داروین و دین

گزیده های زیر از سه اثر تامس هِنری ها کسلی (95- 1825) می باشند، دانشمند پر آوازه ای که به «سگ پاسیان داروینSarwinُs Bulldog» معروف گشته است، یعنی، برترین حامی و مدافع نظریّات تحولی نوین. گزیده نخست، از...
چهارشنبه، 7 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داروین و دین
داروین و دین

نویسنده: تامس هنری ها کسلی
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

فرانکلین لوفان باومر:

تامس هِنری کسلی: درباره اَگنوستیسیزم و اخلاق تحوّلی (*)

On AgnostOn Agnosticism and Evolutionary Ethics
گزیده های زیر از سه اثر تامس هِنری ها کسلی (95- 1825) می باشند، دانشمند پر آوازه ای که به «سگ پاسیان داروینSarwinُs Bulldog» معروف گشته است، یعنی، برترین حامی و مدافع نظریّات تحولی نوین. گزیده نخست، از مقاله ای به سال 1889، بیانگر این است که او چگونه اصطلاح «اَگنوستیسیزم» را به مفهومی که خود وی آن را توضیح می دهد ابداع نمود. انجمن متافیزیکی Metaphysical Society که او بدان اشاره می کند به سال 1896 تأسیس شد تا مسئله مهم روز را به بحث و بررسی گذارد: علم و دین را. دومی از مقاله دیگری است تحت عنوان «تریلوژی اپیسکوپالAn Episcopal Trilogy» (1887)، که در آن، از چند لحاظ، به برتری «اخلاق علمی scientific ethics» در مقایسه با اخلاق مسیحیت ارتدوکسی اشاره کرده و تفسیری ارائه می دهد. گزیده سوم از کتاب تحول و اخلاق (1893) می باشد، کتابی که هاکسلی در آن مستقیماً به پیامدهای گریزناپذیری که تحول برای آداب و سجایای اخلاقی (morals) دارد پنجه در می اندازد. باید توجه داشت، نتیجه گیری او با آنچه سِرلسی استفن می پنداشت تفاوت می کرد.

درباره اَگنوستیسیزم> تازه به بلوغ فکری رسیده بودم که از خودم می پرسیدم، آیا من مُلحد هستمatheist، خدا پرستم theist، یا که خدا و جهان را یکی می دانم و به وحدت وجود معتقدم pantheist، آیا ماتریالیست هستم یا یک ایده آلیست؛ مسیحی هستم یا آزاد- اندیش؛ پی بردم هر چه بیشتر می آموزم و می اندیشم کمتر به جواب می رسم؛ تا اینکه سرانجام نتیجه گرفتم مرا با هیچ یک از این مکتب و مرامها سر و کاری نیست، مگر آخری که همانا آزاد- اندیشی است. اکثر این مردمانِ خوب سرشت در یک چیز با هم توافق داشتند که من نداشتم و عقیده ام متفاوت بود. آنها کاملاً مطمئن بودند که به کسب معرفتی چند از نوع «راز شکافی معنوی» و یا «عرفانی» ("genosis") نایل آمده بودند، - به گونه ای کم و بیش موفق آمیز، مسئله هستی را حل نموده بودند؛ در حالی که من کاملاً مطمئن بودم که پرده از این معمّا ندریده و یقین داشتم که این مسئله حلّ ناشدنی است... .
این بود وضع و حال من آنگاه که بخت یارم گشت و توانستم به آن انجمن خوشِ حریفانِ خیراندیش راه برده و جایگاهی برای خویش پیدا کنم، انجمنی که یادش همیشه به خیر باد، چون که بساطش مدتهاست برچیده شده، انجمن متافیزیکیThe Metaphysical Society. در آن انجمن، هر قِسم نظر فلسفی و تئولوژیک نماینده ای داشت، و بی هیچ گونه پرده پوشی صریحاً بیان می شد؛ اکثر اعضای انجمن هواداران گرایشها و یا «ایسم های» (ists) جور واجور بودند؛ و با اینکه همگی عنایت داشتند و با رأفت و رفاقت با من رفتار می نمودند، ولی من چون ژنده برچسبی نداشتم تا خودم را با آن بیارایم، دچار احساسات آزاردهنده ای بودم که گریبانگیر آن روباه تاریخی شده بود، روباهی که از تله گریخته، ولی، دُمش را در آن، جا گذاشته بود، و در جمع رفقای دُم درازش هیچ آرامش نداشت. پس به ژرفنای فکر اندر شدم، و عنوانی را برای خویش ابداع نمودم که به نظم مناسب می آمد: عنوان «اگنوستیک agnostic» (یا، «ناعارف») را. به کله بنده این طور رسیده بود که این عنوان القاءگر معنایی است که بر ضدّ «عارفِ» تاریخِ کلیسا، « عارفی» که مدعی است شناخت وافر از اموری دارد که من درباره شان هیچ نمی دانم؛ و من در اولین فرصتی که به چنگ آوردم، لاف زنان، آن را ارائه انجمن نمودم، تا نشان دهم من هم، همچو روباهان دیگر، دارای دُمی می باشم. این اصطلاح من در آوردی به زودی جا افتاد، که موجب خرسندی بسیار برایم شد؛ و وقتی ماهنامه اسپکتتور Spectator خود را پدر خوانده آن خواند و حامی آن شد، هر نوع سوءِ ظنی که امکان داشت در اذهان مردم محترم رخنه کند تماما برطرف شد... .
یکی از سرکردگان رسمی اخلاق مسیحی آمرانه چنین می فرماید:« امر دلگدازی است، حقّا، برای یک مرد که ناچار باشد صاف و پوست کنده بگوید که به عیسایِ مسیح معتقد نیست.»
گیریم که این حرف پوچ نباشد، باز درست بودنش، به نظر من، بستگی بسیار زیادی به این دارد که آن مرد در خانواده ای مسیحی بار آمده باشد یا نه. من نمی بینم چرا گفتن چنین حرفی، می باید، برای یک مسلمان و یا بودایی امری «دلگداز» باشد. ولی اگر مردی چیزی را بگوید که قلباً، و از روی سنجش کافی به آن معتقد باشد، به نظرم، «حکم» دلگداز بودن به آن دادن ماهیتی شدیداً دون و غیراخلاقی دارد. به راستی، معتقدم، خیر زیادی که مسیحیّت به دنیا رسانده به سبب نظریّه نکبت زایی که تمامی کلیساها بر آن پافشاری نموده اند به حدّ وافری بی اثر شده است، اینکه ناباروری شرافتمندانه به احکام کم و بیش عجیب و حیرت انگیز مذهبی آنها اهانتی اخلاقی برایشان به حساب آید، گناه کبیره ای محسوب شود، مستحقّ همان عقوبتی باشد که برای قتل و سرقت در نظر گرفته شده. اگر فقط می شد با یک نگاه سیلابهای ریاکاری و سنگدلی ها، دروغها، کشتارها، تخلّف ها و تخطّی ها را که در طول تاریخ مللِ مسیحی از همین سرچشمه جاری شده است ببینیم، در آن صورت دهشتناکترین تصوّری هم که از جهنّم داریم در جنب این صحنه، رنگ پریده می گشت و از هیبت و خوفناکی خود می افتاد.
هزار بار، نه! به زبان آوردن آنچه یک انسان از روی صداقت به آن معتقد است و یا اینکه آن را باور ندارد نباید دلگداز باشد. آنچه پیوسته دردزاست، و بر سر راه پیشرفت بشر به سوی پر ارزش ترین صفت از صفات مانع ایجاد می کند، این است که در گفتار و یا در عمل صادق نباشیم و ضعفی از بشر را عَلَم نموده و به عنوان امری تحسین انگیز و دلنشین آن را همدوش و همراه خود سازیم. متهوّرترین سربازان اغلب، به طور بسیار طبیعی، به کارزار پرداختن را امری «دلگداز» می دانند؛ ولی دادگاه جنگ، چنانچه کارش خوب باشد، افسری را که به سربازانش تعلیم می دهد نسبت به وظیفه ای که دارند می باید احساس ناخوشایندی و بیزاری کنند، هر چه زودتر محکوم کرده و از کار برکنار
می سازد... .
به نظر می رسد که آقای گلَداستون Gladstone چندی پیش از آقای لینگ Laing در خواست می کند که فهرست کوتاهی از آئین و رسم مذهبی تهیه کند که همگی منفی باشند؛ مجموعه ای از احکام منفی که تاکنون بر آن صحّه گذارده شده و با آنچه حواریّون به آن عمل می کردند و یا جزءِ رسوم مثبت به شمار می آید در تضاد است. آقای لینگ فوراً به درخواست آقای گلداستون عمل کرده و مواردی را خاطر نشان نمود- هشت مورد را.
اگر کسی همین درخواست را از من می کرد پاسخ می دادم که چنانچه منظور وی اگنوستیکها [یا عرفان گرایان] باشد، آنها هیچ تکلیف مذهبی یا کیشی creed ندارند؛ و طبعاً نیز نمی توانند داشته باشند. اگنوستیسیزم، در واقع، یک کیش نیست، بلکه یک روش است، روشی که جانمایه اش در کاربرد تلاشمندانه یک اصل یگانه نهفته است. سابقه این اصل به دوران کهن می رسد، چیزی که قدمتش به زمان سقراط باز می گردد، همانقدر قدیمی است که گفته آن نویسنده که پند چنین می داد، «همه چیز را بیازمایید، به آنچه نیک است سخت پنجه در اندازید»، بن پایه نهضتِ رفرماسیون می باشد که خط و مشی آن این بود که هر انسانی باید قادر باشد دلیلی برای ایمانی ارائه بدهد که در اوست؛ همانا اصل عظیمی است که دکارت ارائه کرده است؛ همانا اصل بنیادین علم نوین است. به گونه ای مثبت، این اصل را می توان چنین بیان کرد: در اموری که عقلانی است از خِرَد خویش بهره بجوئید و تا جایی که می کشاندتان پیش روید بی اینکه توجه به چیز دیگری کنید. و به گونه ای منفی: در اموری که عقلانی است وانمود نکنید که نتایج مسلم هستند و یقین، مگر آنکه اثبات شده باشند و یا قابل اثبات. همان را من ایمان اَگنوستیک می دانم، ایمانی که اگر انسان آن را کامل و بی آلایش نگه دارد، شرمنده نخواهد شد که راست بر سیمای جهان دیده بدوزد، و بیمناک نگردد که آینده برایش چه ها خواهد کرد.

درباره علم و دین

توّهم عجیبی وجود دارد که جهانِ مذهبی خوانده می شود. این جهانِ مذهبی خوش دارد خیال کند که انحصار ژرف اندیشی جدّی و دائمی درباره مسائل دهشتبار هستی در اختیار اوست؛ و آنهایی که نمی توانند پرت و پلاهایش its shibboleths را بپذیرند یا صِرفاً خنگ و خر Gallois هستند که به این گونه امور توجهی ندارند، یا افراد هیز و هوسبازی می باشند که خوش دارند خود را از قید و بندهای اخلاقی برهانند. به نظر نمی رسد به مخیّله افراد این جهانِ مذهبی خطور کرده باشد که، در خارج از محدوده بی رنگ و رو و تنگشان، هزاران انسان وجود دارند که مطمئنّاً از حیث شخصیت، ظرفیّت، یا معرفت به مسائل حادّ روز، شأن و شعورشان کمتر از آنان نیست، و قادر هستند عناصر صرفاً معنوی ایمان مسیحی را که اسقف منچستر برای آنها ارزش بالایی قائل است، ارزش اسقفانه ای قائل است، ارزیابی کنند؛ انسانهایی که کلیساهای مسیحی را به هیچ گرفته و از آنها روی بر می تابند، زیرا اعتقادورزی به معجزات را، بر مبنای شواهدی که آنها ارائه می دهند، صرفاً امری غیراخلاقی تلقی می کنند. تا جایی که تجربه من قد می دهد، مردانِ علم نَه بهتر و نَه بدتر از بقیه مردم دنیا هستند. وَر رفتن با بخشهای عظیم و بی پایان جهان لزوماً نشانه والایی شخصیّت نمی شود، همچنان که بررسی میکروسکپی چیزی که بی اندازه ریز است نیز همیشه فروتنی به بار نمی آوَرَد. ما همگی سهم کاملی از آن گناه نخستین داریم که موجب هبوط آدم شد: حرص، نیاز، و نخوت نکبت زا بر ما می تازند، آن چنان که بر فانی شوندگان دیگر می تازند؛ و پیشرفت ما، چه بسا، به کشتی بادبان خمیده ای می ماند که از مسیر راست و درستش منحرف گشته باشد. ولی، با همه اینها، یک منفعت اخلاقی وجود دارد که بی شکّ از دنبال نمودن علم نصیب ما می گردد. و ما پیوسته درسها از آن می آموزیم درباره این که ماهیّتِ اثبات و یا نفسِ دلیل چیست، درسهایی که گاهی به غایت سخت اند و بسیار دقیق. مردانِ علم همیشه نسبت به معیار صداقت و حقیقت گرایی خویش شکّ و شیطنت روا می دارند، در حالی که نوع بشر معمولاً گناه ورزی را کنار گذارده و انصراف از آن می جوید؛ ولی به نظرم می رسد همان معیار در میان آنها بالاتر باشد تا در میان هر طبقه دیگری از جامعه.
