نویسنده: آیت الله جعفر سبحانی
مارکسیسم در تجزیه و تحلیل خود با یک رشته تناقض ها و اشکالات پیچیده روبرو است که آن را کاملاً از ارزش انداخته است.
تلاش مذبوحانه
برخی از نویسندگان مارکسیست، عامل دگرگونی «کمون» نخست به «بردگی» را چنین بیان می کنند:
1. «رسیدن انسان به سطحی از تولید که فراتر از نیازهای او بود، و اندوخته ای فراهم می آورد، راه را برای تکامل بیشتر تولید، هموار کرد».
«در این هنگام، تکامل نیروهای مولد، رشد بازدهی کار جامعه به طور کلی، و کار هر یک از اعضای آن، به طور جداگانه به سطحی رسیده بود که انسان نیاز نداشت برای تهیه ضروریات حیاتی خود، به صورت گروه های بزرگ کار کند.»
در چنین شرایطی، اصل توزیع مساوی که تاکنون اجباری و مبتنی بر همکاری متقابل میان اعضای جامعه بود، دیگر نمی توانست پاسخگوی تکامل نیروهای مولد باشد، از این رو اصل توزیع مساوی دستخوش تغییر شد، یعنی هر کس محصول بیشتر تولید می کرد، بیشتر دریافت می نمود.
نویسنده از یک اصل غفلت کرده است و آن این که بر پایه تئوری مارکس، رشد ابزار تولید در صورتی می تواند رابطه ی تولید را دگرگون کند که میان آن دو، تضادی پدید آید، تا بین این دو تضاد حکومت نکند، هرگز رابطه تولیدی عوض نخواهد شد.
اکنون سؤال می کنیم: رابطه تولید در دوران نخست چه بود؟ اگر رابطه تولید آن بود که تمام دسترنج انسان مربوط به جامعه باشد، در این صورت بالا رفتن تولید بر اثر تکامل ابزار آن با توجه به این که رابطه ی تولید، اشتراکی است، بیش از این ایجاب نمی کند که مازاد میان جامعه تقسیم گردد، نه این که برخی آن را به خود اختصاص دهند.
اگر گفته شود که حرص و آز یک دسته سبب شد که مازاد را به خود اختصاص دهند، ممکن است این سخن را تصدیق کنیم، ولی با تصدیق این، بنای مارکسیسم فرو می ریزد، زیرا معلوم می شود که عامل محرک تاریخ و سبب دگرگونی ها، نهادهای اصیل انسانی از قبیل حرص و طمع و آز بوده و رشد دستگاه تولید زمینه ای برای ظهور این نوع غرایز گردیده است، نه این که رشد دستگاه تولید قدرت الهی داشته و جامعه را در مقاطع و برش های مختلف دگرگون می کرد.
گذشته از این، در کنار رشد ابزار تولید پیوسته باید گروه رنجبر و زحمتکش قرار گیرند و طبقه ی دیگر خواهان برقراری رابطه تولید سابق باشند در صورتی که در این فرض جریان بر عکس است زیرا طبقه مرفه در کنار ابزار تولید است و خواهان دگرگونی روابط تولید هستند و طبقه محروم خواهان برقراری رابطه ی کهن می باشد.
2. وی می گوید: «ماهیت نیروی تولید، نقش تعیین کننده روابط تولید است». در کمون نخست که ماهیت نیروی تولید، اجتماعی و دسته جمعی بوده، روابط تولیدی نیز، به صورت اشتراکی تنظیم می شده است. اکنون سؤال می شود در جامعه نخست کوچک ترین تضاد وجود نداشته است در این صورت چگونه کمون اولی به دوران بردگی مبدل شد؟ مگر نه نیروی محرک تاریخ، تضاد طبقاتی است فرض این است که در این دوره همه با هم تولید، و با هم مصرف می کردند، چه شد که مبارزه طبقاتی پیش آمد و جامعه به بردگی کشانیده شد و رابطه اقتصادی کمون نخست، به بردگی مبدل شد؟
به عبارت روشن تر: هر چه وسائل تولید کامل تر گردد، چون روابط اقتصادی به صورت اشتراکی است، این نوع تکامل در ابزار، کوچک ترین تضادی با روابط اقتصادی پیدا نمی کند، چنان که قبل از فروپاشی اتحاد شوروی در کشورهای کمونیستی ابزار تولید تکامل پیدا کرده بود ولی چون روابط اقتصادی به صورت اشتراکی و همگانی بود، تضادی پدید نیامد.
3. فرض کنیم که در کمون نخست به عللی میان نیروهای تولیدی و روابط اقتصادی تضادی پیش آمد، و به دنبال آن مبارزه طبقاتی شروع شد و جامعه را به بردگی تبدیل کرد و مالکیت عمومی به مالکیت فردی و خصوصی تبدیل شد. در این صورت باید عین این سخن را در کمون نهایی نیز بپذیریم، و بگوییم جامعه های کمونیستی فعلی پس از مدتی، روابط تولید (مالکیت اجتماعی) خود را بر اساس رشد وسایل تولید ترک کرده و بار دیگر از مالکیت عمومی به مالکیت خصوصی روی خواهند آورد و نظام کامل تری جایگزین نظام کمونیستی خواهد شد در صورتی که تمام تئوریسین های مارکسیسم، کمونیستی را آخرین مرحله از طبقات تاریخ می انگارند، و بهشت موعود می پندارند.(2)
اگر فراوانی کالا و آسایش عمومی سبب می گردد که روابط تولیدی (کمونیستی) هم چنان باید پایدار بماند، چرا این سخن را در کمون نخست نگوییم آن هم با شمار اندک جمعیت و سفره گسترده طبیعت؟
4. از سخنانی که مارکسیست ها روی آن تکیه می کنند، این است که چرخ زمان و جامعه به عقب برنمی گردد و در تاریخ بشر هیچ نوع تحول واپس گرایانه و ارتجاعی به وجود نیامده و نخواهد آمد.
اکنون سؤال می شود:
اگر نظام کمونیستی، نظام عالی و برتر است، و لذاـ هنگامی که حلقه ی تاریخ زندگی بشر به چنین نظامی رسید، به حکم برتری پایدار خواهد ماند، پس چرا کمون نخست که به حکم این نخست، نظام کاملی بود، به نظام بردگی مبدل شد، و نظام اعلی را رها کر و به نظام پست گرایید؟
اگر نظام کمون و اشتراکی، نظام عالی نبود، چرا آخرین حلقه ی تاریخ را حلقه ی کمونیستی معرفی می کنید و بقای بشر را در آن دایمی و پایدار می شمارید؟
گذشته از این، آیا تأسیس مالکیت های اجتماعی و عمومی، بازگشت به طرز مالکیت و روابط تولیدی چند هزار سال پیش، و یک حرکت ارتجاعی و واپس گرایانه نیست؟
«استالین» می گوید:
«نظام برده داری در شرایط جامعه ی کمونیستی اولیه که در حال زوال بود، یک نظام قابل قبول و منطقی شمرده می شد زیرا نسبت به نظام کمونیستی اولیه و قدیمی، یک قدم به جلو و پیشرفت به حساب می آمد.»
اکنون سؤال می شود: اگر جامعه کمونیستی نسبت به برده داری، جامعه منحطی بود، پس چرا چنین جامعه ای آخرین حلقه ی تکامل شمرده شده است؟ آیا این مطلب جز این است که تاریخ به سوی انحطاط و ارتجاع حرکت می کند؟
5. اگر به راستی نیروی تولید، تعیین کننده روابط تولید است، به طوری که اگر ماهیت تولید، اشتراکی و همگانی باشد، باید روابط تولید نیز همگانی گردد در این موقع سؤال می شود:
نیروی تولید جامعه های کمونیستی جدید، فاصله ی زیادی با نیروی تولید کمونیستی اولی دارد، در کمون نخست نیروی تولید بازوان بشر و سنگ بود، در حالی که در کمون آخر نیروی تولید صنایع غول پیکر است. در این صورت چگونه این دو نیروی تولید، روابط تولید مساوی دارند؟
اگر مقتضای این دو نیروی تولید یکی باشد، نتیجه ی آن این می شود که تکامل نیروهای تولید کوچک ترین اثری در تحولات تاریخی نداشته باشد و هیچ مارکسیستی زیر بار این سخن نمی رود زیرا از نظر مارکسیسم تکامل روابط تولیدی تابع تکامل وسایل تولید است و اگر تکامل نیروی تولید تأثیری نداشته باشد، باید چنین قانونی از قاموس مارکسیسم حذف گردد.
6. عجز و درماندگی مارکسیسم در تفسیر نظام های اجتماعی به این جا پایان نمی پذیرد. مارکسیسم تحول و برقراری نظام سوسیالیستی را حلقه ای پس از برقراری نظام سرمایه داری می داند. فشار و تضاد داخلی، سبب می شود که نظام سوسیالیستی جانشین نظام سرمایه داری گردد، در حالی که جامعه های اروپای شرقی و مجارستان و لهستان از نظام فئودالی و اشرافی، تحول کیفی یافته و به جامعه ی سوسیالیستی مبدل شده اند، در حالی که «انگلس» می گفت:
«جامعه انگلیس و فرانسه و آلمان و آمریکا در آستانه انقلاب سوسیالیستی هستند و امروز و فردا است که آفتاب نظام سرمایه داری غروب می کند».
و در همان زمان کشورهای اروپای شرقی در نظر «انگلس» دارای نظام فئودالی بوده اند چه شد که کشورهای انگلستان و فرانسه و آلمان و آمریکا بر همان رژیم باقی ماندند ولی جامعه های فئودالی بی آن که دوره نظام سرمایه داری را طی کنند، با یک جهش به نظام مترقی سوسیالیستی مبدل شدند؟!
این خود روشنگر این است که عامل تحول، تضاد نیروهای تولید و روابط تولیدی نبوده است، بلکه یک رشته عوامل دیگری در کار هست که نظامی را بر ملت ها تحمیل می کند.
7. مارکسیسم در تفسیر پیدایش نظام بردگی و فئودالی دچار تعصب گردیده است زیرا در پیدایش این دو نظام هیچ یک از این دو عامل زیر مؤثر نبوده است:
الف. رشد ابزار تولید.
ب. تضاد طبقاتی که محصول تضاد رشد ابزار تولید با روابط اقتصادی است.
نظام بردگی معلول تسلط نظامی یک قبیله و قوم بیگانه بر قبیله و قومی می باشد، عامل پدید آورنده بردگی، نه اقتصاد است و نه رشد ابزار تولید، بلکه یک عامل سیاسی و نظامی است که گروهی، گروه دیگر را به بیگاری می کشد.
در پیدایش نظام فئودالی همان طور که در تقریر نظریه ی مارکس بیان گردید منافع صاحبان زمین ایجاب می کرد که نظام بردگی را به نظام کشاورزی ارباب و رعیتی تبدیل کنند، نه تضاد داخلی، زیرا اداره امور کشاورزی به کارگران زبده و با ذوق بستگی داشته و این کار با نظام بردگی سازگار نبود، بلکه با گزینش گروهی از آنان، و دادن امتیازاتی به کشاورزان، عملی می گردید.
در این صورت چگونه مارکسیسم می گوید پیدایش تمام نظام ها معلول تضاد داخلی میان دو گروه بوده است و پیوسته منافع کارگر در دگرگون کردن نظام نهفته بود؟ در صورتی که در این مورد، منافع ارباب و زمین داران، ایجاب می کرد که نظام و روابط را دگرگون سازند.
تلاش مذبوحانه
برخی از نویسندگان مارکسیست، عامل دگرگونی «کمون» نخست به «بردگی» را چنین بیان می کنند:
1. «رسیدن انسان به سطحی از تولید که فراتر از نیازهای او بود، و اندوخته ای فراهم می آورد، راه را برای تکامل بیشتر تولید، هموار کرد».
«در این هنگام، تکامل نیروهای مولد، رشد بازدهی کار جامعه به طور کلی، و کار هر یک از اعضای آن، به طور جداگانه به سطحی رسیده بود که انسان نیاز نداشت برای تهیه ضروریات حیاتی خود، به صورت گروه های بزرگ کار کند.»
در چنین شرایطی، اصل توزیع مساوی که تاکنون اجباری و مبتنی بر همکاری متقابل میان اعضای جامعه بود، دیگر نمی توانست پاسخگوی تکامل نیروهای مولد باشد، از این رو اصل توزیع مساوی دستخوش تغییر شد، یعنی هر کس محصول بیشتر تولید می کرد، بیشتر دریافت می نمود.
نویسنده از یک اصل غفلت کرده است و آن این که بر پایه تئوری مارکس، رشد ابزار تولید در صورتی می تواند رابطه ی تولید را دگرگون کند که میان آن دو، تضادی پدید آید، تا بین این دو تضاد حکومت نکند، هرگز رابطه تولیدی عوض نخواهد شد.
اکنون سؤال می کنیم: رابطه تولید در دوران نخست چه بود؟ اگر رابطه تولید آن بود که تمام دسترنج انسان مربوط به جامعه باشد، در این صورت بالا رفتن تولید بر اثر تکامل ابزار آن با توجه به این که رابطه ی تولید، اشتراکی است، بیش از این ایجاب نمی کند که مازاد میان جامعه تقسیم گردد، نه این که برخی آن را به خود اختصاص دهند.
اگر گفته شود که حرص و آز یک دسته سبب شد که مازاد را به خود اختصاص دهند، ممکن است این سخن را تصدیق کنیم، ولی با تصدیق این، بنای مارکسیسم فرو می ریزد، زیرا معلوم می شود که عامل محرک تاریخ و سبب دگرگونی ها، نهادهای اصیل انسانی از قبیل حرص و طمع و آز بوده و رشد دستگاه تولید زمینه ای برای ظهور این نوع غرایز گردیده است، نه این که رشد دستگاه تولید قدرت الهی داشته و جامعه را در مقاطع و برش های مختلف دگرگون می کرد.
گذشته از این، در کنار رشد ابزار تولید پیوسته باید گروه رنجبر و زحمتکش قرار گیرند و طبقه ی دیگر خواهان برقراری رابطه تولید سابق باشند در صورتی که در این فرض جریان بر عکس است زیرا طبقه مرفه در کنار ابزار تولید است و خواهان دگرگونی روابط تولید هستند و طبقه محروم خواهان برقراری رابطه ی کهن می باشد.
2. وی می گوید: «ماهیت نیروی تولید، نقش تعیین کننده روابط تولید است». در کمون نخست که ماهیت نیروی تولید، اجتماعی و دسته جمعی بوده، روابط تولیدی نیز، به صورت اشتراکی تنظیم می شده است. اکنون سؤال می شود در جامعه نخست کوچک ترین تضاد وجود نداشته است در این صورت چگونه کمون اولی به دوران بردگی مبدل شد؟ مگر نه نیروی محرک تاریخ، تضاد طبقاتی است فرض این است که در این دوره همه با هم تولید، و با هم مصرف می کردند، چه شد که مبارزه طبقاتی پیش آمد و جامعه به بردگی کشانیده شد و رابطه اقتصادی کمون نخست، به بردگی مبدل شد؟
به عبارت روشن تر: هر چه وسائل تولید کامل تر گردد، چون روابط اقتصادی به صورت اشتراکی است، این نوع تکامل در ابزار، کوچک ترین تضادی با روابط اقتصادی پیدا نمی کند، چنان که قبل از فروپاشی اتحاد شوروی در کشورهای کمونیستی ابزار تولید تکامل پیدا کرده بود ولی چون روابط اقتصادی به صورت اشتراکی و همگانی بود، تضادی پدید نیامد.
3. فرض کنیم که در کمون نخست به عللی میان نیروهای تولیدی و روابط اقتصادی تضادی پیش آمد، و به دنبال آن مبارزه طبقاتی شروع شد و جامعه را به بردگی تبدیل کرد و مالکیت عمومی به مالکیت فردی و خصوصی تبدیل شد. در این صورت باید عین این سخن را در کمون نهایی نیز بپذیریم، و بگوییم جامعه های کمونیستی فعلی پس از مدتی، روابط تولید (مالکیت اجتماعی) خود را بر اساس رشد وسایل تولید ترک کرده و بار دیگر از مالکیت عمومی به مالکیت خصوصی روی خواهند آورد و نظام کامل تری جایگزین نظام کمونیستی خواهد شد در صورتی که تمام تئوریسین های مارکسیسم، کمونیستی را آخرین مرحله از طبقات تاریخ می انگارند، و بهشت موعود می پندارند.(2)
اگر فراوانی کالا و آسایش عمومی سبب می گردد که روابط تولیدی (کمونیستی) هم چنان باید پایدار بماند، چرا این سخن را در کمون نخست نگوییم آن هم با شمار اندک جمعیت و سفره گسترده طبیعت؟
4. از سخنانی که مارکسیست ها روی آن تکیه می کنند، این است که چرخ زمان و جامعه به عقب برنمی گردد و در تاریخ بشر هیچ نوع تحول واپس گرایانه و ارتجاعی به وجود نیامده و نخواهد آمد.
اکنون سؤال می شود:
اگر نظام کمونیستی، نظام عالی و برتر است، و لذاـ هنگامی که حلقه ی تاریخ زندگی بشر به چنین نظامی رسید، به حکم برتری پایدار خواهد ماند، پس چرا کمون نخست که به حکم این نخست، نظام کاملی بود، به نظام بردگی مبدل شد، و نظام اعلی را رها کر و به نظام پست گرایید؟
اگر نظام کمون و اشتراکی، نظام عالی نبود، چرا آخرین حلقه ی تاریخ را حلقه ی کمونیستی معرفی می کنید و بقای بشر را در آن دایمی و پایدار می شمارید؟
گذشته از این، آیا تأسیس مالکیت های اجتماعی و عمومی، بازگشت به طرز مالکیت و روابط تولیدی چند هزار سال پیش، و یک حرکت ارتجاعی و واپس گرایانه نیست؟
«استالین» می گوید:
«نظام برده داری در شرایط جامعه ی کمونیستی اولیه که در حال زوال بود، یک نظام قابل قبول و منطقی شمرده می شد زیرا نسبت به نظام کمونیستی اولیه و قدیمی، یک قدم به جلو و پیشرفت به حساب می آمد.»
اکنون سؤال می شود: اگر جامعه کمونیستی نسبت به برده داری، جامعه منحطی بود، پس چرا چنین جامعه ای آخرین حلقه ی تکامل شمرده شده است؟ آیا این مطلب جز این است که تاریخ به سوی انحطاط و ارتجاع حرکت می کند؟
5. اگر به راستی نیروی تولید، تعیین کننده روابط تولید است، به طوری که اگر ماهیت تولید، اشتراکی و همگانی باشد، باید روابط تولید نیز همگانی گردد در این موقع سؤال می شود:
نیروی تولید جامعه های کمونیستی جدید، فاصله ی زیادی با نیروی تولید کمونیستی اولی دارد، در کمون نخست نیروی تولید بازوان بشر و سنگ بود، در حالی که در کمون آخر نیروی تولید صنایع غول پیکر است. در این صورت چگونه این دو نیروی تولید، روابط تولید مساوی دارند؟
اگر مقتضای این دو نیروی تولید یکی باشد، نتیجه ی آن این می شود که تکامل نیروهای تولید کوچک ترین اثری در تحولات تاریخی نداشته باشد و هیچ مارکسیستی زیر بار این سخن نمی رود زیرا از نظر مارکسیسم تکامل روابط تولیدی تابع تکامل وسایل تولید است و اگر تکامل نیروی تولید تأثیری نداشته باشد، باید چنین قانونی از قاموس مارکسیسم حذف گردد.
6. عجز و درماندگی مارکسیسم در تفسیر نظام های اجتماعی به این جا پایان نمی پذیرد. مارکسیسم تحول و برقراری نظام سوسیالیستی را حلقه ای پس از برقراری نظام سرمایه داری می داند. فشار و تضاد داخلی، سبب می شود که نظام سوسیالیستی جانشین نظام سرمایه داری گردد، در حالی که جامعه های اروپای شرقی و مجارستان و لهستان از نظام فئودالی و اشرافی، تحول کیفی یافته و به جامعه ی سوسیالیستی مبدل شده اند، در حالی که «انگلس» می گفت:
«جامعه انگلیس و فرانسه و آلمان و آمریکا در آستانه انقلاب سوسیالیستی هستند و امروز و فردا است که آفتاب نظام سرمایه داری غروب می کند».
و در همان زمان کشورهای اروپای شرقی در نظر «انگلس» دارای نظام فئودالی بوده اند چه شد که کشورهای انگلستان و فرانسه و آلمان و آمریکا بر همان رژیم باقی ماندند ولی جامعه های فئودالی بی آن که دوره نظام سرمایه داری را طی کنند، با یک جهش به نظام مترقی سوسیالیستی مبدل شدند؟!
این خود روشنگر این است که عامل تحول، تضاد نیروهای تولید و روابط تولیدی نبوده است، بلکه یک رشته عوامل دیگری در کار هست که نظامی را بر ملت ها تحمیل می کند.
7. مارکسیسم در تفسیر پیدایش نظام بردگی و فئودالی دچار تعصب گردیده است زیرا در پیدایش این دو نظام هیچ یک از این دو عامل زیر مؤثر نبوده است:
الف. رشد ابزار تولید.
ب. تضاد طبقاتی که محصول تضاد رشد ابزار تولید با روابط اقتصادی است.
نظام بردگی معلول تسلط نظامی یک قبیله و قوم بیگانه بر قبیله و قومی می باشد، عامل پدید آورنده بردگی، نه اقتصاد است و نه رشد ابزار تولید، بلکه یک عامل سیاسی و نظامی است که گروهی، گروه دیگر را به بیگاری می کشد.
در پیدایش نظام فئودالی همان طور که در تقریر نظریه ی مارکس بیان گردید منافع صاحبان زمین ایجاب می کرد که نظام بردگی را به نظام کشاورزی ارباب و رعیتی تبدیل کنند، نه تضاد داخلی، زیرا اداره امور کشاورزی به کارگران زبده و با ذوق بستگی داشته و این کار با نظام بردگی سازگار نبود، بلکه با گزینش گروهی از آنان، و دادن امتیازاتی به کشاورزان، عملی می گردید.
در این صورت چگونه مارکسیسم می گوید پیدایش تمام نظام ها معلول تضاد داخلی میان دو گروه بوده است و پیوسته منافع کارگر در دگرگون کردن نظام نهفته بود؟ در صورتی که در این مورد، منافع ارباب و زمین داران، ایجاب می کرد که نظام و روابط را دگرگون سازند.
پینوشتها:
1.در این بخش از کتاب درس هایی از مارکسیسم استفاده شده است.
2. خوشبختانه گذشت زمان، این نظریه را قطعی کرد و هم اکنون کشورهای به ظاهر کمونیستی به خصوصی سازی روی آورده و الفبای مارکسیسم را به دست فراموشی سپرده اند.
/ج