كاپيتان تيو كوستو(1) با دستگاه «عمق پيما»يش كه «كاليپسو» ناميدش، به اعماق دريا فرو مي رود، و در عمق هزار متر به حبابي بزرگ از هوا برمي خورد كه هزاران سال است زير يك سقف از سنگ كوه هاي دريايي مانده و مانع نفوذ آب به اين بخش شده است؛ يعني يك بخش بزرگ از زمين خشك در عمق هزار متر آب، كه سه سويش را «ديواري» از آب گرفته، با تعجب متوجه موقعيت، و كامرا مي شويم... كاليپسو كه داراي نورافكن هاي قوي است به «خشكي» پهلو مي گيرد، و كاپتين كوستو و دستيارش لويي مال و فيلم بردارش ادمون سشان با كامرا و اثاثه ي ديگرشان به اين خشكي پياده مي شوند و فيلم مي گيرند: دنياي سكوت(1955) برنده نخل طلاي كن در همين سال.(در گذشته، در «سينما سانترال» تهران زمان، دوستداران سينما با هيجاني آميخته به دلهره فيلم را ديده اند)
 

از فراز آسمان ها و عمق درياها به روي زمين باز مي آييم و در گوشه و كنار كره ي خاكي مان، اين بار، كامرا تصاويري از درام طبيعت و حوادث و زندگي اقوام و غيره را براي مان سوغات مي آورد... با ايقان مي گويم- چنان چه بارها گفته ام- وظيفه سينما را در اين جهت بايد جست و جو كرد... ساختن فيلم هاي داستان گو، «فيكشن»، حتي شاهكارهاي جاودان، به قولي:«دروغ هايي هستند ديدني و پذيرفتني و گاه مورد ستايش»، اما جهتي هستند «فرع» براي «اصل»؛ يعني آن چه كه «سينما» مي ناميمش...
صبح شنبه 28 دسامبر 1895، نخستين جلسه ي دعوتي، پس از تماشاي عكس هاي متحرك روي اكران، مدير « تياتر شعبده بازي روبر اودن»:ژرژ ملييس، خواستار خريد يكي از اين دستگاه هاي «سينماتوگراف» شد. آنتوان لوميير پاسخ داد:« اين دستگاهي است كه پسران من ساخته اند براي عكس برداري از زندگي حين جريانش» و افزود:«دوست عزيز، اين دستگاه به كار شما نمي خورد، پول تان را بيهوده مصرف نكنيد!»...
«عكس برداري از زندگي حين جريانش». به راستي كه آقاي آنتوان لوميير از آغاز، با اين اشاره، دانسته يا ندانسته، وظيفه سينما را كه بعدها در اين زمينه چنان بارور شد؛ تعيين مي كرد...(البته ژرژ ملييس نوميد نشد، و دستگاهي را كه خواهانش بود، و چنان كه مي دانيم، تهيه كرد و به كار پرداخت كه اكنون مورد بحث ما نيست).
نخستين كارهاي لومييرها مستنداتي بودند كوچك و آزمايشي: ورود ترن به ايستگاه، خروج كارمندان و كارگردان از كارخانه ها(مون پلزير) در شهر ليون، ديواري را كه خراب مي كنند، خروج قايق از بندر، صبحانه ي كودك و غيره كه موضوع هايي بودند در جريان روز، و نه بازي و نه بازسازي شده...
باري، ضمن اين كه سينما به همت ملييس راه نمايشي اش را يافت و طي مي كرد، ساختن مستند هم راه خود را با موفقيت مي پيمود؛ و انگليسي ها پيشاپيش: فيلم هاي برداشته از « جنگ هاي ترانسوال» در 1900، در جنوب آفريقا و غيره...(در حال حاضر كارهاي مستندسازي فرانسويان و ديگران موردنظرمان نيستند)...
از نخستين مستندهاي توجه انگيز كه توسط انگليسي ها ساخته شد، سفر هيأت اعزامي كاپيتان رابرت اسكات است به قطب جنوب، كه بد نيست به اختصار چگونگي اش را بدانيم. اين سفر با پايان تراژيكش چنين آغاز شد: 15 ژوئن 1910 هيأتي انگليسي به رياست كاپيتان اسكات با لوازم ضرور و غذاي كافي و غيره در عرشه ي كشتي «تررا نووا» براي مدت سه سال عازم قطب جنوب مي شوند. اسكات صاحب تجربه ي كافي است، چون كه، پيش تر، از 1901 تا 1904 به قطب جنوب سفر كرده بود. اما قصد اصلي اين سفر چنين بود: كه به ميان مدار قطب( نقطه ي صفر) رسند و پرچم انگليس را در محل برافرازند(2)... سال 1912 هواي قطب جنوب بسيار سرد، بيش تر از منهاي 50 درجه ي سانتي گراد، با بادها و بوران هاي شديد قطبي همراه بود و اسكات و همراهان، دور از محل اردو( 120 كيلومتر) از سرماي بسيار شديد جان سپردند... فيلم بردار هيأت، هنري جرج پانتينگ كه با تحمل شرايط سخت كه كار با كامراي دستك چرخان را مشكل مي ساخت، توانست مقداري طولاني نگاتيو را در آغاز 1913 به لندن آورد و به چاپ رساند كه ميان مستندات آورده شده از قطب جنوب با عنوان سكوت جاودان، به راستي يك حماسه است... در جنگ جهاني 1918-1914 كه انگلستان وارد در معركه بود، اين فيلم را در اردوي سربازان نمايش مي دادند تا شهامت آن ها را تهييج كرده باشند... در اين شرايط سخت، « شخصيت» اصلي در ساخت اين حماسه كامرا بود. اين نوع مستندهاي فيلمي است كه مي نماياند چه گونه مردان كاوش گر دانش قوم شناسي يا اقليم شناسي، در شرايطي صعب، با «سلاح» كامراي شان با طبيعت، در اكثر اوقات خصم، به يك «نبرد» برخاسته و مغز و نبوغ شان را با كار كامرا پيوند داده اند...

رابرت جي.فلاهرتي
 

قطب جنوب و سكوت جاودان آن را رها مي كنيم و به سوي حدود قطب شمال مي رويم تا با شخصيت ممتازي آشنا شويم: رابرت جي.فلاهرتي. آمريكايي ايرلندي تبار (1951-1884): شصت و هفت سال زندگي پربار، شاعر شيريني و تلخي طبيعت. او كه بي شبهه يكي از بزرگ ترين مردان سينما به گونه مطلق است، و به قول سادول «ژان ژك روسوي سينما»؛ آغاز كارش را در شمال دور كانادا، سال ها به كاوش گري و تلاش در جست و جوي معادن فلز، و نيز، تله گذاري به قصد صيد حيوانات با پوست گران بها گذراند. او خود فيلمي را از تلاش هايش گرفت كه در يك سانحه ي حريق سوخت و از ميان رفت...
يك روز(1920) كه فلاهرتي در دفترش در نيويورك نشسته و در انديشه ايجاد طرح كارهاي تازه اي براي خود است، تلفن زنگ مي زند و شخصي خواهان ديدار از او مي شود... اين شخص ژان رويون صاحب شركت فرانسوي «برادران رويون» است كه كارش تهيه و فروش پوست هاي گران قيمت است. ژان رويون به فلاهرتي كه نامش را در اشتغال به اين نوع كارها شنيده، پيشنهاد مي دهد كه با هزينه ي آزاد و باز مؤسسه ي او، فلاهرتي فيلمي درباره ي «آركتيك» (شمال دور) بسازد، آن گونه كه خود فيلم ساز تشخيص و تعيين موضوعش را مي دهد به قصد تبليغ كالاي كمپاني پاريسي پوست فروشي... فلاهرتي كه هرگز فيلمي براي سينما نساخته بود، با شادي انديشيد كه زندگي سخت در دامنه ي وسيع شمال دور، عواملي است كه ساختن فيلمي پرهزينه، آن گونه كه دلخواه اوست برايش فراهم آمده است. در ضمن، پيش بيني كرد كه ساختن چنين فيلمي سفارشي در يك طبيعت خصم، صبر و تحمل زيادي را مي طلبد. براي او سازمان دادن يك هيأت اعزامي بيهوده و پرهزينه ضرور نمي نمود. فلاهرتي مي انديشيد كه اين بار ديدار عده اي اسكيمو و رفع كنجكاوي ساده و معمول روي زندگي آنان مطرح نخواهد بود؛ بايد اقامت يك ساله اي را پيش بيني كرد، چون كه براي اجراي چنين طرحي هواي فصل را هم بايد در نظر داشت. يك سوژه؟ يك سناريو؟ نه! پس موضوع فيلم بر پايه ي جريان حوادث روزانه با بداهت تدوين خواهد شد... فلاهرتي در ماه مه 1920 بدون داشتن ايده اي پيشين درباره ي سوژه ي فيلم آينده اش، نيويورك را به قصد شمال دور كانادا ترك گفت. لوازم سفرش عبارت مي شد از مقدار زيادي مواد و اسباب ضرور، به ويژه، متراژ زياد فيلم نگاتيو و پوزيتيو. براي استقرار هم« دژ هاريسون» را كه قرارگاهي بود در حاشيه ي خليج هودسن برگزيد؛ چون كه در اطراف محل، چند قبيله ي اسكيمو زندگي مي كردند، و يك كشتي دودكل چند ماه يك بار ضروريات زندگي را براي شان مي آورد...
فلاهرتي ماه اوت همراه دستياري با نام تي يري مالت به « دژ هاريسون» رسيدند...

نانوك، مرد شمال
 

دو مرد با حساب يك اقامت طولاني در محل استقرارشان، كلبه اي چوبي كه در داخل آن اتاقكي هم ساخته مي شد، براي اقامت شان ساختند. و اتاقك براي ظهور نگاتيو و چاپ پوزيتيو پيش بيني مي شد، چرا كه فلاهرتي مي خواست نتيجه ي كارش را در محل آزمايش كند. براي اين منظور داروهاي لازم ظهور و ثبوت، فيلم و يك دستگاه كوچك چاپ و يك دستگاه كوچك نمايش با مخزن ايجاد روشنايي سفري را هم با خود آورده بود. روي هم رفته، با پيش بيني هاي طولاني و دقيق چيزي ضرور را، دو نفر، براي كارشان كم نداشتند؛ زيرا كار در شرايطي مشكل بايست انجام مي يافت... كار ديگر، انتخاب دقيق بازيگراني ميان اين گروه اسكيمو بود. وظيفه ي اول فلاهرتي چنين بود كه بايد به بوميان بفهماند كه از آنان چه انتظاري دارد. اين بار دستگاه كوچك نمايش فيلم به كارش خورد. جلسه اي را فلاهرتي در « دژ هاريسون» تشكيل داد، و قبيله ي بوميان را دعوت كرد تا يك رديف فيلم را كه از محل گرفته، و آماده نمايش بود، ببينند. تجربه انجام يافت، و اسكيموها دانستند كه انتظار اين مرد از آنان چيست. و فلاهرتي توانست ميان آنان، نانوك و زنش نيلا و خواهر نيلا و بچه هاي نانوك را به عنوان سيماهاي فيلمش برگزيند... پيش از پايان ماه اوت كار شروع شد. فيلم ساز كه خود، فيلم بردار اثرش بود، صحنه هايي را در اطراف دژ فيلم برداري كرد: صيد مورس(3)، شكار خرس و غيره...
سپتامبر 1920 نخستين سفر آغاز شد. فيلم برداري از رودخانه و صيد ماهي سومون، شكار روباه سفيد انجام شده بود. فلاهرتي و بازيگرانش عازم شمال دور، تا 120 كيلومتري دژ شدند، تا وسط دريا، در جزيره اي سنگي در شمال غربي جزاير اوتاوآ مستقر شوند. طوفاني شديد شش هفته از كار بازشان داشت. با وجود غذاي لازم كه فلاهرتي به همراه داشت، نانوك بيچاره از خوردن گوشت خام، كه غذاي معمول اسكيموها است محروم ماند، و مجبور شد يك گرسنگي موقت را متحمل شود. نخستين مشكلي كه گروه با آن رو به رو گشت، كه نمي توان آن را در جزيياتش بيان داشت، كار يازده ماهه ي مورد انجام دو مرد سفيدپوست است كه دور از هر گونه وسيله آسايش انجام يافت؛ و محروميت از شرايط نرمال انجام كار. با وجود اين، آن ها توانستند هدف شان را همراه با اسكيموهاشان پيش برند: فيلم برداري از صحنه هاي در دام گيري فك سه ماه طول كشيد از مارس تا مه 1921؛ 3800 فوت فيلم صرف عكس برداري از يك اپيزود فيلم گرديد. مشروط به اين كه طوفان مانع نمي گرديد، كار در سرماي منهاي 55 درجه سانتي گراد انجام مي يافت. ممكن نبود ادامه ي فيلم برداري، و تعويض حلقه ي فيلم در مخزن كامرا آن گونه آسان باشد كه در يك استوديو. بعضي صحنه ها طبق شرايط هوا كوتاه برداشته مي شدند؛ مثل صحنه سگ هاي سورتمه كش در طوفان و بوران باد و برف، چرا كه در هرچند ثانيه لازم مي شد عدسي كامرا با وجود پوشيده بودنش، از بخارگرفتگي پاكيزه شود. و براي بعضي صحنه ها فلاهرتي مجبور مي شد چندين «برداشت» داشته باشد. مدت يك ماه دو مرد، در صد كيلومتري دژ چون قهرمانان، در پوشش ضخيم شان، زير پتو در يك «ايگلو»(كلبه ي ساخته از بلوك يخ) در يك سرماي داخلي حدود 50 درجه ي سانتي گراد توانستند به خواب روند- شرايطي كه براي يك اسكيمو عادي بود- و از گوشت خام براي مقاومت در برابر سرما تغذيه كردند...
در پاييز 1921 فلاهرتي و همراه با اثاثه ي فني شان و 18000 متر نگاتيو كه فيلم حيرت آور نانوك از آن ساخته شد به نيويورك بازگشتند... اين فيلم كه در ابتدا قرار بود يك نوار عكس متحرك تبليغي از شمال دور، با منظره هاي برفي و يخي و حيوانات با پوست گرانش باشد، ساختنش نمونه اي شد درخشان،‌ برخاسته از استعداد و نبوغ يك مرد در سينماي «اكزوتيك»(دوردست) اين فيلم در نوع مستند، راه شعر را گشود و با وجود سختي در ساخت، زيبايي نوستالژيك زندگي هاي بدوي و انزواي بخشي از انسان هاي همتاي مان در احساسات شان، نشان مان داده شد... نانوك اسكيمو، تنها يك انسان در ميان انسان ها نيست، نمونه اي ست از تمامي يك نژاد با منش ها و ويژگي هاي يك شهامت و خوش خلقي و ميهمان نوازي با وسايل ساده اي كه در اختيار دارد و با تمام توانش. جرأتش در برابر يك طبيعت خصم، در نهان، همراه است با يك خوش دلي و خوش بيني حاكي از رضايت و تسليم. زندگي نانوك نمونه اي ست با ستايش؛ چرا كه اين زندگي ابتدايي و آرام در برابر زندگي متمدنان معتاد به داشتن هر گونه وسايل رفاه كه نمي دانيم چگونه استفاده ي صحيح از آن بريم، از جهاتي، داراي برتري است...
اين مستند گيرا كه روان شناسي انسان هاي اسكيمو نيز از آن مي تراود، به راستي از اين شگفت زده مان مي كند كه يك زندگي چنين دورمانده از آن ما كه طبيعت با شرايط سخت قانونش آن را ديكته مي كند، و آدمياني با چهره هاي سوخته از تابش آفتاب بر برف، و باد و سرما و رزميدن با يك طبيعت لئيم در تهيه ي قوت لايموت روزانه، داراي همين احساسات و دل بستگي و هراس و اميدوار به آينده اند كه ما متمدنان شهرنشين آرميده زير يك ورقه ي نازك ورني كه تمدن مي ناميمش...
سينما با اين مستندها بارها هيجان مان را برانگيخته و متأثرمان ساخته است؛ سينمايي كه جانوراني را به ما نمايانده كه تا حد مرگ مي رزمند تا زنده بمانند، انواع درنده و خزنده و حشره و پرنده را نشان مان داده كه چه گونه در پي رزق روزانه شان سرگردان اند... اين ها هستند كه مأموريت راستين سينما را گواه اند... اسكيموي راضي به زندگي اش كه زير روپوش بومي اش در «ايگلو»ي ساخته از بلوك هاي يخ در 50 درجه ي سانتي گراد مي خفتد؛ زوزه ي سگاني كه زير بارش برف براي گرم كردن خود، چون نماي توپ درشتي از دور، به هم مي چسبند و مي خفتند تا فردا سورتمه اي را بكشند، اين ها همه و همه، نمونه هايي اند از تلاش جان فرساي تحميلي جهان شان...
فلاهرتي، كاوش گر سابق معادن فلز در شمال دور، كه در پي نماياندن تفاوت ها در زندگي انسان ها، در تقلاي روزانه شان در يك طبيعت نامساعد بود و اثري درخشان به وجود آورد، در پي نشان دادن آرامش همان انسان هاي طبيعي در يك طبيعت مساعد، توسط سينما است... او در مصاحبه اي در 12 مارس 1937 به پيير آندره، خبرنگار نشريه ي فرانسوي سينمايي«سينه فرانس» گفت:«علاقه و ذوق به اين حرفه را دريافته ام، تا آن جا كه بر تمام وجودم مستولي شده و اكنون براي يك سال عازم جزاير «ساموآ» در جنوب اقيانوس آرام هستم تا اين بار با بوميان «مائوري» آن سامان، كه بهشت روي زمين است، آشنا شوم...» و نتيجه اش مستند شاهكار ديگري شد با نام موآنا...

موآنا
 

موفقيت هنري و تجاري نانوك مرد شمال، سران پارامونت را بر آن داشت كه طرح ساختن مستندي را فلاهرتي، در اقيانوس پاسيفيك آماده سازد. به اين منظور سازنده ي فيلمي در زمهرير شمال دور، عازم بهشت خوش هواي جنوب دور: جزاير درياهاي جنوب شد...
مقصد سفر، جزاير ساموآ بود كه جزو مجمع الجزاير « سفينه بان» است كه عبارت اند از جزيره هاي ساوايي، اوپولا، توتوييا كه حاوي 35000 بومي( پولينزين(4) يا مائوري)و 500 اروپايي بودند...(آمار زمان). انديشه ي فلاهرتي در رسيدن به جزاير ساموآ فقط متوجه ساختن تابلوهايي فيلمي، حتي با دقت و وسواس، از زندگي در زمين هاي پراكنده ي اقيانوس آرام و مناظرش نبود، آمارگيري و جغرافياشناسي هم نبود، بلكه به عنوان يك شاعر؛ شاعر كنجكاو از زندگي انسان هاي ساكن دور از اقليم جغرافيايي او بود، همان طور كه در «نانوك» عمل كرد. اين بار، نيز بازيگرانش بوميان ساده بودند و تلاش روزمره شان...
موآنا(مرد جوان)، نامزدش(فاآنگاز) و پدر و مادرشان، با يك زندگي آسان و پرنشاط در يك منطقه ي استوايي؛ و كار روزانه، سرگرمي ها، سنت هاي ديرين آبا و اجدادي اين مائوري هاي اصيل جزاير پولينيزي... زير اين مدارات عرض جغرافيايي، گويي طبيعت نعمت را به اين مردم، و وجاهت را به ساكنان و مناظر و اقليم مساعدش به آساني بخشيده است. درخت ها بهترين و لذيذترين ميوه را در دسترس هر كه بخواهد بچيندش گذارده؛ درخت هاي جنگلي، پرندگان رنگارنگ، نهرهاي با آب پاك و زلال پرماهي و غيره... اين ها است كه در زندگي روزانه شان، طبيعت خلاف زندگي «نانوك» و هم قومانش سعادت مي بخشد تا زحمت ... موآنا همه ي اين راستي ها را همراه با شعر دارد... ژان دُرسن مفسر فرانسوي زمان درباره ي موآنا مي نويسد:«اين مستند صامت موفقيتي است سرشار از ستايش. به ياد آوريم اين اندام هاي تراشيده چون مجسمه هاي خوش تراش را كه زير درخت هاي موز و نارگيل ميان آب صاف روان و آبشارها، چون ماهي در شناي با جست و خيزاند؛ چه آثار پاك پرسعادت كه از اين تصاوير باصداقت نشان دهنده ي يك زندگي با تغزل در اين اقليم دور مي تراود!».
برداشت ريشه هاي تارو(5)، چيدن موز و نارگيل و دگر ميوه هاي استوايي، شكار گراز و صيد خرچنگ و لاك پشت دريايي، سوژه هايي شدند جالب براي فلاهرتي كه توانست تصوير همه را با شعر همراه سازد. رقص هاي مردم پولينيزي، صحنه ي تماشايي خال كوبي سنتي، ماساژ بدن با روغن نخل و غيره... افزون بر اين ها، جنبه هاي مستند بودن فيلم هم به گونه ي كامل مورد نظر فيلم ساز قرار مي گرفت.
موآنا كه در تابستان 1926 به نمايش گذاشته شد، قصيده اي را در زيبايي هاي اين مستند اِتنولوژيك از اقليم هاي دور، كه سازنده اش فلاهرتي شاعر بود نماياند...

سايه هاي سپيد
 

سال بعد فلاهرتي در تاهيتي بود و قصد داشت فيلمي در رديف موآنا، به زيبايي تابلوهاي پل گوگن(6)(افسوس بدون رنگ) به سفارش «مترو گلدوين مه ير» بسازد. سكانس هايي از فيلم برداشته شده بودند كه تهيه كنندگان هاليوودي از فيلم ساز خواستند تا فيلم، نه با مجموعه اي كلي از ايده هاي از پيش حساب نشده، يعني با متد «بديهه» ساخته شود، بلكه با دخالت و همكاري يك فيلم ساز حرفه اي ... نظرها و مكالمه ها و سليقه هايي رد و بدل شد، و با تسليم شدن فلاهرتي، قرار بر اين شد كه صحنه هاي « بازي» با آكتور حرفه اي توسط ويليام ستنلي وان دايك به عنوان فيلم ساز ساخته شوند، و سكانس هاي «بيروني» كه مقدار زيادي از آن ساخته شده است، برداشتنش توسط فلاهرتي ادامه يابد. بنابراين، فيلم مي شد بيش تر اثر وان دايك؛ گرچه پايه سناريو از فلاهرتي بود كه بعد ايده هايي از وان دايك به آن افزوده شدند. اين فيلم موفق كه سايه هاي سپيد ناميده شد، در حال حاضر، مورد بحث ما نيست و در موقعيت ديگري به آن خواهيم پرداخت...
 

تابو
 

فلاهرتي كه از انديشه ساختن فيلمي در تاهيتي غافل نشده بود، در انتظار موقعيتي نو كه تا پيش آيد، در محل مانده بود... در همين اوقات، فيلم ساز آلماني مقيم آمريكا كه از ساختن فيلمش سپيده دم(7)(1927) در هاليوود فارغ مي شد، پيشنهاد يك دوست را پذيرفت تا با كشتي تفريحي او سفري به درياهاي جنوب و «جزاير خوش بختي» انجام دهند. يك روز صبح، كشتي كوچك در كنار جزيره اي پهلو گرفت كه از دور هم چون سفينه اي به نظر مي رسيد پوشيده از گل. قايق حامل سرنشينان كشتي كه به دريا گذاشته مي شد به سوي جزيره كه بوميانش با حلقه هايي از گل(گيرلاند) بر سر و گردن و نيمه پوشش هايي از پارچه هاي رنگارنگ در ساحل، به استقبال ميهمان ايستاده بودند، پاروزنان به راه افتاد. بوميان با ميهمان نوازي شان، حلقه هاي گل به گردن ميهمانان انداختند و از ميوه هاي استوايي تقديم شان كردند. برجسته ترين اين مسافران كه گذشته پرباري از فيلم سازي را پشت سر مي داشت، كسي جز فيلم ساز آمريكايي آلماني تبار، فردريش ويلهلم پلومپه يعني(8) مورنائو نبود. فيلم ساز و همراهانش شش روز سرشار از نشاط را در جزيره ي «بورا بورا(9)» گذراندند. در بازگشت، در حالي كه كشتي از جزيره ي گلگون دور مي شد و مورنائو در عرشه سرگرم تماشاي منظره بود، به دوستش گفت:«اين جا است كه فيلم آتي ام را خواهم ساخت...»
دانسته نشده كه در مسافرت به اين مناطق مورنائو با فلاهرتي رو دررو آشنا شد يا در هاليوود كه همكاري با سازنده ي موآنا به مورنائو پيشنهاد شد؟... چند ماه بعد، يك كشتي باركش حاوي وسايل ضرور فيلم برداري و اشخاص لازم و نيز دستگاه توليد برق و غيره از هاليوود به سوي درياهاي جنوب منطقه اقيانوس آرام به راه افتاد... دو مرد كه هر يك، كار پيشين ديگري را مي ستود، تصميم گرفتند تا براي مردم هيجان زده متمدن هم نوع خود، تصاوير زندگي دست نخورده اين آخرين زيبايي هاي يك جهان دور را به ارمغان برند...
هر دو فيلم ساز، مانند بوميان خيلي ساده در كلبه هايي مستقر شدند. با غروب خورشيد در آب هاي دريا، خفتند و از ميوه ها و ماهي تغذيه كردند. و قرار بر اين شد: همان گونه كه فلاهرتي در موآنا تجربه كرد، مورنائو نيز از بوميان به عنوان چهره هاي فيلم استفاده كند. مورنائو بنابر پيشنهاد فلاهرتي بر آن شد تا بازيگران مائوري فيلم را براي اجراي نقش شان در برابر كامرا آموزش دهد، و در اين كار و ساير آماده سازي هاي ديگر ساخت فيلم، دو مرد مدت يك سال وقت صرف كردند تا فيلم را كه در آخر مدت كار تابو ناميده شد، گفتيم، براي دنياي متمدنان هديه برند...
فشرده فيلم نامه ي آن از اين قرار است:
در بورا-بورا، ماتاهي جوان با دوستان در گودال نهري مشغول صيد ماهي است. دو دختر جوان در گوشه اي ديگر، ميان آب، در جدال اند. ماتاهاي جداي شان مي سازد. يكي از آن دو: رري، نامزد اوست... درست در اين هنگام، ساكنان جزيره با رييس خود، با قايق به استقبال سفينه ي بادبان داري كه به سوي جزيره مي آيد روانه اند. رييس جزيره به سفينه بادبان دار براي ديدار « هي تو»ي پير مي رود؛ او حامل پيامي است از رييس جزيره اي نزديك:«فانوما»، مبني بر اين كه دختر نياز خدايان مورد باور فانوما درگذشته، و جايگزينش رري، به سبب زيبايي، عفت و صاحب خون اشرافيت بودن مجمع الجزاير انتخاب شده است. و پس از اين گزينش هيچ مردي نمي تواند به او نزديك شود، چون كه«تابو(10)» است. هي تو «شامان(11)» باورهاي محلي مأمور است تا رري را نزد رييس فانوما كه رُهبان اصلي باورهاي اين مجمع الجزاير است برد...
رري درمانده و غمناك، محبوس در سفينه ي بادبان دار؛ و ماتاهي، او نيز درمانده و در انديشه ي چاره، ضمن يك رقص سنتي پر جوش و خروش در جشن ترتيب يافته به افتخار ورود اين برهمن به جزيره شان؛ پس از اتمام جشن، ماتاهي از تاريكي شب استفاده كرده رري را مي ربايد، و در حالي كه دو دلداده با قايقي سبك از اين جزيره به سوي جزيره ي ديگري كه سفيدپوستانش معتقد به اين باورها نيستند مي گريزند؛ اعتراض و شورش مبني بر بي احترامي نسبت به باورها و پيرمرد «شامان» جزيره را فرامي گيرد... در جزيره ي پناهگاه، ماتاهي به صيادي خطرناك مرواريد مي پردازد تا با فروش آن، زوج نيازمندي و وابستگي نيابند... رييس جزيره بورا- بورا- به هي تو پيشنهاد مي دهد كه او باكره ديگري را به جاي رري به عنوان «تابلو » برگزيند، و او نظر رييس بورا- بورا را نمي پذيرد... ماتاهي هم چنان به صيد مرواريد ادامه مي دهد، صياد مرواريد ديگري را يك ماهي كوسه مي دراند، در حالي كه ماتاهي بدون ترس به كار خود ادامه مي دهد... جايزه اي براي گرفتن زوج تعيين مي گردد. مأموران صاحبان سفيدپوست استعمار مجمع الجزاير از بيم ايجاد يك آشوب و شورش فراگير، درست هنگامي كه دو دلداده عازم ترك جزيره پناهگاه، به سوي مكان امن دورتري هستند، آن دو را به بورا- بورا باز مي گردانند...
شب هنگام كه ماتاهي در كلبه خفته، هي تو بر آن مي شود تا نيزه اي به قلب او فرو برد، كه رري به پاي او مي افتد و مي گويد«تابلو» بودنش را مي پذيرد... در بيداري روز كه ماتاهي در كلبه نيست، و رري پيش از وفاي به عهد و رفتن به سفينه ي بادبان دار كه او را به سوي اسارت گاهش خواهد برد، يادداشتي مبني بر وداع براي ماتاهي در كلبه مي گذارد. ماتاهي كه به كلبه باز مي گردد، يادداشت را مي بيند، سفينه اي كه دختر را مي برد مسافتي از ساحل دور شده است؛ او با شنا خود را به سفينه مي رساند و خسته و وامانده طناب دنباله ي سفينه را در دست مي گيرد تا با كمك آن به شنا ادامه دهد و در اين سفر، بي بازگشت، همراه رري، او را تنها نگذارد و با او به سوي سرنوشت روانه گردد، كه پيرمرد با خونسردي طناب را قطع مي كند و ماتاهي سرنوشتش به امواج دريا سپرده مي شود... و آن چه كه مي ماند پهنه ي آب است و لكه ي دور سفينه در افق.
در نانوك مرد شمال، هدف بيش تر متوجه كار ارزشمند فلاهرتي بود و اشاره به زندگي يك اسكيمو، شناختنش در بهتر ارزيابي كردن و تفسير، به نظر ضرور مي رسد: كارهاي روزانه ي نانوك اسكيمو كه نام اصلي اش آلاكاريالوك است و در قريه اي در شمال شرقي خليج هودسون در كانادا با خانواده اش زندگي مي كند؛ تعمير روزانه ي «ايگلو»( كلبه به زبان بومي شان) كه از بلوك هاي يخ ساخته مي شود؛ شكار روباه سفيد و خرس كه با تله گذاري انجام مي گردد و صيد ماهي و فك و مورس كه آب زي اند و غيره...
در صيد فك، چنان كه در فيلم فلاهرتي ديده مي شود صيد يك فك با طناب، حيوان به قدري سنگين است كه نانوك چند بار زمين مي خورد، عاقبت اگر در فيلم آن را بيرون مي كشد چند اسكيموي ديگر بيرون از ميدان ديد كامرا سر طناب را گرفته اند و نانوك ميان آن را، ولي در پلان طوري ديده مي شود كه نانوك بدون كمك، سر طناب را در دست دارد... اما شكار خرس قطبي: در ملودرام ساخته نيكلاس ري با عنوان دندان شيطان، رنگي محصول ايتاليا و فرانسه(1959) با شركت آنتوني كويين(اسكيمو) و يوكو تاني بازيگر فرانسوي ژاپني تبار(‌همسر مرد اسكيمو)، گرچه مناظر شمال دور در استوديو ساخته شده و ايگلوي مسكوني زوج، با بلوك هاي يخ مصنوعي با مواد پلاستيك براق، اما چند اشاره در فيلم، با سخن و با تصوير در ارتباط با زندگي و سنن اسكيموها وجود دارد كه واقعي اند؛ مثل اشاره مرد اسكيمو در ديدارش با مرد سفيدپوست، به زن و زورق، و نيز اين كه يك فرد خانواده اگر پير شده باشد و ديگر قادر به انجام كمك در كار روزانه نباشد با ميل و اراده خود بيرون از كلبه مي نشيند تا خرس، تنها درنده ي اقليم، او را بخورد و حيوان زنده بماند تا فردا خانواده ي اسكيمو گوشت آن حيوان را بخورند. صحنه ي ديگر در فيلم نيكلاس ري كه مستند است، شكار خرس است توسط اسكيموها: در بدن يك نوع ماهي كه اسكيموها صيد مي كنند استخواني پهن و دراز وجود دارد مانند فنر كه مي توان آن را خم كرد و دو سرش را به هم نزديك ساخت به طوري كه اگر آن را رها كني به حالت نخستينش باز مي گردد. اسكيموها اين نوع استخوان را خم مي كنند و در يك گلوله پيه منجمد مي گذارند كه مي شود يك نوآله؛ و آن را سر راه خرس قرار مي دهند. خرس آن را مي خورد و گرماي معده اش پيه را ذوب مي كند و استخوان بلند به حال نخست باز مي گردد، و حيوان گرفتار درد، نعره كشان مي ميرد. چنين ابتكار، ناشي از مغز انسان دوردستي است كه «اسكيمو» مي نامندش...
باري، باز مي گرديم به فيلم مستند از قطب شمال؛ نبايد تصور كرد كه فلاهرتي نخستين بار بود كه به شمال دور سفر مي كرد. در بيست و شش سالگي(1910) او در جزاير واقع در طول ساحل خليج هودسون در پي كشف معدن آهن بود و خريداري پوست از اسكيموها... طي چندين بار رفت و آمد در 1913، كه او در آن نواحي مي ماند، گفتيم: مقدار زيادي فيلم نگاتيو عكس گرفته با خود آورد كه متأسفانه، در يك سانحه حريق نابود شد. سفر براي ساختن نانوك پنجمين سفرش به اين مناطق بود. روي هم رفته او، ده سال در حول مدار قطب شمال زندگي كرده بود و محل را مي شناخت، اسكيموها و افراد قرارگاه فورت هاريسون(« اينوكيوآك» به زبان اينوئيت مورد تكلم اسكيموها)، با فلاهرتي آشنا بودند... گفتني است در 1911 پيش از آخرين سفر فلاهرتي براي ساختن نانوك. يك هيأت اعزامي(به احتمال آلماني) به رياست كاپتين كلاين اشميت از نواحي اسكيمونشين نزديك مدار قطب شمال در سيبري( روسيه) توده ي متراژ عظيمي فيلم عكس برداشته آوردند كه بعد از مونتاژ عشق ابتدايي عنوان يافت...
آن چه نانوك را از فيلم هاي پيشين درباره ي قطب شمال و اسكيموها متمايز مي دارد شاعرانه بودن ارزش مستند اتنولوژيك بودنش و استتيك عكس برداري آن است. بد نيست كه بدانيم فلاهرتي خود فيلم بردار اثرش بود و اسكيموها او را «سوميالوك» مي ناميدند كه در زبان شان(چپ دست) معنا دارد. زيرا كه سازنده ي نانوك دسته چرخان كامرا را با دست چپ مي گرداند...
در اداره كردن اسكيموها در برابر كامرا فلاهرتي با مشكل رو به رو نمي شد، چون كه نانوك و ديگران در فورت هاريسون كامرا و كارش را ديده بودند. در سكانس نانوك با گراموفون كه تصور مي شود نخستين بار است كه مرد اسكيمو اين دستگاه و صفحه ي صدادارش را مي بيند و مي شنود، چنين نيست. نانوك، پيش تر در فورت هاريسون با اين دستگاه آشنا بود و در فيلم برداري فلاهرتي از او خواست تا متعجب ماندنش را برابر اين دستگاه با «ميم» چهره و حركات انجام دهد...
نخستين بار نسخه ي صامت 1525 متر نانوك در 1922 در آمريكا نشان داده شد، و در 1947 نسخه ي صدادار و تعميريافته از 16 تصوير به 24 تصوير آن روي اكران آمد... در كلاس درس «تكنيك سينما» در « ايدك»، از استاد درس مهندس ژان ويويه پرسيده شد: چه گونه بوده كه هنري جرج پانتينگ فيلم بردار هيأت اعزامي كاپتين اسكات به قطب جنوب، انگشتان و دستش از سرما، براي هميشه منجمد شد ولي در همان درجه سرما گاه بيش تر از منهاي 50 درجه سانتي گراد(حدود منهاي 125 درجه فارنهايت) در قطب شمال، آسيبي به انگشتان و دست فلاهرتي كه فيلم مي گرفت نرسيد؟ استاد درس پاسخ داد كه فيلم بردار هيأت اسكات كه در سال 1909 عازم قطب جنوب شدند، او كامرايي جز با دستك چرخان در اختيار نداشت و فيلم بردار با يك دستكش بسيار ضخيم قادر به چرخاندن صحيح دستك چرخان كامرا نبود و مجبور مي شد يا با دست غير مسلح در سرما يا با يك دستكش نازك تر دستك كامرا را بچرخاند كه آسيب براي دست و انگشتانش حتم بود ولي او جرأت را در كار رها نكرد. مورد فلاهرتي در كارش متفاوت بود. او در 1920 كه عازم شمال دور كانادا نزديك به مدار قطب مي رفت، كامراي با دستك چرخان و هم كامراي كوكي و يك كامراي ژيروسكوپيك را با خود برد تا در هر شرايط اقليمي هوا بتواند يكي از آن ها را به كار برد...

تفسير تابو
 

گرچه اين فيلم به گونه ي محسوسي اثري است بيش تر از مورنائو تا فلاهرتي، اما فلاهرتي است كه در همكاري، ذوق كار در هواي باز و آزاد و استفاده از بازيگر غيرحرفه اي (بومي پولينيزي)را در فيلم ساز اكسپرسيونيست آلماني تقويت كرد. در اين همكاري با سرمايه گذاري مشترك براي فلاهرتي تابو هم نانوك بود و هم موآنا... اما در طبع و احساس مورنائو در اين وصيت نامه هنري اش ريشه الهام فيلم را مي بايد در نوسفراتو، و سپيده دم يافت...
اختلاف طبع و سليقه نبود كه فلاهرتي را مجبور كرد فيلم برداري را رها كند و برود. او آن چه را كه بايد درباره ي بوميان پولينيزي و سنت ها و زندگي شان بگويد، در موآنا گفته بود، و خود از آن آگاهي داشت... دو فيلم ساز با وجود تفاوت در جهان بيني شان در سينما، شخصيت و هنر يكديگر را مي ستودند. و اگر فلاهرتي مورنائو را تنها گذاشت و رفت، سبب تعارض در سليقه نبود، بلكه خواست فيلم ساز دوستش را در كارش آزاد گذارد...
در كار، فلاهرتي داراي خويي بود متعادل و مسلط بر احساسات، ولي فاقد غناي جوشش دروني يك اکسپرسيونيست، آن هم كارآزموده... آثار فلاهرتي نمايان گر برداشتي است روشن از دنياي سرمايه و پول و مكانيزه و صنعتي شده در تعارض به يك «بهشت». آدم هاي فلاهرتي يا محروم و دور با خطرهاي ناشي از طبيعت در جدال اند، يا از نعمت و موهبت طبيعت بهره مند و خود را در شرايط شان بانشاط و خوش بخت مي بينند... فيلم هاي فلاهرتي معرف شرايط اجتماعي انساني است نمونه كه سعي ندارد ويژگي هاي طبيعي شخصيت خود را الزاماً بنماياند... و مورنائو اگر از اجتماعي صنعتي شده مي گريزد تا به جزاير دور اقيانوس آرام پناه برد، او هم از همين انگيزه پيروي مي كند؛ انگيزه اي كه او را واداشت، تا از آلماني كه شرايطش از نوع انسان جانوراني ساخت با عنوان «تازي» كه هر روز نيروي تازه و بيش تري مي يافتند، و مي رفت تا پيشواشان(نوسفراتو- هيتلر) را بر سرير قدرت بنشانند، بگريزد و به مكان دورتري پناه برد. او ديد كه اين مكان هم برايش ايده آل نيست. پس در جست و جوي محلي براي آرامش جسم و روح، «جزاير خوش بختي» را برگزيد... در اين جا گرچه فيلمي ساخت با همكاري يك دوست كه هر دو يكديگر را مي ستودند، ولي با يك تعارض در هنر... دو شاعر با دو جهان نگري در مقياسي وسيع ناهم گون؛ يكي «انسان شناس» و قوم شناس؛ و ديگري(درام نگار) آن هم در ژانري نامتعارف( اكسپرسيونيسم). به عبارتي ديگر، يكي شاعر روشنايي روز با خوش بيني وسيع و ايقان غريزي كه عامل ايجاد توازن ميان انسان و عناصر است بود، و ديگري شاعر ظلمت شب و پيروزي مطلق نيروهاي شر و ظلمت هم چنان كه آن را روي خوش بختي محتمل موجود بشر در تابو، در اين « بهشت گم شده» مي بينيم...
تابو آخرين فيلم مورنائو است كه در آن فيلم ساز به كمال اوج حرفه اي اش دست مي يابد... زمينه ي استتيك (12) فيلم عبارت است از يك تغيير تدريجي، كه در نهايت، بيان فيلم ساز را به چند نشانه مي رساند. اين نشانه ها كه تمامي سرنوشت بشر را فرا مي گيرد، عبارت اند از: اندامي خسته و وامانده از شنا در سطح امواج و لكه ي يك سفينه ي بادباني در افق دور، ميان آسمان و دريا كه سرنوشت مصيبت زاي دو موجود بشري را مي نماياند و مصداق سرنوشت انسان ها است... چهره ي پيرمرد لجوج كه در بخش عمده فيلم مشاهده مي شود، شئامتي است حاضر و ناظر، و در طرح استتيك فيلم نمادي است نهايي در دنياي مورنائو؛ و تصويري است از يك شئامت كامل و نفرت زا كه دليلي جهت ابراز وجود ندارد، مگر خرد كردن انسان...
آنري آژل، استاد و بنيان گذار دانش «متافيزيك فيلم»، در نشريه ي سينمايي «انتر-سينه» درباره ي اين فيلم نوشت:«دكوپاژ ساده و دقيق مبتني بر قواعد كُرگرافي براي بازيگران؛ جريان متداوم زمان در تابو، ويژگي هاي يك تراژدي كلاسيك عتيق را در خود مي نماياند كه جدالي است پيوسته بين روشنايي و ظلمت و زندگي و مرگ... تابو پايان مي يابد با خرد كردن موجودات آرام و آسيب پذير، كه بعضي از سكانس هاي فيلم در اين منطق غوطه ورند... هم دردي مورنائو براي اين بي گناهان چنين است: تنها گناه، تولدشان بوده است»...
قرار بر اين بود كه 18 مارس 1931 نمايش تابو در نيويورك با مراسم معمول گشايش يابد. مورنائو و پسرخوانده اش كه از هاليوود عازم سن فرانسيسكو بودند، تا با ترن خود را جهت حضور در افتتاح فيلم به نيويورك رسانند، در 11 مارس 1931 ميان راه، در سانتاباربارا، در يك تصادف مهلك اتومبيل كه فراتر از سرعت مجاز در حركت بود كشته شدند، و به اين طريق نمايش فيلم بدون حضور سازنده ي اصلي اش انجام يافت...
خانم لوته آيزنر آلماني تبار كه در 1934 زادگاهش برلين را در حكومت نازي ها ترك گفت و به فرانسه آمد، در تشكيل «سينماتك فرانسه» با آنري لانگلوآ و ژرژ فرانژو همكاري داشت. او كه يكي از بهترين شناسندگان سينماي اكسپرسيونيست آلمان است، كتابي با عنوان «اكران اهريمني» درباره ي آن سينما نوشت، و افزون بر اين تحقيقات، نوشته اش درباره ي فريتز لانگ و مورنائو بسيار باارزش اند. علاقه او به ويژه نسبت به مورنائو سبب نوشته شدن چند رساله درباره ي اين فيلم ساز ژني شد...
در ميانه ي دهه ي 1340، به دعوت «كانون فيلم» و وزارت سابق «فرهنگ و هنر» لوته آيزنر براي مدت كوتاهي به تهران آمد. چون غفاري در سفر بود پذيرايي و وظيفه ي مترجمي اين ميهمان به من كه از پاريس مي شناختمش سپرده شد. در جلسه هاي صحبت درباره ي سينماي اكسپرسيونيست آلمان و استادانش او درباره ي مورنائو گفت: اين فيلم ساز ژني با وجود روشن گري اش، طبق نامه و مداركي كه برادرش برايم فرستاد از نوجواني اعتقادي عجيب به خرافات و موهومات داشت. ضمن ساختن تابو، او محل استقرار اثاثه كار و نيز ساختن فيلم را در محلي قرار داد كه گورستاني بود قديمي از بوميان؛ و محلي حريم و ممنوع يعني «تابو» در زبان بومي شان. مورنائو در اين مورد به هشدار برهمن «توگا» توجهي نكرد... مدتي بعد اين موضوع برايش وسوسه اي شد از يك شئامت كه به دنبالش است، چرا كه او رعايت ممنوعيت كار در يك محل «تابو» را نكرده است. عده اي تصادف مرگ بار او را ناشي از اين «ابسسيون» دايم كه رهايش نمي كرد دانستند...
حكايت دو دلداده ناكام تابو: رري و ماتاهي، در ادبيات شباهت دارد به افسانه ي عشق ناكام تريستان و ايزولدا كه در قرون وسطا به شعر سروده شده است و نيز به رمان هاي « آتالا» از شاتوبريان. و «پل و ويرژيني» از برناردن دو سن پيير در ادبيات زبان فرانسه...

پانويس
 

1. كاپيتان تيوكوستو: افسر نيروي دريايي فرانسه كه پس از رها كردن مقام خود، به تحقيقات علمي در زير آب هاي دريا پرداخت و چنان كه پيش تر اشاره شد، افزون بر فيلم هاي كوتاه مستند در اعماق؛ فيلم هاي بلند دنياي سكوت، و دنياي بدون آفتاب با دستياري لويي مال، در 1956 و 1961 ساخته اوست.
2. كاپيتان رابرت اسكات. او در قطب جنوب در رسيدن به ميانه مدار قطب به قصد افراشتن پرچم انگليس مشاهده كرد كه: آموندسن نروژي پيش از او، از مسير ديگري خود را به مركز مدار رسانده و پرچم نروژ را آن جا افراشته است. اسكات نوميد ضمن بازگشت به قرارگاه با گروهي از شدت سرما جان سپردند.
3. مورس: پستانداري است دريايي با جثه عظيم كه جنس نر آن مانند فيل داراي دو دندان دراز است، بدون اين كه «فيل دريايي» ناميده شود.
4. در جنوب اقيانوس آرام بوميان از قوم مائوري اند. مائوري ها كه پيش تر سفيدپوستان وحشي منطقه بودند، تحمل وجود انسان هاي «متمدن» را نزد خود نداشتند. نمونه هايي از اين تيره ي نژاد سفيد را در فيلم خيابان دلفين سبز ساخته ي ويكتور ساويل(1946) با شركت در ايفاي نقش توسط : لانا ترنر و وان هفلين مي توان ديد.
5. تارو:‌ميوه اي ست زميني و استوايي كه بوميان ريشه آن را مي خورند.
6. پل گوگن(1903-1848): نقاش فرانسوي كه بخشي از عمر كاري اش را در جزيره ي تاهيتي گذراند و تابلوهاي نقاشي با رنگ هاي روشن از بوميان آن سامان رسم كرد. در فيلم شور زندگي ساخته وينسنت مينلي( 1956) درباره زندگي وان گوگ، آنتوني كويين نقش پل گوگن را ايفا مي كند.
7. سپيده دم: فيلم درام، ساخته ي مورنائو(28-1927) در آمريكا، از فيلم نامه كارل ماير؛ برداشته از قصه ي «سفر به تيلسيت» نوشته ي هرمان سودرمان است. متأسفانه اين فيلم درخشان در نمايش عمومي اش ناموفق بود. در سينماي(هيتلر- گوبلس). وايت هارلان فيلم ساز رژيم، در 1937، نسخه ي ناطق اين فيلم نامه را با عنوان پگاه به فيلم برده است.
8. نام اصلي فردريك ويلهلم«مورنائو» فردريك ويلهلم پلومپه است. «مورنائو» نام شهركي است در باواريا كه فيلم ساز در نوجواني خاطره اي خوش از يك ماجرا در اين محل داشته است.
9. بورا- بورا: جزيره ي كوچكي است از جزاير معروف به «زيرباد» با مسافتي به نسبت دور از تاهيتي كه جزو مجمع الجزاير «سوسييته» است در جنوب اقيانوس آرام، تحت الحمايه ي كشور فرانسه.
10. «تابو» كلمه اي ست در زبان مردم پولينزي به معناي «ممنوع». چاپ بسياري از تصاوير و جملات در نشريات، در بعضي از كشورها گاه رنگ «تابو» به خود مي گيرد و گاه نه، اين اصطلاح در زبان هاي اروپايي و آمريكايي جزو فرهنگ شان شده است. سينماي بدون سانسور بسيار از «تابو»ها را شكسته است.
11. «شامان»: عنواني است كه نسبت به برهمن هاي تاتار و باورهاي كيشي آسيا و اقيانوسيه داده مي شود.
12. استتيك را به خطا آن را «زيباشناسي» ترجمه كرده اند. بايد دانست كه شناخت زيبا فصلي است در دانش استتيك. در اين دانش زشتي هم مي تواند زيبايي خود را داشته باشد. افزون بر اين در اين دانش اشاره به سلسله اعصاب مي شود: البته اعصاب در رابطه با شناخت زيبا... گفتني است كه سعدي سده ها پيش در سبك كار خود در شناخت زيبا، از اين كه «زشت» هم در شرايطي «زيبا» است در بيتي مي گويد:«محقق همان بيند اندر ابل/ كه در خوبرويان چين و چگل». ابل به معناي شتر است، و اشاره سعدي به قد و قواره «زشت» اين حيوان، در برابر زيبايي زنان چين.
منبع:نشريه فيلم-ويژه پاييز،‌ شماره 434.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.