روشنفکران در غربت

فرانتس نویمان (1954 - 1900) یکی از ژرف اندیش پژوهندگان علم سیاست در قرن بیستم است. او در آلمان به دنیا آمد و تحصیلات خویش را در فرانکفورت به انجام رسانید و تا هنگامی که در 1933 به تصمیم رژیم هیتلری دستگیر شد و سپس
پنجشنبه، 27 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روشنفکران در غربت
 روشنفکران در غربت

نویسنده: فرانتس نویمان
ترجمه: عزت اله فولادوند



 
فرانتس نویمان (1954 - 1900) یکی از ژرف اندیش پژوهندگان علم سیاست در قرن بیستم است. او در آلمان به دنیا آمد و تحصیلات خویش را در فرانکفورت به انجام رسانید و تا هنگامی که در 1933 به تصمیم رژیم هیتلری دستگیر شد و سپس از آلمان گریخت، به تدریس علوم سیاسی و دفاع از حقوق کارگران در دادگاه های آلمان و فعالیت حزب سوسیال دموکرات مشغول بود. او همچنین یکی از اعضای برجسته مکتب فرانکفورت بود و، پس از مهاجرت به آمریکا، علاوه بر تدریس در دانشگاه کلمبیا، در مؤسسه پژوهش اجتماعی در نیویورک با هورکهایمر و آدورنو و یدیگران همکاری داشت. در همین ایام کتاب معروف بهیموت را در پی جویی ریشه های اقتصادی و سیاسی توتالیتاریسم و بویژه رژیم نازی نوشت و به تحقیقات دامنه دار و در تحلیل دیکتاتوری و تشریح مفاهیم آزادی و قدرت و قانون پرداخت. همت او همواره بر اثبات این مدعا مقصور بود که علم نظری سیاست صرفاً سرجمع عقاید سیاسی نیست، بلکه شالوده واجب عمل سیاسی است، چرا که سیاست سرنوشت آدمی را رقم می زند و پایه آن، قوانین حاکم بر سیر تاریخی است. یکی از مسائلی که سخت او را مشغول می کرد، پشتیبانی توده های محروم از دیکتاتوریها بود. او می دانست که ساخت
جوامع معاصر دستخوش دگرگونیهای بنیادی شده است، اما هنوز نظریه ای برای تبیین این دگرگونیها پرورانده نشده است. و چنین نظریه ای بیاد راهنمای ما به منظوراستوار کردن شالوده آزادی باشد. به نوشته دوستش، هربرت مارکوزه: «نویمان به فخیم ترین معنای کلمه، روشنفکر بود. یکی از کسانی بود که فقدانشان روزگار کنونی را فقیرتر و بی امیدتر کرده است.» نوشته ای که اکنون از نظر خوانندگان می گذرد جزء مجموعه مقالاتی از اوست به نام آزادی و قدرت و قانون که ترجمه فارسی آن به همین قلم بزودی انتشار خواهد یافت.(ع. ف.)
«اگر میهنم مرا نمی خواهد، من هم او را نمی خواهم. جهان فراخ است.» این سخن از هوگو گروتیوس، حقوقدان نامدار متخصص حقوق «طبیعی» و حقوق بین الملل است که پس از جستن از خطر زندان موریس دورانژ (1)، در 1621 چنین گفته است. گروتیوس ده سال بناچار در پاریس زندگی کرده، و در آنجا، دور از وطن، معروفترین کتابش De jure belli ac pacis = قانون جنگ و صلح را نوشت.
ولی این احساس گروتیوس و سرنوشت او نباید ما را معتقد کند که احساس یا سرنوشت کسی که امروز نیز جلای وطن می کند، چیزی جز این نیست. دو تغییر بنیادی روی داده است: یکی در وظیفه روشنفکر، و دیگری در محیط اجتماعی او
روشنفکر وجدان نقاد جامعه در هر یک از دوره های تاریخی آن است، یا لااقل باید چنین باشد. وظیفه او برخورد نقادانه با جامعه است و نشان دادن اینکه جامعه تا کجا آزادی را به تحقق رسانده و یا نرسانده است. فعلاً مجال این نیست که ثابت کنم چرا باید چنین باشد. این امر از تصوری که محور علم جامعه و سیاست است - یعنی تصور آزادی - لازم می آید. اما چون هیچ جامعه ای - خواه در گذشته و خواه امروز - هرگز نتوانسته آزادی آدمی را کاملاً متحقق کند، وظیفه روشنفکر باری نقد وسنجش ضرورتاً به جای خود هست. روشنفکر وجدان جامعه است، و بنابراین، به تعبیری خاص، همیشه مطرود است، زیرا وجدان، بویژه در سیاست، هرگز منشا آسودگی خاطر نیست. بارزترین مظهر وظیفه انتقادی روشنفکر، سقراط است که فیلسوف را «بیگانه ای ابدی در میان ما» و کار او را تردید و پرسش درباره سرشت فلسفی هر شکل حکومت و هر جامعه ای معرفی می کند (2)، می گوید:
سبب این است که من همیشه یکی از کسانی بوده ام و هستم که طبعاً باید جهت عقلی را راهنما بگیرند، صرف نظر از اینکه این جهت عقلی که پس از تأمل و اندیشه بهتر از جهات دیگربه من نمودار می شود، چه باشد؛ و از آن جا که می بینم قسمت من این بوده است، نمی توان سخنان خود را انکار کنم. (3)
همین اندک تعمیم قضیه مربوط به وظیفه روشنفکر عجالتاً کافی است، زیرا غرض فقط این است که راه بدین وسیله برای تحلیل سرنوشتهای مختلف روشنفکران در نظامهای سیاسی مختلف هموار شود.
پیداست که وظیفه روشنفکر در دولتشهرهای یونان، هم دشوارتر و هم خطرناک تر از هر جای دیگر است. در یونان، سیاست یا فرهنگ یکی است، یا دست کم یکی معرفی می شود. تمدن جهان شناخته شده در یک نقطه مرکزیت پیدا کرده است و بقیه جهان یکسره دچار بربریت است، و یا بنظر می رسد که چنین باشد. چونسیاست با فرهنگ یکی است، تبعید مساوی با مرگ است. اما در دوره یونانی مآبی و امپراطوری، وضع دگرگون می شود. روشنفکر آزادی بیشتر پیدا میکند، زیرا می بینیم که اگر داخل سیاست نیز نباشد، باز وجودش تحمل می شود. سیاست دیگر با فرهنگ یکی نیست. هدف فلسفه سیاسی اپیکوروس درست همین است که به عمل روشنفکری از سیاست کناره می گیرد و می گوید که دیگرانتظار عدل و دادگری از دولت ندارد و فقط متوقع استقرارنظم و امنیت است، مشروعیت بدهد. اما رواقیان همچنان خواستار اخلاق در سیاستند و این انتظارشان به تعارضهای شدید می انجامد. تبعید در چنین وضعی، گرچه دیگر زیانهای اخلاقی گذشته را در بر ندارد، هنوز از لحاظ فکری همانقدر مصیبت بار است. ناله ها و ماتم اویدیوس (4) که آوگوستوس [امپراتور روم] او را به کرانه دریای سیاه تبعید کرده است، بهترین شاهد تلخکامی شاعری است که جزء جدایی
ناپذیر تمدن رومی است و آنچنان در راه اعتلای آن رنج برده است.
وضع سوم، وضع فرهنگی فراگیر است که محتوایش مسیحیت و زبانش لاتین است و تبعید یا جلای وطن در آن جز تغییر محل اقامت معنایی ندارد و دربارها و دانشگاه ها برای جلب دانشمندان تبعیدی بر یکدیگر پیشدستی می کنند و اختلافات ملی بیمعناست و به سب خونسردی و بی اعتنایی مذهبی گسترده ای که از نقش چیره گر و بی منازع کلیسا در حوز? فرهنگ سرچشمه گرفته است، عرص] فعالیتهای بارور هیچ کجا بر روشنفکر تبعیدی تنگ نمی شود. کار به جایی می رسد که دانشمند سیار - صرف نظر از اینکه به اختیار سیار شده باشد یا به اجبار - از آن پس یکی از پدیده های کاملاً عادی است.
اما استثنائهایی نیز وجود دارد. دو وضعی که در آنها حکم کلی بالا کاملاً صادق نیست، یکی وضع دانشمندان سیاسی است، و دیگری وضع مرتدان. در اینجا درباره ارتداد نمی خواهم بحث کنم، اما دو نمونه از نخستین گروه ذکر می کنم: دانته و مارسیلیوس پادوآیی. دانته هنگامی که به اجبار فلورانس را ترک می کند، در بیان احساسات خویش می گوید: «چقدر نان در غربت شور به دهان مزه می کند، و چقدر بالا رفتن و پایین آمدن از پله های بیگانگان سخت است.» دانته نه تنها شاعر و دانشمند، بلکه سیاستمدار نیز بود. تبعید، homo politicus [یا انسان سیاسی] را در او نابود کرد، اما شاعر و دانشمند را به حد کمال رسانید. تصورات سیاسی او در غربت از وطن از بیخ و بن دگرگون شد سفر به ورونا و بولنیا و پاریس و آکسفورد و لندن و کلن و دیگر شهرها او را از تنگنای نظرگاه محدود و ولایتی و محلی رهانید و به اندیشه هایی در سیاست رسانید که گرچه در سده چهاردهم ‍[میلادی] منشأ تأثیر شایان توجه نشد، ولی بعدها رقیب کوته بینی محلی و ناسیونالیسم شد.
دانشمند سیاسی دیگر، مارسیلیوس پادوآیی بود که پس از تبعید از پاریس، به خدمت نظام سیاسی دیگری، یعنی دستگاه لودویک باواریایی، وارد شد و به یاری او درصدد عملی کردن طرح عریض و طویلی برآمد. که به منظور ایجاد دولتی یکسره غیردینی، اصول نظری آن را در کتاب خویش Defensor pacis = مدافع صلح پرورانده بود.
با اینهمه، توجه به این نکته - بویژه از جهت فهم ناسیونالیسم - مهم است که دوره گسترش مسیحیت، باز وضع نخست را تجدید کرد که فرهنگ با سیاست تماماً در آن یکی بود. دقت در یکی از تحولاتی که در زبان روی داد، درک منظور مرا آسانتر خواهد کرد.
رومیان نیز مانند یونانیان در گذشته، روشنفکران یا هنرمندان مخالف را به تبعید محکوم می کردند. این مجازات را اصطلاحاً exterminatio می گفتند که لفظاً به معنای راندن به پشت مرز بود. اما در حدود سده سوم [میلادی] واژه مذکور تغییر معنا داد و به معنای فعلی - یعنی امحاء و نابودکردن جسمانی [یا کشتن] - درآمد. (5) دلیل این تغییر معنا، گسترش و مسیحیت و آکندگی سیاست به دین بود. فهم این تغییر از نظر جامعه شناسی کاملاً آسان است: نظام ارزشی جدیدی به جامعه تحمیل شد؛ این نظام جدید در سراسر جامعه سریان یافت و مخالفت را به ارتداد تبدیل کرد. از آن پس دیگر نمی شد با دشمن به مدارا رفتار کرد، زیرا او نه تنها ایمان را آلوده می کرد، بلکه ممکن بود به کانون مخالفت مبدل شود. هر جا که ایمان دینی یا نیمه دینی نوینی، به جای موافقت عقلی، عنصر وحدت دهنده جامعه شود، وضعی مشابه آنچه دیدیم پدید می آید. صورت جدید این امر، آخرین فصل کتاب پیمان اجتماعی روسو، زیرعنوان «دین مدنی» (6) است که او در آن بر لزوم پیدایش دینی مدنی تازه ای برای برانگیختن روح راستین همبستگی اجتماعی تأکید می کند و می گوید کسانی که اصول اخلاقی جامعه را زیر پا بگذارند باید از آن
اخراج شوند و کسانی که تظاهر کنند که به اصول مذکور عمل می کنند ولی درحقیقت آن اصول را زیر پا بگذارند باید اعدام شوند. کسی که مفاد آخرین فصل کتاب روسو را به اجرا گذاشت، روبسپیر در دوره حکومت وحشت بود. درباره این وضع باز هم بحث خواهیم کرد.
باری، پس از استقرار مسیحیت، روشنفکر در قرون وسطا وضع رشک آوری پید کرد، زیرا بین دین و دولت قرار گرفته بود و از ستیزه دائم میان این دو حسن استفاده می کرد و آزاد بود، تا جایی که کار را، از یک سو، به ارتداد و، از سوی دیگر، به مخالفت سیاسی نکشاند، پیشه خویش را دنبال کند و چون عضو یکی از اصناف برخوردار از حقوق ویژه و خودگردان در جامعه بود، میتوانست محل اقامت خود را تغیر دهد و، باصطلاح، پایگاه احتماعی خویش را هر جا که خواست ببرد.
با تشکیل دولتهای تک ملیتی (7)، وضع جدیدی بوجود می آید. دو مرحله باید در این جریان از یکدیگر تفکیک شوند: تأسیس دستگاه دولتی و ظهور خودآگاهی ملی. چیزی که این دو مرحله را با هم وحدت می دهد تصور حاکمیت است که در عین حال ابهامی اساسی در رابطه سیاست و فرهنگ و، در نتیجه، مناسبات روشنفکر و دولت پدید می آورد. حاکمیت دولت مستلزم جدایی دولت از جامعه و سیاست از فرهنگ است. دولت نهادی است که جدا از جامعه ظاهر و ساخته شده است و، بنابراین، لازمه آن، مدارا با هر عقیده ای است که مطابق قانون ممنوع نباشد و، به عبارت دیگر، به عملیات این «نهنگ» (8) لطمه نزند. اما «نهنگ» حدی بر قدرت خویش نمی شناسد. جای دیگر، معضله اساسی علم جدید سیاست را من بدین نحو بیان کرده ام:
مشکل فلسفه سیاسی - و مشکل بظاهر حل نشدنی آن - آشتی دادن آزادی با الزام و اجبار است. همزمانبا پیدایش اقتصاد پولی، دولت در عصر جدید در لباس نهادی ظهور می کند که مدعی است برای اینکه تجارت و بازرگانی بر شالوده ای مطمئن به شکوفایی برسد و شهروندان از ثمره کار و کوشش خویش بهره مند شود، قوه الزام و اجبار باید منحصر به او باشد. شهروند با ایجاد این نهاد و اذعان به قدرت حاکمه آن، در عین حال ابزاری به وجود آورد که می توانست او را از نتیجه شیرین زحماتش و از پشتیبانی لازم محروم کند و غالباً نیز می کرد. بنابراین ، در همان حال که او می کوشید قدرت حاکمه دولت را توجیه کند، درصدد توجیه محدود کردن قدرت دولت برای الزام و اجبار نیز برآمد. تاریخ اندیشه جدید سیاسی از زمان ماکیاولی تاکنون، تاریخ همین گونه کوششها به منظور توجیه حق و زور یا قانون و قدرت در جوار یکدیگر بوده است. هیچ نظریه ای در علم سیاست نیست که این هر دو کار را با هم نکند. حتی افراطی ترین نظریه های هوادار قدرت مطلق (مانند نظریات هابز و اسپینوزا) که نخست بظاهر حقوق فردی را مردود می شمارد، باز حقوق مذکور را از در عقب وارد می کند: هابز از این طریق که حاکم را به قسمتی
نماینده یا کارگذار بازرگانی جامعه مبدل می کند و اگر او در کارش موفق بود همه قدرتها و اختیارات را به وی بسپارد، و اگر دراستقرار نظم و امنیت شکست خورد کلیه آن اختیارات را از او بگیرد؛ اسپینوزا به این نحو که با ضابطه ای که درست کرده است و حق را مساوی زور قرار می دهد، به هر گروه اجتماعی برخوردار از قدرت کافی اجازه می دهد که قدرت اجتماعی را به حق بدل سازد و alterius iuris ‍‍‍‍[یعنی عدم اهلیت برای تمنع از حقوق] را به sui juris [یعنی اهلیت برای تمتع از حقوق] تبدیل کند. حتی لاک که طرفدار حق و قانون است، خویشتن را ناچار می بیند که «اختیار ویژه» ای برای شاه قائل شود و به او اجازه دهد که اگر حق و قانون موجودیت دولت را به خطر انداختند، بدون قانون - و گاهی حتی بر خلاف قانون - وارد عمل شود. (9)
این ابهام اساسی در علم جدید سیاست، در موقعیت مبهم روشنفکر متجلی است. در نخستین مرحله، پیش از رشد ناسیونالیسم، روشنفکر با هیچ مشکل بزرگی روبرو نیست، خاصه کسی که در امور نظامی یا اداری یا قضایی یا مالی مهارتی داشته باشد که تخصص در آنها سخت مورد نیاز پادشاهان در سازمانهای دیوانی ایشان است. از جهت مطالعه کیفیتی که بدین ترتیب در وضع روشنفکر پیدا شده است و از حدود ملیتها در می گذرد و امکان می دهد که او با هر فرمانروایی که خواست بیعت کند و در هر جا که خواست مقیم شود، و اگر فلان مصدر قدرت سیاسی او را تبعید کرد، دیگری با خوش وقتی پذیرای وی شود، دوره آغازین (یعنی سده های پانزدهم و شانزدهم) و دوره بعد از آن، یعنی عصر سلاطین مطلقه روشن اندیش، در این مرحله بهترین نمونه است.
ناسیونالیسم زیربنای مشروعیت دهنده به حاکمیت دولت و، در عین حال، پدید آورنده مشکل براستی امروزی ماست. هیچ دوره ای مانند عصر مورد بحث، از نظر ما، دارای چنین اهمیت و موضوعیتی نیست، زیرا ملت به خود حق می دهد چیزهایی از شهروند بخواهد که با وجود نظریاتی که برای تحدید قدرت آن طرح می شود، حد و اندازه نمی شناسد. تنها حد متصور بر آن، چنانکه لوتر تشخیص داد، وجدان آدمی است.
در چنین دوره ای بود که گروتیوس می زیست و مشکل امروزی ما پدید می آید. بررسی اینکه چگونه خواستهای ملت از شهروند افزایش یافت، خود موضوعی مفتون کننده است. صحنه، فرانسه قرن هفدهم است که هنگامی که دولت ملی آن کشور در جریان پیکارکاتولیکها و هوگنوها (10) تشکیل می شود. در جنگهای مذهبی سده شانزدهم که به جلوس هانری چهارم به تخت سلطنت انجامید، ثابت شد که خویشاوندی مذهبی بالاتر از هویت ملی است. اما در دوره صدارت ریشلیو، وضع دگرگون شد. اندک اندک بدون اینکه محسوس باشد، وفاداری شهروند به دولت تک ملیتی بر هر پیوند دیگری اولویت پیدا کرد. بهترین شاهد این امر در زمان محاصره معروف شهر لاروشل مشاهده شد. شهروندان لاروشل کالوینیست بودند، و در همان حال که با چارلز اول پادشاه انگلستان پیمان می بستند و بدون شک مرتکب خیانت به میهنشان می شدند، اعلام می کردند که هیچ چیزی در آن معاهده نباید حمل بر خیانت شود. پس می بینیم که در بحبوحه جنگ مذهبی - و بر خلاف هشت جنگ مذهبی قرن شانزدهم - این بار احساس می شود که وفاداری به ملت به هیچ وجه کمتر از وفاداری به مذهب نیست.
در تاریخ عصر جدید [و معاصر]، تعارض بین حاکمیت و وجدان فردی در جامعه به ظهور پدیده تازه ای می انجامد که اخیراً نام آن را «رهایی درونی (11)» گذاشته اند. برای روشن شدن مطلب، چهار نمونه ذکر می کنیم؛ اسپینوزا و آبه ملیه (12) و کانت و تئودور مومزن، هرچهار تن در این ویژگی شریک بودند که نظام سیاسیی را که در آن بسر می بردند مردود می شمردند، ولی مایل یا قادر به حمله به آن نبودند. اسپینوزا خویشتن را از قید هرگونه وابستگی به نظام سیاسی موجود رهانید تا بتواند به طرزی در خور یک حکیم زندگی کند. آبه ملیه در قرن هجدهم در سراسر عمر کشیش کاتولیک بود، اما وصیت نامه ای که در سه جلد از خود باقی گذاشت آشکار کرد که کمونیستی ملحد بوده است. زندگی کانت بظاهر زندگی یک استاد دانشگاه پروسی بود، و او مباهات می کرد که هرگز از درسهایش غیبت نکرده است و هیچ گاه نظم و ترتیب معمول روزانه اش را بهم نزده است. ولی در نامه هایش فاش نکرده است که افکاری انقلابی به خاطرش خطور می کرده که هرگز جرأت چاپ و نشرشان را نداشته است، هرچند این نکته را نیز افزوده که هیچ گاه چیزی عاری از حقیقت انتشار نداده است. وصیت نامه تئودور مومزن که تنها چند سال پیش منتشر شده است (13) او را مردی براستی لیبرال مشرب نشان می دهد که با نظام سیاسی موجود تعارض داشته و از صمیم دل از آن بیزار بوده است و آرزوی فعالیت سیاسی در وی بمراتب به شوق پژوهش علمی می چربیده است. با این حال، وجه مشترک هر چهار نفری که شاهد آوردیم این است که همگی آثار بزرگ از خویش به جای گذاردند و دو تن از ایشان، اسپینوزا و کانت، مصدر خدمات انقلابی به معرفت بشری شدند.
در دوره لیبرالیسم (که به چشم همه ما، در نگاه به گذشته، عصر زرین روشنفکری جلوه می کند) روشنفکر تولید کننده ای آزاد است. دانشگاه آزاد و روزنامه مستقل و نظام احزاب سیاسی رقیب، همه فراخور حال و موافق مشرب روشنفکرانی است که از راه فروش فراورده های خویش در بازار آزاد زندگی می کنند.
در سراسر دوره ای که از قرون شانزدهم آغاز می شود و به قرن نوزدهم پایان می یابد، کسانی که شوری در سر دارند و به طغیان برمی خیزند، هنوز می توانند «به درون جلای وطن کنند» و «به هجرتگاه درونی بروند.» حتی اگر کشور خویش را بدرود گویند یا از آن رانده شوند، هنوز بآسانی می توانند خانه ای جدید بیابند. در سده های شانزدهم و هفدهم، از درباری به دربار دیگر مهاجرت میکنند، و در قرنهای هجدهم و نوزدهم، روشنفکران آزاده (یا «آواره»)، مانند هرتسن (14) و با کونین و بایرون (15)، هرکجا بخواهند می روند.
در همین حال، پدیده ای نو در داخل دولتهای تک ملیتی سر از افق برمی آورد و آن، چیرگی دیوانسالاری بر جامعه و گرایش به تبدیل روشنفکر به مستخدم جامعه است. روشنفکر در ادای وظیفه ای که بر عهده اوست با دشواریهای روزافزون مواجه می شود. ژولین بندا (16) روشنفکران را متهم می کند که به رسالت خویش خیانت کرده اند و با اصولی در اخلاق که وجودشان را ممکن ساخته است پیمان گسسته اند. فعلاً از این اتهام اخلاقی چشم می پوشیم و به تحلیل جامعه شناختی می پردازیم و در اینجا می بینیم که راست که روشنفکران هرچه بیشتر مستخدم جامع می شوند. هیچ شکی نیست که دامنه دیوانسالاری به روشنفکران کشیده شده است. وظیفه سقراط وار ایشان به خطر افتاده است و روشنفکر مدافع «وضع موجود» شده است، و همین دگرگونی در مقام او و تغییر محیط اجتماعی، انتقال از یک فرهنگ ملی به فرهنگ دیگر را کاری چنین دشوار کرده است.
نقطه اوج این روند در دولتهای توتالیتر فرا می رسد. دولت توتالیتر به کنترل وسایل سنتی الزام و اجبار قانع نیست و نمی تواند قانع باشد، و درست همین جا با حکومت مطلقه تفاوت پیدا می کند. اگر بناست به عنوان نظامی دیکتاتوری به هستی ادامه دهد، باید اندیشه های آدمیان را سراسر کنترل کند و، از این راه، فرهنگ را به تبلیغات مبدل گرداند. کمتر کسی می تواند در برابر دستگاهی که به طور منظم اندیشه را خوار و ذلیل می کند تاب بیاورد. «رهایی درونی» در چنین احوالی مساوی با دست کشیدن کامل از فعالیت فکری است. پاسخ به این پرسش که «فراورده های فکری مهاجران به درون، در آلمان و ایتالیا چه بود؟» در یک کلمه خلاصه می شود: هیچ. میزهای مهاجران به درون همه خالی بود. هیچ دستنوشته ای نبود که در ایام دیکتاتوری به رشته تحریر درآمده باشد، ونویسنده آن را به امید انتشار پس از سقوط رژیم توتالیتر، در کشور میز پنهان کرده باشد. غرض از این سخن حمله به روشنفکران ضد نازی نیست؛ مراد توضیح این قضیه است که چرا فراورده های فکری وجود نداشت، وچرا تنها چاره روشنفکران مخالف، رژیمهای توتالیتر، مهاجرت فیزیکی است.
از آنچه گفتم آشکار است که مهاجرت در عصر ناسیونالیسم، بینهایت از هر زمان درگذشته دردناکتر است. روشنفکری که ترک وطن می کند، تنها محل اقامت خویش را تغییرنمی دهد. باید از سوابق تاریخی و تجربه های مشترک ببرد؛ باید زبان تازه ای بیاموزد؛ باید به این زبان و از راه این زبان بیندیشد و امور را تجربه کند؛ باید، در یک کلام، زندگی سراسر جدیدی بوجود آورد. آنچه باید خویشتن را با آن سازگار کند، از دست دادن حرفه و پیشه و مال و مقام و منزلت نیست (که البته آن نیز در حد خویش دردناک است)؛ باید با سنگینی فرهنگی دیگر سازگار شود.
حتی اگر مهاجرت به معنای رهایی از وضعی تحمل ناپذیر باشد (چنانکه در آلمان نازی بود)، باز هم اینگونه سازگاری آسانتر نمی شود. نفرت از نازیسم به هیچ روی بار دشواریهای روانی را سبکتر نمی کرد، حتی - و بلکه بخصوص - بار کسانی را که ممکن است نامشان را «دانشمندان سیاسی» بگذاریم، یعنی روشنفکرانی مانند مورخان و جامعه شناسان و روانشناسان و محققان علوم سیاسی که با مسائل دولت و جامعه سروکار داشتند و ناگزیر بودند - یا می بایست ناگزیر شوند - با حقایق خشن و وحشیانه سیاست دست و پنجه نرم کنند. بعمد می گویم بخصوص دانشمندان سیاسی مواجه به مشکلات روانی، زیرا چنین کسان فعالانه در راه ایجاد نظام سیاسی بهتر و پاکیزه تر و نیکوسرشت تری می جنگیدند - یا می بایست بجنگند - و هنگامی که بناچار میهنشان را ترک کردند، سرنوشت از سه سو بر ایشان تاخت، چون هم به عنوان فرد بشری، هم در مقام دانشمند، وهم در مرتبه انسان سیاسی آوراه و بیخانمان شدند.
اگر بخواهیم قاعده ای عام در جامعه شناسی وضع کنیم، شاید چنین بگوییم که: مهاجرت آسانتر می شود اگر روشنفکر مهاجر بتواند پایگاه اجتماعی خویش را با خود منتقل کند، یعنی محیط اجتماعیی که به آن می رود؛ یا محیطی که آن را ترک می کند، همانندیهایی داشته باشد.
مهاجرت آسانتر می شود اگر مخاطبان جدیدی جانشین مخاطبان قدیم او شوند که نسبت به گذشته ترکیب مشابه داشته باشند، به نحوی که هم او بتواند با دیگران سخن بگوید و هم دیگران با او سخن بگویند.(این دو مفهوم دوگانه را هانس اشپایر در نوشته خویش پرورانده است. (17))
اکنون اگر این مقولات کلی را در مورد پنج وضعی که دیدیم بکار ببریم، به نتایج زیر می رسیم:
اگر مانند یونان در روزگار باستان، تمدن در یک نقطه مرکزیت پیدا کند، و اگر سیاست با فرهنگ یکی باشد، مهاجرت روشنفکر معمولاً به خشکیدن توانائیهای فکری وی می انجامد و ممکن است مرگ فکری در انتظار او باشد.
در تمدن فراگیر قرون وسطا، پایگاه های اجتماعی و مخاطبان همه جا کمابیش یکی بودند . شاگردان و استادان دانشگاه ها در قرون وسطی اهل تقریباً همه کشورها بودند و به یک زبان می گفتند و می نوشتند و در ارزشهای اساسی واحدی سهیم و شریک بودند.
در دوره ظهور دستگاه های دولتی به معنای جدید، کسانی که از مهارتهای ویژه ای، خاصه در امور نظامی و اداری، بهره می بردند به خود حق می دادند اجر برتر مطالبه کنند، و در همه دربارها، پایگاه اجتماعی و مخاطبان عمدتاً یکسان داشتند.
پیدایش دولتهای تک ملیتی، رهایی روشنفکر را به دلایلی که گفته شد دشوارتر کرد، ولی هنوز راه هجرت به درون و، در سده های هجدهم و نوزدهم، مهارجت به دیگر کشورها، به روی او باز بود.
واضح است که باید درباره توتالیتاریسم آلمان با ذکر جزئیات مشخص تر بحث کنیم. این کار تنها به وسیله تحلیل وضع واقعی آلمان و موقعیت روشنفکر آلمان امکان پذیر می شود.
از مدتها پیش از 1933، طرز فکر روشنفکر آلمانی آمیخته به شکاکیت و نومیدی و نزدیک به ناباوری و تمسخر اصول بود. ‌آنچه به انقلاب 1918 معروف است، دو مکتب سیاسی متنازع بوجود می آورد: یکی ویلسونیسم و دیگری بلشویسم. درباره ضربه نیروهای فکری متنازع بر اروپا، بویژه بر آلمان، هرچه بگوئیم کم گفته ایم. نظریه بلند بالای ویلسون (18) در خصوص حق تعیین سرنوشت در چارچوب یا بیرون از چارچوب جامعه ملل به منظور پایان دادن به جنگ و ستیزه جویی ، مبین آمال لیبرالیهای آلمان و پیروان نهضت دموکراتیک کارگری آن کشور بود. انقلاب لنین به چشم کارگران و برخی از روشنفکران به منزله ظهور مسیح موعود و پایان ستمگری و آغاز آزادی آدمی و برافتادن قدرت سیاسی بود.
هر دو نظریه بازنده شدند. دموکراسی حتی قبلاً باخته بود، زیرا از نزدیک با شکست [آلمان در جنگ جهانی اول] مرتبط شده بود و هرگز آن نشاط و اعتماد بنفسی را که در کشورهای آنگلوساکسن داشت، بدست نیاورده بود. لیبرالیسم آلمان در نتیچه سیاستهای بیسمارک به فساد گرایید ه بود و آزادی را به توسعه طلبی امپریالیستی فروخته بود. سوسیال دموکراسی آلمان به صورت دستگاه دیوانسالاری پهناوری مسخ شده بود و آزادی اجتماعی را به بهای دستمزدهای بالاتر فروخته بود. بلشویسم شتابزده به دستگاهی تروریستی مبدل شده بود که از فلسفه مارکس سوء استفاده می کرد. و یگانه هدفش افزایش قدرت اتحاد جماهیر شوروی درخارج و تحکیم سلطه خفقان آور باند حاکم در داخل آن کشور بود.
در این خلأ، باز همان نظریه های قدیمی ناسیونالستها و طرفداران تجدید عظمت آلمان بر روشنفکران آلمانی و خاصه حیات دانشگاهی استیلا یافت. دانشگاه ها کانون افکار ضد دموکراسی شدند. اشتباه نشود. من نمی گویم وظیفه دانشگاه ها تبلیغ دموکراسی است. در این زمینه، من کاملاً با عقاید ماکس وبر درخطابه معروف او، پیشه علم (19)، موافقم. ولی مسخره کردن دموکراسی و برانکیختن هیجانات ناسیونالیستی و نغمه سرایی در ستایش نظامهای گذشته و سرپوش گذاشتن بر اینها همه با تظاهر به «غیرسیاسی» بودن نیز یقیناً و محققاً از وظایف دانشگاه ها نیست.
اجازه بدهید تجربه های شخصی خودم را نزدتان بازگو کنم. هنگامی که در بهار 1918 به دانشگاه برسلاو رفتن، اقتصاد دانان نامدار آن دانشگاه در نخستین درس خود قطعنامه صلح 1917 را که در آن صلح بدون ضمیمه کردن اراضی دیگران و بدون پرداخت غرامت پیشنهاد شده بود، تقبیح کرد و خواستار الحاق لون وی (20) و بری (21) و تبدیل بلژیک به سرزمینی تحت الحمایه آلمان و مستعمره کردن بخشهای بزرگی از اروپای خاوری و بدست آوردن مستعمراتی در خارج از اروپا شد. حتی استاد نامدارتر ادبیات، پس از ادای احترام به فلسفه معنوی [یا ایده آلیسم] کانت، شروع به استخراج این امر مطلق از آن فلسفه کرد که آلمان باید پیروز شود و باید حکومت سلطنتی داشته باشد و باید تنها به همان شرطها که گفته شد تن به صلح دهد. وقتی در پائیز 1918 به لایپزیک رفتم، دیدم استاد اقتصاد آن دانشگاه - هنوز در اکتبر 1918 - ضروری می داند پشتیبانی خویش را از شرایط صلح اتحادیه پان ژرمنی و ستاد ارتش آلمان اعلام کند، واستاد تاریخ برهان قاطع می آورد که دموکراسی ذاتاً با روح آلمانی مغایر است و گرچه ممکن است درخور آنگلوساکسنهای مادی مسلک باشد، با ایده آلیسم نژاد ژرمن منافات دارد. هنگامی که در تابستان 1919 به روستوک منتقل شدم، دیدم چاره نیست جز اینکه برای مبارزه با تبلیغات ضد یهود استادان که علناً صورت می گرفت، تشکلی در میان دانشجویان ایجاد کنم. سرانجام، وقتی که عاقبت به فرانکفورت رسیدم، نخستین وظیفه ای که با آن روبه رو شدم کمک به محافظت از استادی سوسیالیست و جدید الانتصاب در برابر حمله های سیاسی و جسمی دانشجویان به او بود - دانشجویانی که پنهانی از پشتیبانی بسیاری از استادان بهره مند می شدند.
باید توجه داشت که کسانی که این نظریات را تبلیغ می کردند و به چنین حرکات دست می زدند، استادان درجه دو نبودند؛ همه، باصطلاح، ستارگان قدر اول دانشگاه های خود بودند. مکتب گرانقدر ویلهلم فون هومبولت (22) دیگر وجود نداشت. مسخ دانش در آلمان، در کتاب کوچکی به نام سوء استفاده ازدانش (23) با دقت و حساسیت باجمال توصیف شده است.
راست است که از 1924 تا 1930 دولتی مستعجل پدید آمد. حکومت جمهوری استوار می نمود. انقلاب و «پوچ» کاپ (24) و تورم و «پوچ» سالن آبجوخوری هیتلر و قیام کمونیستها، همه بنظر می رسید متعلق به گذشته باشد. ویلسونیسم بظاهر ممکن بود به جایی برسد. فراوانی و رونق در آمریکا تأثیر شگفت انگیز در آلمان گذاشته بود. «فوردیسم» (25) (به قول آلمانیها) چاره هر مشکلی به نظر می رسید. اما بعد 1930 فرارسید و بحران بزرگ اقتصادی و بیکاری پدید آمد و تشکیلات سیاسی کم کم از هم پاشید و همزمان با آن، گرایشهای معطوف به تجدید عظمتآلمان در دانشگاه ها شدت گرفت و دستاوردهای بظاهر باشکوه آن دولت مستعجل برباد رفت - یا، به تعبیر بهتر - نازیسم به ارمغان آمد.
مهاجرت روشنفکران به علت نازیسم، از بیخ و بن با مهاجرتهای گذشته تفاوت داشت. چهار علت را باید در این زمینه از یکدیگر تفکیک کرد (البته اگر فراموش نشود که این علل چهارگانه امکان دارد همه در یک شخص جمع شوند، چنانکه غالباً در گذشته شده اند): علت سیاسی، علت نژادی، علت دینی و علت اخلاقی. انگیزه سیاسی، سراسر طیف نگرشهای مختلف سیاسی - از محافظه کاری و ناسیونالیسم تا کمونیسم - را در آلمان شامل می شد. بنابراین، در میان جلای وطن کردگان هیچ گونه وحدت سیاسی وجود نداشت و ممکن نبود وجود داشته باشد. دوم، تعقیب و آزارهای نژادی بود که یهودیان و نیمه یهودیان و حتی ربع یهودیان را هدف می گرفت، صرف نظر از اینکه چنین کسان با رژیم مخالفت کرده بودند یا نه. سوم، علت دینی بود، زیرا نازیسم آشکار ضد مسیحیت بود، هرچند پیکار با دین، به دلایل تاکتیکی، هرگز به طور تمام عیار به مرحله اجرا در نیامد. و سرانجام اشمئزاز اخلاقی از رژیم بود، توأم با اعتقاد راسخ به اینکه فساد اختلاقی رژیم حتی امکان «هجرت به درون» را سلب می کند.
بنابراین، هیچ شباهتی با مهاجرتهای 1848 وجود نداشت، زیرا مهاجرت در آن عصر صرفاً جهت سیاسی داشت و تبعیدیان و جلای وطن کردگان به همین سبب آن را پدیده ای موقت می انگاشتند.
نازیستم فقط نظام سیاسی آلمان را تغییر نداد؛ آلمان را دگرگون کرد. از این رو، بسیاری از افراد از اول - یا به فاصله ای کوتاه - جلای وطن را مساوی با قطع پیوند کامل با آلمان و کاشتن درخت زندگی در خاک می دانستند.
اجازه بدهید بازهم به تجبه های خودم برگردم. من برای اینکه نزدیک آلمان باشم و رابطه ام با آن قطع نشود، در نخستین سه سال، یعنی از 1933 تا 1936، در انگلستان بسر بردم. گذشته از تحصیلات فوق دکتری در علوم سیاسی در دانشکده اقتصاد لندن، در محافل سیاسی پناهندگان نیز فعالیت داشتم. در انگلستان بود که بخوبی پی بردم انتظار برافتادن رژیم از درون باید به گور سپرده شود. سیاست گروههای حاکم در بریتانیا که سعی در دلجویی [از هیتلر] داشتند، و صلح جویی حزب کارگر که در آن زمان حزب مخالف دولت بود، بتدریج من و بسیاری از دیگران را به این نتیجه رسانید که رژیم نازی نه تنها ضعیفتر نمی شود، بلکه با پشتیبانی قدرتهای بزرگ اروپایی، نیرومندتر نیز خواهد شد. بنابراین، پرونده را باید بکلی از لحاظ روانی و اجتماعی و اقتصادی بست و زندگی جدیدی آغاز کرد.
ولی انگلستان کشوری نبود که چنین کاری در آن میسر باشد. من و دیگران همه انگلستان را دوست داشتیم، اما جامعه انگلیس بییش از حد همگن و در هم بافته و امکانات آن (بویژه در آن ایام بیکاری) بش از اندازه محدود و سیاستهایش نادلپذیر بود. احساس می کردم که هرگز نمی توان مانند انگلیسیان انگلیسی شد. بنابراین، بنظر می رسید ایالات متحد امریکا تنها کشوری باشد که احتمالاً این جابه جایی سه گانه - به عنوان انسان، در مقام روشنفکر و در مرتبه دانشمند سیاسی - با موفقیت در آن امکان پذیر است.
اینکه این جابه جایی - نه تنها در مورد من، بلکه در مورد صدها تن دیگر - با کامیابی به انجام رسیده، بیش از همه مرهوم ایالات متحد و مردم آمریکا و دانشگاه های آن کشور بوده است، بهترین دلیلش هم این حقیقت اعجاب آور که گرچه اجر مادی و غیرمادی خدمت در دانشگاه های آلمان رویهمرفته بیش از آمریکاست، تنها عده ای بسیار انگشت شمار ترجیح داده اند [بعد از جنگ] به آلمان بازگردند.
چه چیزها در روشنفکری که در 1936 به آمریکا جلای وطن می کرد عمیقترین تأثیر را می گذاشت؟ بهعقیده من، سه چیز: برنامه روزولت وخلق و خوی مردم و نقش دانشگاه ها.
فعلاً مجال نیست که برنامه روزولت و خلق و خوی مردم آمریکا را، از نظر ما مهاجران در آن ایام، با ذکر جزئیات تحلیل کنم. از نظر یک آلمانی شکاک، برنامه روزولت بدین معنا بود که ویلسونیسمی که از 1917 موعظه می شد، حقیقت است، نه شعار و تبلیغات، و ثابت می کند که یک نظام دموکراسی مبارز قادر به حل مشکلاتی است که جمهوری آلمان به علت آنها سقوط کرده است.
خوی مردم آمریکا و مهربانی ذاتی و همسایه دوستی و روح همقطاری و رفاقت در ایشان نیز همانقدر - و بل بیشتر - مؤثر و نظرگیر بود. بسیاری کسان این خصایص آنان را تحلیل و ستایش کرده اند و نیازی به تکرار از جانب من نیست. همینکه کسی براستی از اروپا، و بویژه آلمان، دست می کشید، بازبودن جامعه آمریکا، جاافتادن در آن را فوق العاده آسان می کرد.
اما از نظر مردم علم، آنچه بیش از هرچیز اهمیت دارد، زندگی دانشگاهی است. پیشتر گفتم که اگر دانشمند به وضع اجتماعی مشابهی بربخورد، جابه جایی از یک فرهگ به فرهنگ دیگر بظاهر آسانتر می شود. ولی باید دید که آیا، از جهت امور دانشگاهی، وضع آلمان مشابه وضع امریکاست؟ یا تفاوتها به مشابهتها می چربد؟
دانشمند آلمانی معمولاً تحت تاثیر سه چیز از حیث فکری بوده است: ایده آلیسم آلمان و مارکسیسم و تاریخگرایی؛ و این هر سه این خصلت مشترک را داشته اند که مکتبهای فکری جامع و فراگیری بوده اند و پیروانشان ادعا میکرده اند که هر پدیده ای را می توانند در آن نظامها بگنجانند. از این گذشته، در هر سه، سنگینی فوق العاده سوابق و سنتهای تاریخی خاصی واضح است. بنابراین، دانشمند آلمانی عمدتاً اهل تئوری و تاریخ - بندرت پیرو مشرب تجربی و عملی - بوده است. اینها همه راه را برای شکاکیت هموار می کنند. دانشمندی که اندیشه تاریخی داشته باشد، فرایند تاریخ را غالباً تکرار الگوهای گذشته می بیند و نوجویی و ابداع را، به بهای افزودن این قدر و اهمیت «روند عظیم تاریخ» تحقیر می کند و خوار می شمارد. اگر اعتقاد بر این باشد که تاریخ در جهت مشخصی عمل می کند، طرز فکر مذکور - چنانکه در مارکسیسم دیده می شود - به تندروی می گراید، ولی به هر حال همیشه نوعی شکی و تعصب نزدیک به جزمیت در متفکر پدید می آورد.
این برخورد نظری وتاریخی، ملازم با قسمی تحقیر نسبت به فلسفه انگلیس و امریکاست (یا، لااقل، در گذشته چنین بود). هنوز لحن تمسخر آمیز استاد خود من در فلسفه هنگام سخن درباره لاک و کندیاک (26) و دیویی (27) در گوشم هست، به یاد دارم که عقاید وایتهد (28) در آن روزگار نیز مانند امروز، چگونه به سکوت برگذار می شد.
بنابراین، آلمانی جلای وطن کرده ای که حرکت گذاشتن به نظیه و تاریخ و خوار داشتن فلسفه اصالت و تجربه و اصالت عمل در او ملکه شده بود، به جو فکری خوشببینانه و معطوف به تجربه و غیرتاریخیی وارد می شد که نقطه مقابل گذشته بود، ولی البته اعتقاد به حقانیت خویش همانقدر بر آن استیلا داشت.
این تفاوت بنیادی نه تنها در سنت فکری، بلکه در وضع دانشگاه ها نیز هویدا بود. دانشگا های آلمان به خود به چشم محل پرورش خواص و برگزیدگان می نگریستند، گو اینکه این جمع خواص و برگزیدگان صرفاً بنا به معیارهای اجتماعی - اقتصادی تشکیل می شد، نه با توجه به موفقیتهای علمی و فکری، دانشگاه های امریکا بازوی یک اصل تربیتی بودند و آن، بهره مندی هرچه وسیعتر شهروندان از مزایای آموزش و پرورش بود. تربیت خواص تنها شامل بخش کوچکی از کل فعالیتهای آموزشی می شد.
دانشگاه در آلمان ادعا داشت که universitas است، یعنی باید مبادی علوم انسانی را درس بدهد، اما از مدتها پیش به مجموعه ای از دانشکده های تخصصی برای افرای که می خواستند حقوقدان یا پزشک یا دبیر دبیرستان شوند، بدل شده بود. جایی که در واقع اصول مطمح نظر هومبولت احیا شده بود، در درسهای عمومی کالجهای آمریکا بود.
مدرس دانشگاه در آلمان، عضو «کاست» اجتماعی برخوردار از مزایای ویژه ای بود و حقوقی نسبتاً گزاف می گرفت و از آبرو و اعتبار فوق العاده در جامعه بهره مند می شد. مدرس کالج یا دانشگاه در آمریکا تقریباً از هیچ یک از این مزیتها بهره نداشت. مدرس دانشگاه در آلمان غالباً به دانشجویان به چشم مشتی عناصر مزاحم می نگریست که او را از رسالت راستینش به عنوان Forscher، یا دانشمند پژوهنده، باز می داشتند. استاد کالج در آمریکا معلم و غالباً حتی محرم راز دانشجویان خویش است.
پس، هم از حیث فکری و علمی و هم از نظر نهادی، درگذشته نیز مانند امروز تفاوتهای بزرگ وجود داشته است، و تفاوتهاً احتمالاً از شباهتها بزرگتر بوده است. تأثیر این تجربه جدید [که برای دانشمند آلمانی حاصل می شود] ممکن است از سه جهت مختلف بروز کند (چنانکه کرده است):
دانشمند جلای وطن کرده ممکن است از موضع فکری گذشته دست بشوید و بی قید و شرط سوگیری جدید را بپذیرد (چناکه گاهی چنین کرده است).
همچنین امکان دارد (چنانکه گاهی پیش آمده است) ساخت فکری گذشته را تماماً حفظ کند و یا معتقد شود که دارای رسالتی برای بازسازی کامل الگوی امریکایی است، و یا (با نخوت و احساس تحقیر) کنار بکشد و به گوشه ای بنشیند.
و سرانجام ممکن است درصدد تلفیق و تألیف تجربه جدید با سنت قدیم برآید، که، به اعتقاد من، دشوارترین و ، در عین حال، مأجورترین راه حل است.
بهترین راه مطالعه شیوه برخورد اخیر، تحلیل نقش علوم اجتماعی و سیاسی و وظایف دانشمندان این رشته هاست، یعنی موضوعی که من شخصاً با آن بیشترین آشنایی را دارم.
چنانکه پیشتر نیز گفتم، دانش در آلمان به این ویژگی ممتاز می شود که متأثر از سیر تحولی مکتبهای فلسفی بزرگ در قرن نوزدهم و نیز نقد و سنجش آن مکتبهاست: یعنی کانت و هگل و مارکس از یک سو، و نیچه و فروید، از سوی دیگر. آرای کانت و هگل بسرعت در قالبهایی خشک، منجمد شد و تأثیر مستقیمی که در اندیشه اجتماعی و سیاسی گذاشت، فاجعه بار بود. تأثیر هگل در محافل علمی و دانشگاهی آمیخته به محافظه کاری بود، و در بیرون آن محافل (از طریق مارکس) انقلابی. کانتیسم غالباً سرپوش معنوی ‍[یا ایده آلیستی] برای مقاصدی بسیار مادی [یا ماتریالیستی] بود. ولی این گرایش بظاهر از ذات نظریات او در بحث معرفت و اخلاق برمی خیزد. در شناخت شناسی کانت، شکاف میان عقل و هستی [یا واقعیت] هرگز پر نشده است. در فلسه او در اخلاق، تاکید بر صورت و قالب امر مطلق (29)، این امکان را ایجاد کرد که هر میل و خواهش خاصی، هر قدر هم خودسرانه و دلبخواه، به مرتبه یکی از قوانین عام رسانده می شود. بنابراین، هیچ گونه جریان فکری پیشرو از سرچشمه هگلیانیسم یا کانتیسم سیراب نشد. مارکس و فروید مطرود دانشگاه های آلمان بودند، ونقد نیچه از فضایل (یا به عبارت بهتر، رذایل) بورژوازی آلمان،
به نقطه مقابل آن مسخ شد.
موفقیتهای بزرگ، همه در رشته تاریخ و رشته حقوق به دست آمده بود؛ اما نه تاریخ به هیچ وجه میتواند با واقعیتهای اجتماعی و سیاسی دست و پنجه نرم کند، و نه حقوق و، بنابراین، مطالعه آن واقعیات در دانشگاه های آلمان جایی نداشت. تحقیق علمی عمدتاً عبارت از نظریه پردازی و معلومات کتابی بود. آنچه نزد ما به علوم اجتماعی و سیاسی معروف است، بیشتر بیرون از دانشگاه ها مطالعه می شد.
تنها یک استثنا وجود داشت و آن ماکس وبر بود که هرجا علوم اجتماعی و سیاسی تدریس شود، نام او شناخته و مورد احترام و تجلیل بود. عظمت وبر در این است که وی چارچوبی نظری (ولو، از نظر من، فاقد ارزش و اعتبار قطعی) و احاطه بر مقدار شگفت انگیزی اطلاعات و داده ها و حس مسؤولیت سیاسی شایسته یک دانشمند را به طرزی بیهمتا در خویش جمع کرده است. با اینهمه، تأثیر و نفوذ وبر در آلمان بسیار محدود بود. علوم اجتماعی درآلمان به پیروی از خصلتی که داشت، و با حصر توجه به جنبه روش شناختی در وبر، تقریباً او را نابود کرد. نه به تأکید وی بر لزوم مطالعات تجربی اعتنایی شد، و نه به پافشاری وی بر ضرورت حس مسوولیت دانشمند نسبت به جامعه. جایی که وبر براستی زندگی از سر گرفت، در ایالات متحد امریکا بود.
البته آلمان همیشه چنین نبوده است. روزگاری، پیش از 1870، در آلمان و دانشگاه های آلمان علوم سیاسی وجود داشت و به آن عمل می شد، و جالب توجه اینکه برجس (30) دانشکده علوم سیاسی دانشگاه کلمبیا [در شهر نیویورک] را بر پایه الگوی staatswissenschft [= علوم سیاسی] آلمان بنیاد کرد. روتک (31) و ولکر (32) و روبرت فول من و بلونچلی (33) و دالمان (34) و بخصوص لورنتس فون اشتاین همه از دانشمندان معتبر علوم سیاسی واجتماعی بودند و در مدیریت دولتی و تحلیل احزاب سیاسی و مطالعه تطبیقی نهادهای سیاسی و ساخت جامعه، پژوهش و تدریس می کردند.
با تأسیس و تحکیم امپراتوری آلمان، اینها همه به پایان رسید، و این خود بازتاب کناره گیری لیبرالیسم از سیاست بود. لیبرالهای آلمان همه هوش و حواس خویش را متوجه نظریه Rechtsstaat (یعنی ‍[دولت قانونمند یا] دولت مبتنی بر قانون) کردند. پیروان این نظیه به منشأ و تکوین قانون وقعی نمی گذاشتند و صرفاً به مساله تعریف حقوق شهروند، بویژه حق مالکیت، درمقابل دولت توجه داشتند. بدین ترتیب، حقوق قضایی جانشین علوم سیاسی و اجتماعی شد، و باید اذعان کرد که موفقیتهای براستی بزرگ در آن رشته بدست آمد.
از 1875 به بعد، Obrigkeitsstaat [= دولت قدرت مدار] - یا عنصر قدرت مداری - و Rechtsstaat - یا عنصر قانونی - که هدف از آنها فقط دفاع از حق مالکیت بود، بسرعت علوم سیاسی و اجتماعی را نابود کردند. دانشگاه ها حقوقدان تربیت می کنند برای دفاع از حق مالکیت؛ معلم تربیت می کنند برای تبلیغ هنرها و خوبیهای نژاد ژرمن؛ تکنسین و تئورسین و مورخ تربیت می کنند؛ اما دیگر دانشمند علوم اجتماعی و سیاسی برای اطلاع جامعه و سیاست تربیت نمی کنند. بزرگترین تفاوتی که دانشمند سیاسی به آن برخورد، همین تفاوت بنیادی در نقش اهل علوم سیاسی واجتماعی بود.
نمی توان ارزیابی کرد که آلمانیهای جلای وطن کرده مصدر چه خدماتی به علوم اجتماعی و سیاسی بوده اند. چنانکه پیشتر بتأکید گفتم، خصلت رژیم نازی سبب مهاجرتهای دانشمندانی با دیدگاه های سیاسی و نظری از بیخ و بن متفاوت شد. بنابراین، نمی شود مهاجرت آنان را با فرار دانشمندان یونانی از امپراتوری بیزانس در سده پانزدهم مقایسه کرد. دانشمندان پناهنده اروپایی بقدری با یکدیگر فرق داشتند که تعیین دقیق خدماتشان بویژه به علوم اجتماعی و سیاسی - در مقابل علوم طبیعی و احیاناً برخی رشته های تخصصی مانند تاریخ هنر وتاریخ ادبیات و جز اینها - تقریباً غیرممکن است. تأثیراتشان آنچنان ظریف و باریک و پراکنده بود که تشخیص و اندازه گیری آن به هیچ وجه کار آسانی نیست.
از این گذشته، حتی پیش از 1933، در علوم اجتماعی پیوستگیهای متقابل میان اروپا و امریکا وجود داشت. رفتن کسانی مانند روبرت میکلس (35) و ویلفرد پاره تو و گائتانو موسکا (36) [به آمریکا] ربطی به مهاجرتهای بعد از 1933 نداشت. رونق مکتب وینی پوزیتیویسم منطقی در آمریکا ظاهراً مستقل از تغییرات سیاسی درآلمان و اتریش صورت گرفت. به نظر من، هیچ یک از این دو جریان سودمند نبوده است و هر دو به تقویت گرایشهای غیرتاریخی (و حتی ضد تاریخی) و ضد نظری در علوم اجتماعی امریکا کمک کرده اند.
اعتقاد من و کسانی که مانند من در مکتبهای فلسفی و تاریخی بزرگ اروپا بار آمده اند این است که ما دو چیز به علوم اجتماعی در آمریکا افزوده ایم.
اول و مهمتر، نوعی شکاکیت بوده است. من و خیلی از دیگران در این خوشبینی عجیب شریک نیستیم که علوم اجتماعی بالقوه می تواند دنیا را تغییر دهد. توقعات ما بسیار پائینتر است، زیرا معتقدیم حدودی که فرایند تاریخ برای علوم اجتمای بوجود می آورد، حدوده ای به مراتب کوچکتر [از آنچه پنداشته می شود] ایجاد می کند.
دوم، مساعی ما برای جای دادن علوم اجتماعی در چارچوبی نظری بوده است. به نظر خیلی از ما چنین می رسیده است و هنوز هم چنین می رسد که در اهمیت و معنای داده های تجربی گرد آمده - در مقابل آن چارچوب نظری - غلو شده است؛ و توجه بیش از حد به پژوهش تجربی، تشخیص معنا و اهمیت تاریخی مسائل رادشوار می کند؛ و پافشاری بر لزوم احاطه به مقدار هنگفتی داده ها، کم کم محقق را به مستخدم بدل می سازد؛ و نیاز به پولهای کلان برای تأمین هزینه اینگونه طرحها، بتدریج وابستگیهایی به وجود می آورد که نهایتاً نقش روشنفکر را، بنا به تلقی من، به خطر می اندازد.
شاید در تأکید بر این چهار خطر مبالغه شده باشد، اما خطر به جای خود هست: دانشمند پناهنده ای که در سنت دیگر بار آمده است، باید با استفاده از دانش تاریخی خویش وقوفی به ارتباطهای تاریخی دارد، حتی المقدور از این خطر ها بکاهد.
ولی نکته ای که شاید بیشتر اهمیت داشته این بوده که ما نیز به سهم خویش با مشاهده این دلمشغولی دانشمندان علوم سیاسی و اجتماعی آمریکا متوجه شده ایم که تحقیق نباید صرفاً نظری و تاریخی باشد، و ظیفه دانشمند علوم اجتماعی ایجاد رابطه میان نظریه و عمل است، واین رابطه نیازمند توجه به واقعیتهای خشن زندگی و تحلیل آنهاست. بهره ای که من از ایالات متحده آمریکا برده ام همین فهم ژرفتر وظیفه دانشمند علوم سیاسی واجتماعی بوده است.
دانشمند آلمانیی که برای دیدار به آلمان باز می گردد، بدون استثنا توجهش به برخورد بزرگ عقاید و آراء درباره اصلاح دانشگاه های آن سرزمین جلب می شود. تقریباً هیچ کار مهمی به منظور اصلاح روح حاکم بر دانشگاه های آلمان و ساخت نهادی آنها و تغییر برنامه درسی نشده است. فاصله عمیق بین دانشجویان و استادان هنوز هست؛ هنوز تحصیلات براستی عمومی در علوم انسانی وجود ندارد؛ وهنوز علوم سیاسی واجتماعی نهالی بسیار شکننده و نوپاست. اما همان کارهای کوچکی هم که صورت گرفته، عمدتاًبه برکت سرمشقی که پناهندگان بازگشته و دیگر مهیمانان امریکایی داده اند - یعنی بی تکلفی و توجه به دانشجویان و توجه به مراتب بیشتر به واقعیت سیاسی واجتماعی -عملی شده است، نه به رغم نوخاستگی و نودولتی ایشان.
دانشمند بازگشته خویش را در وضعی عجیب می بیند. در آرمریکا باید با کسانی که بیش از حد به پژوهش تجربی شوق دارند مبارزه کند و بر نیاز به جنبه نظری و تاریخی تاکید بگذارد؛ در آلمان باید باضطرار طرفدار پژوهش تجربی بشود. اهمیت و منزلت راستین دانشمند آلمانی را که روزگاری به علل سیاسی جلای وطن کرده بود، من امروز در این نقش دوگانه می بینم.

پی نوشت ها :

1. Maurice of orange(معروف به موریس ناساو) (1625 - 1567). امیرهلند.(مترجم)
2. plato, Republic, trans. F.M. comford,Book VI,ch.22.
3. plato, crito, trans, B. Jowtt.
4. ovidius (به انگلیسی:ovid ) (43 ق.م تا 17 میلادی) شاعر رومی که به دلایل نامعلوم به فرمان آوگوستوس به شهری در کنار دریای سیاه تبعید شد و تا هنگام مرگ ناگزیر همانجا بود.(مترجم)
5. G.G. coulton (1924), «The Death penalty for Heresy form 1184 to 1921 A.D» Mediaeval studies, No. XVIII, pp.1-18.
6. «civic Religion»
7. nation states
8. Leviathan. از واژه عبری «لویاتان». هیولای دریایی افسانه ای که در عهد عتیق و نوشته های مسیحیان از آن نام برده شده است و ما در اینجا برای تسهیل درک معنا از آن به «نهنگ» تعبیر کرده ایم. نخستین کسی که این واژه را وارد فلسفه سیاسی کرد فیلسوف انگلیسی تامس هابز بود که کتاب معروفی به این نام نگاشت و دولت را به لویاتان (یا «نهنگ») مانند کرد، یعنی موجودی که قدرتش از افراد بالاتر است و اتباع کشور همگی باید پیرو اراده او باشند. (مترجم)
9. این مطلب، منقول از مقدمه ممتعی است که نویمان بر روح القوانین منتسکیو نوشته است. (مترجم)
10. Huguenots. نامی که از قرن شانزدهم به پروتستانهای فرانسه اطلاق می شد. (مترجم)
11. inner emancipation
12. Abbe Jean Meslier (1729 - 1664. معروف به کشیش سرخ، روستازاده بود و بعد به سلک روحانیان پیوست. مارکس و کمونیستها بارها در عقاید او بحث کرده اند.(مترجم)
13. ترجمه انگلیسی:
Theodor Mommsen, past and present, vol. I ,No .1, 1952 ,p. 71.
14. A. L. Herzen (1812 - 70) نویسنده روس که به علت فعالیتهای سیاسی سالها بناچار خارج از آن کشور بسر می برد. (مترجم)
15. Lord Byron (1788 - 1824). شاعر انگلیسی که به سبب مسائل شخصی و اجتماعی جلای وطن کرد و تا پایان عمر هرگز به انگلستان بازنگشت. (مترجم)
16. Julien Bends (1867 - 1956).فیلسوف و منتقد فرانسوی و نویسنده کتاب معروفی به نام خیانت روشنفکران . مترجم
17. Hans speier, «The social conditiona of the Intellectual Exile,» social order and the Risk of war, New york, pp.86 - 94.
18. woodrow wilson(1856 - 1924). استاد حقوق و اقتصاد سیاسی و بعداً رئیس جمهور آمریکا. (مترجم)
19. Max weber, wissenschaft als Beruf (scholarship as a profession).
20. Longwy. ناحیه ای در شمال خاوری فرانسه. (مترجم)
21. Brie. منطقه کشاورزی حاصلخیزی در شمال خاوری فرانسه. (مترجم)
22. Wilhelm von Humbolt(1767 - 1835). دانشمند و سیاستمدار بزرگ ‌آلمانی (مترجم).
23. Frederic Lilge, The Abuse of Learning
24. واژه آلمانی «پوچ» (putch) در لغت به طغیان و شورش دلالت می کند، در اصطلاح نظام به مفهوم حمله برق آسا و غافلگیرانه است. در منتهای سیاسی غرض از آن، کودتایی سریع (و معمولاً نافرجام) است. چون غالباً در زبانهای دیگر نیز (مانند اصطلاح کودتا یا رفراندوم) به صورت اصلی بکار می رود، ما نیز از آن شیوه پیروی کردیم. ولفگانگ کاپ (w. kapp) یکی از سیاستمداران محافظه کار آلمانی بود که در 1920 به دستیاری عده ای از افسران ارتش با حمله ای برق آسا ساختمانهای دولتی را در برلین اشغال کرد و درصدد بدست گرفتن زمام امور کشور شد. ولی اقدام او به سبب بی برنامگی و اعتصاب عمومی کارگران شکست خورد و کاپ و یارانش همه مجبور به فرار شدند. (مترجم)
25. Fordism (نام هنری فورد، صاحب کارخانه معروف اتومبیل سازی در امریکا). غرض استفاده از روشهای ابداعی فورد در ایجاد زنجیره تولید و فراوری انبوه در صنایع است.(مترجم)
26. E. B. condillac (1715 - 1780). فیلسوف فرانسوی و یکی از پیشوایان مکتب اصالت حسیات.(مترجم)
27. J. Dewey(1859 -1952). فیلسوف آمریکای و یکی از مهمترین اعضای مکتب اصالت عمل. (مترجم)
28. A.N.whitehead(1861 - 1947). فیلسوف و ریاضیدان انگلیسی.(مترجم)
29. categorical Imperative
30. J. w. Burgeas (1844 - 1931). استاد علوم سیاسی در کلمبیا. (مترجم)
31. k.w.von Rotteck (1775 - 1840).سیاستمدار و مورخ آلمانی. (مترجم)
32. k.T.weleker (1790 - 1869).سیاستمدار و دانشمند آلمانی.(مترجم)
33. J .k. Bluntschli (1808 - 1881).حقوقدان و دولتمرد سوییسی و یکی از بنیادگذاران مؤسسه حقوق بین الملل در شهر گنت.(مترجم)
34. F. C. Dahlmann (1785 - 1860). سیاستمدار و مورخ آلمانی و یکی از تدوین کنندگان قانون اساسی آلمان در 1848 (مترجم).
35. R. Michels (1876 - 1936). اقتصاد دان و جامعه شناس آلمانی. (مترجم).
36. G. Mosca (1858 - 1941). دانشمند ایتالیایی علوم سیاسی. (مترجم)

منبع: مجموعه مقالات جهان سیاست

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.