از میان مردانِ علم کسی را نمی شناسم که ناچار به شنیدن شرح اکتشافی به ظاهر علمی بشود و از فرط چندش و بیزاری آن را بی پایه و مردود نداند، اکتشافی که برای اثبات ادّعای موردنظرش دلیل بهتری جز قصّه حلول دیوها یا شیاطین در درون تن گله ای از خوکان (1) ارائه ندهد، و یا از درخت انجیری یاد کند که به علّت به بار نیارودن میوه مورد آه و نفرین قرار گرفته و در جا خشکید، «آنهم در فصلی نابهنگام که هیچ درخت انجیری میوه اش به بار نمی آید.» (2) اینکه چنین وقایعی ممکن است اتفاق افتاده باشند یا نه، کسی نمی تواند اظهارنظری قطعی کند؛ ولی اخلاق علمی قادر است و می گوید که اعتقاد داشتن به آنها، بر مبنای اسنادی که تاریخشان مجهول است و مولّف آنها ناشناخته، امری است غیراخلاقی. مدافعان امور تئولوژیک که سماجت می ورزند چنانچه اصول جزمی dogmas آنها در معرض نفی قرار گیرد اخلاق از میان خواهد رفت، بهتر است به این واقعیت توجه کنند که در امر صداقت فکری، علم بر کلیساها بسیار پیشی و برتری دارد؛ به ویژه اینکه، از لحاظ تأثیر آموزشی، علم نقش اساسی و عمده ای ایفاء نموده است که کلیساها در این امر نشان داده اند هیچ عرضه ای نداشته و کاملاً ناتوان بوده اند.

برداشتهای ناهمگون از تحوّل

همان طور که هیچ انسانی نمی تواند در درون رودِ روانی دو بار گام بگذارد چون که آبش همان آبی نخواهد بود که بار اول بود، به همان گونه نیز هیچ کس نمی تواند در جهانِ محسوس چیزی را با قطعیت اثبات نموده و محرز سازد که هست. (3) به محض اینکه او واژه ها را بر زبان می رانَد، نه، حتی به محض اندیشیدن آنها، دیگر محمول Predicate کاربردی نداشته و دردی را دوا
نمی کند؛ زمان حال به زمان گذشته مبدل می گردد؛ «هست» به «بود» تبدیل می شود. و هر چه از سرشت امور بیشتر سر در می آوریم، برایمان آشکارتر می گردد که آنچه ما آن را در سکون می خوانیم فقط فعالیت یا تحرکی است که به چشم نمی آید و ما حسّش نمی کنیم؛ اینکه آرامش ظاهری جنگی است خاموش و تن فرسا. در هر بخشی، در هر لحظه ای، موقعیت و وضع کیهان مبیّن ایجاد توازن و برقرار تعادل موقّت بین نیروهای متخاصم است؛ عرصه ای از یک کارزار، که در آن همه جنگ آوران به نوبه خود سرنگون می گردند. آنچه در مورد هر بخش صادق است، در مورد کلّ نیز صادق است. دانش طبیعی با گرایشی هر چه بیشتر از پیش به این نتیجه می رسد که «هر آنچه به زیر مینای آسمان است و بر فرش زمین» فرمهایی موقت هستند از پاره تکّه های جوهر کیهانی که در مسیر تحوّل پیش می خرامند، از وضع غبار آسای سحابی گرفته، تا شکل گیری های خورشید و سیّاره، و ماه؛ تا همه گونه گونگی های ماده؛ تا تنوّعات بیکران زندگی و فکر؛ احتمالاً، با گذر از مراحلی از هستی که ما نه تصوری از آنها داریم و نه قادریم بر پرده پندار در آوریم، تا بازگشت به همان وضع ازلی که از آن برخاسته بودند. بنابراین آشکارترین جنبه کیهان ناپایداری آن است؛ جنبه ای که القاء گر موجودیّت دائمی چندانی نیست، بلکه به یک جریان متغیّر می ماند، که در آن هیچ چیزی دوام نمی آورد، مگر جاری بودن انرژی و حاکم بودن نظمی که برای عقل قابل درک است... .
ما به اندازه کافی با بدبینی مُدرن، لااقل به صورت یک تفکر حدسی، آشنایی داریم... ما همچنین می دانیم که خوشبینی مُدرنِ نظری بر تکامل پذیری انواع موجودات باور دارد، به برقراری صلح و آرامش در جهان معتقد است، و صحنه های زندگی شیر و برّه را در کنار هم مقدور و ممکن می داند؛ ولی سر و صداهایی که این نوع برداشتها در چهل سال پیش بلند می کرد اکنون کمتر شنیده می شود؛ در واقع، تصور می کنم چنین برداشهایی بیشتر در جمع تندرستانِ تن آسای و توانگرانِ آسوده خیال خریدار داشته باشد تا در جمع اندیشه گرانِ با شعور. اکثر ما، این طور که من می فهمم، نه به خوشبینی گرایش داریم و نه به بدبینی. ما را باور بر این است که جهان نه زیاده از حدّ خوب است و نه آنقدرها بد؛ هر چند گاه به گاه دلیلی پیدا می کنیم که آن را خوب و یا بدش بپنداریم. اقلیّتِ خیلی کمی را می سازند آنهایی که شادیهای حیات را تجربه نکرده باشند و زندگی را با ارزش ندانند؛ و باز، احتمالاً به همان نسبت، افرادِ نادری هستند که غم و اندوهی را نشناخته باشند که مزه زندگی را تلخ می کند و بهترین میوه هایش را به غبار و خاکستر صِرف مبدّل می سازد. بعلاوه، فکر می کنم اشتباه نباشد فرض را بر این نهم که اکثرِ انسانها، علی رغم برداشتهای
گوناگون شان از امور فلسفی و مذهبی، در یک مورد با هم توافق عقیده دارند، و آن این است که نسبتِ سهم نیکی و پلیدی در زندگی می تواند به میزان بسیار محسوسی متأثّر از کردار آدمی باشد. تا به حال هرگز نشنیده ام که کسی شک کرده باشد که بدینسان پلیدی را می توان افزایش و یا کاهش داد؛ و از این نکته چنین بر می آید که نیکی نیز به همان گونه می تواند افزایش و یا کاهش پذیر باشد. و بالاخره، تا جایی که من می دانم، هیچ کس شک ندارد که در حد اوج توانمان وظیفه داریم همه همت و نیروی فکری خود را به کار گیریم تا این خدمت با ارزش را در حقَّ همنوعانمان انجام دهیم. لذا، این سؤال مهم پیش می آید که تا چه اندازه پیشرفت نوین در علم طبیعی، و به ویژه، نتیجه حاصله از پیشرفت در نظریه تحوّل قادر است به ما کمک کند که به همدیگر یاری برسانیم؟
اشاعه دهندگان آن چیزی که «اخلاق تحوّل ethics of evolution» نام گرفته است، در حالی که اصطلاح «تحول اخلاق evolution of ethics» بر آن مناسب تر است و بهتر با نظرپردازیهایشان جور در می آید، به حقایقی کم و بیش جالب استشهاد نموده، و استدلالهای کم و بیش معتبری را در تأیید منشاءِ احساسات اخلاقی moral sentiments می آورند که به جریان تحوّل Process of evolution ربط یافته و در توجیه پدیده های طبیعی به کار می آیند. چندان شک ندارم که آنها در مسیر درستی هستند و بی راهه نمی روند؛ ولی از آنجایی که احساسات غیراخلاقی immoral sentiments نیز کمتر تحول نیافته اند، لذا، صحّه نهادن بر یکی همان و تأیید آن دیگری نیز همان. دزد و قاتل همانقدر از طبیعت پیروی می کنند که یک فرد انساندوست... .
به نظر من آنچه «اخلاق تحول» نام گرفته است متضمّن نادرستی دیگری است. زیرا موجب این پندار می شود که چون حیوانات و نباتات، در کل، از طریق جدال برای بقاء به پیشرفت نایل آمده و تکامل یافته اند، پس رَواست که این رَوند را «بقای اصلح survival of the fittest» نامیدش؛ و اینکه انسانها در جامعه، انسانها به عنوان موجوداتی که اخلاقی می باشند، باید همین روند را الگو برای خود قرار بدهند تا به تکامل و بی نقصی نایل آیند. من فکر می کنم این نادرستی ناشی از ابهام تأسف آوری شده باشد که در معنای اصلاح «بقای اصلح» نهفته است. «اصلح یا انسب fittest» بر ذهن معنی «بهترین» را متبادر می کند؛ و «بهترین» دارای رنگ و لعابی اخلاقی است. ولی، در طبیعتِ کیهانی، «اصلح» بودن بستگی دارد به اوضاع و شرایط. مدتها پیش جسارت ورزیده و خاطر نشان کردم که اگر نیمکره ما دوباره سرد
می شد، در پهنه سرزمینِ سبزیجات، بقای اصلح می توانست موجب آن شود که پیوسته نفوسی هر چه ساده تر و ریزتر از جانداران پیدایش پذیرند که جای موجودات آلی پیچیده تر پیشین را بگیرند، تا اینکه «اصلحِ» رسته از مهلکه و مرگ چیزی به غیر از جلبک ها، دیاتومها، و موجودات میکروسکپی همانند آنچه در برف موجب سُرخ رنگی می گردند، نباشند. حال اگر نیمکره ما گرمتر می شد، دشتهای سبز و دلنشین کناره های تِمز Themes و آیسیسIsis ممکن بود دیگر برای هیچ موجود زنده ای قابل سکونت نباشند مگر آنهایی که در جنگلهای مناطق حارّه زیست می کنند. آنها، به عنوان جانداران اصلح دوام آورده، خود را به بهترین وجهی با شرایط تازه تطبیق داده و با آن می ساختند. آدمیان در جامعه بدون تردید تحت تأثیر رَوندِ کیهانی قرار دارند، در آنها نیز همچو در حیوانات، تولیدمثل متوقف نمی شود، رقابت شدید برای سدجوع همچنان ادامه می یابد. جدال برای بقاء سبب می گردد کسانی که نمی توانند خود را با شرایط حیاتشان تطبیق دهند حذف و نابود شوند. قوی ترین و خودکامه ترین موجودات می کوشند که ضعیفان را پایمال نموده و ترحّم به حالشان نکنند. ولی، به هنگامی تأثیر رَوندِ کیهانی بر تحول جامعه بیشتر است که تمدّنش عقب افتاده و ابتدایی تر باشد. پیشرفت اجتماعی مفهومش این است که بر رَوند کیهانی غالب آییم و در هر همّتی که می کنیم و در هر گامی که بر می داریم چیز دیگری را جانشینش سازیم، چیزی که بتوان رَوند اخلاقیش نامید؛ رَوندی که فرجامش بقای آنانی نیست که از لحاظ قدرت سازگاری و یا رویارویی با اوضاع و شرایط ورزیده تر از همه باشند، بلکه هدفش بقای کسانی است که از لحاظ اخلاقی جزو بهترینان باشند.
همان طور که قبلاً نیز تأکید نموده ام، عمل کردن به آنچه از لحاظ اخلاقی بهترینش می توان دانست- چیزی که آن را پاک سرشتی یا فضیلت می خوانیم- متضمّن اتخاذ شیوه ای در رفتار است، که از همه حیث، مخالف انگیزه ای است که در امر جدال کیهانی برای بقاء موفقیّت به بار می آورد. به جای خودکامگی خشونت بار، چیز دیگری می طلبد، و آن خویشتن داری است؛ به جای یورش بردن به رقیبان و لگدکوب کردنشان، مستلزم این است که فرد نه فقط حرمت و یا که ادب نگه بدارد، بلکه همنوعانش را مساعدت کرده و یاری برساند؛ تأثیرش آنقدرها در جهت بقای اصلح نیست که در جهت تربیت و تقویت شمار هر چه بیشتری از مردم است تا از گرفتاریهای حیات جان به سلامت ببرند. نظریّه گلادیاتوری حیات را ردّ می کند و کشتار بی امان را قبول نمی کند... .
با نادیده انگاری این نوع ملاحظات است که خویشتن گرایی مغرضانه عصر ما می کوشد قیاس سرشت کیهانی را بر جامعه تحمیل کند. باز دگرباره در این جا با کاربرد نادرست تکلیف اجتماعی روبروییم که پیروی از طبیعت را تجویز می کند؛ وظایف فرد به کشور و یا دولت به باد فراموشی سپرده
می شوند، و تمایلات آدمی به خودکامگی بنام حقوق فردی مورد تجلیل قرار می گیرند. این موضوع به بحث و جدل جدّی گذارده می شود که آیا اعضای جامعه حقّ دارند نیروی مشترک خود را به کار برند تا یک تن را که خودی است وادار نمایند سهمش را برای حفظ و اداره جامعه ادا کند؛ و یا حتی او را از تلاش تامّ برای نابود کردن جامعه باز دارند. جدال برای بقاء، که در طبیعت کیهانی موجب این چنین کار تحسین انگیزی شده است، ظاهراً، می باید، در عرصه اخلاقی نیز همانقدر مفید واقع می شده. اما اگر آنچه گفته ام و بر آن اصرار ورزیده ام درست باشد، اگر روَند کیهانی هیچ ارتباطی با اهداف اخلاقی نداشته باشد؛ اگر تقلید از آن به توسط انسان با اصول اولیه اخلاق جور در نیاید؛ در آن صورت بر سر این نظریّه حریت زا چه خواهد آمد؟
بگذارید، یکبار برای همیشه، بپذیریم که پیشرفت اخلاقی جامعه مرهون تقلید از رَوند کیهانی cosmic process نیست، و حتی در گرو فرار از آن هم نیست، بلکه مرهون جنگیدن و مقابله با آن است. شاید توصیه جسارت آمیزی به نظر آید که عالم اصغر microcosm را به همآوردی با عالم اکبر macrocosm برخوانیم و از آدمی بخواهیم که به خاطر اهداف والا بر طبیعت پیشی گرفته و بر آن چیرگی یابد؛ ولی تفاوت عمده بین نحوه تفکر روزگاران کهن، که مشغله ذهنی ما می بوده است، و روزگار خودمان فکر می کنم در این باشد که ما بنیاد مستحکمی را برای این امید به دست آورده ایم که چنین هدف تهورآمیزی می تواند تا اندازه ای با موفقیت همراه شود... .
تئوری تحوّل، هرگز، تحقق انتظارات خوشی را که هزار سال پاینده بماند نوید نمی دهد. اگر، در طول میلیونها سال، کره ما راهی را طی نموده که صعودی بوده است، ولی، روز و روزگاری، بر چکاد نیز رسیده، و سپس راه نزولی شروع خواهد شد. پرتهوّرترین تخیّل هم دیگر جرأت چندانی نخواهد یافت بپندارد که توانایی و هوش آدمی هرگز قادر بشود سال شگرف را از پیمودن دوران درازش باز بدارد. (4)
از این گذشته، سرشت کیهانی که در بَدو تولّدمان با ماست، و تا حدّ زیادی برای ابقاءمان ضروری است، از میلیونها سال تلاش و تجربه مدام حاصل آمده است، و از همین رو ابلهانه است که تصور نماییم سده ای چند کافی خواهد بود تا صولت و سیطره اش را برچیده و آن را به اطاعت از اهداف اخلاقی محض وادارد. سرشت اخلاقی مجبور است بپذیرد این را که، تا زمانی که جهان را عمر باقی است، با دشمن سخت جان و قهّاری روبرو خواهد بود، ولی، از سوی دیگر، برای هوش و اراده نیز محدودیّتی قائل نمی گردم که نتوانند بر مبنای تشکّل و تلاشی مشترک، و به یاری اصول صحیح و سالمی در امر تجسّس و تحقیق، به تغییر شرایط هستی، بیش از آنچه تا به حال در طول تاریخ صورت گرفته است، نایل آمده و یا اینکه نتوانند به دورانی درازتر تعمیمش دهند. و برای تغییر دادن سرشتِ خود آدمی نیز هنوز کارهای بسیاری می توان کرد. آن هوش و شعوری که برادرِ گرگ را به سگِ وفادار آدمی و به پاسیانِ گلّه تبدیل نمود می باید بتواند کاری کند که غرایز وحشیگری در انسانها تعدیل بیشتری یافته و آدمیان بتوانند به تمدّنی برتر نایل آیند.
ولی اگر به خود اجازه دهیم که بر این امید هر چه بیشتر دل ببندیم که شرّ اساسی در جهان کاهش خواهد یافت: امکانی که، در دورانِ کودکیِ دانش دقیق، آدمیان را کمتر میسر می شد، و با مسئله حیات بیشتر مواجه بودند تا مردمانِ چند سده اخیر؛ به نظرم شرط لازم تحقق این امید در این خواهد بود که تصوّرِ فرار از درد و غم را به عنوان هدف اصلی زندگی از سر خود کاملاً بِدَر کنیم.
ما مدتهاست که از دوران کودکیِ قهرمانانه نژاد خویش بیرون آمده ایم، دورانی که چه به نیکی و چه به پلیدی «با ساده دلیِ شادمانه» یکسان و برابری «خوش آمد» گفته می شد؛ تلاش و تقلاها برای رهایی از پلیدی، چه این تلاشها از نوع هندی بوده باشند و چه از نوع یونانی، همگی فرار از پهنه کارزار منتهی شده اند؛ برماست که اعتماد زیاده از حدّ خوشِ دوران جوانی و دلشکستگی و یأس و حرمانِ شدید شباب و خامی را از خود برکنده و به دور اندازیم. ما انسانهای بالغی هستیم، و باید رادمردانه
بکوشیم، و بکاویم، و بجوییم، و تسلیم نگردیم،
هر اتفاق نیک را که بر سر راهمان قرار گیرد عزیز و پرشگون دانیم، و بدی را، چه در اطراف و چه درونمان، تحمل آوریم، و پروا نکنیم که دلیرانه کاهشش دهیم. بدینسان می توانیم همگی با ایمان یگانه به سوی امیدی واحد بادبان برکشیده و همسفر شویم:
هر چند احتمال رود که به درون گردابها فرو کشیده شویم
هر چند احتمال رود که برگُرده جزایر فرخنده در آییم
... ولی زان پیش با مرگ فرا رسد ما را
شاید کاری هم بتوان کرد که با ارزش و پر عزّت باشد.

پی نوشت ها :

* thomas henry Huxley: Essays upon Some Controverted Questions (NewYork: D. Appleton & Co.: 1892), pp.
82 -281، 78 -276، 43 -241.
Evolution and Ethics )london Macmillam & Co. 1894)، 49-50، 78-83، 85-86
1- «ناگاه دیوها از آن آدم بیرون شده داخل گرازان گشتند که آن گله از بلندی به دریاچه جسته خفه شدند.» لوقا، باب هشتم، (33).
2- «و [عیسی] در کناره راه یک درخت انجیر دیده نزد آن آمد و جز برگ بر آن هیچ نیافت، پس آن را گفت از این به بعد میوه تا به ابد بر تو نشود که در ساعت درخت خشکید.» انجیل متی، باب بیست و یکم،» (19).
تیغ دو لبه هاکسلی هم متوجه روحانیونی چون اسقف منچستر است و هم منتقدانی مثل دافید اشترادوس (رجوع شود به بخش اشتراوس در همین جلد). (مترجم)
3- اشاره است به نظریه هراکلیتوس، فیلسوف یونانی سده ششم پیش از میلاد که به «شدن» معتقد بود و «بودن» برایش معنایی نداشت. (مترجم)
4- باز، اشاره به هراکلیتوس است که معتقد بود روزی همه چیز در حریق کیهانی سوخته، سپس، هستی دگرباره آغاز خواهد یافت. او دوره شکل گیری هستی و بعد سوختنش در آتش را یک «سالی» که مرتب تکرار می گردد. (مترجم)

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط