در انتظار نور

بهار از ازل ناگفته در تبعيد نزديك است بيا زانو بزن قصر تر جمشيد نزديك است صدا كن خواب هاي بي سرانجام خلايق را شب از نيمه گذشته، رونق خورشيد نزديك است هزاران صبر، دندان بر جگر ساييد طفل عشق به گوشش سال ها خوانديم: «صبح عيد نزديك است»
يکشنبه، 4 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در انتظار نور

 در انتظار نور
در انتظار نور


 





 

بهار نزديك است

بهار از ازل ناگفته در تبعيد نزديك است
بيا زانو بزن قصر تر جمشيد نزديك است

صدا كن خواب هاي بي سرانجام خلايق را
شب از نيمه گذشته، رونق خورشيد نزديك است

هزاران صبر، دندان بر جگر ساييد طفل عشق
به گوشش سال ها خوانديم: «صبح عيد نزديك است»

سرانجام هزاران فال، بغض و نذر و باران را
دلم از خنده آيينه ها فهميد نزديك است

كسي از لابه لاي غيرت قرآن به گوش آمد
كه مي غريد: «آن هنگامه توحيد نزديك است»

همان موعود بر اسب سپيد جاده ها در راه
كه در هر قصه و هر آيه مي خوانديد، نزديك است
تمام انتظار كهنه ام از شوق مي لرزد
خدايا طاقتي! ديدار بي ترديد نزديك است

وعده خدا
سودابه مهيجي

سپرده ام به خدا انتظار پيرم را
خودش به خير كند اشك ناگزيرم را

دعا نمي كنم از اين به بعد حادثه ها
دعاي «كاش بيايي كه من نميرم» را

دعاي بي كس و كارم چه قدر گريه كند
«تو» نيامده و آرزوي ديرم را؟

چه قدر زير لگدهاي خود بگيرد بغض
ترك ترك شدن سينه كويرم را؟

چه قدر سخره انگشت هاي هر تقويم
نشان دهد گذر عمر سر به زيرم را؟

كه هي فرار كنم از نسيم هر چه بهار
كه با خودش نبرد خلوت حقيرم را

كه پشت هر چه خزان بر درخت هاي كسل
به ناخني بكنم نام عشق پيرم را

كه هي غبار شوم روي بهت پنجره ها
كه آفتاب مگر ذره حقيرم را

كه هي نيايي و در جاده هاي پرفرسنگ
پي تو باشم و هي گم كنم مسيرم را

خدا هنوز همان وعده هميشگي است
ولي خيال ندارد دل اسيرم را...

بگو كجاي زمين ماندگار قصه شدي
كه ره نداد به خود ناله نفيرم را؟

غروب كوچه دوباره به جمعه ختم شده
تو نيستي كه دو چشم بهانه گيرم را ...

بهار
سودابه مهيجي

درخت، هستي دلداده اي ست رو به بهار
كه برده پنجه هر ريشه را فرو به بهار

درخت سهم مرا از بهار مي دزدد
چنين كه تكيه بي وقفه داده او به بهار

مگر درخت، مرا در بهار وعده دهد
كه انتظار كبودم به هر غروب بهار

اميدوار به فرداي سبزتر باشد
به روز واقعه و جشن پاي كوب بهار ...

چه قدر فرصت دل هاي سبز كوتاهست
خداي من! غم اين قصه را بگو به «بهار»

درخت زرد شد و جمعه هاي بي تو گذشت
چه زود پرپر شد لحظه هاي خوب بهار

ماه غايب
سودابه مهيجي

و ماه من هر شب پشت پنجره غايب
براي چشم، تماشاي منظره، غايب

و روز حتي با ابر مي شود آغاز
به جاي غمزه خورشيد- دلبر غايب!-

چه روزهاي قشنگي رقم نخورد افسوس!
چه خاطرات عزيزي كه يك سره غايب

چه حرف‌هاي مهمي به لب نيامده‌اند
براي گفتن از عشق، حنجره غايب

تمام دل ‌خوشي روزگار غيب شده:
درخت ‌هاي بلند و تناور غايب

پرندگان سفر كرده نيامده هيچ
ستاره ‌هاي بزرگ و منور غايب

و گاه حتي شب گريه ‌هاي يك شاعر
غزل شده ست به اوراق دفتر غايب

بيا برس به حساب تمام غيبت ها!
ضمير مفرد خسته! مذكر غايب!

منبع:حسيني ايمني، سيد علي؛ اشارات، قم: مرکز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما، تابستان 1391.




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.