مشکلات دیده بانی

بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مشکلات دیده بانی
مشکلات دیده بانی (1)

نویسنده: مسعود نادری



 
بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو اگر توپخانه خودی تیراندازی می کرده، در عمق نیروهای دشمن وبدون تصحیح دیده بان بوده. یک نفر درجه دار وظیفه رادر ابتدای ورودم ملاقات کردم که به عنوان دیده بان توپخانه به گردان ما مأمور شده بود. او اینک در اثرانفجار گلوله دچار موج گرفتگی و جراحاتی شده بود و قدرت انجام وظیفه نداشت و آماده مراجعت به یکان بود. لیکن آتش شدیدی دشمن راه را بر او بسته بود. دیده بان به من گفت : تاکنون موفق به درخواست آتش نشده ام. علت را پرسیدم، گفت از همان اول دچار موج گرفتگی شده ام اکنون هم ترکش به پهلویم اصابت کرده و نمی توان منطقه را تشخیص بدهم و نمی دانم الان کجا هستیم. او می گفت : بدنش دچار رعشه است. دیده بان دسته 120 م.م گردان هم مات و مبهوت بود و در تشخیص محل و سمت ها عاجز مانده بود، او هم تا آن موقع درخواست تیر نکرده بود. واقعاً تشخیص موقعیت دشوار بود؛ زمین درهم و برهم و ناشناخته از یک طرف و آتش بی امان دشمن از طرف دیگر، امکان بررسی و تطبیق عوارض با نقشه را نمی داد. من همیشه نقشه منطقه عملیات را همراه خود داشتم، آن را از داخل بلوز و زیر بغلم بیرون آوردم و برای پیدا کردن محل توقف گاه دست به کار شدم....

همرزم من (2)

سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود.
الان چیزی حدود سی و پنج سال از آن دوران می گذرد یادم می آید مدام از آنهایی که خدمت را سپری کرده بودند، راجع به چند و چون نظام وظیفه سؤال می کردم، با این وجود نمی توانستم به پاسخ هایی که از آنها می شنیدم، خود را قانع کنم. درباره خدمت هر کدام پاسخ های گوناگونی می دادند اما، یک نکته مشترک در میان همه پاسخ های آنها وجود داشت؛ اینکه در حین خدمت وظیفه، دوستان فراوانی را می یابی که برخی می تواند حتی برای دوران پس از سربازی نیز، برای تو وجود داشته باشند! روزی که با دنیای به اصطلاح «شخصی گری» خداحافظی کردم و لباس رزم پوشیدم خیلی زود فرا رسید. هیچ کدام از افرادی را که حالا همه همرنگ من بودند، نمی شناختم، اما مشخص بود که این غریبی چندان دوامی ندارد و به زودی جای خود را به آشنایی خواهد داد؛ زیرا از همان ابتدای اعزام، چند نفری با هم گرم گفت و گو شدند و این گفت و گوها برای آنان آغازی بود برای یک آشنایی تمام عیار! من تمام این مسائل را می نگریستم و هر کدام را به نحوی برای خود تجسم می کردم.
آسایشگاهی که مادر آن اسکان دادند، چیزی حدود دویست سیصد متر فضا داشت واین یعنی همه کسانی که تحت عنوان گروهان یکم از گردان دوم، سازماندهی شده بودند، می بایست شب ها را در آنجا به صبح برسانند. از
آنجایی که حرف اول خانوادگی من یعنی جواد آذرشب. با «آ» شروع می شد، اولین تخت از گوشه انتهایی آسایشگاه به من تعلق گرفت و برای اولین بار بود که نفر بعد از من که طبیعتاً تخت زیرین متعلق به او بود و بعد ازاین بنا به صلاحدید فرمانده گروهان همرزم من به حساب می آمد، یعنی فریدون آتشی را شناختم. از همان لحظه اول که او را دیدم، حس خوبی درباره او به من دست داد و به همین دلیل او را هنوز هم که پنجاه و دو سال از سنش می گذرد، می شناسم و یا به عبارتی هنوز هم با هم رفیقیم.
خیلی زود لبخندی میان هر دوی ما رد و بدل شد، اما این همه ماجرا نبود؛ تمام آنچه که میان ما دو نفر در طول یک ماه ابتدایی آموزشی رد و بدل شد، سلام و شب به خیری بود که صبحگاهان و شامگاهان تحویل هم می دادیم، اما یک اتفاق عجیب باعث شد تا بدانم او می تواند معلم خوبی برای من باشد و نباید او را از دست بدهم.
داستان از آنجا شروع شد که در حین آموزش، ماه رمضان از راه رسید و از آنجا که در دوره ما چیزی به نام «سحری برای سرباز» وجود نداشت و از طرفی ما در دوره آموزش به سر می بردیم و می بایست آموزش های جانکاه و طاقت فرسا را پشت سر می گذاشتیم، تصور کردم که شاید نتوانم از پس روزه یک ماهه ی ماه مبارک رمضان برآیم و ازاین بابت بسیار متأثر بودم. نمی دانستم حال و روز دیگر سربازان در این باره چیست، اما لااقل این موضوع مشغله ای برای من شده بود. کار را به خدا سپردم و به او توکل کردم.
هیچ گاه، آن روزو یا بهتر بگویم آن شب زیبا را فراموش نخواهم کرد. از آن جهت می گویم «آن روز» که هنگام قرائت لوحه نگهبانی پاس سه آسایشگاه را در آن روز برای 24 ساعت به من سپرده بودند و این در حالی بود که دور روز از ماه رمضان می گذشت و من نتوانسته بودم روزه بگیرم. وقتی فهمیدم نگهبان پاس سه هستم، اول چند بد و بی راه نثار منشی یکان کردم، اما بعد پشیمان شدم؛ پاس سه نگهبانی بدترین ساعات نگهبانی شب را شامل می شد و در واقع کسی که پاس سه می افتاد، باید قید خواب شب را می زد. بعدها که آن اتفاق افتاد، کلی از منشی یکان تشکر کردم که مرا پاس سه نگهبان گذاشت و ضمناً ازاو خواستم که در طول این مدت (ماه رمضان) مرا مدام پاس سه بگذارد! منشی با شنیدن درخواست من کمی قیافه مرا برانداز کرد و بعد یک تلنگر به کله من زد و گفت : تو دیوانه نشده ای؟
چه دردسرتان بدهم؟ آن شب، نگهبان پیش از من ـ که از فرط بی خوابی چشم هایش مثل کاسه خون شده بود ـ مرا برای ادامه نگهبانی بیدار کرد و من ناراضی از همه چیز و همه جا، لباس پوشیدم و آماده نگهبانی شدم. باید ضمن این که محوطه بیرون را می پاییدم، گاه گاهی نیز سری به آسایشگاه می زدم.
فضای آسایشگاه به وسیله چراغ قرمز به روشنایی بسیار کم رنگی دست یافته بود. چیزی حدود یک ساعت که از نگهبانی من گذشت، برای آنکه به وظیفه ام درست عمل کرده باشم، سری به آسایشگاه زدم.
کنجکاوانه به همه سربازانی ـ که تا ساعاتی دیگر به وسیله شیپورچی می بایست از خواب برخیزند ـ‌ نگاه کردم و سعی کردم انتهای آسایشگاه را که تخت من و فریدن قرار داشت، دریابم، اما موفق نشدم.
چند قدمی که جلوتر آمدم، در زیر روشنایی کم رنگ شب خواب های آسایشگاه، متوجه تلألوی نوری ناگهانی شدم که بلافاصله به تاریکی گرایید. بیشتر کنجکاو شدم و خواستم تا دلیل این تلألو ناگهانی را بشناسم، به همین دلیل پیشتر آمدم، به نیمه آسایشگاه که رسیدم، تخت های ردیف آخر را برانداز کردم و متوجه غیبت فریدون شدم، خیلی برایم عجیب بود، فریدون سر شب به من لبخندی زده بود و گفته بود : امشب نگهبانی، ما با خیال آسوده بخوابیم؟
جلوتررفتم و خواستم تا دلیل او را در یابم. طولی نکشید تا بدانم آنجا چه می گذرد و دلیل غیبت او را با کمی درنگ دانستم. فریدون دقیقاً از ابتدای ماه رمضان، هرشب پیش از سحر، از خواب برمی خاسته و به راز و نیاز با معبود می پرداخته است. او کاسه و یا سینی ای را طوری تعبیه کرده بود که نور شمعی را که برافروخته بود، تنها محوطه پشت تخت او را که به دیوار آسایشاه متصل می شد، روشن سازد ودر زیر نور همان شمع تا زمان اذان مشغول عبادت بود، از تعجب خشکم زده بود. به آهستگی صدایش کردم و صورتش را غرق در اشک دیدم. او ابتدا کمی جا خورد. نمی دانستم باید چه عکس العملی را از خود بروز دهم؛ آیا ازاین که خلوت او را به هم ریخته ام، برخود عتاب کنم و یا از این که موفق به دیدن این چنین صحنه ای روحانی شده ام، شکرگزار باشم ؟ طولی نکشید. گویی همه این تصاویر در یک چشم به هم زدن میان ذهن و من و فریدون گذشت. گفت و گوی بسیار کوتاهی میان ما رد و بدل شد و به محل نگهبانی خود بازگشتم، اما از شما چه پنهان پس از پایان پست، تا صبح نتوانستم بخوابم. مرتب فریدون و آن حالت معنوی را درنظرم می آوردم و خود را با او مقایسه می کردم. از خودم بدم آمده بود، اما همان اتفاق باعث شد تا از خدا کمک بخواهم و صبح همان روز به نیت روزه برخاستم.
فردای آن روز ذهن من، سرشار از سؤالاتی بود که همگی آنها را فریدون می بایست پاسخ می داد. او ابتدا سعی کرد از آنها بگذرد، اما از شما چه پنهان آن اتفاق باعث شد من تا پایان ماه رمضان روزه دار باشم.فریدون چند سالی است که از یکی از ادارات دولتی بازنشسته شده و هر از گاهی با هم نشست هایی دوستانه داریم و خلاصه از حال هم بی خبر نیستیم. ما سی سال و اندی است که به صورت خانوادگی همدیگر را می شناسیم. این خاطره را از آن رو به یاد آوردم که دیشب آنها به اتفاق خانواده در منزل ما به خواستگاری دخترم آمده بودند. پسر او پس ازآنکه از یکی از دانشگاه های دولتی فارغ التحصیل شد، به سربازی رفت و هم اکنون به عنوان مهندس ناظر در یکی از پروژه های دولتی فعالیت می کند. جان کلام این که رفتارپسرچیزی از پدر کم ندارد، تنها باید در این باره نظر فرزند خود را بدانم.

ماجرای خاکریز (3)

تصمیم داشتم با افراد همراه به سمت خاکریز حرکت کنم. دراین زمان نیروهای عراقی اقدام به پاتکی محدود کردند و تمرکز آتش پر حجم آنها، آن صبح زیبای آرام بخش را به هم زد و آن هوای لطیف بهاری را با انفجار بهاری را با انفجار و دود و خونریزی برای ما تیره و تار کرد. نیروهای عراقی به شدت پایگاه ما را زیر آتش گلوله تانک قرار دادند و حدود یک ساعت بر ما آتش بارید و درگیر کرد و سبب شهید و مجروح شدن تعدادی گردید. به خصوص از سربازان همراه و اطراف من دو نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و سبب تأسف بیشتر من شدند. از جمله سرباز وظیفه نصرالله قدبیگی که از سربازان قدیمی گروهان خودم و دارای زن و فرزند بود. او روز گذشته به من گفت : دیگر تو را رها نمی کنم چون یک بار جهت را گم کردم و نزدیک بود اسیر شوم. او به عشق همکاران و با میهن دوستی در مقابل حمله دشمن مردانه دفاع کرد و به شهادت رسید. ازدسته بهداری تقاضای آمبولانس کردم، آمبولانس هم با توجه به بعد مسافت به موقع رسید و به کمک افراد موجود شهدا و مجروحین را سوار در آمبولانس و روانه اورژانس کردیم. آن موقع بهداری تیپ در حوالی چاه نفت دایر شده بود. این درگیری کار ما را به تأخیر انداخت چون هادی زاده هنوز نرسیده بود، من و چند نفر از همراهان به سمت عین خوش رفتیم تا او را بیابیم و وضع پادگان را ملاحظه کنیم. نزدیک درب پادگانی متروکه او را دیدم که تعدادی از افراد را جمع آوری کرده بود و به سمت ما در حرکت بود. علت تأخیر را پرسیدم، او گفت : من توانستم همین تعداد را شناسایی کنم،
آنجا تعدادی سرباز هست ولی من آنها را نمی شناسم. سربازهای 139 را صدا زدم، همین عده خود را معرفی کردند، بقیه بسیجی هستند و احتمالاً از سربازان گردان 182. برای اولین بار بود که وارد آن پادگان کوچک و موقتی شدم، مایل بودم به صورت نظری و سریع امکانات و وضع آنجا را ببینم، به هادی زاده گفتم سریع گشتی داخل پادگان بزنیم و برگردیم، با هم گوشه ای از پادگان را دیدیم و به طور نظری محدوده آن را مشاهده کردم، تعدادی سنگر زیر زمینی بتونی، تأسیس برای آشپزخانه و حمام و سرویس و خاکریز و تپه های کوچک خاکی که نقش دیدگاه یا پوشش سنگرها را داشت مشاهده می شد. از نقطه بلندی در داخل پادگان محل دشمن و استعداد او را در روی 202 بررسی کردیم و شکل زمین را به خاطر سپردم، وقت کم بود و حوصله بازدید گوشه و کنار را نداشتیم، بنابراین سریع به جلوی پادگان و کنار جاده آسفالت برگشتیم، حدود نیم ساعت منتظر ماشین ماندیم و سرانجام توسط یک وانت تویوتا خود را به خاکریز احداث شده رساندیم.
از مشاهده خاکریز و تجمع تعداد قابل توجه نیروها در پشت آن خوشحال شدم، این حفاظ دفاعی و شور و فعالیت رزمندگان نوید تثبیت موقعیت و گام مهمی در امر پیروزی بود. سروان پرویز شرفیان، معاون گردان که او نیز مرد شجاع و جنگجویی بود، در محل حضور داشت و با دیدن من گفت : بابا از صبح تا حالا کجایی؟ و با حالت تأثر گفت : دیدی نقدی چه بلایی سر خودش آورد؟ پرسیدم چه شده؟ و اظهار داشت سرگرد بی احتیاطی کرده و به اتفاق ستوان نیازی و چند نفر سرباز با تویوتای خودش (4) از خاکریز به جلو رفته و تاکنون برنگشته، حتماً عراقی ها او را کشته یا دستگیر کرده اند؟! با ناباوری
ساعت حرکت و اقدامات انجام شده را جویا شدم. معلوم شد حدود ساعت 9:00صبح خاکریز را ترک کرده و تا آن موقع که ساعت 12:30 بود خبری از آنها نرسیده بود. محل احداث خاکریز زمین، نسبتاً مرتفع و به صورت یالی است که از امتداد تپه های 204 و 202 به سمت خرابه شیخ قوم به وجود آمده و ارتباط نظری دشت عباس و عین خوش را برقرار می سازد. سروان شرفیان گفت سعی کردیم به دنبال آنها به جلو برویم، ولی آتش شدید دشمن اجازه نمی داد و نمی دانیم به دنبال آنها به کجا برویم. اختلاف ارتفاع آن یال نسبت به دشت عباس با شیب بسیار ملایمی مشخص می شد و چنانچه 200 یا 300 متر هم از خاکریز جلو می رفتیم باز هم دید کافی روی دشت و تپه های202 نبود. افرادی که به جلو اعزام شده بودند می گفتند به سمت دشت چیزی مشاهده نکرده اند. این حادثه در روز 61/1/4 اتفاق افتاد و تا چهار روز بعد یعنی 61/1/8 موفق نشدیم پیشروی کنیم و اطلاعی از آنها به دست آوریم. عصر روز 61/1/8 که برای تعقیب نیروهای عراقی از خاکریز به جلو حرکت کردیم، جسد او و همراهانش را درحدود پانصد متری جنوب شرقی خاکریز یافتیم. در آن روز شدیداً درگیر پیشروی و هدایت یکان ها بودم، بنابراین فرصت نکردم تا در محل حادثه حضور یافته و پیکر مطهر آن شهدا را مشاهده کنم، اما پیکر شهید نقدی را گروهبان ابراهیمی در کف اتاق یک تویوتا وانت سوار کرده بود و گریان و نالان به طرف من در مسیر پیشروی آورد و من پیکر ایشان را شخصاً مشاهده کردم و آثار حداقل هفت گلوله بر سینه اش پس از کنار زدن بلوز نظامی اش مشخص بود و بدن او کاملاً سالم و با توجه به برودت هوا هیچ گونه تغییری نکرده بود. شب همان روزی که سرگرد و همراهانش به سمت دشمن رفته بودند، سربازان نگهبان به من خبر دادن که یک نفر پشت خاکریز صدا می زند و می گوید تیراندازی نکنید تا من بیایم پیش شما، گفتم تیراندازی نکنید و بگویید بیاید. با احتیاط او را به جلوی خاکریز نزد من هدایت کنید. او را شناختم، سرباز بی سیم چی گردان بود. که بارها من را همراهی کرده بود و اسمش مجیدی بود،
سربازی بود با جثه استخوانی و لاغر ولی فعال بود و کارش منظم بود. درباره سرنوشت سرگرد نقدی و ستوان یکم نیازی به همراهان از او سؤال کردم، در پاسخ چنین گفت : جناب سرگرد و جناب سروان پیش هم نشسته بودند، من و آر.پی جی زن ها هم سوار عقب وانت شدیم و ماشین در مسیر جاده آسفالت به سمت دشت عباس به حرکت درآمد، وقتی از خاکریز جلوتر رفتیم و به دید و تیرعراقی ها رسیدیم، ما را به شدت زیرآتش قرار دادند. ما به کف تویوتا چسبیدیم و ماشین به چپ و راست منحرف می شد و بالاخره از جاده منحرف و متوقف شد، ما تا زمانی که داخل ماشین بودیم تیر نخوردیم. شاهد بودم که همه سرنشینان از سمت راست (سمت عراقی ها) به بیرون پریدند و هنگام پریدن از ماشین و یا روی زمین مورد اصابت رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و شهید شدند. سئوال کردم تو مطمئنی آنها همه شهید شدند؟ گفت بله، چون عراقی ها همه آنها را روی زمین گلوله باران کردند و دیگر هیچ کدام از زمین برنخواستند، حدود ده ساعت از آن زمان می گذشت و کار از کار گذشته بود، در مورد زنده ماندن خودش گفت : من از سمت چپ تویوتا پریدم پایین و در پناه آن فوراً خودم را به آبراه زیر جاده آسفالت (پل کوچک) رساندم و در آن پناهگاه از دید و تیر محفوظ ماندم و تا فرا رسیدن شب و فروکش کردن آتش همان جا باقی ماندم. سرباز مجیدی، قادر به تشخیص موقعیت ماشین و دشمن نبود، ولی درحین پیشروی روز 1/8 معلوم شد حدود 500-400 متر که به سمت دچه جلو رفته اند زیر آتش تیربار و تانک دشمن قرار گرفته اند و ماشین در چندمتری غرب جاده متوقف و قسمت جلوی آن مورد اصابت گلوله تانک یا نفربر قرار گرفته و منهدم شده بود و آثار گلوله های سبک زیادی هم بر بدنه آن مشاهده می شد و آبکش شده بود.

پی نوشت ها :

1. عبدی بسطامی، علی؛ حمرین؛ ص 281-280.
2. ماهنامه ی جوان سرباز ـ شماره 122، صص 21-20 ـ گردآورنده : توضیح اینکه این خاطره زیبا مربوط به دوران دفاع مقدس نمی باشد؛ محمد رضا بیرنگ.
3. عبدی بسطامی، علی؛ خاکریز 202؛ صص 106-103.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
play_arrow
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
play_arrow
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
play_arrow
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
play_arrow
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
play_arrow
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
play_arrow
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
play_arrow
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
play_arrow
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
play_arrow
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
وئیسعلی فرزند ایران...
play_arrow
وئیسعلی فرزند ایران...
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
play_arrow
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
play_arrow
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
مژده دستگیر شد!
play_arrow
مژده دستگیر شد!
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
play_arrow
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار
play_arrow
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار