مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری
بخت و اقبال با من یار بود که با تنی چند که در اواسط دهه ی 1960 به هنگ کنگ پناهنده شدند مصاحبه کردم؛ آنها تازه مصائب «جهش بزرگ رو به پیش» را از سر گذرانده بودند که دستخوش هرج و مرج «انقلاب فرهنگی» شدند. مصاحبه در هنگ کنگ در مورد بیگانگی و انقلاب، خود گویا و روشن است.
1. مصاحبه در هنگ کنگ
«در زبان چینی واژه ای را نمی توان یافت که معادل دقیق واژه بیگانگی باشد. نمادهای [خط] اندیشه نگار (ideograms) آن را چنین توضیح می دهند: جدایی و فاصله». پناه جوی جوان از سرزمین اصلی چین (mainland China) هنگامی که دنبال واژه هایی می گشت که اوضاع آنجا را شرح دهد و بگوید چرا به هنگ کنگ گریخته، سخت درنگ کرد.نام او را جید (Jade) می گذارم و بلادرنگ اذعان می کنم که در بعضی مواقع جید ترکیبی از آدم های متعددی است که با آنها مصاحبه کردم. برای حفظ امنیت آنها، چنین شیوه ای را برای گزارشگری این مصاحبه ها انتخاب کرده ام. علاوه بر این، ماجراهای آنان در بسیاری موارد مشابه بود چون آنها - هر چند اکنون پناهنده هستند - نمونه ی کسانی اند که هنگام کسب قدرت توسط کمونیست ها از چین فرار نکردند.
برعکس! در اوایل دهه ی 1950 به کشوری بازگشتند که میهن خود می دانستند: «می خواستیم کاری برای کشورمان بکنیم. می خواستیم به عنوان مردان و زنانی آزاد زندگی کنیم. کسی که ناگزیر تمام عمرش را در مستعمره بسر می برد، احساس آزادی نمی کند. حتی وقتی که مدارک و درجات لازم را برای اقامت در اروپا یا آمریکا داشته باشی، باز هم یک غریبه، یک "دانشجوی خارجی" باقی می مانی».
جید ادامه داد: «به عنوان یک چینی نمی توانستم زندگی در این مستعمره را که حتی شهروندی اش را از من دریغ کرده بود، تاب آورم».
«ورود به پیتا (دانشگاه پکن) رویایم بود. ما همگی خود را فرزندان جنبش چهارم مه [1919] (1) می دانستیم. نام جدید آن کمونیسم بود اما فکر نمی کنم اکثر ما کمونیست بودیم. گرایشات انسان باور در میان چینی ها بسیار قوی است. فکر می کنم روشنفکران به دلیل اندیشه های دمکراتیک مائو با او بر علیه ناسیونالیست ها همسو شدند. همگی فکر می کردیم که کمونیسم حقیقی ترین دمکراسی است. به هر حال، من شدیداً از طبقه تجار متنفر بودم. تقریباً همه در هنگ کنگ چیزی می فروشند و من اصلاً نمی خواستم تاجر باشم».
شور و اشتیاق جید در ارتباط با رژیم مائوئیستی تا اواسط 1958 رنگ نباخته بود. از او درباره ی تأثیر انقلاب مجارستان بر چین پرسیدم. پاسخ داد: «فکر نمی کنم که انقلاب مجارستان بر آگاهی توده ها اثری گذاشت. مردم از اوضاع ناراضی بودند. بسیاری، به ویژه افراد مسن - دست کم ابتدا افراد مسن - احساس کردند که پس از هفت سال حکومت کاملاً نظامی، زمان کم کردن کنترل ها فرارسیده بود. همچنین شنیده بودم که در «یومن» کارگران نفت اعتصاب کرده بودند. من این موضوع را از لین هسی لینگ، معروفترین دختر دانشجوی منتقد در دانشگاه پکن، شنیدم. وی در دوران بحث های «بگذار صد گل بشکفد، بگذار صد مکتب اندیشه رقابت کنند» در بهار 1957 بسیار محبوب بود. وی سخنران بسیار توانمندی بود و هر بار سه یا چهار ساعت ما را مسحور خود می کرد. می توانست ساعت های طولانی سخنرانی کند. هنگامی که رفتار متکبرانه ی اعضای حزب کمونیست و سیستم رده بندی حزب را مسخره می کرد، می خندیدیم.
«هم او بود که به ما خبر داد که کتابی انتقادی درباره ی دوران استالین انتشار یافته بود، اما فقط به کادرهای بالاتر از رده ی یادزهم فروخته شده بود. درست است که وی به انقلاب مجارستان اشاره کرد اما اگر درست به خاطر آورم، این موضوع درست پس از زمانی بود که حزب، منتقدان خود را متهم کرده بود که می خواهند از "مجارستان تقلید کنند." اما لین هسی لینگ خود میان حزب کمونیست روسیه که شورش مجارها را سرکوب کرده بود، و حزب کمونیست چین که بحث صد گل را آغاز کرده بود، تمایز قائل بود. یادم است که آنچه بیش از همه او را می رنجاند، این بود که «شکوفایی و انتقاد» به اقشار بالا محدود بود. او تأکید می کرد که تنها زمانی که توده ها برای اظهارنظر آزاد باشند، مشکلاتی که ما با آن مواجه بودیم حل خواهند شد. اما همه ی اینها برای آن گفته می شد که راه ما به سوی سوسیالیسم راستین هموار شود.
«تا جایی که به من مربوط بود، هنوز فکر می کردم که این دقیقاً همان راهی است که ما می رویم. و همچنین فکر نمی کردم هیچ اشکالی داشته باشد که سخنرانان دانشگاه را وادارند تا تف دان ها را پاک کنند. از نظر من اینها نشانه ی فروپاشی جامعه ی دیوان سالار بود که همیشه برای تمدن چین دردسر ایجاد کرده بود. به این ترتیب فعالانه در پیکار ضد جناح راست در اواسط 1957 شرکت کردم. آن زمان در شانگهای بودم. در 1958 هنگامی که "جهش بزرگ رو به پیش" آغاز شد، داوطلب کار در یکی از سدهای بزرگ شدم. تازه در آنجا بود که سرخوردگی ام آغاز شد».
از حرف زدن ایستاد و به نظر می رسید که ناگهان حواسش به دوردست معطوف شده است. به این زن جوان پرشور نگریستم که کمتر از 150 سانتیمتر قد داشت و 40 کیلوگرم وزن. از او پرسیدم چگونه توانست کار شاق و برده واری را مانند سدسازی انجام دهد. پاسخ داد: «برده واری کار نبود که مرا به هم ریخت. بلکه هدر دادن تمار عیار آدم ها، بوروکراسی و ناکارآمدی حالم را خراب کرد. ما را با کامیون بردند آنجا. وقتی به محل رسیدیم، هیچ چیز آماده نبود. نه مکانی برای زندگی، نه حتی ابزاری که با آن بتوان کار کرد. بدوی ترین کار قابل تصور، گویی قرار بود کل سد را با دست بسازیم. حتی ابزارهای ساده ای مانند طناب و قرقره را برای بلند کردن تخته سنگ های سنگین نداشتیم. تخته سنگ ها را فقط با نیروی جسمانی جابجا می کردیم.
«اگرچه کار زودتر از ده صبح شروع نمی شد، اما مجبور بودیم ساعت پنج صبح بیدار شویم چون می بایست روزانه بیست مایل [حدود سی و دو کیلومتر - م.] از خوابگاه مان تا محل کار را پیاده می رفتیم. وقتی برای ناهار کار را متوقف می کردیم، تنها چیزی که برای خوردن داشتیم نان بود. پس از پایان کار در غروب غذای بهتری می خوردیم اما باید برای جلسه جمع می شدیم. نمی دانستیم تحمل کدام سخت تر است - فشار کار، کمی غذا یا جلسات. می بایست کار را که در طول روز انجام داده بودیم شرح می دادیم و نظرمان را نسبت به آن می گفتیم.
«اگرچه من داوطلب بودم، اکنون احساس می کردم که در حال انجام کاری اجباری هستم. زبانم را نگه می داشتم اما همیشه هم نمی توان ساکت بود، چون اگر زیاد ساکت بودی، رهبر دسته پس از آن به دیدنت می آمد و علت را می پرسید. احساس می کردم چیزی بیش از یک مورچه نیستم، نه فقط به دلیل کار دسته جمعی بی فکر و اندیشه بلکه از آن رو که هر وقت می خواستیم نه بگوییم، بله می گفتیم و تمام اعتماد به نفس خود را از دست داده بودیم. روز به روز داشتن فکری از آن خود دشوارتر می شد. بسیار پیش می آمد که می خواستم خودم را در آن سد دفن کنم.
«سرانجام سلامتی ام از بین رفت. دچار بیماریی شدم که به آن شکم درد عصبی می گویند. درد به حدی بود که اصلاً نمی توانستم چیزی بخورم. پس از چند ماه، دیگر نمی توانستم تحمل کنم که درخواست بازگشت به پکن را کردم. عجیب آنکه رهبر دسته موافقت کرد به این شرط که فوراً به دانشگاه برنگردم و جایی نگویم که از کار دست کشیدم. او می گفت که واقعاً قبل از برگشت به دانشگاه نیاز به استراحت دارم.
«از زمانی که فعالانه در مبارزه با جناح راست شرکت کرده بودم، برای نخستین بار تشخیص دادم که آنچه بیش از همه موجب ترس آنها می شد - اکنون دیگر میان خود و و رژیم تفاوت قائل می شدم - واکنش جوانان بود. آنچه بیش از همه در جریان مبارزه ی صدگل موجب حیرت شان شد، برخورد جوانان بود چرا که همان نسلی که محصول جمهوری خلق جدید بود، به سرسخت ترین منتقدان آن تبدیل شده بودند.
«به عقیده ی من»، جید چنان بر کلمه ی «من» تأکید می کرد که گویی مخالفت یک فرد با دولت و حزب بالاترین شجاعت ممکن است، و بار دیگر تکرار کرد: «به عقیده ی من، لقب های راست و چپ فقط بعداً مورد استفاده قرار گرفتند. در ابتدای بحث های صد گل، آشکار بود که باهوش ترین دانشجویان، همان ها که در شمار متعهدترین کمونیست ها بودند و رژیم بیشترین ارج و قرب را برای آنان قائل بود و همواره تأکید می کردند که کمونیستند و نمی خواهند به دوران پیشین بازگردند، با این حال جدی ترین منتقدان را تشکیل می دادند. همانطور که به شما گفتم، من برای ساختن سد داوطلب شدم و واقعاً فکر می کردم که این کار نه تنها راهی برای ساختن مملکتم است بلکه روشی برای «وحدت» کار فکری و یدی است. اما اکنون تک تک استخوانهایم درد می کرد و مغزم خسته بود، خسته».
جید از حرف زدن باز ایستاد. احساس کردم بازگویی داستان آن سد دوباره آن تجربه ی خرد کننده را زنده کرده است و نمی خواستم سکوت را بشکنم. پس از چند لحظه دوباره صحبت را از سر گرفت و این بار به این موضوع پرداخت که چگونه از دوران استراحت استفاده کرد تا به مطالعه ی مارکسیسم بپردازد. شاید به نظر تناقض آمیز برسد اما ظاهراً مارکسیسم را به همه نیاموخته بودند؛ آموزش آن مختص «کادرها» یعنی اعضای حزب کمونیست و سازمان جوانان کمونیست بود: «خوب، می دانید، همه خودشان را کمونیست نمی دانستند. در واقع درصد بسیار کمی از مردم چین عضو حزب کمونیست هستند. البته همه ی ما می بایست آخرین بیانات حزب کمونیست را می دانستیم و با "اندیشه ی مائو" درباره ی موضوعات روز آشنا می بودیم اما مطالعه ی جدی مارکسیسم چیز دیگری بود.
«کفری بودم. در هنگ کنگ و آمریکا مارکسیسم را به من نیاموخته بودند و اکنون مصمم بودم که خودم آن را مطالعه کنم. مثلاً بازرگانان می توانستند در مدرسه ی شبانه ی آموزش سیاسی خلق دمکراتیک شرکت کرده و چهار ماهه در مارکسیسم متخصص شوند، اما من به راحتی نمی توانستم در کلاسی شرکت کنم که در آن آثار اصلی مارکس خوانده می شد.
«ده کتاب اساسی را یافتم و از کتابخانه آنها را درخواست کردم: چهار جلد منتخب آثار مائو، دو جزوه ی لنین - «امپریالیسم» و «دولت و انقلاب»؛ دو کتاب استالین اصول لنینیسم و تاریخ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی؛ و دو جلد منتخب آثار مارکس و انگلس. از آثار اصلی مارکس ترجمه های چینی زیادی وجود ندارد. با این همه برای کسانی که زبان خارجی می دانند و پولش را هم دارند، امکان دارد که بعضی از کتاب ها را از کتابفروشی های خیابان معروف وانگ فو چینگ در پکن بخرند. رفتن به این کتابفروشی ها مایه ی سرگرمی است.
«به من گفته بودند که به اندیشه مائو یعنی از لحاظ تئوریک مهم ترین مقالات او به نام های "درباره ی عمل" و "درباره ی تضاد" و نیز یکی از آخرین آثارش به نام "درباره ی برخورد صحیح با تضادهای درون خلق" توجه کنم. این مقالات به اضافه ی تاریخ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی استالین از نظر آنها همه ی آن چیزی بود که «مارکسیسم - لنینیسم» را تشکیل می داد. مشکل این بود که هرچه بیشتر می خواندم، بیشتر درباره ی برخی از اظهارات مائو شک می کردم، زیرا تجربه ام که همچنان در مطالعه ام دخالت می کرد، با عمل و تئوری او سازگار نبود. اما جرأت نداشتم این موضوع را با صدای بلند بگویم، حتی به خودم.
«در اواخر 1958 برای نخستین بار درباره ی اختلاف نظرها مطالبی شنیده بودم؛ پن سونین، سردبیر هسین هوا [بنگاه خبری رسمی]، ده نکته ی عدم توافق اتحاد شوروی با جمهوری خلق چین را فهرست کرده بود. وی این ده مورد را مرتباً تکرار می کرد: جهش بزرگ رو به پیش، سه شعار سرخ، رویکرد «غیر دیالکتیکی» به متخصصان که روسها می گفتند نباید آنها را بر مبنای این که چقدر «سرخ» هستند مورد قضاوت قرار داد بلکه تخصص آنها ملاک است، و غیره و غیره.
«با این همه، تا 1960 شوک واقعی رخ نداده بود، چیزهایی که ما نه رسماً بلکه از طریق شایعات برای نخستین بار شنیدیم، حاکی از تیراندازی متقابل مرزبانان چین و روسیه و خروج متخصصان روسیه همراه با طرح های اصلی شان بود. تمامی کارها متوقف شد. سپس مبارزه با تمام قدرت متوجه ی روس ها شد. علاقه ی خاصی به آنها نداشتیم - در واقع تماس بسیار کمی میان روسها و چینی ها وجود داشت اما خود رژیم بود که همیشه روسها را بزرگ ترین دوستانمان جلوه داده و تاریخ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی استالین به اندازه ی آثار مائو مطالعه شده بود. و اکنون تنها چیزی که درباره ی آنها می شنیدیم این بود که «تجدیدنظر طلب» شده اند. به جای نفرت از روسها، یک جور احساس انزوای کامل ما دربرگرفت.
«سپس اتفاق دیگری افتاد که مرا به فکر کردن واداشت. آمدن دانشجویان آفریقایی به دانشگاه های ما شروع شد. ما به آنها، کشورهای شان و انقلاب شان خیلی علاقه داشتیم اما مجاز نبودیم که روابط دوستانه ای با آنها برقرار کنیم. آنها را در یک گتو (2) اسکان داده بودند (3). در همین حال، شرایط زندگی در چین به قدری دشوار شده بود که می خواستیم از این تازه واردان چیزهایی را که نداشتیم، مانند صابون، درخواست کنیم. جلویمان را گرفتند. بار دیگر سخت سرخورده شده بودیم. بیش از هر وقت دیگری کاملاً احساس می کردم که اوضاع در مسیری قهقرایی است. در همان حال، سلامتی ام را چندان باز نیافته بودم؛ حالا دیگر دچار خونریزی معده شده بودم. می خواستم فرار کنم. طرح فرارم را ریختم. دو سال طول کشید تا آن را عملی کنم. و با این همه...»
جید ساکت شد و به کوهی نگاه کرد که در بالای آن رادار سرزمین اصلی چین دیده می شد. بار دیگر شروع به حرف زدن کرد، گویی با خود سخن می گفت: «و با این همه، پس از بازگشت به هنگ کنگ - پارسال آمدم - دیری نپایید که دوباره دستخوش همان احساس های از خودبیگانی قدیمی شدم که من را از این جزیره به سرزمین اصلی سوق داد. منظورم فقط حکومت استعماری انگلستان نیست بلکه به آن محققان به اصطلاح مستقل انگلیسی اشاره دارم - و آنها مانند آمریکایی ها درمانده نیستند که از بس شیره ی جانشان را در آموختن زبان چینی کشیده اند، اصلاً به خود زحمت نمی دهند چیزی درباره ی مردم چین بدانند.
«مضحک است، برخورد آنها به "موضوع تخصص شان یعنی چین" مانند برخورد با یک نوع حرفه مثلاً حفر کردن چاه نفت می ماند. مردم از نظر آنها فقط میلیونها آدم هستند - یک عدد، عددی که دلشان می خواهد آن را کم کنند. همین و بس. مردم مورد نظر آنها نه احساسی دارند، نه اندیشه ای و نه آرزویی. هیچکدام از آنها به عنوان نمونه مارکسیست نیست. بسیار خوب. می توانم این موضوع را درک کنم. چیزی که نمی فهمم کلبی مسلکی شان است. از نظر آنها مارکسیسم یک شوخی بزرگ است اما برای مردم چین مارکسیسم اصلاً شوخی بزرگی نیست. عجیب نیست که مائو این قدر یقین دارد که هیچ خارجی نمی تواند در چین به جایی برسد، چه رسد به اینکه رهبری آن را به دست گیرد».
تا اینجا فقط برای پرسیدن سؤالاتی سخنان او را قطع کرده بودم اما در این مقطع احساس کردم که باید موضع خودم را روشن کنم. به او گفتم چیزی که از من می داند این است که آمریکایی ام. اما نمی داند که مارکسیستی انسان باور هستم. و به عنوان مارکسیستی انسان باور از جدال قدرت میان دو جامعه ی سرمایه داری دولتی، چین و روسیه، که با خوش زبانی خود را کمونیست می نامند، جا نخورده ام. چیزی که تکانم داده، عمیقاً در ادعای مائو ریشه دارد که «چندین دهه» و «حتی یک قرن»! ممکن است مبارزه ی طبقاتی «در تمامی کشورهای سوسیالیستی... به عنوان قانونی عینی و مستقل از اراده ی انسان» ادامه داشته باشد. این نظر به جای اینکه تئوری جدید انقلاب باشد، شرارت بارترین تئوری واپسگرایی است.
با این حرف، جید تقریباً از روی صندلی اش بالا پرید و فریاد زد: «واپسگرایی! همین است. دقیقاً همین است. مائو یک واپسگرا است! این همان کلمه ای است که موقعی که می گفتم به نظر همه چیز در مسیری قهقرایی بود، به یادم نیامد. این کلمه به مغزم خطور نکرده بود چرا که می ترسیدم با پیامدهایش روبرو شوم، با وجود آنکه مدتی بود احساس می کردم که مائو یک تجدیدنظر طلب واقعی است. واپسگرایی - این دقیقاً جمع بندی اندیشه ی مائو است».
عجیب نیست که مائوها از جوانان می ترسند و نه از آنهایی که برای سرنوشت شان در دست «خدایان شکست خورده» مویه می کنند. زیرا این رویاها و انرژی های جوانان است که خمیرمایه ی انقلاب هاست، توتالیتاریسم ها را منهدم و مائوها را سرنگون می کند.
2. شنگ وو - لین: چالش چپ
در هونان که منطقه ی «خاص» مائو است، بلافاصله پس از بازدید وی از آنجا در پاییز 1967، بیست سازمان پدیدار شد که خود را کمیته ی ائتلاف بزرگی انقلابی پرولتاریایی استان هونان (Hunan Provincial provincial Proletarien Revolutionary Great Alliance Comittee) (به اختصار شنگ وو - لین) نامیدند. آنها کاری به مائو نداشتند اما اعلام کردند که «طبقه ی سرمایه دار "سرخ"» به رهبری چوئن لای «جریان مخالف» با «توفان ژانویه» است که کمون شانگهای را ایجاد کرد. آنها از مائو پرسیدند چرا نباید فوراً کمون هایی براساس مدل کمون پاریس ساخته شود؟ آنها خود را با نقل قول هایی از لنین مجهز کرده بودند چرا که وی بوروکراتیزه شدن زود هنگام روسیه را دیده بود و آن را «عمدتاً بازمانده هایی» از گذشته می دانست، ماشینی دولتی «که سطح آن فقط اندکی رتوش شده اما در تمام جنبه های دیگر یادگار نمونه وار ماشین دولتی پیشین است». این جوانان شجاع اعلام کردند «مأموریت تاریخی انقلاب فرهنگی کبیر هنوز راه درازی در پیش دارد تا به سرانجام برسد. ما تنها نخستین گام را در راه پیمایی طولانی برداشته ایم». سپس نشان دادند که چگونه اصطلاح «چپ افراطی» که علیه آنان به کار گرفته شده بود در «ستاد فرماندهی بورژوازی در گروه تدارکاتی کمیته ی انقلابی استانی طرح ریزی شده بود». آنان عنوان کردند که اکنون زمان این پرسش فرارسیده که «چین به کجا رهسپار است» (4)؟ متأسفانه کل مقاله را نمی توان نقل کرد اما نقل قول های مهم آن، نشان دهنده ی اپوزیسیون بالفعل درون چین در چارچوب اندیشه ی مائو است:توفان انقلابی ژانویه تلاش سترگی از سوی خلق انقلابی تحت رهبری صدر مائو بود تا جهان کهنه را واژگون سازد و جهانی نوین بسازد... این امر نشان می دهد که انقلاب فرهنگی نه انقلابی برای معزول کردن مقامات، نه جنبشی که خلق را به زور با خود همراه کند و نه یک انقلاب فرهنگی خالص بلکه «انقلابی است که در آن یک طبقه، طبقه ی دیگری را سرنگون می سازد».
در این انقلاب جایی برای رفرمیسم که آن دو طبقه را به طبقه ای واحد ترکیب کند و یا گذاری مسالمت آمیز باشد، نیست. ماشین دولتی پیشین باید به تمامی خرد شود...
چرا صدر مائو که قویاً طرفدار «کمون» بود، ناگاه با تشکیل «کمون خلق شانگهای» در ژانویه مخالفت کرد. این موضوع را خلق انقلابی نمی تواند درک کند.
طبقه ی سرمایه دار «سرخ» در فوریه و مارس به برتری تقریباً چشمگیری دست یافت. مالکیت [بر ابزار تولید] و قدرت از دستان خلق انقلابی خارج و به بوروکرات ها بازگشت... علاوه بر این، شمار زیادی از خلق انقلابی توسط نهادهای دولتی - نهادهای امنیت عمومی، مدعی العموم و قضایی - که تحت کنترل طبقه ی سرمایه دار قرار گرفته اند، به زندان افکنده شدند.
چوئن لای که اکنون نماینده ی عمومی طبقه ی سرمایه دار سرخ چین است، مست از باده ی پیروزی فوریه - مارس خود، با شتاب کوشید تا کمیته های انقلابی را در سراسر کشور برپا کند. اگر این طرح بورژوایی اجرا می شد، پرولتاریا مدفون می شد...
دو نکته ی اساسی در آثار مربوط به ارتش وجود دارد:
1) اکنون روشن است که ارتش کنونی با ارتش خلق قبل از آزادی متفاوت است. قبل از آزادی، ارتش و خلق دوشادوش هم برای سرنگونی امپریالیسم، سرمایه داری بوروکراتیک و فئودالیسم می جنگیدند... پس از آزادی، آماج انقلاب از امپریالیسم، سرمایه داری بوروکراتیک و فئودالیسم به آن هایی که مسیر سرمایه داری را پیش گرفته اند، معطوف شده است... برخی از نیروهای مسلح... به ابزار سرکوب انقلاب تبدیل شده اند...
2) اکنون روشن است که یک جنگ انقلابی در کشور لازمست تا خلق انقلابی بتواند بر طبقه مسلح سرمایه دار سرخ چیره شود.
روح خلاقانه و تب و تاب انقلابی که مردم در ماه اوت به نمایش گذاشتند، بی نهایت خیره کننده بود. مسلح شدن به یک «جنبش» بدل شد... برای مدت کوتاهی، شهرها در حالت «دیکتاتوری توده ی مسلح» قرار گرفتند. قدرت در بسیاری از صنایع، بازرگانی، ارتباطات و مدیریت شهری از چانگ پوشن، هواکوفنگ، لونگ شوچین، لیوتسویوم و نظایر آن گرفته و به دستان خلق انقلابی سپرده شد. پیش از این، هیچگاه همانند ماه اوت خلق انقلابی در صحنه ی تاریخ در نقش اربابان تاریخ جهانی ظاهر نشده بود.
خلق انقلابی با نفرت خودجوش خود از بوروکرات هایی که می کوشیدند ثمره ی پیروزی را غصب کنند، شعار انقلابی پر طنینی را سر می دادند: «تسلیم کردن سلاحهایمان مانند خودکشی است». علاوه بر این، جنبشی خودجوش و سراسری از توده ها به نام «جنبش پنهان کردن سلاح ها» برای سرنگونی مسلحانه ی بورژوازی بوروکراتیک جدید شکل یافت...
نهمیت کنگره ی ملی حزب که قرار است تشکیل شود... ناگزیر کنگره ی رفرمیسم بورژوایی خواهد بود که در خدمت غاصبان بورژوایی کمیته های انقلابی است... کنگره ی نهم نمی تواند به طور کامل این موضوع را که چین به کجا رهسپار است و ارتش رهایی خلق (PLA) چین به کجا می رود حل و فصل نماید.
برای سرنگونی واقعی اشرافیت جدید و خرد کردن کامل ماشین دولتی پیشین، ناگزیر از ارزیابی هفده سال گذشته هستیم... انقلاب حقیقی، انقلابی در نفی هفده سال گذشته، اساساً هنوز شروع نشده است...
تضادهای اساسی اجتماعی که به انقلاب فرهنگی پرولتری انجامید، تضادهای بین حکومت بورژوازی بوروکراتیک جدید و توده ی مردم می باشند.
مسیری که چین در پیش بگیرد، مسیر جهان را نیز تعیین خواهد کرد. چین ناگزیر به سوی جامعه ی جدید کمون های خلق چین خواهد رفت!
بگذار بورژوازی بوروکراتیک جدید در مقابل انقلاب سوسیالیستی راستین که جهان را به لرزه درخواهد آورد، بر خود بلرزد. پرولتاریا در این انقلاب فقط زنجیرهای خود را از دست خواهد داد اما کل جهان را به دست خواهد آورد!
حمله به این اپوزیسیون جدید با هیچ محدودیتی روبرو نشد و در زمان برگزاری کنگره ی نهم حزب خبری از آنها شنیده نشد. راهی برای دریافت این مطلب که آیا هنوز زنده اند وجود ندارد، اما مائو دست کم باید بداند که اندیشه ها را نمی توان کشت. قانون اساسی جدید، به اندیشه ی مائوتسه دون مقامی قدسی بخشید و برای نخستین بار پس از دوران فئودالی جانشینی برای او تعیین کرد: لین پیائو.
سقوط لین پیائو از قدرت نشان می دهد که تمام آن تلاش هایی که برای تجویز آینده صورت می گیرد، چقدر آسیب پذیر است (5). خود قانون اساسی پاسدار تضاد مطلق است و از این رهگذر زمینه را برای ظهور گورگنان نظام مهیا می کند.
مائو با فرو رفتن کامل در روبنایی که مارکس یقیناً آن را آگاهی کاذب تلقی می کرد (فرهنگ ملی در مقابل ماهیت طبقاتی)، اعتقاد داشت که کمشکش میان او و کارگران، دهقانان و جوانان در عرصه ی سیاست را می توان با «شکل دادن مجدد به افکار همگان» و «آموزش روح انسان ها»، «حل کرد». مسلماً ایده آلیسم، بورژوایی یا مائوئیستی، موضوعی انتخابی نیست. در هر دورانی که توده ها شکستی را از سر گذرانده اند یا راه انقلابی جدیدی را به نمایش گذاشته اند که رهبران از پذیرش آن سر بر تافته اند، گرایشی به وجود می آید که توده ها را غیر تاریخی، یا به گفته ی مائو «فقیر با ذهنی خالی» تلقی می کند. بدین سان، مائو وظیفه ی «ساختن تاریخ» را برای خود قائل می شود.
مائو شاید نوجوانان بی ریشه را برای درهم شکستن مخالفان خود ترجیح داده باشد، اما خود او «جهان وطنی بی ریشه» نیست (6). اندیشه ی مائوتسه دون عمیقاً در چین، چین مدرن و جهان امروز ریشه دارد. مائو مصمم است نه تنها جهان دوقطبی را درهم بشکند بلکه بر آن سلطه یابد. او این را «انقلاب جهانی» می نامد. با این همه، اندیشه ی مائو نه در پرولتاریا و نه در میان دهقانان (گرچه اعتماد بیشتری به دهقانان داشت) ریشه ندوانید؛ او مدیحه سرای جنگ چریکی طولانی بود.
درست است که در سال 1927، در گزارشی توصیفی از وضعیت دهقانان در هونان، مشخص کرده بود که روحیه ی انقلابی دهقانان بسیار بیشتر از پرولتاریاست (7). درست است که در نخستین تلاش برای کسب قدرت در یک منطقه ی محدود - شورای کیانگ سی - «واگذاری زمین به دهقانان» اصلی بود که از اعتقادش سرچشمه می گرفت. اما این درست همان چیزی است که خود وی به عنوان راه کسب قدرت در زمان حمله به «چپگرایان افراطی» در آن زمان (در اواسط دهه ی 1930) رد کرد. او در عوض با دهقانان طبقه ی متوسط و نیز «بلندپایگان خوب» به شرط آنکه «وطن پرست» و مایل به مقاومت در برابر حمله ی ژاپن باشند، وقت گذرانی می کرد. بدینسان، راه کسب قدرت با دهقانان اونیفورم پوش، ارتش - در حقیقت ارتشی چریکی اما به هر حال یک ارتش یعنی ارتشی ملی - گشوده شد. با فوران کشمکش چین - شوروی، کمی پس از آنکه مائو نتوانست روسیه را قانع کند تا چین را در دانش اتمی خود شریک کند، بار دیگر ارتش، ارتش در جهان اتمی، بود که بر هر چیز دیگری مسلط شد.
به این ترتیب، مدت ها قبل از آنکه قانون اساسی جدید 1969 حزب را تحت سلطه ی ارتش قرار دهد و آن را «ستون عمده»ی دولت بداند؛ مدت ها قبل از آنکه ارتش با حزب به عنوان دو ستون «دمکراسی نوین» نهادی شوند؛ در حقیقت حتی قبل از آنکه مائو ارتشی قوی داشته باشد، ارتش - چه چریکی و چه حرفه ای، چه مسلح به آخرین سلاح ها و یا چنان از نظر تجهیزات فقیر که [ادعا می شد] «سیاست باید بر اسلحه فرمان براند» - به عنوان راه کسب قدرت سرچشمه تمامی تئوری او بود. با این همه به مائو نباید به چشم فرمانده ای نظامی نگریست بلکه او فردی بود که سودای سلطه بر جهان را داشت. هر چند این سلطه ابتدا با هدف چیرگی بر دنیای کمونیستی آغاز شد، اما این امر به معنای «انقلاب جهانی» نبود. در عوض نشانه ی واپسگرایی یعنی پذیرش سرمایه داری دولتی به عنوان تنها مرحله ی تکامل جهان بود.
اکنون این شعار که «قدرت از لوله ی تفنگ بیرون می آید» مد روز در تمام بولیوی ها از جمله در نیویورک، مونیخ و پاریس است (8). در یک استعداد مائو نمی توان شک کرد و آن نبوغ در مسائل نظامی است. تردید بر «جنبه ی» دیگری از او رواست، چرا که زمانی که کار به «شکل دادن مجدد اندیشه ها» می رسد، مائو یک «مبتکر» است. این دو جنبه همراه با هم بینش مائو را نسبت به جهان آتی می سازد. پس از انقلاب مجارستان و نیز پیکار «صد گل» که اپوزیسیون چپ را آشکار ساخت، شبحی که در تعقیب مائو بوده همانا انسان باوری مارکس است. هنگامی که برای نخستین بار کمشکش چین - شوروی آشکار شد، حملات به انسان باوری چندان مورد توجه قرار نگرفت زیرا مائو کاری کرده بود که هر بار این واژه استفاده می شد با واژه ای بورژوایی همراه شود. وی با خروشچف به عنوان «انسان باور بورژوا» و «تجدیدنظر طلب» مبارزه می کرد. از طرف دیگر، در خود چین مائو کاری کرده بود که این حمله به نحو همه جانبه تری بسط یابد، ابتدا به این طریق که اندیشه ی «کادرهای رهبری» می بایست براساس آکادمی علوم چین، به ویژه بخش فلسفه ی آن از نو شکل بگیرد و دوم با حمله به یانگ هسین چن، رهبر مدرسه ی عالی حزب، که جزأت کرده بود به مخفالت با لحن سازش ناپذیر بیانیه های سیاسی برضد روسیه اقدام کند. در اینجاست که چو یانگ، که هنوز در آن موقع یکی از مبلغین برجسته ی مائو بود، در 26 اکتبر 1963، درست در زمانی که کشمکش چین - شوروی به بالاترین سطح خود رسیده بود، سخنرانی «وظیفه ی مبارزاتی کارگران در فلسفه و علوم اجتماعی» را در چهارمین جلسه ی وسیع کمیته ی بخش فلسفه و علوم اجتماعی آکادمی علوم چین ایراد کرد:
رفیق مائوتسه دون شجاعت و نبوغ تئوریک چشمگیری را در بسط دیالکتیک از خود نشان داده است. وی برای نخستین بار در مارکسیسم - لنینیسم، به طور نظام مندانه ای تضادهای درون جامعه ی سوسیالیستی را در اثر خویش به نام «در برخورد صحیح با تضادهای درون خلق» آشکار ساخته است.
سپس چو حمله ای را به حزب کمونیست شوروی و انسان باوری آغاز کرد و در آن به دست نوشته های 1844 بازگشت:
تجدیدنظر طلبان مدرن و برخی از محققان بورژوا می کوشند تا مارکسیسم را معادل انسان باوری توصیف کنند و مارکس را یک انسان باور بنامند. برخی مارکس جوان را در مقابل مارکس پخته و انقلابی پرولتری قرار می دهند. به خصوص از برخی نظرات وی درباره ی «بیگانگی» که مارکس در دست نوشته های اقتصادی و فسلفی 1844 دوران جوانی اش ابراز کرده بود استفاده می کنند تا او را به عنوان مظهر تئوری بورژوایی طبیعت انسانی مجسم سازند. آنها به شدت می کوشند تا با استفاده از مفهوم بیگانگی، به اصطلاح انسان باوری را موعظه کنند. البته این کار بیهوده است.
مارکس و انگلس در مراحل اولیه ی تکامل اندیشه شان در حقیقت تا حدی تحت تأثیر اندیشه های انسان باوری بودند که رابطه ی نزدیکی با ماتریالیسم مکانیکی و سوسیالیسم آرمانشهری داشت. اما با جمع بندی برداشت ماتریالیستی از تاریخ و کشف مبارزه ی طبقاتی به عنوان نیروی محرک تکامل اجتماعی، بی درنگ خود را از زیر بار این نفوذ رها ساختند (9).
دلیل طولانی شدن این بحث (که تا آن زمان هفت ساله شده بود) در این بود که عنصری جدید یعنی حمله به یانگ هسین، مسئول مدرسه عالی حزب، باب شود. ادعا می شد که وی مخالفت تداوم کشمکش چین - روسیه بود و در مقاله ای فلسفی دیالکتیک را وحدت نیروهای متضاد می دانست و، چنان که رسم استدلال چینی هاست، این موضوع را ریاضی وار به صورت «ترکیب دو در یک» بیان کرده بود (10). از آنجا که مائو از این موضوع، همکاری با روسیه را برداشت کرده بود، فرمان داده شد که نشان دهند که دیالکتیک به جای آنکه «ترکیب دو در یک» باشد در حقیقت دقیقاً ضد آن یعنی «تقسیم یک به دو» است. اینها فقط حرف های پرطمطراق نبود. هر چند بنا به عبارت خاص مائو، «ارتش های فلسفی او» در اینجا دیالکتیک را گردن زدند تا در تلاشی ناپخته، آن را هم در خدمت موافقان و هم مخالفان کشمکش با روسیه قرار دهند، اما نکته این است که مارکس برای نخستین بار دیدگاه های انسان باور خود را در «نقد دیالکتیک هگل» پرورش داد.
این مارکس است که مورد مخالفت مائوئیست ها قرار می گیرد و نه هگل. روسیه نیز مبارزه ی خود را با انسان باوری مارکس در 1955 در پوشش جدا کردن ماتریالیسم مارکس از «هگلیانیسم رازآمیز» آغاز کرده بود و آن ها نیز به ضد آن رسیدند. زیرا مارکس با استفاده از دیالکتیک انقلابی هگل به ایده آلیسم بورژوایی هگل و فاقد صفات انسانی کردن ایده ها توسط او حمله کرده بود. مارکس برای تکامل انسان باوری جدید و بدیع خود، ماتریالیسم و ایده آلیسم را وحدت بخشید و آن وحدت را از جامعه ی طبقاتی که ایده آلیسم و ماتریالیسم هر کدام مجزا از هم در آن گروه خورده بودند، جدا ساخت. هدف مفهوم مارکس از مبارزه طبقاتی الغا جامعه ی طبقاتی و ایجاد نظم اجتماعی نوین، مبتنی بر بنیادهای به راستی انسان باور بود. از طرف دیگر، مائو کاملاً مایل به پذیرش بنیادهای سرمایه داری دولتی است. درست است که پذیرش آن ها نزد مائو به شکل زیست گاه روسی آن نیست اما متأسفانه، هر چند زیست گاه تغییر کرده است، اما مائو به گونه ای عمل می کند که گویی فراخنای زندگی بشر بی انتهاست؛ او هرگز از فراخنای زندگی آدمی سخن نمی گوید بلکه از «قرن ها» صحبت می کند. مائو هرگز از دغدغه ی راسخ خود - اگر نگوییم وسواس - در ارتباط با مفهوم تضاد که از سوی او تحریف شده و چنین استنباط می شود که در مبارزات طبقاتی و در اندیشه، «جامعه سوسیالیستی نیز استثنا نیست» دست برنمی دارد و از همین روست که واژه ها در حقیقت معنای خود را از دست داده اند.
بدین سان مفهوم «انقلاب بی وقفه» که مائو ابتدا در سال 1958 به عنوان «خط توده ای» باب کرد به جان کندن و مرارت توده ها در دوران جهش بزرگ رو به پیش، و یک دهه بعد در انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری، تبدیل شد. سرانجام در 1969 قانون اساسی درصدد پاسداری از آن برآمد. بار دیگر خواستِ تولید بیشتر تحت رهبری حزب قرار گرفته است، حزبی که به اصطلاح از آنچه مائو «طرفداران مسیر سرمایه داری» نام نهاده بود، «پاک شده است». مقصود از رهبران حزب، به ویژه لیو شائوچی، است که ادعا می شود مسیر بازشت به سرمایه داری را پیش گرفته بود.
الوهیت بخشیدن به اندیشه ی مائو در این مورد و سایر موضوعات دیگر، اکنون چنان مقام قدسی یافته است که نه تنها از کمونیسم روسیه بلکه از مارکس و لنین نیز برتر تلقی می شود. بدین ترتیب، فردی به نام چائو یانگ «از یک واحد نظامی ارتش آزادی بخش خلق، بخش لجستیک» به ما می گوید:
با این همه، کارل مارکس به دلیل محدودیت های زمان خویش تنها جهت [انقلاب مداوم] را نشان داد... و. ا. لنین خطر بازگشت سرمایه داری را دریافت اما دیری نپایید که مرد... صدر مائو براساس یک سنت تاریخی جدید، برای نخستین بار تئوری و عمل جنبش کمونیستی بین المللی را بسط و تکامل داده است (11).
تمام این تئوری و عمل بر چه چیزی افزوده است؟ حقیقت این است که به رغم لفاظی های پرطمطراق انقلابی درباره ی انقلاب بی وقفه، واپسگرایی از تمام منافذ آن بیرون می ریزد: «گروه های تولیدی پر افتخار» الگویی هستند که کارگران باید سرمشق خود قرار دهند و اندیشه به اندیشه ی «یک فرد»، سکاندار دولت، مائوتسه دون، تقلیل یافته است. جنگ ایدئولوژیکی به زودی به پیروزی نخواهد رسید. به گفته ی مائو «این کار چند دهه نخواهد بود. یک یا چند قرن لازم است».
یقیناً تاکنون انحراف مرگبارتری از این به عنوان «اصلی مارکسیستی - لنینیستی» اعلام نشده است. این تئوری انقلاب نیست. تئوری واپسگرایی است و از آن جهت وخیم تر است که نه به نام فاشیسم بلکه به نام «مارکسیسم - لنینیسم» اعلام شده، و در حال حاضر به عنوان «مارکسیسم - لنینیسم - اندیشه ی مائوتسه دون» مشروعیت یافته است.
اکنون ناگزیر باید سیر «اندیشه ی مائوتسه دون» را در مجموع ترسیم کنیم و ببینیم ما را به کجا سوق داده است. پس از کسب قدرت، مائو سه بار تغییر جهت های بزرگی را به اندیشه ی خود داده، چرا که به ناگزیر با اپوزیسیون چپ روبرو شده بود. نخستین واکنش به انقلاب 1956 در مجارستان و پیکار «صد گل» در چین، جهش بزرگ رو به پیش 1958 با مفهوم «یک روز معادل بیست سال» بود که همانا به معنای پیش گرفتن «انقلاب بی وقفه» بود. این دوره به تمامی به فاجعه ی بزرگ اقتصادی منجر شد که دهه ی 1950 با آن خاتمه یافت. دومین بدعت بزرگ تاریخی، کشمکش 1960-1964 چین و شوروی بود که از لحاظ فلسفی براساس این واقعیت که به جای وحدت اضداد، مبارزه و آن هم مبارزه ی بی انتها وجود دارد، و از لحاظ سیاسی با ایجاد یک محور جهانی جدید، راه خروج جسته می شد. این دوره با فروپاشی سیاسی قابل پیش بینی محور پکن - جاکارتا پایان یافت (12).
سومین بدعت - «انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری» - به نظر کاملاً جنبه ی داخلی داشت. این بدعت چنان که باید در قانون اساسی 1969 موجودیت پیدا کرد. قبل از آن که این قانون اساسی توسط «کل مردم»، و نه فقط توسط حزب کمونیست، تصویب شود، وارث منصوب شده ی مائو، وزیر دفاع لین پیائو، «ناپدید شد». انتصاب ریچارد میل هاوس نیکسون از سوی مائو - چوئن لای به عنوان «شرکمتر» در مقابل «روسیه ی تجدیدنظر طلب» و به عنوان متحد، در دنیایی سه قطبی به ضرورتی ناگزیر بدل شد. جهانی که در آن هر کدام از مسابقه دهندگان می کوشند دیگران را با زیرکی شکست دهند. چرا که هدف هر کدام سلطه نهایی و یگانه بر جهان است. بازی در مسابقه ی جهانی سرمایه داری دولتی ضرورتاً فقط مستلزم مبارزه با «روسیه ی تجدیدنظر طلب» نبود بلکه نیازمند پشت کردن به رفیق متحد خود، ویتنام، در نبرد مرگ و زندگی آن با امپریالیسم آمریکا، و فشار آوردن به ویتنام شمالی برای امضای قرارداد پاکس آمریکانا (سیطره ی بلامنازع آمریکا بر تمام جهان - م). بود.
هنگامی که کار به چانه زنی با آمریکای غول پیکر کشید، روسیه هم مانند چین، حاضر نشد یک ذره از منافع ملی خود را تابع منافع ویتنام شمالی کند؛ با این حال مسئله این نبود. موضوع این بود که روسیه به عنوان ابرقدرت جهانی نتوانست کسی به ویژه «چپ» نوین را فریفته کند. با این همه، چین به عنوان یک عامل جهان سومی، هنوز هواداران خود را دارد؛ اگر آنها در شمار کسانی نباشند که گرایش های خود را به سرمایه داری دولتی با این موضوع توجیه کنند که تنها چین تا به آخر با امپریالیسم آمریکا می جنگد، پس روشنفکران بی رگ و ریشه ای هستند که در مائو یک «پوپولیست» (با افزودن مقدار چشمگیری آنارشیسم به آن!) را تشخیص می دهند، کسی که نه تنها به زمان عاجل می نگرد بلکه با نگاه یک شاعر، به افق آینده ی بشریت چشم دوخته است.
بدیل ویژه ی مائوئیستی در مقابل دیالکتیک هگلی و تئوری انقلاب پرولتری مارکس، به معنای دست شستن مائو از هر گونه روش بود. جزم گرایی بوالهوسانه و عنان گسیخته و بتواره پرستی هم زمان «مارکسیسم - لنینیسم - اندیشه ی مائوتسه دون» و خود «انقلاب جهانی»، جایگزین دیالکتیک آزادی شد.
از نظر مارکس، کاشف ماتریالیسم تاریخی، روشن بود که ناتوانی در دیدن «تاریخ و فرایند آن»، یعنی تکامل دیالکتیکی بالفعل جامعه از طریق تضادهای طبقاتی، مسلماً مانع از آن خواهد بود که هرگونه جامعه ی حقیقتاً جدیدی ظهور کند. بنابراین، مسلماً مانع از آن خواهد بود که هرگونه جامعه ی حقیقتاً جدیدی ظهور کند. بنابراین، مارکس برخلاف «کمونیست های ناپخته»، با طرد سرمایه داری، در نفی نخستین یعنی الغاء مالکیت خصوصی متوقف نشد. مارکس به نفی دوم یعنی «انقلاب مداوم» نه بی انتها (به سبک مائو «یک قرن یا بیشتر») بلکه جزیی یکپارچه از آفرینش «انسان باوری جدید»، با «آغاز از خود» پرداخت.
چنان که دیدیم، مارکس جوان از هگل به دلیل آنکه طلب دائمی جهان شمولی را به فیلسوفان محدود می کرد، انتقاد کرده بود. در حقیقت وی نشان داد که چگونه طلب جهان شمولی، از آنجا که در بیگانگی در تولید ریشه دارد، نمی تواند جز با تکامل آزاد و کامل توده ها تحقق یابد.
بدیل مائو در مقابل این موضوع، جستجو برای آشتی دادن تمام تضادها، چه در تولید و چه در اندیشه، از طریق یک بتواره، کتاب سرخ کوچک - اندیشه ی مائوتسه دون - بوده است. علاوه بر این، این بتواره فاقد آن اوضاع و احوال تاریخی است که در آن «اندیشه ها» بیان شده باشند. در عوض یک اصل تنظیم کننده و توضیح المسائلی (catechism) به وجود می آورد که برای همه چیز و هر چیز مورد استفاده قرار می گیرد. مشکل این رویکرد، فقط ماهیت غیر دیالکتیکی توضیح المسائل ها نیست. مشکل تضاد مطلق میان سه «انقلاب» مشخص - «ایدئولوژی و فرهنگ»، «علم» و «پیشبرد تولید» است. آنچه بر «روح» توده ها اثر نگذاشت، آنچه که بر ضد آن سر به شورش گذاشتند، و آنچه که همچنان برای مقابله با آن راه هایی را خلق می کنند، همانا «پیشبرد تولید» است که مدت هاست به عنوان استثمار طبقاتی از آن رنج برده اند. از نظر آنها مهم نیست که چه کسی این سیاست را پیش می برد: چه مانند گذشته ی حزب باشد، چه ارتش، چه «ائتلاف سه گانه» - ارتش، حزب کمونیست و «کمیته های انقلابی» که همیشه تحت رهبری مائو بوده اند، خواه متحد، خواه متفرق، بنا به اینکه کدامیک از وراث منصوب شده مغضوب شده اند.
حقیقت این است که هیچکدام از آنها مناسبات تولیدی را که در عمل انباشت بدوی سرمایه نهفته است ریشه کن نکرده اند، همان که بوروکرات های دولت - حزب - ارتش و در رأس آنها مائو را به وجود می آورد. زمانی که مائو اعلام کرد که تضادهای «جامعه ی سوسیالیستی» «آشتی ناپذیر» نیستند، گویی چیزی به عنوان ماتریالیسم غیر طبقاتی می تواند وجود داشته باشد؛ زمانی که از پذیرفتن راه حل کارگران سر باز زد، خواه از سوی شوراهای کارگران بیان شده باشد و خواه توسط مارکس به عنوان «انسان باوری جدید» «فلسفه پردازی» شده باشد، مائو نمی توانست از پیمودن راهی که به خردگرایی بورژوایی ختم می شد و ماتریالیسم غیر انتقادی و ایده آلیسم غیر انتقادی را به وجود می آورد، سرباز زند. بنابراین، براساس منطقی بی رحم، «نماینده»ی توده ها به ضد خود یعنی خدایی بتواره شده بر فراز آنها تبدیل شده است.
در حال حاضر همه کس از مشاور نیکسون، هنری کیسینجر، تا «مائوئیست های پوپولیست»، مائو را با چین چون وحدتی تمام عیار و ناگسیخته یکی می دانند؛ با این حال این واقعیت نیز نمی تواند شکاف های تعیین کننده میان مردم چین و حاکمان آنها و شکاف های درون «رهبری» را پنهان کند، و گواه این امر بیانیه ی شنگ وو - لین از یک سو و «تصفیه»ی لین پیائو از سوی دیگر است. یقیناً از طریق «پراگماتیسم خوب قدیمی آمریکایی» راه خروجی وجود ندارد. آیا از طریق اگزیستانسیالیسم راهی وجود دارد؟
پی نوشت ها :
1. جنبشی که توسط دانشجویان آغاز شد و هدفش دمکراسی، آموزش و پروش مدرن و حقوق زنان بود. - م.
2. Ghetto زندگی اجباری در محلی جداگانه برای بی بضاعت ها و رنگین پوست ها یا اقلیت های مذهبی. -م.
3. آشکارا هیچکس به مائو نگفته است که «سیاه زیباست». به رغم همه ی ستایش های وی از انقلابیون سیاهپوست در ایالات متحد، وی همواره از کلمه ی سیاه به معنایی تحقیرآمیز استفاده می کرد. به این ترتیب، در «انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری»، مبارزه بر ضد کارگرانی آغاز شد که خواهان حقوق بالاتر بودند و مائو آن را «اکونومیسم سیاه» نامید.
4. نخستین بار توسط انتشارات بررسی چین، شماره ی 4190، 4 ژوئن 1968 ترجمه و انتشار یافت.
5. به رغم تمامی مسائلی که چین درباره ی سقوط لین پیائو می گوید، یک نکته مسلم است: چین دیگر نمی تواند یک «انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری پیروزمند» را نظیر آنچه موجب به زیر کشیدن «رفیق صمیمی» لیوشائوچی شد، تحمل کند.
6. خوانندگان علاقه مند به نظرات متضاد درباره ی «انقلاب فرهنگی» در میان محققان آمریکایی مسائل چین، جالب ترین نظر را در آخرین مقاله ی جوزف آر. لونسن با عنوان «چین کمونیست در زمان و مکان: ریشه ها و بی ریشگی ها»، فصلنامه ی چین، ژوئیه - سپتامبر 1969 خواهند یافت.
7. رجوع کنید به «گزارش پژوهشی درباره ی جنبش دهقانی در هونان»، منتخب آثار مائوتسه دون، جلد اول، صص. 23-59.
8. اگرچه تئوری چه گوارا به طرز متفاوتی با تئوری جنگ چریکی مائو، «برپاکردن انقلاب» را به بوته ی آزمایش گذاشت و هر دو تئوری از مفهوم مورد نظر مارکس از انقلاب اجتماعی منحرف شدند، چپ جدید نه تنها تمام این تئوری ها بلکه تمامی کشورها را یک کاسه کرد، گویی روسیه، آمریکا، فرانسه و غیره و غیره مانند بولیوی هستند. برای بررسی بیشتر تئوری جنگ چریکی به فصل نهم کتاب حاضر رجوع کنید.
9. «وظیفه ی مبارزاتی کارگران در فلسفه و علوم اجتماعی»، صص. 35-36.
10. در جریان اوج کمشکش چین - شوروی در 1963-1964، حدود 90 مقاله در روزنامه ها و مجلات به مشاجره ی فلسفی درباره ی مبارزه ی اضداد در مقایسه با وحدت اضداد پرداختند. رجوع کنید به دونالد جی. مونرو، «موضوع یانگ هسین - چن»، فصلنامه ی چین، آوریل، ژوئن 1965. مشاجره درباره ی تضاد در دوران 1956-1958، در شماره ی زمستان - بهار 1970 مجله ی جدید مطالعات فلسفی در چین (وایت پلینز، نیویورک، IASP) از چینی ترجمه شده بود.
11. پکن ریویو، 30 ژانویه 1970.
12. وضعیت های افراطی هرگز آرامش مائو را به هم نمی زد. وی همیشه مدافع ایجاد «شرایط مبارزه» بود. بدین سان، در جریان «انقلاب فرهنگی»، آشکارا تصدیق شد که مائو نظر تحقیرآمیزش را درباره ی بمب ئیدروژنی در سال 1957 به نهرو بیان کرده بود: «این موضوع را با دولت مردی خارجی در میان گذاشتم. وی اعتقاد داشت که اگر جنگ اتمی درگیرد، کل بشر نابود خواهد شد. به او گفتم اگر بدترین وضع ممکن نیز پیش بیاید و نیمی از بشر بمیرد، نیم دیگر در حالی باقی خواهند ماند که امپریالیسم به خاک افتاده است و کل جهان سوسیالیستی خواهد شد؛ ظرف چند سال بار دیگر 2700 میلیون نفر و قطعاً بیشتر از آن وجود خواهند داشت. ما چینی ها هنوز کار سازندگی خود را کامل نکرده ایم و خواهان صلح هستیم. با این همه، اگر امپریالیسم اصرار بر جنگیدن دارد، راهی دیگری جز این نداریم که عزم مان را جزم کنیم و قبل از آنکه کار بازسازی را به پایان بریم، تا آخر با آن بجنگیم. اگر هر روز از جنگ بترسیم و نهایتاً جنگ فرا برسد، آنگاه چه خواهیم کرد؟»