آن سوی جهان

در بسیاری از اسطوره‌های افریقا از سفر به جهان بعد از مرگ خواه در آسمان یا در زیر زمین، سخن می‌رود مردمان مندو در آنگولا از شاهی به نام کیتامبا Kitamba می‌گویند که زن و سوگلی او مرد. شاه چندان غمگین شد که به
پنجشنبه، 5 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن سوی جهان
آن سوی جهان

جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی



 
در بسیاری از اسطوره‌های افریقا از سفر به جهان بعد از مرگ خواه در آسمان یا در زیر زمین، سخن می‌رود مردمان مندو در آنگولا از شاهی به نام کیتامبا Kitamba می‌گویند که زن و سوگلی او مرد. شاه چندان غمگین شد که به سوگواری مدام نشست و از همه رعایا خواست آنان نیز چنان کنند. سخن گفتن و شادی کردن مردمان در جمع ممنوع شد. کدخدایان و سرکرده‌ها اعتراض کردند اما شاه گفت تا زمانی که ملکه بازنگردد چنین خواهد بود.
پیران قوم با نومیدی با حکیمی به مشورت نشستند و حکیم موافقت کرد آنان را کمک کند. پس طبیب گوری در خانه خود حفر کرد و با پسر خود به درون گور رفت. حکیم به همسر خود سفارش کرد که هر روز گور را آبپاشی کند و در سوگ آنان مویه نماید. سر گور را بستند و طبیب و پسرش به جهان زیرین رفتند. حکیم و فرزندش رفتند و رفتند تا به روشنایی رسیدند و ملکه را یافتند که شادمان مقیم جهان زیرین بود. ملکه از حکیم پرسید از کجا می‌آیند و حکیم از اندوه و سوگواری شاه با او سخن گفت. ملکه به مردی اشاره کرد که نزدیک آنان ایستاده بود و از حکیم پرسید او را می‌شناسند؟ طبیب مرد را نشناخت و ملکه گفت او مرگ است و مالک مردگان. پس به مردی دیگر اشاره کرد و از حکیم پرسید او را می‌شناسد و حکیم از این که شاه کیتامبا را در بند دید شگفت زده شد ملکه گفت شاه چند سالی بیش زنده نیست و مرا نیز اجازه بازگشت نیست. پس ملکه النگوی خود را به نشان دیدار به حکیم داد و حکیم و فرزندش و فرزندش از گور بیرون آمدند. پسر از دیدن نور مدهوش شد و طبیب او را با دادن دارو هشیار ساخت. طبیب همه ماجرا را برای پیران قوم تعریف کرد و آنان حکیم را نزد شاه بردند. شاه با دیدن النگو و شنیدن سخنان حکیم سوگواری را پایان داد و دیگران نیز چنین کردند.
در داستانی از مردمان چاگا Chaga در کنیا دختری به نام متروه Marwe و برادرش از جانب پدر و مادر مأموریت یافتند به پاسداری مزرعه و دور کردن میمون‌ها از کشتزار گماشته شوند. خواهر و برادر نیمی از روز را به پاسداری نشسته و در نیمروز از گرما به گوشه‌ای خزیدند تا از گرما بگریزند و چیزی بیاشامند. وقتی مروه و برادرش به مزرعه بازگشتند مزرعه توسط میمون‌ها ویران شده بود. مروه چنان از وحشت خشم پدر و مادر نگران شد که خود را در تالابی افکند. برادر به خانه دوید تا پدر و مادر را از ماجرا آگاه کند و پدر و مادر چنان پریشان شدند که خشمگین شدن را فراموش کردند. دیرگاه بود و مروه ناپدید شده بود. مروه به اعماق تالاب فرو رفت و به کلبه‌ای رسید که پیرزنی در آنجا با فرزندانش زندگی می‌کرد. پیرزن به دلداری مروه پرداخت و از او خواست برای او کار کند و با آنان بماند. پس از مدتی دختر هوای دیدار پدر و مادر کرد و از پیرزن اجازه خواست به دیدار خویشان برود. پیرزن مخالفتی نکرد و از مروه پرسید که سرما را دوست دارد یا گرما را؟ که پرسشی عجیب و نامربوط می‌نماید اما در چنین داستان‌هایی غالباً چنین انتخابی وجود دارد.
مروه سرما را انتخاب کرد، که نامطبوع می‌نمود. پس به دستور پیرزن مروه دستش را در ظرفی فرو برد و آن را با النگوهایی پربها بیرون آورد، و وقتی پایش را در ظرف فرو کرد با خلخال‌های گران بها مستور شد. پیرزن با مروه وداع کرد و او را گفت کسی را به شوهری برگزین که ساویه Sawoye نام دارد. پس مروه به سطح تالاب و ساحل راه یافت و به سرعت همه با خبر شدند که دختری زیبا و ثروتمند به ساحل تالاب آمده است.
بسیاری از مردمان به دیدن دختر آمدند و بسیاری توانگری از دختر خواستگاری کردند اما دختر ساویه را که پوست تن او از زخمهایی وحشتناک پوشیده بود به همسری برگزید و همه را حیران کرد. پس دختر زن ساویه شد و ساویه بعد از ازدواج با مروه بهبود یافت و پس از چندی زخم‌های تن او زائل شد. النگوها و خلخال‌های را فروختند و به سعادت زندگی کردند. سعادت ساویه حسادت همسایگان را برانگیخت و ساویه را کشتند. مروه همسر را به خانه برد و به کمک جادو او را زنده کرد و وقتی دشمنان برای تصاحب ثروت ساویه به آنجا آمدند ساویه از پناهگاه بیرون جست و همه دشمنان را کشت و تمام عمر را با شادمانی در کنار مروه، دختری که از جهان مردگان بازگشته بود، زندگی کرد.
در روایتی دیگر از مردمان چاگا، روزی، روزگاری دختری با دوستان به علف چینی رفت. به هنگام علف چینی دختر به جایی رسید که از علف‌های سبز و بلند پوشیده بو و با گام نهادن به آنجا در باتلاق غرق شد. دوستان دختر کوشیدند او را نجات دهند، اما تلاش بیهوده بود و دختر در باتلاق ناپدید شده بود. گفتند یا شنیدند که ارواح دختر را ربودند و دختران شتابان به خانه بازگشتند و پدر و مادر دختر را از ماجرا آگاه کردند. جادوگر و پیشگو پیشنهاد کرد گاوی و گوسفندی قربانی کنند مردمان به کنار باتلاق آمدند و چنان کردند و صدای دختر را شنیدند که آنان را صدا کرد و به تدریج صدای او محو و خاموش شد. پس در نقطه‌ای که دختر غرق شده بود درختی روئید و شروع به بالیدن کرد، درخت بلند و بلندتر و بلندتر شد و به آسمان رسید. خنکا و سایه سار درخت چوپانان را در روزهای گرم پناه می‌داد. چنین بود تا روزی دو پسر بچه از درخت بالا رفتند و به دوستان گفتند به آسمان می‌روند. دو پسر بچه رفتند و رفتند و تا کنون کسی از آنان خبری نشنیده است و آن درخت نیز درخت داستان نام یافته است.
مردمان رونگا Ronga در موزامبیک از دختری می‌گویند که کوزه گلی خود را شکست و غمگین و خشمگین کوزه شکسته را به آب اندخت. دختر نومید وپریشان می‌گریست ودر آرزوی بود تا خود را با آن حلق آویز کند طنابی چون طنابی که خدایان با آن به آسمان می‌رفتند، از آسمان آویخته دید، دختر از طناب بالا رفت، و رفت و رفت تا در آسمان به روستایی ویران رسید که تنها ساکن آن یک پیرزن بود پیرزن از دختر پرسید چه می‌خواهد، و دختر ماجرای خود را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن به او گفت به راه خود ادامه ده و اگر مورچه‌ای به گوش تو داخل شد آن را میازار، و دختر چنان کرد دختر رفت و رفت تا به روستایی سرسبز و آباد رسید. مورچه‌ای که به گوش دختر رفته بود به او گفت بنشین، و دختر نشست. دختر بر دروازه روستا نشست و چند پیر در لباس‌های رخشان به دیدن او آمدند و از دختر پرسیدند چه می‌خواهد، و دختر گفت در جستجوی نوزادی به آنجا آمده است. موضوع داستان عوض شد که احتمالاً گوینده آن را با داستانی دیگر ترکیب کرده است.
بزرگان روستا دختر را به خانه بردند، به او سبدی دادند و از دختر خواستند به مزرعه برود و برای آنان ذرت بچیند. مورچه در گوش دختر گفت در هر نوبت فقط یک بلال بچین، و دختر چنان کرد و بلال‌ها را با دقت در سبد چید. پیران ده از کار دختر خشنود شدند و دختر از بلال‌ها غذایی خوشمزه برای آنان تهیه کرد. فردای آن روز چندین و چند نوزاد پیچیده شده در پارچه سفید و پارچه سرخ نزد دختر آوردند و از او خواستند که یکی از نوزادها را برای خود برگزیند. مورچه گفت نوزاد سفید پوش را برگزین، و دختر چنان کرد. پس پیران ده نوزاد او را با لباس‌های بسیار به دختر دادند و دختر وداع کرد و راه روستای خود را در پیش گرفت و نزد پدر و مادر خود بازگشت. پدر و مادر از دیدار دختر و نوزاد او و لباس‌های زیبایی که از آسمان آورده بود خوشحال شدند. احتمالاً این داستان به نازایی دختر، و فراهم آوردن نوزاد از آسمان که در داستان‌های دیگر آفریقایی بدان اشاره می‌شود، اشاره دارد.
نیز می‌گویند خواهر آن دختر بسیار حسود و بد خلق بود و او نیز به جستجوی نوزاد به آسمان رفت. دختر بد خلق بود و به نصایح پیرزن و مورچه گوش نکرد و به هنگام انتخاب نوزاد، بچه‌ای سرخپوس را انتخاب کرد و بی درنگ آتش گرفت و به زمین پرتاب شد. مردمان استخوان‌های او را جمع کردند و گفتند دختر نتیجه بدخلقی‌ها و شرارت خود را دید.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.