اين گروه خشن WILD BUNCH (قسمت هفتم)

395. دو سرباز، يک پادو (که قبلاً با داچ در ده انجل ديديم) را پيش مي آورند. يکي از آنها شات گاني مي اندازد زمين و به ماپاچي مي گويد که مال آن پادو است. ماپاچي که درگير روشن کردن شمعي رومي است. بدون نگاه جواب مي دهد.
چهارشنبه، 24 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين گروه خشن WILD BUNCH (قسمت هفتم)

 اين گروه خشن   WILD BUNCH (قسمت هفتم)
اين گروه خشن WILD BUNCH (قسمت هفتم)


 






 

خارجي - ميدان (آگو وردي) - روز (نور غروب)
 

393. فيوز مي سوزد و موشکي به هوا مي فرستد، موشک مي ترکد، صداي خنده.
394. ماپاچي و مردانش دارند آتش بازي مي کنند.
395. دو سرباز، يک پادو (که قبلاً با داچ در ده انجل ديديم) را پيش مي آورند. يکي از آنها شات گاني مي اندازد زمين و به ماپاچي مي گويد که مال آن پادو است. ماپاچي که درگير روشن کردن شمعي رومي است. بدون نگاه جواب مي دهد.
ماپاچي: ماتالو! پوزه!... (پس بکشينش!)
396. ماپاچي فيوز را روشن مي کند، دو سرباز مرد را مي اندازند زمين و به او شليک مي کنند.
او مي ميرد، ماپاچي شمع رومي را روشن و به هوا شليک مي کند، بعد همه سربازها پناه مي گيرند، مي بينيم که:
397. پايک از دروازه اصلي وارد مي شود.
398. ژنرال پايک را مي بيند و سريع مي رود طرفش، خندان است. موهر و بقيه آلماني ها به همراه زامورا و هرارا به او مي پيوندند.
ماپاچي: گرينگو! اسلحه ها رو آوردي! (سرمردانش فرياد مي زند) يا استان لوس گزينگوز يا لاس آرماس! (گرينگو! با اسلحه اومده) (بعد متوجه مي شود که خبري از واگن نيست، به زامورا) داندي استان لاس آرماس؟
زامورا به پايک نگاه مي کند.
زامورا: اسلحه ها؟
پايک: نگران نباشين... قايمشون کرديم. تا سهم طلام رو بگيرم، بهتون مي گم مي تونين کجا چهار تا جعبه پيدا کنين... 2500 دلار مي ارزه. (بعد) بقيه کنار واگن منتظر هستن و اگه سريع برنگرديم اونو مي ترکونن.
زامورا لبخند مي زند، از حواس جمعي پايک خوشش آمده.
ماپاچي (خندان): خوب حساب کردي. خَرَم کردي!
زامورا: حسابدار مون الان بهت پولت رو مي ده.
زامورا رو مي گرداند و سر هرارا فرياد مي زند.
زامورا: ترا لا کاجا! (گاو صندوق رو بيار!)
ماپاچي: کي همه اسلحه هام رو مي دي؟
پايک: هر چه سريع تر، برگردم، محموله بعدي هم سريع تر مي رسه.
399. هرارا گاو صندوق چوبي کوچي را مي آورد. روي زمين زانو مي زند و بازش مي کند و دو کيسه کوچک طلا مي شمارد و مي دهد به زامورا. زامورا آن را مي دهد به پايک.
پايک: دو مايل بالاي نهر... سه تا جعبه اسلحه، يه جعبه فشنگ پشت علف هاست.
زامورا (به هرارا): ترا لاس آرماس!
هرارا مي دود طرف اسبش.
موهر: فهميديم مسلسل دارين.
پايک: قراردادمون شونزده جعبه اسلحه و هشت جعبه فشنگ بود - بابتش ده هزار دلار مي گرفتيم، حرفي از مسلسل نبود. (بعد تا ماپاچي اخم مي کند) اين کادوي ماست به ژانرال.
زامورا اين حرف را براي ماپاچي ترجمه مي کند، او نگاهي از سرخوشي به پايک مي اندازد.
ماپاچي (حرفش جدي است): تو با ماپاچي بجنگ!
زامورا: ژنرال مي خواد بهش بپيوندي- و پولدار بشي- اون برات احترام قائله.
پايک (مي خواهد برود): به او فکر مي کنم.
زامورا: اسپرانتو. (لبخند زنان): صبر کن، پر فاوره... اگه پيداش نکرد چي.
400. پايک نگاهش مي کند، بعد نگاه ماپاچي.
ماپاچي (به پايک): برو - (به زامورا) بهش اعتماد دارم.
زامورا شانه بالا مي اندازد، پايک لبخند مي زند، بعد رو مي گرداند و مي رود.

خارجي - کمپ (نزديک آگو وردي) - روز
 

401. بطري اي مي خورد به صخره و دوربين مي گردد تا تکتور گروچ را ببينيم که نيشخند زنان روي واگن خم شده.
آنها همگي کمي ناراحت هستند، بين دو صخره ايستاده اند. آن قدري بلند است که بتوانند روستا و اطرافش را ببينند - آن قدر مخفي است که بتواند حسابي از خودشان دفاع کنند.
اسکايز (بعد از دقيقه اي): پايک بايد تورو از زير سنگ در آورده باشه.
تکتور (نيشخند): مي خواي منو بزني؟
اسکايز: نوچ - اما بهتره اميدوار باشي وقتي اين ماجرا تموم شد نيفتم دنبالت.
تکتور: تو حتي شانسش رو هم نمياري پيرمرد.
اسکايز (پوزخند): مي بينيم.
ليلي (به تکتور): ساعت رو بگير-
403. داچ، به دقت دارد دو نارنجک را وارسي مي کند، حواسش به تکتور است.
ليلي (مي رود طرف داچ): خيلي وقته رفته! (بعد) اون چيه؟
داچ: نارنجک - ضامنش رو مي کشي و مي اندازيش و بنگ. من شنيدم کارسازه.
ليلي: مي تونستيم چند تاش رو تو سن رافائل استفاده کنيم.
تکتور (صدا مي زند): پايک داره مياد!
404. داچ بلند مي شود، نارنجک را مي گذارد در جيبش و مي رود طرف پايک.
داچ (صدا مي زند): مشکلي پيش نيومد؟
پايک: فقط حمل اين وزن.
دو کيسه طلا را بالا مي برد.
تکتور: گرفت!... ببين ليلي طلا همراه شه - بعدش من مي خوام برم.
405. پايک اسبش را به کمپ مي برد و پياده مي شود.
پايک (به ليلي): تو و برادرت محموله بعدي و مسلسل رو ببرين - بعد داچ و انجل مي رن. اسکايز، تو باهاشون مي ري و اسب ها رو بر مي داري... واگن رو ول مي کني.
داچ: ژنرال چطوره؟
پايک: جعبه ها را طوري باز مي کنه انگاري کريسمسه.

خارجي - آگو وردي - روز
 

406. ماپاچي منتظر است تا دو مرد برايش مسلسل را بياورند. اسلحه بينشان تاب مي خورد. زامورا دارد اسلحه را پر مي کند، بالاخره آماده شليک مي شود. دو آلماني سرگرم شده اند و با حالتي از روي حقارت نگاهشان مي کنند. در پس زمينه تکتور و ليلي از دروازه خارج مي شوند.
موهر: بايد بذارينش روي سه پايه...
ماپاچي توجهي به او نمي کند، ته اسلحه را مي گيرد.
407. زاکورا خشاب را جا مي اندازد و ماپاچي ماشه را مي کشد.ناگهان اسلحه زنده مي شود و دو مردي که آن را گرفته اند، از لگد اسلحه پرت مي شوند.
408. اسلحه به شدت حرکت مي کند، ماپاچي به او چسبيده - انگشتش قفل شده به ماشه.
409. آلمان ها و بقيه به دنبال محافظ مي گردند. دو سرباز که نمي توانند آن را نگه دارند، آن را روي زمين رها مي کنند.
410. ولي ماپاچي هنوز دستش روي ماشه است و اسلحه شليک مي کند. حالا اسلحه تيرش به هوا مي رود.
ديزالو به:

خارجي - آگو وردي - روز
 

411. داچ و انجل وارد مي شوند. ماپاچي، زامورا و هرارا آلماني ها را که مسلسل را روي سه پايه مي گذارند تماشا مي کنند، هرارا روي اسب مي پرد، آماده است.
داچ: آخريش رو آورديم.
ماپاچي اشاره مي کند. زامورا دو کيسه به داچ مي دهد که او آن را باز مي کند - نگاه مي کند- طلاست.
داچ: اول نهر- توي گاري.
زامورا با هرارا صحبت مي کند، او به همراه ده دوازده سرباز راه مي افتد.
داچ (مي خواهد برود): گاري براي خودتون - ما اسب هاش رو برديم.
ماپاچي: کومو نو...؟
412. ناگهان انجل مي بيند که هرارا دارد از دروازه برمي گردد. يک دسته سرباز دارند آرام آرام به دروازه نزديک مي شوند.
زامورا: از قطار چند تا جعبه برداشتين؟
داچ: چهارده تا. دو تاش رو گم کرديم.
ماپاچي (مي خندد، به انجل اشاره مي کند): اون دزديدتشون... از مردم خودش دزديده. مادر دختره بهم گفت. من دختر رو گم کردم، حالا اون بهم يه انجل مي ده.
413. انجل سريع مي خواهد به طرف دروازه برود، ولي تا نزديک مي شود، دروازه بسته مي شود.
ماپاچي: (به اسپانيايي): بگيريدش!... اون دزده!
414. انجل که مي رسد کنار دروازه سربازي مي پرد جلويش و دو پاي جلوي اسبش را مي گيرد.
415. اسب کمي که مي رود، انجل را به زمين مي اندازد.
گروهي سرباز او را بر مي دارند و مي کشند.
416. داچ روي اسب بي حرکت نشسته، اصلاً گويي برايش مهم نيست که انجل را مي برند پيش ماپاچي.
ماپاچي: سوپيرون الوس؟
417. ماپاچي به داچ نگاه مي کند، بعد سرش را تکان مي دهد.
انجل. نه!...
زامورا (به داچ): وقتي خواب بودين دو تا جعبه دزديده.
418. ماپاچي مي خندد، خيلي از اين فکر که يک مکزيکي از آمريکايي دزديده خوشش آمده.
 
ماپاچي (به انجل): دفعه بعد مواظب باش به کي تير مي زني. مادر عشقت وقتي دخترش رو کشتي عصباني شد - پس بهت خيانت کرد (به اسپانيايي) فاميلشه - هاه!؟
داچ (مي پرد ميان حرفش): دارم اينجا وقت تلف مي کنم.
ماپاچي (رو مي کند به او): پس انجل؟
داچ: اون يه دزده - خودتون هواش رو دارين.
ماپاچي (به طلا اشاره مي کند): دام لو.
داچ (عصباني): براي چي؟! ما که آورديم.
زامورا: دو تا جعبه کمتر - يه کيسه کمتر، پِر فاورو.
419. داچ سريع به اين موضوع فکر مي کند، بعد يک کيسه به او مي دهد.
ماپاچي (به اسپانيايي): بي عقلي نکردي.
داچ: آره.
مي گردد و مي رود، انجل نگاهش مي کند.

خارجي - آرويو - روز
 

420. اسکايز دارد به هرارا و سربازها کمک مي کند دو جعبه را بار حيوان کنند که داچ از راه مي رسد.
داچ (آرام): انجل رو گرفتن... بعضي ها براي دو دلار و يه غذا به ننه شون هم خيانت مي کنن. (بعد) اسب ها رو بيار، گاري رو ول کن.
اسکايز: بايد درش بياريم.
داچ (عصباني): چطوري...؟
ولي اسکايز نمي تواند جوابي دهد و داچ دور مي شود.

خارجي - جلگه - روز
 

421. تورنتون، از بالاي صخره نگاه مي کند، داچ را مي بيند که در يک مايلي اش از او دور مي شود.
بقيه در پايين صخره سوار بر اسب آماده هستند.
تورنتون (رو مي کند به آنها): داچ انگستور... داره مي ره ده.
دافر: زنده يا مرده هزار دلار.
تي. سي: شرط مي بندم تفنگ ها رو فروختن.
تورنتون: يکي يکي بيرون بياين. (بعد مي رود طرف اسبش) مي ريم پايين آب راه ببينيم مي تونيم کاري بکنيم يا نه.
سوار اسب مي شود و مي راند.

خارجي - کمپ - روز
 

422. داچ از اسب پياده شده و دارد با پايک و بقيه صحبت مي کند.
بر خاک پشته بالاي کمپ آنها به رصد جلگه و شهر مي پردازند.
ليلي: خب، وجودش رو داره.
پايک (آرام): شانس آورديم چيزي نگفت.
داچ: آره - کار خودش رو خوب تا آخر انجام داد.
تکتور: اون دختره رو دوست داشته!
ليلي: مامان دختر لوش داده - عين يهودا -
423. پايک طولاني نگاهش مي کند، بعد رو مي گرداند.
داچ: اسکايز مي گه بايد بريم دنبالش.
ليلي: چطوري مي تونيم همچنين کاري بکنيم؟! اسلحه و دويست نفر آدم دارن... در ضمن، امکان زنده نبودنش هم هست.
پايک (بالاخره): راه نداره... اصلاً راه ندارد.
ليلي (اشاره مي کند): اونم اسکايز.
424. پايک دوربين راه دور را برمي دارد:
425. اسکايز از دور مي آيد طرفشان.

خارجي - جلگه - روز
 

426. اسکايز سوار اسبي بي زين است و دارد بقيه اسب ها را به دنبالش مي کشد، دارد ردي خيلي ظريف از مخفيگاه به جا مي گذارد.
427. تورنتون و همراهانش، سه سوار، از خاک پشته نگاهش مي کنند، بعد:
428. جس اسلحه اش را بالا مي برد تا نشانه اي بهتر داشته باشد، پايش مي رود روي يک کاکتوس - از جا مي پرد و نزديک است بخورد زمين، براي يک لحظه:
429. اسلحه اش از بالاي پشته قابل ديدن است.
430. اسکايز از آفتابي که به غلاف مي خورد به خودش مي آيد.
بعد اسب هايش را به طرف گوشه صخره ها مي راند.
432. پايک و بقيه اسکايز را نگاه مي کنند. يک لکه نور بالاي صخره ها نمايان مي شود. بعد از دقيقه اي صداي شليک به آنها مي رسد.
داچ دوربين را مي گيرد، نگاه مي کند.
423. تورنتون و بقيه به دنبال اسکايز هستند، به او شليک مي کنند.
434. بعد اسکايز تير مي خورد، مي افتد جلوي اسب ها.

خارجي - جلگه - نماي متحرک - روز
 

435. جايزه بگيرها دنبال اسکايز هستند، شليک مي کنند.
کافر (فرياد مي زند): زدمش- زدمش.
تورنتون سکوت کرده، چهره اش تلخ است.
436. پايک دوربين را مي گيرد، جايزه بگيرها را مي بيند که دنبال اسکايز هستند.
ليلي: ماپاچي؟
داچ: تورنتون- اسکايز رو گرفتن. بد جوري زخميش کردن. (بعد روي مي گرداند) اون دِک تورنتون لعنتي بايد بره جهنم.
پايک (آرام): اگه تو جاش بودي چي کار مي کردي؟ اون قول داده.
داچ (مي گردد طرفش تقريباً داد مي زند): به يه ريل قطار قول داده
پايک: قول داده!
داچ: اين قبول نيست - مهم اينه که به کي قول مي دي!
ليلي (وقتي پايک جوابي نمي دهد): همين جا واي ميستيم و حالشون رو جا مياريم.
پايک برمي گردد و به کمپ نگاه مي کند.
پايک: آب نداريم.
داچ: بريم طرف مرز؟
پايک: هر قدم دنبالمونن - تورنتون رو مي شناسيم. نه، از تعقيب شدن خسته شدم - بر مي گرديم آگو وردي و مي ذاريم ژنرال به حسابشون برسه.
ليلي: ديونه شدي!... تا آب ها از آسياب بيفته ما رو مي کشه.
پايک: الان از بابت اسلحه ها تا يه هفته خوشه و بدش نمياد در حق ما کاري کرده باشه. تورنتون اونجا نمياد دنبالمون. تا مي خوان اسکايز رو پيدا کنن ما برمي گرديم ده.
بقيه در سکوت نگاهش مي کنند. بالاخره.
داچ: طلاهامون رو بياريم؟
پايک: نفري يه کيسه بر مي داريم. بقيه ش رو چال مي کنيم - با هم.
فکر مي کنند، با سر تأييد مي کنند.

خارجي - جلگه - روز
 

437. جايزه بگيرها به فضايي باز مي رسند، جدا مي شوند، به دنبال رد هستند. محوطه دورشان پر از سنگ و درخت بلوط است.
اسب اسکايز، خوني که ريخته شده، روي زمين مشخص است.
تي. سي. نمي تونه دور رفته باشه.
کافر: خون زيادي رفته - بعد قطع شده و ردي نمونده.
تي. سي: پيدايش مي کنيم. ده دلار شرط که تا الان مرده.
تورنتون: يه روز تموم طول مي کشه تا پيداش کنيم - البته اگه همين الان يه اسلحه طرفمون نگرفته باشه.
438. مردان اضطراب دارند، اسلحه هايشان بالا مي آيد.
تورنتون: ما مي ريم دنبال بقيه.
جس: همين جا ولش مي کنين؟ بابتش پول مي دن.
تورنتون (آرام، تلخ): جس فردا مياي و لاشه ش رو مي بيني. اونها بهت نشونش مي دن- ممکنه يه جفت پوتين هم گيرت بياد.
جس فکر مي کند و لبخند مي زند، بعد لبخندش محو مي شود.
جس: ولي اگه نمرده بود چي؟
تورنتون: مشکل خودته.
اسبش را برمي گرداند و دور مي شود، بقيه به دنبالش.
439. اسکايز در صخره ها مخفي شده و از بالا مراقب آنهاست. آرام اسلحه اش را پايين مي آورد و خم مي شود. پايش خون آلود است و ضعف کرده. با تکه اي کثيف از لباسش بالاي زخم را محکم بسته. بعد از دقيقه اي، صدايي مي آيد و او نگاه مي کند به:
440. يک پادوي مکزيکي - پشت به شعاع نور غروب است و ديده نمي شود، کاردي بزرگ از دستش آويزان است.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.