تحولات سیاسی و اداری در عصر اموی (1)

پس از دوران زمام داری سه خلیفه وامامت و زعامت امام علی بن ابیطالب علیه السّلام و امام حسن مجتبی علیه السّلام که مورخین ان را دوره خلفای راشیدین می نامند،
دوشنبه، 3 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تحولات سیاسی و اداری در عصر اموی (1)
 تحولات سیاسی و اداری در عصر اموی (1)

نویسنده: دکتر سید علی علوی



 
پس از دوران زمام داری سه خلیفه وامامت و زعامت امام علی بن ابیطالب علیه السّلام و امام حسن مجتبی علیه السّلام که مورخین ان را دوره خلفای راشیدین می نامند، همان گونه که حضرت علی علیه السّلام پیش بینی فرموده بودند؛ فتنه بنی امیه آغاز شد. برای بررسی چگونگی شکل گیری این فتنه و تحولات مهمی که در به انحراف کشانیدن نظام سیاسی و اداری جامعه اسلامی در دوران حکومت این خاندان به وقوع پیوست بی مناسبت نیست که به چگونگی بازگشت امویان به قدرت و پی آمدهای آن بر سبیل ایجاز اشارتی داشته باشیم:

بازگشت امویان به قدرت

یکی از نخستین نتایج بر کنار داشتن امام معصوم از ولایت و نادیده گرفتن فرمان خدا که در کلام من کنت مولا فعلی مولا در غدیر خم توسط رسول خدا به مسلمین ابلاغ شد، بازگشت به ارزش های عصر جاهلیت و حاکمیت روابط عشیره ای و بزرگداشت اشراف و اشراف زادگان قوم بدون توجه به تقوا، و شایستگی آن ها بود خیلی زود به جامعه گریخته از ولایت ولی خدا بازگشت. در زمان خلیفه اول یزید بن ابوسفیان که روز فتح مکه اسلام آورده بود، در زمره ی فرماندهان سپاه مسلمین در کنار عمروبن عاص و خالدبن ولید در جنگ با رومیان شرکت داشت و در عهد خلیفه ثانی نیز چند بار به فرماندهی سپاه اسلام منصوب شد، و چون یزید در شام (به واسطه طاعون عمواس)در گذشت، عمر این خبر را به ابوسفیان داد و به او گفت: ای ابوسفیان، شما را بر وفات یزید صابر می باید بود، و از امارت معاویه به ولایت شام خوش حالی باید کرد که من امارت شام بر معاویه مقرر کردم و او را قائم مقام یزید گردانیدم. ابوسفیان امیرالمؤمنین را دعا کرد و گفت: صله رحم فرمودی [1] (ابن اعثم 1372: 202- 203) معاویه از زمان درگذشت برادرش یزید در سال هفدهم یا هیجدهم (طبری 1362، ج 5:1871) تا پایان حکومت عمر در سال بیست و چهارم (طبری 1362، ج5:2030) هم چنان والی دمشق و اردن بود (طبری 1362، ج 5: 2140) عمر برخلاف رویه سخت گیرانه اش نسبت به سایر والیان و بازداشتن آنان از اسراف و تبذیر و تجمل گرایی، رفتارش با معاویه توام با تسامح و تساهل بود [2].
عثمان برخلاف خلفای پیشین داد و دهش بسیار کرد، و باب زندگی اشرافی و تجمل گرایی را گشود، در راستای دستور ابوسفیان بسیاری از امویان را مقام و منصب داد و اغماض و گذشت از خطای نزدیکان و عفو گناهان فرمانروایان و کیفر آمرین به معروف و ناهیان از منکر و خیر اندیشانی چون ابوذر و عمار را که به حکم خدا عمل کرده بر رفتارهای نادرست اطرافیان خلیفه خرده می گرفتند را معمول داشت [3] و بر جاه و جلال و قدرت معاویه افزود. معاویه در زمان عمر، امارت اردن و دمشق را برعهده داشت و عثمان فرمانروایی حمص و قنسرین فلسطین را بر آن افزود. و پس از دو سال تمام شامات تحت امارت او در آمد. (ابن اثیر 1371، ج 9:195) و همین قدرت رو ز افزون و ثروت بی حساب، و انبوه مردمان دنیا دوستی که به واسطه بذل و بخشش های فراوان، گرد وی فراهم آمده بودند سبب شد که هوای خلافت در دل معاویه افتد و پس از کشته شدن عثمان از بیعت با امیرالمؤمنین علی علیه السّلام سر باز زند، و مردم را به بیعت با خود فراخواند و به بهانه خون خواهی عثمان، به سوی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام لشکر کشد و ماجرای جنگ صفین را رقم زند. معاویه پس از شهادت حضرت علی علیه السّلام از بیعت با امام حسن علیه السّلام نیز خودداری ورزید و برای جنگ با امام حسن برخی از مدعیان پیروزی از امام معصوم، در نهایت منجر به عقد قرار داد صلح بین امام حسن علیه السّلام و معاویه شد. اما پس از عقد قرار داد تمام مفاد قرارداد را زیر پا نهاد [4] و علی رغم تعهدش مبنی بر عدم تعیین جانشین برای خود، در صدد اخذ بیعت از مردم برای یزید، برآمد نوشته اند نخستین کسی که مسأله ولیعهدی یزید را مطرح ساخت مغیره بن شعبه بود که به معاویه گفت: برای پس از خود کسی را به عنوان خلیفه برگزین، و برای این کار یزید بهترین است. (ابن قتیبه دینوری 1380:189) معاویه گفت: چه شخصی می تواند انجام این کار را بر عهده گیرد؟ گفت: اهل کوفه به عهده من خواهند بود اهل بصره هم به عهده زیاد، و بعد از مردم این دو شهر هیچ گروهی با تو مخالفت نخواهد کرد. معاویه گفت: تو به محل ایالت خود برگرد و با کسانی که به آن ها اعتماد و وثوق داری گفتگو کن آن گاه تو خواهی دید و ما هم خواهیم دید. (این اثیر 1371، ج11‌:52) مغیره از آن جا (دمشق) رفت تا به کوفه رسید با کسانی که یار و و هم کار بنی امیه بودند و به آن ها اعتماد داشت گفتگو کرد آن ها پذیرفتند او هم ده تن (به روایتی چهل تن)از آن ها را برگزید و نزد معاویه روانه کرد و به هر یک از آن ها سی هزار درهم (در روایت دیگر چهارصد دینار) داد و فرزند خود موسی بن مغیره (به روایتی عروهبن مغیره) را امیر آن ها کرد. آن ها هم نزد معاویه رفتند و بیعت یزید را تحسین و او را به انجام آن تشجیع نمودند. معاویه به آن ها گفت: عجله مکنید و بر عقیده خود باقی بمانید و این عقیده را مکتوم بدارید. سپس به موسی گفت: پدر تو دین این ها را به چه مبلغی خریده؟ گفت: به سی هزار درهم. (یا چهار صد دینار) گفت: دین خود را خوار کرده و ارزان فروخته اند. (ابن اثیر 1371، ج11: 53)

تلاش معاویه برای گرفتن بیعت برای یزید.

نوع تفکر و داوری نادرست جدایی نبوت از خلافت که منجر به واقعه سقیفه بنی ساعده شد، این باور ناروا را در امویان و دیگران تقویت کرد که رهبری مسلمین، می تواند از مهبط وحی خارج شود و در دست دیگران قرار گیرد. واقعه سقیفه و جریانات سیاسی پس از آن، زمینه ساز بدعت سخیف تری شد که به شکل موروثی کردن خلافت در زمان معاویه ظهور و بروز یافت. نوشته اند که معاویه به هنگام توجیه انتخاب فرزندش به ولایتعهدی، رو به سوی مردم مدینه کرد و گفت: مردم، شما می دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله در گذشت و کسی را به جانشینی خود برنگزید. مردم ابوبکر را برگزیدند ابوبکر وقتی که موقع مرگش فرا رسید، عمر را به جانشینی خود برگزید. و عمر موقع مرگ، ‌کار خلافت را در شورای مسلمین قرار داد، ابوبکر کاری کرد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نکرده بود، عمر نیز کاری کرد که ابوبکر نکرده بود، همه آنان بر طبق نظر مسلمانان رفتار کردند. من نیز برای این که از اختلاف جلوگیری کرده باشم، برای یزید از شما بیعت می گیرم. و در این مورد انصاف را درباره شما مراعات کرده ام. (ابن قتیبه دینوری 1380ک207)
وقتی که نمایندگان نواحی مختلف دمشق نزد معاویه گرد امدند، معاویه، ضحاک بن قیس را فراخواند و به او گفت: وقتی که من از سخن گفتن فارغ شدم، از من اجازه بخواه و پس از آن در مورد برگزیدن یزید به عنوان جانشین من سخن بگو. معاویه از طرف دیگر به عبدالرحمن بن عثمان ثقفی و عده ای دیگر فرمان داد تا پس از سخن گفتن ضحاک بن قیس برخیزند و سخنان وی را تأیید کنند. در این جا برای پی بردن به میزان پای بندی اطرافیان معاویه به دین و درجه تملق گویی و چاپلوسی آنان به سخنان برخی از آنان به اختصار اشاره می کنیم. وقتی معاویه سخنان خود را تمام کرد، ضحاک اجازه خواست تا سخنانی بگوید. معاویه نیز به وی اجازه داد تا سخن بگوید. وی گفت: همه پیامبران درگذشتند تو نیز مرگ را خواهی چشید، ما امید آن داریم که یزید را به علت نیکویی مذهبش بر ما به عنوان خلیفه پس از خود برگزینی. پس از ضحاک، عبدالرحمن و پس از عبدالرحمن، ثور بن معن و سپس عبدالله بن عصام سخن گفتند. آن گاه عبدالله بن مسعده گفت: خداوند تو را بر ما خلیفه قرار داده است و تو را به کرم و بخشش مخصوص گردانیده است. خداوند تو را سپر دوستان خود قرار داده است و عذابی برای دشمنان خدا. خداوند به واسطه تو کوران را شفا می بخشد و دشمنان را به واسطه تو هدایت می کند. فرزند تو یزید بهترین مردم نسبت به رعیت خود است. او بهترین کسی است که برای خلافت آفریده شده است. احنف بن قیس از در مخالفت در آمده گفت: مردم در مدت طولانی در جاده گناه گام نهاده اند. یزید بهترین جانشین برای توست. روزگار منفعت خود را به مردم عرضه کرده است. ای معاویه، کسی را که به جانشینی خود برمی گزینی، خوب بشناس، مردم عراق و حجاز به این کار خشنود نمی شوند. تا زمانی که حسن (علیه السّلام) زنده است کسی با یزید بیعت نخواهد کرد. ضحاک خشمگین شد و در رد سخنان احنف ابن قیس گفت: مردم عراق مردمی منافق هستند، در حالی که امیرالمؤمنین زنده است، حسن علیه السّلام کجا می تواند صاحب خلافت او گردد، هیهات کسی نمی تواند به واسطه خویشاوندی مادرش به کار خلافت برسد. احنف در پاسخ به سخنان ضحاک گفت: ای معاویه، ما قریش را از تو دور کردیم، و دانستی که نمی توانی عراق را به زور برای خود فتح کنی. تو با حسن بن علی (علیه السّلام)پیمان بستی که پس از تو او به عنوان خلیفه معرفی شود. تو اگر به پیمان خود وفا کنی، اهل وفا هستی و اگر در کار خود حیله کنی آن را خود بهتر می دانی. و در ادامه گفت: یاامیرالمؤمنین، تو از ما به شب و روز یزید آگاه تری و آشکار و پنهان او را بهتر می دانی، اگر می دانی که او برای تو بهتر است پس او را به عنوان جانشین خود برگزین، و اگر می دانی که او شر است او را بر دنیا حاکم نکن. تو از دنیا می روی و در برابر اعمال خود باید پاسخ گو باشی. بدان، تو حجت و دلیلی نداری که یزید را بر حسن و حسین برتری دهی. ما فقط می توانیم بگوییم، شنیدیم و اطاعت کردیم، خدایا، بخشنده تویی و عاقبت کارها نزد توست. (ابن قتیبه دینوری 1380: 190 تا 193)

از میان برداشتن رقبای احتمالی یزید در امر خلافت

معاویه برای آماده ساختن زمینه خلافت یزید علاوه بر تلاش برای بیعت ستاندن از مردم کوشید رقبای احتمالی یزید را از میان بردارد و زمینه را برای خلافت بلامنازع یزید آماده سازد. نخستین کسی که به واسطه اقبال مردم ذهن معاویه را به خود مشغول داشت و وی را رقیب بالقوه یزید پنداشت، عبدالرحمن بن خالد بن الولید بن المغیره القرشی المخزومی بود، وی از شجاعان عرب بود اما از علی بن ابیطالب و بنی هاشم منحرف بود، برخلاف برادرش مهاجر که از یاران علی ابن ابیطالب بود و در جنگ جمل و صفین در صف یاران او بود، ‌و عبدالرحمن در جنگ صفین با معاویه بود. هنگامی که معاویه تصمیم گرفت برای یزید بیعت بگیرد برای مردم شام خطبه خواند و به مردم گفت من پیر شده ام و اجلم نزدیک است، و تصمیم دارم امور را به کسی واگذارم، و من یکی از شمایم نظر خود را بگویید. مردم جمیعاً‌ فریاد زدند عبدالرحمن خالد. معاویه از این امر درهم شد و غباری بر دلش نشست. هنگامی که عبدالرحمن بیمار شد معاویه به طبیبی یهودی که در دربارش بود دستور داد شربتی زهرآلود به عبدالرحمن بخوراند و طبیب چنین کرد و او در اثر این سم دل درد شدیدی گرفت و درگذشت. پس از این واقعه برادرش مهاجرین خالد با غلامش مخفیانه به دمشق آمد و در کمین آن یهودی نشست و شب هنگام که طبیب یهودی از نزد معاویه خارج شد، به او حمله کرد و او را کشت و این قصه نزد عالمان آثار و اخبار و اهل سیر مشهور است و ما به اختصاربیانم کردیم (ابن عبدالبر 1412، ج2: 830) مؤلف الغارات نام این شخص را ابن اوثال نصرانی ضبط کرده و می نویسد: معاویه آن نصرانی را مأمور کرد تا وی را مسموم کند و بعد مهاجر بن خالد مخفیانه وارد دمشق شد و ابن اوثال را کشت، این حادثه در سال 47 واقع شد. (ثقفی کوفی 1373:457)
یکی دیگر از کسانی که نوشته اند به دستور معاویه مسموم شد سعد ابن ابی وقاص است. ابوالفرج اصفهانی می نویسد: معاویه بن ابی سفیان در آن تاریخ که تصمیم گرفت برای ولایت عهدی یزید از مردم بیعت بگیرد دریافت که در حیات حسن بن علی این امر مقدور نیست لذا حسن بن علی و سعد بن ابی وقاص را مسموم ساخت. (ابوالفرج اصفهانی 1339، ج1:68) اما معاویه بیش از هر کس از مخالفت حسن بن علی علیه السّلام در هراس بود چرا او خود در نامه ای که به حسن بن علی نوشته بود متعهد شده بود پس از خود خلافت را به وی واگذارد. معاویه پیش از صلح نامه ای به امام حسن مجتبی، و ضمن برشمردن برتری های خود و دلایل الولا بودن خود به امر خلافت نوشته بود: سیاست من از تو قوی تر و سن من از تو بیشتر است. و تو سزاوارتری که دعوت مرا بپذیری و دست بیعت به دست من بسپاری. امروز طاعت مرا بپذیر و فردا که من از این جهان جای پرداخته ام بر مسند خلافت مستقر باش. من تو را به ولایت عهد برگزینم به علاوه از بیت المال عراق آن چه بخواهی در حق تو مقرر میدارم به علاوه خراج هر شهر از شهرهای عراق را که پسند کنی به تو وامی گذارم. (ابوالفرج اصفهانی 1339، ج1: 81-82) لذا معاویه در سال پنجاه هجری امام حسن (علیه السّلام) را توسط جعده مسموم کرده و به شهادت رساند. چون خبر شهادت امیرالمؤمنین حسن (علیه السّلام) در اطراف شایع گشت و عمرو عاص بشنید، به نزد معاویه آمد و گفت: ای معاویه، حسن بن علی (علیه السّلام) را فرمان حق رسید و عرصه خالی شد و یکی از اهل بیت خویش را ولیعهد کنی. بعد از آن معاویه به عمال و نواب خویش نوشت: اراده چنان است که یزید را ولیعهد خویش گردانم. و این خبر به اطراف رسید. مروان حکم، سعید بن العاص، و عبدالله عامر در جواب نامه او نوشتند که در این کار تأمل کند و تعجیل ننماید چندان که با اهل مدینه در این معنی مشاورتی رود. معاویه به موجب رأی ایشان متوقف شد. یزید در آن سال به زیارت مکه آمده به جهت تحصیل نام نیکو، اموال بسیار در مکه ومدینه خرج نموده، دل ها به دست آورد و نام او به سخاوت و مروت در افواه افتاد. مدتی این اندیشه درتعویق بود و در این مدت معاویه مردمان را بر بیعت یزید تحریض می نمود و ترغیب می داد. در سال پنجاه و پنج هجری، معاویه معارف و بزرگان هر شهر را به شام فراخواند. از کوفه و بصره و مصر جمعی آمدند. بعضی از مشاهیر مدینه حاضر شدند و از سایر شهرها، بزرگان و اعیان به نزد معاویه جمع آمدند. و معاویه در مجلسی در حضور آنان مسأله ولایتعهدی یزید را مطرح کرد، و پس از گفتگوی حاضران در موافقت و مخالفت با این امر، همه قوم به خلافت یزید بیعت کردند و برخاستند. چون کار بیعت بر یزید خاتمت یافت، معاویه نامه ای نوشت به مروان حکم به مدینه در معنی بیعت بر یزید بر این منوال: بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد، بدان که مشایخ مصر، معارف شام، بزرگان عراق و اعیان بلاد جزیره به نزد من آمدند و جمله با فرزند من یزید به خلافت بیعت کردند و من او را ولیعهد خویش گردانیدم. چون بر مضمون نامه واقف گردی، باید که از هل مدینه بیعت ستانی. و السلام (ابن اعثم 1372:792 تا 795) نوشته اند هنگامی دستور معاویه برای بیعت گرفتن از مردم مدینه به مروان رسید مروان از این که کار امارت را به او نداده، در خشم شد و به شام رفت و با او سخن گفت و معاویه او را ولیعهد یزید، پس از او، قرار داد و او را به مدینه بازگرداند. (مقدسی 1374، ج2: 901) ابن قتیبه در این باب می نویسد: وقتی که مروان نامه معاویه را خواند، از انجام دادن چنین کاری خودداری کرد و در نامه ای برای معاویه چنین نوشت: قوم تو از این که با یزید بیعت کنند خودداری کرده اند. وقتی که نامه مروان به معاویه رسید، معاویه دانست که این عدم پذیرش بیعت از طرف مروان بوده است، از این رو نامه ای برای مروان نوشت و وی را از استانداری مدینه بر کنار کرد و به وی خبر داد سعید بن عاص را به جای وی به مدینه فرستاده است. وقتی که نامه معاویه به مروان رسید، بسیار ناراحت شد و نزد دایی های خود که از قبیله بنی کنانه بودند، رفت. سپس با گروهی از اقوام خود و خانواده اش روانه شام شد. مروان وقتی که معاویه را دید، وی را کماکان خلیفه خواند و پس از ذکر مقدماتی گفت: پسر ابوسفیان، کار تو به جایی رسیده است که کودکان را بر جای خود می نشانی. بدان قوم تو نیز درباره تو نظری دارند، معاویه پس از شنیدن سخنان مروان بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را فرو برد. از او دل جویی نموده و مقدار دریافتی وی را زیاد کرد به طوری که هر ماه هزار دینار بر حقوق قبلی وی افزود و به حقوق هر یک از افراد خانواده او نیز یک صد دینار افزود (ابن قیبه دینوری 1380:198)
بنابراین مروان نیز از جمله کسانی بود که توسط معاویه فریب خورده و به وعده جانشینی یزید دل خوش کرد. اما در سال 57 یا 58، معاویه مروان را عزل کرد و ولید بن عتبه بن ابی سفیان را به جای او گماشت. (ابن خلدون 1363، ج2، 23)
ابن اثیر در ذیل حوادث سال پنجاه و شش می نویسد: در آن سال مردم با یزید بن معاویه به عنوان ولیعهد پدر بیعت نمودند. معاویه از مروان خواست از مردم مدینه برای یزید بیعت بگیرد. وقتی مروان در پی نامه معاویه به مردم مدینه اطلاع داد که وی یزید را به ولایتعهدی برگزیده است و از مردم برای یزید بیعت خواست، عبدالرحمن بن ابی بکر برخاست و گفت: دروغ میگوئی ای مروان. به خدا سوگند. معاویه هم دروغ می گوید، شما هر دو صلاح امت محمد را در نظر نگرفتید. شما میخواهید خلافت را مانند سلطنت هرقل قرار دهید. هر پادشاهی که می میرد یکی دیگر مانند او جانشین می شود. (ابن اثیر 1371، ج11: 55-56)
حسین بن علی (علیه السّلام) نیز برخاست و بر آن (انتخاب یزید) اعتراض کرد ابن عمر و ابن زبیر هم با حسین هم آهنگ شده اعتراض نمودند. مروان هم خبر آن اعتراض را به معاویه نوشت (ابن اثیر 1371، ج 11: 56) چون نامه مروان مبنی بر عدم بیعت بزرگان مدینه به معاویه رسید، سعید ابن عثمان از بیعت خود با یزید پشیمان شد و با معاویه از در معارضه در آمد. بنابه نقل بلعمی، چون سعید سوی معاویه اندر آمد او را گفت: پدر من بهتر از ابوبکر عمر بود و تو حق من نگزاردی و مر از این کار نصیب نکردی که من حق تر بودم. و دیگر روز معاویه عهد خراسان بدو فرستاد. و طلحه بن عبدالله را و مهلب بن ابی صفره را با او بفرستاد و دو سال امیر خراسان بود، و چون معاویه بیعت راست کرد، ان گاه خراسان از سعید بستد، و باز به عبیدالله ابن زیاد داد (بلعمی 1373، ج4: 695)
و بدین ترتیب معاویه این معارض را نیز تطمیع کرد و برای مدتی از مقر خلافت دور نمود. در سال پنجاه مغیره بن شعبه در گذشت و معاویه امارت کوفه را به زیاد بن ابیه سپرد. در رمضان سال پنجاه و سه زیاد ابن ابیه در گذشت. زیاد از مخالفین ولایتعهدی یزید بود. نوشته اند پیش از مرگ زیاد، معاویه به وی نامه نوشت و از او مشورت خواست. و از آنجا که ولع شدید یزید به لهو و شکار شهرت داشت، زیاد در پاسخ به نامه معاویه نوشت: یزید شایسته است مر خلیفتی را و لیکن شتاب مکن تا لختی سال بر آید و بزرگ تر شود و کار خویش را غم خواره تر شود. معاویه گفت: راست میگویی. و سالی چند برآمد و اندر سال پنجاه و سه زیاد بمرد (بلعمی 1373، ج4:692- 693) و سه سال پس از مرگ زیاد بن ابیه، یعنی در سال پنجاه و شش معاویه اهل دمشق را جمع کرد تا با یزید بیعت کنند [5]. وقتی سعید عازم خراسان شد، معاویه به بهانه عمره هزار سوار برگزید وراه حجاز در پیش گرفت. ظاهراً‌در عراق نیز از مردم بیعت ستاند، سپس عازم مدینه شد. پس از آن به دیدار عایشه رفت. عایشه خبر رفتار ناشایست معاویه با برادرش (عبدالرحمن بن ابوبکر) و دیگران را شنیده بود. معاویه از آن ها نزد عایشه شکایت کرد. عایشه به او اندرز داد و گفت: شنیده ام آن ها را به قتل تهدید کردی. گفت: ای مادر مؤمنین آن ها گرامی تر از این هستند، ولی من یزید را بیعت کردم و برای او از دیگران بیعت گرفتم آیا صلاح می دانی که من این بیعت را نقص کنم و حال این که انجام گرفته و کار تمام شده؟ گفت: پس با ان ها مدارا کن که آن ها بهر چه تو می خواهی تسلیم خواهند شد، به خواست خداوند. گفت چنین خواهم کرد (ابن اثیر 1371، ج11: 59-60) معاویه مدتی در مدینه اقامت نمود و بنابه گفته این اثیر، هنگامی که معاویه عازم مکه بود بار دیگر امام حسین با سایرین (که هم عقیده با حسین بودند و نام آن ها گذشت) به دیدن معاویه رفتند و این با رمعاویه از آنان استقبال کرد. او فقط با آن ها هم سفر شد تا مکه به نحوی که هیچ کس غیر از آن ها با او هم رکاب نبود (در موکب خاص) تا همه به مکه رسیدند [6]. معاویه به هنگام انجام فرائض حج هیچ از مسأله خلافت یزید سخن نگفت، تا آنکه فرایض زیارت کعبه را انجام داد و بار خود را بست که سفر او نزدیک شده بود. پیش از رفتن معاویه آن ها را احضار کرد و گفت: رفتار مرا نسبت به شما و صله رحم شما را دیدید. یزید برادر و پسر عم شما می باشد من میخواهم شما نام خلافت را برای او بگذارید و خود زمام کار را در دست بگیرید عزل و نصب کنید و مالیات را بگیرید و تقسیم کنید (به دل خواه خود) و خود (در همه چیز) امر بدهید و او هرگز با (امر) شما مخالفت نخواهد کرد. چه می گویید؟ عبدالله بن زبیر رو به معاویه کرده گفت: ما تو را در سه چیزآزاد و مختار می کنیم که ان سه چیز را مطرح می کنم: گفت: مطرح کن. گفت: هر چه پیغمبر کرده بود تو هم همان رویه را بکار ببر، (ولی عهد معین نکرد) یا هر چه ابوبکر کرد تو همان کار را بکن که او خلافت را به کسی از دورترین مردم قریش و کسی که از نسل پدران او نبود سپرد و اگر بخواهی مانند عمر باش که او کار خلافت را به شوری سپرد و شش تن برای شوری برگزید که میان آن ها فرزندان او نبودند. معاویه گفت: آیا جز این (پیشنهاد) چیز دیگری هم داری؟ گفت: نه. معاویه رو به سایرین کرد و پرسید آیا شما عقیده دیگری دارید؟ گفتند: نه. معاویه رو به سایرین کرد و پرسید آیا شما عقیده دیگری دارید؟ گفتند. نه معاویه گفت: من میخواستم به شما بگویم هر که اخطار وانذار کند معذور است (من کار خود را خواهم کرد). پیش از این هر گاه من بر منبر خطبه می کردم یکی از شما بر می خاست و مرا تکذیب میکرد و من تحمل کرده اغماض و عفو می نمودم. من بعد هنگامی که سخن خواهم راند به خدا سوگند اگر یکی از شما یک کلمه بگوید و بر من اعتراض کند هنوز جواب به او برنگشته که شمشیر سبقت کرده سر او را خواهد برد. سپس سر نگهبان خود را در حضور آنها خواند و گفت: بر سر هر یک از این ها دو شمشیر زن مأمور کن که اگر هنگام خطبه من یکی از آن ها چیزی بگوید آن دو مرد شمشیر دار او را با شمشیر بزنند خواه سخن او تصدیق باشد و خواه تکذیب. آن گاه او (معاویه) به اتفاق آن ها بیرون رفت و بر منبر فراز شد. پس از حمد و ثنای خداوند گفت: این جماعت سالار و خواجه و سید مسلمین هستند برگزیدگان قوم هستند بدون مشورت آن ها کاری انجام نمی گیرد اکنون آن ها راضی شده و با یزید بیعت کرده اند بسم الله شما هم بیعت کنید مردم هم بیعت کردند و قبل از آن انتظار تصمیم آن جماعت را می کشیدند. بعد از آن معاویه بر مرکب خود سوار شد و راه خود را گرفت و به مدینه رفت. مردم آن جماعت را ملاقات کرده گفتند: شما ادعا کرده بودید که بیعت نخواهید کر پس چرا راضی و تسلیم شدید و بیعت کردید. گفتند: به خدا سوگند ما چنین نکردیم. گفتند: چه علتی داشت که شما بر او اعتراض (و تکذیب) نکردید. گفتند: ما را فریب داد و ما از قتل ترسیدیم. اهل مدینه هم بیعت کردند آن گاه راه شام را گرفت و می رفت. (ابن اثیر 1371، ج11: 60 تا 62)
پس از این ماجرا ست که عبدالرحمن ابوبکر به نحو مشکوکی از دنیا می رود و ظاهراً‌ او نیز از جمله کسانی است که به دستور معاویه کشته شد. نوشته اند معاویه برای اخذ بیعت برای یزید، با یک صد هزار درهم نزد عبدالرحمن آمد، اما عبدالرحمن از پذیرفتن پول و بیعت با یزید خودداری کرد و گفت: آخرتم را به دنیای شما بفروشم؟ و از مکه خارج شد و ظاهراً ‌چندان از مکه دور نشده بود که درگذشت [7]. و اما عبدالله بن عمر که با علی علیه السّلام بیعت نکرد با یزید بن معاویه بیعت کرد و هم چنین توسط حجاج بن یوسف با عبدالملک بن مروان نیز بیعت نمود. (ثقفی کوفی 1373:475) عازم بن فضل از حماد بن زید، از ایوب، از نافع نقل می کند معاویه صد هزار درم برای ابن عمر فرستاد، ولی چون خواست برای پسرش یزید بیعت بگیرد، ابن عمر گفت: خیال می کنم به همین منظور آن پول را فرستاده است که در این صورت به راستی دین من در نظر من ارزان خواهد بود. فضل بن دکین و محمد بن عبدالله اسدی هر دو از سفیان، از محمد بن منکدر نقل می کنند. چون با یزید بن معاویه بیعت شد و این خبر به ابن عمر رسید، گفت: اگر خیر است به آن خشنود شدیم و اگر شر است صبر و شکیبایی می کنیم. محمد بن عبدالله انصاری از صخر بن جویریه، از نافع نقل می کند که می گفته است چون مردم مدینه بر یزید بن معاویه شوریدند و او را از خلافت خلع کردند، عبدالله بن عمر پسران خود را جمع کرد و گفت: ما با این مرد بر بیعت خدا و رسول خدا بیعت کرده ایم، و من از پیامبر (ص) شنیده ام که می فرمود: روز قیامت برای کسی که مکر و خدعه کند، رایتی نصب می شود و ندا داده می شود که این نشان مکر و خدعه فلان است و از بزرگ ترین مکرها که فقط از شرک به خدا کمتر است این است که کسی با کسی در قبال بیعت با خدا و رسول خدا بیعت کند و سپس بیعت شکنی کند. بنابراین هیچ کس از شما یزید را از خلافت خلع نکند وهیچ یک از شما در این کار شتاب نکند که در آن صورت میان من و او جدایی خواهد بود (کاتب واقدی 1374، ج4: 164) گفته شده: فرزند عمر به معاویه گفت: من با تو بیعت میکنم به شرط رضای ملت که به خدا اگر یک مرد حبشی انتخاب کنند من هم با آن ها خواهم بود (تن خواهم داد) بعد از آن به خانه خود رفت و در را برخود بست و نشست و کسی را نزد خود راه نداد. (ابن اثیر 1371، ج11:63)
معاویه پس از فتنه انگیزی های بسیار و صلح با امام حسن به نام خلیفه مسلمین زمام امور مسلمین را به کف گرفت (از 41 تا 60 هجری قمری) و با نقض عهدنامه صلح با امام حسن علیه السّلام و انتخاب یزید به عنوان جانشین خود رسم خلافت به اشکال مختلف سابق را برانداخت و خلافت را به آئینه سلطنت موروثی مبدل ساخت. پس از معاویه ولیعهد او یزید بن معاویه در سال 60 جانشین پدر شد و در سال 64 در گذشت. مدت کوتاهی معاویه بن یزید حکومت کرد (از سال 64 به مدت شش ماه) اما او خلافت را حق خود ندانسته از مقام خود کناره گرفت و پس از چندی در گذشت سپس بنی امیه با «مروان بن حکم» که از خاندان معاویه نبود در سال 65 هجری قمری بیعت کردند (از 64 تا 65)پس از مروان پسرش عبدالملک جانشین وی شد و از سال 65 تا 86 هجری خلافت کرد. دیگر خلفای اموی عبارت بودند از ولید بنعبدالملک (از 86 تا 96) سلیمان بن عبدالملک (از 96 تا 99) عمر بن عبدالعزیز بن مروان (از 99 تا 101) یزید بن عبدالملک (از 101 تا 105) هشام بن عبدالملک (از 105 تا 125) ولید بن یزید بن عبدالملک (125 تا 126) یزیدبن ولیدبن عبدالملک (از 126 به مدت 70 روز)و بالاخره مروان بن محمد بن مروان نواده مروان بن الحکم (از 126 تا 132) که وی مغلوب ابومسلم خراسانی و بنی عباس شد و دولت اموی در عهد او برافتاد.

تحولات اداری در عهد امویان

از آغاز بر سر کار آمدن امویان تغییراتی در امر اداره امور ایجاد گردیده و سازمان های دولتی خاصی پی نهاده شد. همین که معاویه به خلافت نشست قیس بن حمزه همدانی را به ریاست شرطه (پلیس و نگهبان) برگزید ولی بعد او را عزل کرد و زمل بن عمرو عذری را به جای او نصب نمود. گفته شده: شکسکی را به جای او معین و منصوب کرد. منشی و پیش کار او هم سرجون رومی بود. ریاست نگهبانان هم به عهده مردی از موالی (غیرعرب) بود که مختار نام داشت. گفته شده ابوالمخارق غلام حمیر بود. معاویه نخستین کسی بود که نگهبان و حارس و پاسبان برای خود اختیار و برقرار کرد. دربان و حاجب او هم سعد غلام او بود. قاضی یا رئیس قضات هم فضاله بن عبید انصاری بود، و چون وی درگذشت ابوادریس خولانی را قاضی نمود. رئیس دیوان و مهردار هم عبدالله بن محصن حمیری بود. او (معاویه) نخستین کسی بود (از خلفاء) که مهردار برای خود برگزید و به ریاست دیوان منصوب نمود. (ابن اثیر 1371، ج11:97)

تشکیلات دربار خلفای اموی

مشاوران خلیفه

در دوران حکومت امویان نیز هم چون دوران حکومت های پیشین پستی تحت عنوان وزارت وجود نداشت و خلفا معمولاً در انجام امور با افرادی به رایزنی می پرداختند و با امناء خویش مشورت می نمودند. معاویه نیز در امر حکومت از این شیوه پیروی می کرد و بر اساس خصلت شیطانی خویش جمعی از شیاطین عرب که به دهاء عرب شهرت یافته بودند را گرد خود جمع کرده بود که از آن جمله بودند عمروعاص، مغیره بن شعبه، و زیاد بن ابیه که هر یک از این به اصطلاح زیرکان عرب ضربات جبران ناپذیری به جامعه اسلامی وارد آوردند و در ازاء خدمت شان منصب یافتند.

تشکیل گروه محافظ در عصر امویان

از دیگر اموری که در دوران معاویه مرسوم شد، تشکیل گارد محافظ بود. چنان که صاحب تاریخ فخری گوید: معاویه برای اولین بار چاکران و غلامان برگماشت و نگهبان مسلح پیش سلطان نهاد(ابن طقطقی 1360:145) یعقوبی نیز می نویسد: معاویه نخستین کس در اسلام بود که نگهبانان و پاسبانان و دربانان گماشت و پرده ها آویخت و منشیان نصرانی استخدام کرد و جلو خود حربه راه می برد و از مقرری زکات گرفت وخود روی تخت نشست و مردم زیر دست او، و دیوان خاتم (اداره مهرداری) را تأسیس کرد. (یعقوبی 1371، ج2:166)

علائم خلافت

معاویه از زمان امارتش در شام در زمان خلیفه دوم، برخلاف رویه متعارف زمام داران صدر اسلام ساده زیستی را رها کرده به بهانه هم جواری با دولت روم تقلید از شکوه و جلال دربار امپراتوری روم را پیشه خود ساخته بود، و عمر نیز برخلاف رویه سخت گیرانه اش در برخورد با سایر عمال و کارگزارانش، با معاویه به مماشات رفتار می کرد و با شنیدن توجیه او در باب تجمل گراییش، بر حیف و مال بیت المال مسلمین توسط معاویه چشم می پوشید، آن چه از رسول خدا در حکومت سراسر ظلم و بیداد و مغایر با آموزههای اسلامی مدعیان جانشینی رسول خدا در عصر خلافت امویان و بعد عباسیان بر جای مانده بود، «بردهن رسول خدا بود که به عنوان یکی از علائم خلافت نزد خلفا نگه داری می شد. جرجی زیدان درباره برده می نویسد: برده روپوشی بود که چندی رسول خدا صلی الله علیه و اله آن را دربر می کرد تا این که کعب بن زهیر ابی سلمی، شاعر مشهور آن را از دوش پیغمبر برگرفت یا پیامبر به او صله داد. این برده نزد کسان کعب باقی ماند ومعاویه در موقع خلافت آن را به چهل هزار درهم خرید و دست به دست از امویان به عباسیان رسید (زیدان 1336، ج1:126)
جرجی زیدان می نویسد سه چیز علام خلافت شمرده می شد: برده، خاتم و عصا. و در مورد خاتم می نویسد: نخستین کسی که دستور داد برای نامه ها مهر بسازند رسول خدا بود. پیامبر مهری از نقره تهیه فرمود که روی آن جمله محمد رسول الله نقش شده بود. این مهر پس از رحلت رسول خدا، ابوبکر و پس از وی عمر و پس از عمر، عثمان آن مهر را در دست داشتند. در زمان عثمان این خاتم در چاه هریس افتاد و پیدا نشد. عثمان دستور داد برای او جنان مهری بسازند و بعد از آن نیز خلفای دیگر این رویه را پیروی کردند، و بالا یا پائین نامه را با گل یا مرکب مهری می زدند. (زیدان 1336، ج1: 127) برای خاتم خلیفه احترامات و تشریفات بسیاری قائل بودند و هر گاه وزیران خاتم را برای مهر زدن نامه می گرفتند از نظر احترام به خلیفه به پا می خاستند. مهر خلفا، غالباً از حمد و ستایش پروردگار و درود بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و نام خلیفه و امثال آن تشکیل می یافت. خاتم خلفا را علامت هم می گفتند و اگر نامه ای بدون مهر بود اصلاً‌ اعتبار نداشت. (زیدان 1336، ج1: 128) سومین علامت خلافت عصا بود و از زمان امویان به بعد هر خلیفه ای به مسند خلافت جلوس می کرد، عصای خلافت را به دست او می دادند و برده و خاتم برایش می آوردند. (زیدان 1336، ج1:129)

نشانه ها (شارات) خلافت

جرجی زیدان می نویسد: نشانه های (شارات) خلافت هم سه چیز بود؛ خطبه و سکه و طراز. یکی از نشانه های خلافت خطبه ای بود که طی آن خلیفه وقت را هنگام نماز روی منبر دعا می کردند. ابتدا رسم بر آن بود که خلیفه خود امام جماعت می شد و بعد از نماز پیغمبر و یارانش را دعا می کرد و بر انان درود می فرستاد اما از آن هنگام که ممالک اسلامی گسترش یافت، خلفا عمال و والیانی را به این ممالک اعزام می نمودند و آنان در خطبه های نماز خلیفه را دعا می کردند، و نخستین والی که خلیفه عصر را دعا کرد عبدالله بن عباس، والی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام در بصره بود که بر فراز منبر بصره گفت: خدایا علی را یاری کن، و پس از آن این رسم معمول شد که دعای به خلیفه یکی از نشانه های قدرت و قوت وی محسوب می شد. در ایامی که خلفای بغداد ضعیف شدند، سلاطین وامراء دراین رسم خود را شریک کرده اسم خودشان را با اسم خلیفه بالای منبر ذکر می کردند. (زیدان 1336، ج1:130)
این خلدون مقصوره [مقصوره مسجد- جایگاه امام] و خطبه را از جمله نشانه های خلافت بر می شمرد و در ذیل عنوان «مقصوره برای نماز و دعا کردن هنگام خواندن خطبه» می نویسد: این دو ازامور مخصوص خلافت و از نشانه ها و زیورهای کشورهای اسلامی است و جز در این کشورها دیده نشده است. اما مقصوره (بیت المقصوره) مخصوص نماز سلطان است چنان که دیواره ای دور محراب میکشند که محراب و قسمتی از پیرامون آن را فرا می گیرد و مشخص می کند.
و نخستنی کسی که مقصوره را برگزیده معاویه بن ابی سفیان بوده است هنگامی که خارجی وی را زخم زده است و قصه آن معروف است. و هم می گویند نخستین کسی که مقصوره را برگزیده مروان بن حکم بوده است هنگامی که یمانی او را مضروب ساخته است. سپس خلفایی که پس از این دو به خلافت رسیده اند در مقصوره نماز خوانده اند و به منزله سنتی شده است برای بازشناختن سلطان از دیگر مردم در هنگام نماز. و این گونه اداب و رسوم هنگامی پدید می آید که دولت ها به مرحله عظمت و توان گری و تجمل خواهی می رسند مانند کلیه کیفیات جلال و شکوه پادشاهی .
و اما درباره دعا کردن بر منابر هنگام خواندن خطبه، باید دانست که در آغاز کار، خلفا بتن خویش در نماز امامت می کردند و این منصب به انان اختصاص داشت از این رو پس از نماز بر پیامبر صلی الله علیه و آله، دعا می کردند و از خدا برای صحابه طلب رضوان و خشنودی می نمودند. و چون دوران عظمت و شوکت دولت اسلامی فرا رسید و مانع برای خلفا در امر خطبه و نماز پیش آمد و دیگری را به جای خود به امامت برمی گزیدند، از این رو خطیب به منظور بزرگداشت و بلند آوازه کردن نام خلیفه بر بالای منبر او را می ستود و درود می گفت و بر او دعا و آفرین می خواند. و تنها خلیفه بدین امر اختصاص یافته بود. و نخستین کسی که خلیفه را در خطبه دعا کرده ابن عباس است که وقتی عامل بصره بود در ضمن خطبه علی(علیه السّلام) را دعا کرد وگفت: «خدایا علی را در راه حق پیروز کن» و از آن پس کار بر این روال ادامه یافت. و در آن روزگار در خطبه تنها خلیفه را دعا می کردند و نام دیگری را یاد نمی کردند و چون دوران محجوریت و خودکامگی فرا رسید، چیره شوندگان بر دولت ها اغلب با خلیفه و در این شیوه شرکت می جستند و خطیبان پس از ستودن خلیفه نام آنان را هم یاد می کردند و ایشان را درود می گفتند. (ابن خلدون 1375، ج1: 514 تا 516)

سکه

یکی دیگر از نشانه ها سکه بود، به این معنی که از دیرباز هر دولتی نام پادشاه یا خلیفه را روی فلزات سکه می زد. بنابه گفته جرجی زیدان: عرب ها قبل از اسلام با درهم و دینار ایران و روم معامله می کردند. عرب ها پیش از اسلام دو نوع دینار داشتند: دینار هرقلی رومی و دینار کسروی ایرانی. هم چنین دو نوع درهم داشتند، درهم ایرانی و درهم رومی. اما بیشتر معاملات عرب ها با دینار رومی و درهم ایرانی انجام می شد. دینار رومی نزد آنان گرامی تر شمرده می شد و آن را مرغوب تر از دینار فارسی می دانستند. (زیدان 1336، ج1: 130-131) بنابه گفته جرجی زیدان نخستین کسی که پس از اسلام سکه زد خالد بن ولید بود که در سال 15 هجری در طبریه دیناری سکه زد که عیناً‌ مانند دینار رومی دارای صلیب و تاج و چوگان بود. فقط روی دو طرف سکه به حروف یونانی کلمه خالد و (Bon) نقش شده بود که به عقیده دکتر مولر مورخ آلمانی این کلمه مخفف ابوسلیمان، ‌کنیه خالد است. سکه دیگری نیز موجود است که در زمان معاویه، به شکل دینار ایرنی تهیه شده و نام معاویه روی آن نقش شده است. وجود این سکه نیز از دکتر مولر نقل شده است. دیمری می گوید که رأس البغل سکه ای برای عمر زد که شبیه سکه های ایرانی بود و شکل پادشاه ایران بر آن بود که روی تخت نشسته است و زیر تخت پادشاه، این عبارت فارسی نگاشته شده بود «نوش خور» [8]. جودت پاشا می گوید: سکه هایی را دیده ام که در زمان خلفای راشدین به امر والیان و حکام اسلامی زده شده و قدیمی ترین آن ها در سال 28 هجری در قصبه هرتک (مازندران) سکه زده اند و دورادور آن سکه نوشته اند بسم الله ربی. و هم چنین سکه دیگری را با همین اوصاف دیده بوده که تاریخ ضرب آن 38 هجری است و سکه سومی را که جودت پاشا خوددیده در سال 61 هجری در یزد ضرب کرده اند و به خط پهلوی اطراف آن نوشته بودند، عبدالله بن زبیر، امیرالمؤمنین [9].
ولی در هر حال این سکه ها در ممالک اسلامی رسمیت نداشت، و معاملات معمولی با دینار و درهم رومی و ایرانی انجام می یافت. تا آن که عبدالملک بن مروان مبادرت به ضرب سکه کرد. (1336، ج1:132)

طراز

یکی دیگر از نشانه های خلافت طراز بود که قبل از اسلام نیز در ایران و روم معمول بود. و امپراتوران و شاهنشاهان روی لباس های ابریشمی و حریر و پشمی مستخدمین دولتی نام پادشاه و یا علامت مخصوص ان دولت را می نگاشتند یعنی تار و پود منسوجی را با رشته های طلا و یا نخ های رنگین (غیر رنگ پارچه) به هم بافته و روی لباس مستخدمین می گذاردند. تا معین شود که پوشنده لباس مستخدم کدام دولت و پادشاه است. در ایران و روم غالباً این علامات (طراز) را با تصویر پادشاه و یا تصویرهای دیگر تعیین میکردند و همین که خلفای اسلام بر تخت شاهنشاهان ایران و امپراتوران روم برآمدند به فکر افتادند که موضوع طراز را نیز از آنان تقلید کنند. اما چون نگاشتن تصویر مطابق پاره ای از احادیث نبوی حرام بود، لذا به جای تصویر، نام و یا بعضی کلمات را که دلالت بر دعا و با فال نیک داشت به جای تصویر روی پارچه ها نگاشتند و آن را طراز اسلامی نامیدند. نخستین خلیفه ای که طراز اسلامی را معمول داشت، عبدالملک بن مروان اموی بود. چه که خلفای راشدین با سادگی آمدند و رفتند و اما خلفای اموی که با رومیان وایرانیان امیزش داشتند بسیاری از رسوم درباری آنان را اقتباس کردند، که از آن جمله طراز بود. و با آن پرده ها و ظرف ها و امثال آن را زینت می دادند. اتفاق مسلمانان طراز را تا مدتی با همان خطوط رومی استعمال می کردند و بیشتر طرازها به خصوص قرطاس که نوعی کاغذ الوان پرنقش و نگار مصری بود، که با آن ظرف ها و لباس ها را تزیین می کردند، در مصر ساخته می شد و چون غالب مردم مصر در آن اوقات به دین مسیح باقی مانده بودند طرازها را به خطر رومی و با این عبارت می نگاشتند (به نام پدر و پسر و روح القدس) و این جریان هم چنان دوام داشت تا آن که روزی در مجلس عبدالملک قطعه ای قرطاس آوردند عبدالملک به فکرش رسید که معنی کلمات روی قرطاس را بداند و همین که معنی عربی ان را دانست، بسیار برآشفت که چگونه مسلمانان ندانسته با آن شعار مسیحی دم ساز گشته اند، لذا فوری نامه ای به برادر خود عبدالعزیز بن مروان والی مصر نگاشت که به کلیه طراز نگاران دستور دهد به جای طراز رومی مسیحی، به زبان عربی (لا اله الا هو) بنگارند. عبدالملک پس از معمول داشتن طراز اسلامی به تمام ممالک تابعه خود دستور داد که طرازهای رومی را باطل کنند و به جای آن طراز اسلامی را به کار برند و متخلفین را با زندان های طولانی و تازیانه های دردناک کیفر دهند. به زودی قرطاس های اسلامی به روم رفت و امپراتور روم از ترجمه آن آگاه گشت. بی اندازه در خشم شد و نامه ای بدین مضمون نگاشته با هدیه های فراوان نزد عبدالملک فرستاد واینک متن نامه: «کارگاه های قرطاس سازی مصر و سایر شهرها و ممالک تا کنون با طراز رومی نگاشته می شده و خلفای پیشین به آن اعتراضی نداشتند اگر ان ها خطا نکرده اند، پس تو خطا کرده ای و اگر تو خطا نکرده ای؛ پس آن ها خطا کرده اند؛‌ حال اختیار با تو است، که هر یک را از این دو راه را برگزینی.» فرستاده امپراتور با هدایا و نامه نزد عبدالملک آمد و از وی درخواست کرد که اجازه دهد طرازها به حال سابق برگردد. عبدالملک هدیه های امپراتور روم را برگردانیده، گفت نامه جواب ندارد و خواهش امپراتور پذیرفته نمی شود. امپراتور مجددا نامه نگاشته و هدیه های بیشتری فرستاد اما خلیفه از رأی خود برنگشت و هدیه ها را پس فرستاد نامه را بی جواب می گذاشت. امپرتور روم که این را دید؛ ‌خلیفه را به موضوع سکه های رومی و نگاشتن ناسزا بر روی آن سکه ها تهدید می کرد [10] و خلیفه اموی به جای سکه های رومی سکه های اسلامی را ضرب کرد. ظاهراً‌ پس از معمول شدن قرطاس های اسلامی خلفا به فکر طرازهای اسلامی افتادند و نام و لقب خود را روی لباس سپاهیان و کارمندان دولت نگاشته ان را جزء نشانه های رسمی خلافت قرار دادند، به قسمتی که تا ان علامت های رسمی روی لباس مستخدمین و پرچم ها باقی بود، قدرت و حکومت خلیفه وقت رسمیت داشت و برانداختن آن علائم، نشانه زوال حکومت خلیفه، یا نشانه خروج خلیفه ای برخلیفه بود. چنان که مأموران پس از اطلاع بر نقض عهد برادرش امین دستور داد طراز خلافت وی را از پرچم ها و لباس های رسمی (در خراسان) براندازند. خلفا ادارات مفصلی برای تهیه طراز تأسیس کرده بودند که آن را «طراز خانه» و مدیر آن را «صاحب طراز» می گفتند. صاحب طراز حقوق کارگران طراز خانه را می پرداخت و در بافت و تهیه طراز و جزئیات کار آن نظارت می کرد و در زمان امویان وعباسیان طراز خانه به منتهای عظمت و شکوه خود رسید و صاحبان طراز (مدیران کارخانه طراز سازی)از میان مأمورین مقرب و دوست داران مخصوص خلیفه انتخاب می شدند. خلفای فاطمی مصر، خلفای اندلس، پادشاهان ممالک اسلامی ایران و غیره که معاصر خلفای اسلام بودند طراز خانه های مفصل و با شکوهی برای خود ترتیب داده بودند. (زیدان 1336، ج 1: 137 تا 139) ابن خلدون در این مورد، ذیل عنوان«نگار جامه» [11] می نویسد: از دیگر علائم شکوه و عظمت پادشاه و سلطان و شیوه هایی که در دولت ها متداول است اینست که نام ها یا نشان هایی را که ویژه ان هاست در پارچه ها می نگارند و آن پارچه ها را که از پرنیان یا دیبا یا ابریشم است برای جامه آماده می کنند و هنگام بافتن پارچه نوشتن خطوطی را که لازم است در تار و پود ان از رشته های زر، یا نخ های غیر زرین رنگارنگی که مخالف رنگ خود پارچه باشد در نظر می گیرند و پارچه بافان وضع و اندازه آن ها را در هنر بافندگی به روشی استادانه پدید می آورند، چنان که پارچه های شاهانه به سبب این نگار جامه نشان دار می شود و از بزرگداشت و شکوه پوشنده آن مانند سلطان، وزیر دست او یا بزرگداشت کسی که سلطان بخواهد جامه ویژه خویش را به او اختصاص دهد حکایت می کند، و آن هنگامی که سلطان بخواهد به کسی تشریفی ارزانی دارد یا او را به یکی از پایگاه های دولت خود برگمارد. پادشاهان غیر عرب پیش از اسلام این گونه نگار جامه را به صورت و شکل شاهان یا اشکال و صورت های معینی مخصوص چنین جامه هایی می اراستند. ولی پادشاهان اسلام به جای آن شیوه، نام های خود را با کلمات دیگری که از فال (نیک) یا درود و دعا، حکایت می کند می نویسند و این رسم در دولت های امویان وعباسیان از مشهورترین امور درآمیخته به منقبت و فضیلت به شمار می رفت، و خانه هایی را که در کاخ های خود برای بافتن این گونه پارچه ها اختصاص داده بودند طرازخانه (دارالطراز) می نامیدند و کسی را که عهده دار اداره این طرازخانه ها بود خدایگان طراز (صاحب الطراز) میخواندند. و او باید در امور صنعت گران و ابزارکار و بافندگان و پرداخت جیره و مزد آنان و تسهیل ابزارکار و بهتر کردن کارهای ایشان نظارت کند و این وظیفه را به خواص دولت و موالی مورد اعتماد خود می سپردند. (ابن خلدون 1375، ج1ک 510)
منبع: دکتر سید علی علوی (1390) تاریخ تحولات سیاسی و اداری در ایران (از عصرهخامنشیان تا پایان دوره اول حکومت بنی العباس)ناشر: تهران دانشگاه امام صادق چاپ اول

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط