دو فيلمنامه لمن براي آلفرد هيچکاک
نويسنده: گلصورت
آقاي فيلمنامه نويس در خدمت کارگردان مولف
براساس فيلمنامه هاي لمن چند فيلم مهم ساخته شده است که تفاوت ژانر هايشان نشان دهنده توانايي لمن در نوشتن فيلمنامه هاي استاندارد در ژانرهاي متفاوت است. لمن توانايي هايش را هم در نوشتن کمدي رمانتيک درخشاني چون سابرينا (بيلي وايلدر / 1954) نشان داد و هم در نوشتن موزيکال هاي مهمي چون آواي موسيقي (رابرت وايز / 1965) و داستان وست سايد (رابرت وايز؟ 1961). او هم مي توانست فيلمنامه نوآر درخشاني چون بوي خوش موفقيت (الکساندر مکندريک / 1957) را بنويسد و هم توانايي هايش را در ديالوگ نويسي و شخصيت پردازي با نوشتن درام روان شناختي چه کسي از ويرجينيا وولف مي ترسد؟
(مايک نيکولز / 1966 به رخ بکشد. در کنار اينها دو همکاري اش با آلفرد هيچکاک نيز مهر تأييدي است بر مهارت او در نوشتن فيلمنامه هاي جنايي - معمايي. اما نکته مشترک در همه اين فيلمنامه ها تسلط لمن در داستان پردازي است. در فيلمنامه هاي لمن چندان خبري از نو آوري هاي منحصر به فرد نبود؛ او استاد نوشتن فيلمنامه هايي بود که بيش از هر چيز بلد بودند داستانشان را کاملاً روان و با قاعده تعريف کنند.
در اين مطلب قرار است به همکاري هاي لمن و آلفرد هيچکاک در دو فيلم شمال از شمال غربي و توطئه خانوادگي بپردازيم. دو فيلمي که هر کدام به دلايلي آثار مهمي در کارنامه هيچکاک به حساب مي آيند. اولي که درست در سال هايي ساخته شد که هيچکاک در اوج قدرت و اعتبار بود. و منتقدان شروع کرده بودند به نظريه پردازي درباره او و آثارش. هيچکاک در آن سال ها سه شاهکار پشت سر هم ساخت؛ سرگيجه (1958)، شمال از شمال غربي (1959) و رواني (1960) . امروز هم که بعيد است فهرستي از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما پيدا کنيد که در آن خبري از شمال از شمال غربي نباشد. سکانس سوء قصد به جان راجر تورن هيل با هواپيماي سم پاشي در مزرعه ذرت و يا سکانس تعقيب و گريز پايان فيلم در کوه راشمور هنوز هم از خاطره انگيزترين و معروف ترين سکانس هاي آثار هيچکاک هستند. توطئه خانوادگي نيز از اين جهت فيلمي مهم است که آخرين ساخته هيچکاک بزرگ به حساب مي آيد و استاد آن را در 77 سالگي و چهار سال پيش از مرگش ساخته است. ارجاعات متعدد و گاه طنز آميز اين فيلم به مرگ نشان از اين دارد که استاد بزرگ سينما در آن سال ها کاملاً دغدغه مرگ را داشته است.
شايد نتوان نقش يک فيلمنامه نويس را در فرآيند خلق فيلمي از هيچکاک چندان پر رنگ دانست، چون او به هرحال فيلم ساز مؤلفي بود که مايل بود تمام خواسته هايش را به عوامل فيلم هايش، از بازيگران بگيرند تا فيلمنامه نويسان، ديکته کند. عنوان هايي چون «نحوه انتقال اطلاعات به سبک هيچکاک» و يا «روايت هيچکاکي» نيز با علم به اين که هيچکاک هرگز فيلمنامه آثارش را شخصاً نمي نوشت، مي تواند مؤکد اين نکته باشد که نقش هيچکاک در خلق فيلمنامه ها خيلي بيشتر از فيلمنامه نويسانش بوده است. اما با توجه به تحسين هايي که همواره از فيلمنامه شمال از شمال غربي صورت مي گيرد (در فهرستي که به تازگي توسط اتحاديه نويسندگان آمريکا منتشر شده است، فيلمنامه اين فيلم در رتبه بيست و يکم بهترين فيلمنامه هاي تاريخ سينما قرار دارد)، مي توان به اين نتيجه رسيد که ارنست لمن اگر نگوييم موفق ترين، بدون شک يکي از موفق ترين فيلمنامه نويساني بوده که با هيچکاک در نوشتن يک فيلمنامه همکاري داشته است. از طرفي لحن تا حدودي سرخوشانه و بي قيدانه اين دو فيلم، که در کارنامه کارگرداني هيچکاک نمونه اش خيلي کم گير مي آيد، نشان دهنده اين است که تأثير و حضور لمن در اين دو فيلم خيلي بيشتر از يک فيلمنامه نويس خنثي بوده است.
شمال از شمال غربي
فيلمنامه شمال از شمال غربي ساده و در عين حال بسيار دقيق و حساب شده است. در آغاز فيلم شاهد صحبت کوتاه راجر تورن هيل (کري گرانت) با منشي اش هستيم. صحبت هايي که اطلاعات مفيدي درباره شخصيت و موقعيت شغلي تورن هيل و نوع رابطه با مادرش را براي ما آشکار مي کند؛ اطلاعاتي که در ادامه فيلم نقشي تعيين کننده ايفا مي کنند. اين چگونگي نحوه انتقال اطلاعات تنها در اين سطح باقي نمي ماند و ما بارها در طول فيلم بر اساس اطلاعات بيشتري که از شخصيت اصلي داريم نسبت به سرنوشت او دچار تعليق مي شويم.
شمال از شمال غربي مثل هر فيلم ديگري از هيچکاک داستانش را خيلي روان و ساده تعريف مي کند و اجازه اين را نمي دهد که بيننده لحظه اي از فيلم عقب بيفتد و نخ ارتباطي اش با داستان قطع شود سرنوشتي که هيچکاک براي قهرمانش در اين فيلم در نظر گرفته از دو الگوي آشنا در سينمايش يعني مرد فراري (که در فيلم هايي چون خرابکار و 39 پله نيز وجود داشت) و مرد عوضي (که نمونه اش را در فيلم هايي چون مرد عوضي و جنون ديده بوديم) پيروي مي کند.
از طرفي شمال از شمال غربي ويژگي مهم ديگري نيز دارد که در سرگيجه هم قابل رويت بود. همان طور که در سرگيجه در حالي که 30 دقيقه مانده به پايان فيلم گره گشايي معماي اصلي داستان اتفاق مي افتد (اين که مادلين و جودي يک نفر هستند). در اين فيلم نيز معماي اصلي داستان (اين که در حقيقت جورج کاپلاني وجود ندارد)، نه حتي در پايان فيلم بلکه در دقيقه 40 گره گشايي مي شود. در هر دو فيلم نيز اين ما به عنوان تماشاگر هستيم که جواب معما را مي فهميم و نه قهرمان اصلي فيلم؛ و اين جلو بودن ما از قهرمان داستان باعث مي شود که نسبت به سرنوشت او و چگونگي رسيدنش به کليد معما دچار تعليق شويم. درست اينجاست که هيچکاک نشان مي دهد که «تعليق» برايش مهم تر از «معما» است و به همين دليل هم مايل نيست مانند روال معمول فيلم هاي معمايي فيلمش را با گره گشايي نهايي به پايان برساند. او گره اصلي را باز مي کند و بعد از آن با گره هاي فرعي (هويت واقعي ايو کندال (اوا مري سنت) چيست؟) و عناصر جذاب ديگر مخاطب را نگه مي دارد و اين کار تنها از دست استاد توانمندي چون او بر مي آيد.اما ويژگي ديگر شمال از شمال غربي که در ديگر آثار هيچکاک هم نمونه اش بسيار کم است (و از اينجا مي توان رد تأثيرات ارنست لمن در فيلمنامه را تا حدودي مشاهده کرد)، گرفتن لحن کمدي و سرخوشانه در برخي از لحظات فيلم آن هم حين تعريف کردن يک داستان جاسوسي - جنايي جدي است. نمونه اين لحن، که 17 سال بعد در همکاري دوم هيچکاک با لمن نيز آن را مشاهده مي کنيم، نه تنها در آثار هيچکاک، بلکه در بين تمام فيلم هايي که تا آن روز ساخته شده بودند نيز بسيار کم و يا حتي نادر بود. لحني که البته بعد از اين فيلم بارها مورد استفاده قرارگرفت و ما شاهد فيلم هاي غير کمدي فراواني بوديم که هنگام به تصوير کشيدن يک داستان جديد گاهي لحن کميک به خود مي گرفتند.
توطئه خانوادگي
در اين فيلم نيز اين نحوه انتقال اطلاعات به سبک هيچکاک است که ماجرا را براي ما جذاب و گاهي پر تعليق مي کند. البته هيچکاک حواسش هست که در عين حال که اطلاعات داستاني فيلمش را بجا و درست به تماشاگر منتقل مي کند، قضيه را آن قدر پيچيده نکند که لذت پي گيري داستان فداي پي بردن به معما شود.
در توطئه خانوادگي با دو خط داستاني طرفيم که به مرور (تقريباً از دقيقه 45 فيلم) به هم مرتبط مي شوند. شخصيت هاي اصلي فيلم دو زوج هستند؛ هر چهار نفر در کار تلکه کردن ديگران، يک زوج به وسيله احضار روح و زوج ديگر با گروگان گيري و اخاذي.
داستان هاي مربوط به اين دو زوج به صورت موازي پيش مي روند و ما اطلاعاتي درباره هر دو زوج به دست مي آوريم؛ اطلاعاتي که آنها درباره يکديگر نمي دانند و بخشي از جذابيت فيلم نيز به همين چگونگي دستيابي آنها به اطلاعاتي که ما زودتر آن را متوجه شديم برمي گردد. مثلاً ما زودتر از خود آرتور آدامسون (ويليام ويون) متوجه مي شويم که بلانش و لوملي (بروس درن) به هويت واقعي او پي برده اند. از طرف ديگر ما از قضايايي مثل دزديدن اسقف توسط آرتور و فرن (کارن بلک) خبر داريم که بلانش و لوملي از آن بي اطلاع اند. در واقع روايت در اين فيلم نه محدود است و نه نامحدود ما نه به ديده ها و شنيده هاي تنها يک شخصيت محدود هستيم و نه با يک روايت کاملاً نامحدود و گسترده طرفيم. اطلاعات در اين فيلم به صورت کاملاً حساب شده توسط کارگردان و فيلمنامه نويس در اختيار ما قرار مي گيرد. ما بيش از شخصيت هاي فيلم در جريان ماجرا هستيم. اما همين اطلاعات ما نيز از طرف فيلم ساز دچار محدوديت هايي شده است. از طرفي اين جلو بودن ما از شخصيت ها طبق معمول آثار هيچکاک ما را دچار تعليق مي کند. مانند زماني که ما از قضيه دست کاري شدن ماشين بلانش و لوملي توسط مالوني (اد لوتر) خبر داريم و بايد منتظر بنشينيم و ببينيم که اين خرابکاري چه سرنوشتي براي آنها رقم مي زند.
توطئه خانوادگي از برخي جهات يادآور همکاري قبلي هيچکاک و لمن يعني همان شمال از شمال غربي است. در هر دو فيلم موضوع هويت جعلي است که داستان را پيش مي برد. در شمال از شمال غربي راجر تورن هيل را به اشتباه جاي جورج کاپلان مي گيرند و در اين فيلم نيز آرتور آدامسون هويتي جعلي براي خود دست و پا کرده است تا هويت واقعي خود (ادي شوبريج) را پنهان کند. در هر دو فيلم نيز در مورد شخصيت هاي زن همراه اين دو نفر شاهد يک جا به جايي هستيم. در شمال از شمال غربي ايو کندال به مرور از جاسوسي که راجر تورن هيل را به محلي مي فرستند که ممکن است کشته شود، به يک مامور مخفي و در نهايت به يک همسر تبديل مي شود. در توطئه خانوادگي نيز فرن از جايي به بعد با اعمال آرتور مخالفت مي کند و مايل است جلوي شرارت هاي او را بگيرد، که البته اين تحول شخصيتي به مرحله عمل نمي رسد.
اما مهم ترين شباهت اين دو فيلم همان لحن کميکي است که پيش از اين هم به آن اشاره شد. اين شباهت در صحنه ترمز بريدن ماشين بلانش و لوملي بيش از هر زمان ديگر خودش را نشان مي دهد و کاملاً ياد آور سکانس رانندگي در مستي راجر تورن هيل است.
توطئه خانوادگي فيلمنامه يکي مانده به آخر ارنست لمن نيز بود. او بعد از آن تنها فيلمنامه يک شنبه سياه (جان فرانکن هيمر) را نوشت و خود را بازنشست کرد. اين فيلم با اين که در حد و اندازه هاي شاهکارهاي هيچکاک نيست، ولي به واسطه همين نگاه بي قيدانه که در آن وجود دارد، جزو فيلم هاي دلنشين استاد قرار مي گيرد. نگاهي که نبايد سهم ارنست لمن را نيز در به وجود آمدنش ناديده گرفت.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103