گرویدن به کمونیسم

آرتور کِستلر نمونه «اندیشوری» است که بِندا Benda از او خرده می گیرد. چهار سال بعد از انتشار مقاله بِندا تحت عنوان « من متهم می سازم.jُ accuse »، کِستلر به حزب کمونیست پیوست، حزبی که بعد به سال 1938 از آن کناره
يکشنبه، 18 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گرویدن به کمونیسم
گرویدن به کمونیسم(*)

نویسنده: آرتور کستلر
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
آرتور کِستلر نمونه «اندیشوری» است که بِندا Benda از او خرده می گیرد. چهار سال بعد از انتشار مقاله بِندا تحت عنوان « من متهم می سازم.jُ accuse »، کِستلر به حزب کمونیست پیوست، حزبی که بعد به سال 1938 از آن کناره گرفت. قطعات زیرین از مقاله ای است که چند سال بعد در مجموعه ای به نام خدایی که شکست خورد به چاپ رسیده است. کِستلر، ایگنازیو سیلونه Ignazio Silone ، و برخی دیگر، در آن مجموعه توضیح می دهند چرا در آغاز به کمونیسم جذب شدند- و سپس از آن روی برتافتند. این مقاله را باید در ارتباط با کتاب ظلمت در میانه روز Darkness at Noon (1941) خواند، رُمانی بسیار قوی که کِستلر در آن درباره سیستم ایده های اتحاد شوروی بحث می کند.
از این رو [ کمونیسم] (*) گرویدم چون برایش ساخته و آماده شده بودم، چه در جامعه ای می زیستم که داشت از هم می گسست و برای امید و ایمان از فرط تشنگی له له می زد. ولی روزی که کارت عضویت حزب را دریافت نمودم برایم اوج فرایندی بود که خیلی پیش تر از اینکه ... اسم مارکس و لنین به گوشم خورده باشد برایم آغاز شده بود. ریشه های آن به دوران طفولیت برمی گردد؛ هر چند هر یک از ما، یعنی این همقطاران دهه خرم و خوش Pink Decade . دارای ریشه های فردی خود و پیچ و خم متنوع در آنها بودیم؛ با همه اینها ما همگی فرآورده های نسلی یگانه و فضای فرهنگی یکسان می باشیم. بازگویی این وحدت نهفته در کثرت است که امیدوارم برایتان ارزش شنیدن داشته باشد.
من به سال 1905 در بوداپست زاده شدم؛ تا سال 1919 در آن شهر به سر می بردم تا اینکه به وین نقل مکان کردیم. تا پیش از شروع جنگ جهانی اول وضعمان رو به راه بود و مثل هر طبقه متوسط اروپایی دیگر راحت زندگی می کردیم: پدرم در مجارستان نمایندگی یک شرکت نخ بافی با سابقه انگلیسی و آلمانی را بر عهده داشت.
در سپتامبر1914[سال آغاز جنگ جهانی اول] این نحوه از زندگی، همانند بسیاری از انواع دیگر، به یکباره خاتمه یافت؛ پدرم دیگر هرگز جای پای محکم سابقش را پیدا نکرد. او هر چند به ماجراجوییهای متعددی در امر پیدا کردن کار اقدام نمود، ولی هر بار که خیالپردازیهای او بیشتر بود به همان نسبت هم اعتماد به نفسش را در دنیای منقلب از دست می داد. او یک کارخانه صابون سازی رادیواکتیو زُدا تأسیس نمود؛ برای چندین اختراع قلابی سرمایه گذاری کرد(برای لامپهای برقی همیشه پایدار، آجرهای گرمازا برای تخت خواب و غیره)؛ بالاخره آخرین پس مانده سرمایه اش را هم در تورم مالی اطریش در اوایل دهه 1920 از دست بداد. من در سن بیست و یک سالگی خانه پدری و مادری را ترک کردم و از آن به بعد تنها کسی بودم که مخارج زندگی آنان را تأمین می کردم.
در نه سالگی وقتی بخت خویش نوع طبقه متوسط ما واژگون شد، ناگهان به واقعیتهای اقتصادی زندگی پی بردم. از آنجایی که تنها فرزند خانواده ام بودم برای پدر و مادرم همچنان عزیز و دردانه محسوب می شدم؛ ولی چون به بحرانی مالی خانوادگی وقوف کامل داشتم و با حس ترحم و دلسوزی شدید برای پدرم، که خصلت سخاوتمندانه و در عین حال کودکانه ای داشت، هر بار که آنها کتابها و اسباب بازیهایی می خریدند دُچار احساس گناه شدید می گشتم. این احساس گناه بعدها نیز ادامه پیدا کرد؛ و من هر بار که لباس تازه ای برای خودم می خریدم یادم می آمد! که باید به ناچار پول کمتری برایشان می فرستادم. همزمان با آن، نسبت به ثروتمندان احساسی نیز از بیزاری مفرط به من دست می داد؛ نه به سبب اینکه دست خرید برای آنان کاملاً باز بود(رشک، برخلاف تصور عمومی، در تضاد اجتماعی نقشی آنچنان زیاد ایفاء نمی کند)بلکه به سبب اینکه آنان می توانستند بی اینکه دُچار عذاب وجدان بشوند پول خرج کنند. بدینسان من بازتابی از فلاکت شخصی خود را بر کل ساختار اجتماعی نسبت می دادم... .
با حساسیتی که از درد و جدال شخصی پیدا کرده بودم ضربه پذیر شده بودم که بشنوم گندمها را به آتش کشانده اند و میوه ها را نچیده اند تا بپلاسند و خوکها را در سالیان تورم مالی در آب خفه نموده اند تا قیمتها را بالا نگه دارند و کاپیتالیستهای چاق و چله فرصت را غنیمت شمارند تا به آوای چنگ و چغانه آواز خوانده و دست بیافشانند، در حالی که اروپا در زیر چکمه های پاره پاره گرسنگان یورشی می لرزید و پدرم آستینهای ژنده اش را در زیر میز پنهان می کرد. آستینهای ژنده و خوکان غرق شده معجونی از انفجار احساسی را به وجود می آورند که می ترکد چنانچه بر چخماق انسانیت ضربه وارد آید. ما سرود «انترناسیونال» را سر می دادیم، ولی کلمات به کار گرفته شده می توانستند از نوع قدیمترش باشند: «وای بر شبانانی که خودشان شکم سیر می کنند، ولی به گله هایشان غذا نمی دهند».
از جهاتی چند، نیز، این داستان معمولی تر از آن چیزی است که ممکن است به نظر آید. بخشی اعظم از طبقه متوسط در اروپا، همچو خود ما، به سبب تورم سالهای دهه 1920 به روز فقر و فلاکت افتادند. این همانا سرآغاز افول در اروپا بود. فروپاشی لایه های میانی جامعه یک روند مهلک و اشتقاق دو قطبی را پیش آورد، و این خصومت تا به امروز نیز ادامه دارد. بورژواهای فقر زده به عصیانگران راست و چپ تبدیل شدند. شیکِل- گروبرSchickel-gruber و جوگاش- ویلیDjugashwili ، به اندازه برابر، سودهایی از مهاجرت اجتماعی نصیبشان می شد. آنانی که بی طبقه یا دِکلاسه declasse شدنِ خود را به روی نمی آوردند یا به پوسته بی محتوایی آبرو و نرمخویی چسبیده بودند؛ و یا به دسته ناتزی ها ملحق شده و خود را با به ملامت گرفتن معاهده وِرسای و سرزنش جهودان تسکین می دادند. بسیاری حتی این دلخوشی را هم نداشتند؛ آنها وازده، همانند فوج سیاهِ عظیم مگسان زمستانی بر پنجره های کدر و تارِ اروپا پیش هم جمع آمده و خود را از اعضای طبقه ای می پنداشتند که تاریخ آواره و در بدرشان کرده باشد.
نیمه دیگر به چپ گرائیدند، و بدینسان بر پیشگویی پیامبرگونه «مانیفیست کمونیست» مهر تأیید زدند.
بخشهای کاملی از طبقه های حاکمه ... روی به پرولتاریا آورده، یا لااقل در شرایط زیستی خود مورد تهدید قرار می گیرند. آنها ... با عناصر تازه ای از روشن اندیشی و پیشرفت، یاری رسانِ پرولتاریا می گردند... .
من به علت وضع سرگذشت شخصی خویش آماده برای پذیرفتن مرام تازه بودم، هزاران نفر از اعضای سواد آموخته و طبقات متوسط نسل من آماده آن بودند، آنهم به سبب وضع سرگذشت شخصی خودشان؛ هر چند این وضعها با هم متفاوت بودند ولی وجه مشترکی را در میان داشتند؛ فروپاشی ارزشهای اخلاقی، نحوه زندگی مربوط به قبل از سال 1914 که تا پس از جنگ هم به بقاء ادامه می داد، و جذبه همزمان مکاشفه نوین که از مشرق قدم رنجه نموده بود.
من به سال 1931به حزب( همان حزبی که تا به امروز نیز از آن همه کسانی است که روزی وابسته بدان بودند)، آنهم در آغاز دوره ای که آکنده از خوشبینی بود، در بدو آن نوزایی سقط جنین شده معنوی، که بعدها به دهه صورتی رنگPink Decade ملقب شد. ستارگان آن پگاه منحوس در فرانسه عبارت بودن از باربوسBarbusse ، رُمَن رلانRomain Rolland ، ژیدGide ، مالروMalraux ، در آلمان، پیسکاتورPiscator ، بِخِرBecher ، رِنRenn ، بِرِختBrecht ، آیسلوEisler ، زِگِرزSaghers ، در انگلستان، آدِنAuden ، آیشر-وودIsherwood، اسپندِرSpender ، در ایالات متحده دُس پاسوس Dos Passos ، آبتُن سینکرUpton Sinclair ، استاین بکSteinbeck .(البته همه آنها عضو حزب کمونیست نبودند). فضای فرهنگی از کنگره های نویسندگانی پیشرو، تآترهای تجربی، کمیته های طرفدار صلح و ضد فاشیسم، انجمن های فرهنگی برای برقراری روابط با اتحاد جماهیر شوروی، فیلمها و ماهنامه های آوان- گارد روسی. چنین به نظر می آمد که گویی دنیای باختر پس از بسر آمدن جنگ ویرانگر، رهیدن از زخم متورم مالی، بی پولی، بیکاری، فقدان امید و ایمان به وجد آمده باشد و فرصتی یافته تا بتواند «سرانجام عدالت بشری را برقرار کند»... .
من برای نخستین بار بود که به جِد شروع به خواندن مارکس، انگلز، ولنین کردم. با پایان یافتن رساندن قرائت فویر باخ و دولت و انقلاب نکته ای به فکرم خطور کرد که همچو یک انفجار ذهنی تکانم داد. گفتن اینکه «به فیض دیدن نور نایل آمده بودم» توصیفی است ناقص از وَجدی که به یک شیفته نو- آیین دست می دهد( بی توجه به اینکه آیین و ایمان تازه ای که بدان گرویده چیست). فروغ تازه ای گویی از هر سو به جمجمه رسیده باشد؛ تمامی سپهر به شکلی درمی آید که گویی طرحی راز انگیز است از تکه های ستاره گون که به یکباره به یمن سحر و جادو بر هم سوار شده باشد. حال به نظر می رسد جوابی برای همه سؤالها پیدا شده باشد، شک و تردید و مناقشه ها دیگر به گذشته بلادیده تعلق دارند- گذشته ای که در دوردستان جای گرفته، همان زمانی که آدمی در جهل مرکب می زیست و در دنیای بی طعم و بی رنگ کسانی به سر می برد که نمی دانند. از این لحظه به بعد هیچ چیز قادر نیست آرامش درونی و صفای خاطرانسان نو- آیین را بر هم بزند- مگر ترس اتفاقی او از اینکه ایمانش را دگرباره از دست بدهد، آن تنها چیزی که ارزش دارد بخاطرش زیست، والا ممکن است به حضیض ظلمات دوباره فروغلتید، به آنجایی که مقر شیّون است و زاری و دندان بهم ساییدنها. این ممکن است توضیح دهد که چگونه کمونیستها، با چشمان بینا و اذهان اندیشه گر هنوز قادرند حتی در این سال 1949 با صداقت مندی سوبژکتیو دست به عمل بزنند. در همه روزگاران و در همه کیشها تنها یک اقلیت، قادر بوده که طردشدگی از طرف همکیشان را به جان بخرد و به نام حقیقتی انتزاعی مرتکب هارا کیریِharakiri ( خود-کشی) احساسی بشود.

پی نوشت ها :

* From The God That Failed, edited by Richard crossman , pp. 17-21, 23. copyright 1949 by .Richard crossman

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط