داستان های فیه ما فیه (3)

فرمود که «ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر چراغ اند؟ چراغ اگر بالایی یی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه، هر جا که چراغ باشد _خواه زیر، خواه بالا_ او چراغ است که
يکشنبه، 21 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان های فیه ما فیه (3)
داستان های فیه ما فیه(3)

 

گردآورنده: شهاب الدین عباسی




 

1- زیر چراغ

ثقیلی(1)آمد بالای دست بزرگی نشست.
فرمود که «ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر چراغ اند؟ چراغ اگر بالایی یی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه، هر جا که چراغ باشد _خواه زیر، خواه بالا_ او چراغ است که آفتاب ابدی ست. ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرض شان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند. ایشان می خواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندیِ دگر ره یابند و در دام آخرت افتند.»(2)

2- رسم درویشان

شیخی بود مریدان را استاده(3)رها کردی، دست بسته در خدمت.
گفتند: «ای شیخ، این جماعت را چرا نمی نشانی، که این رسم درویشان نیست. این، عادت امرا و ملوک است.»
گفت: «نی، خمش کنید. من می خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند، اگر چه تعظیم در دل است. ولکن اَلظّاهِرُ عِنوانُ الباطن.»(4)

3- اثر لقمه

درویشی را شاگردی بود، برای او درویزه(5)می کرد. روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد، و آن درویش بخورد. شب محتلم(6)شد.
پرسید که «این طعام را از پیش که آوردی؟»
گفت: «دختری شاهد(7)به من داد.»
گفت: «والله من بیست سال است که محتلم نشده ام. این اثر لقمه او بود.»(8)

4- حکیم منکر

حکیمی منکر می بود این معنی را،(9)روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید.
حکیمی الهی به زیارت او رفت. گفت:«آخر چه می طلبی؟»
گفت: «صحّت.»
گفت: «صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم.»
گفت: «صحّت صورتی ندارد و بی چون(10)است.»
گفت: «اکنون صحّت چون بی چون است، چون اش می طلبی؟»
گفت: «آخر بگو که صحّت چیست؟»
گفت: «این می دانم که چون صحّت بیاید قوّتم حاصل می شود و فربه می شوم و سرخ و سپید می گردم و تازه و شکفته می شوم.»
گفت: «من از تو نَفس صحت می پرسم. ذات صحّت چه چیز است؟»
گفت: «نمی دانم، بی چون است.»
گفت: «اگر مسلمان شوی و از مذهب اول بازگردی تو را معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را به تو رسانم.»

5- خواست معشوق

یکی گفت: «عاشق می باید که ذلیل باشد و حَمول(11)باشد» و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که «عاشق این چنین می باید وقتی که معشوق خواهد یا نه؟ اگر بی مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد، پی روِ مرادِ خود باشد. و اگر به مراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الا تا معشوق او را چون خواهد.»

6- دختر سمرقندی

در سمرقند بودیم، و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ می کرد.(12)
در آن محله، دختری بود عظیم صاحب جمال، چنان که در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می شنیدم که می گفت: «خداوندا کِی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی. و می دانم که هرگز روا نداری، و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می بردند، او را هیچ اَلَمی نرسید و با غایت صاحب جمالی، کس او را نظر نمی کرد. تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد از آفت ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ کس در حضرت او ضایع نشد.(13)

7- شاهدان خوارزم

شخصی گفت: «در خوارزم کسی عاشق نشود زیرا در خوارزم شاهدان(14) بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود.»
فرمود: «اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر، بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بی حدند.»(15)

8- عشق مجنون

مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند.
مجنون گفت: «این مردمان ابله اند -و اَیُّ مَلیحَةٍ لا تُشتَهی(16)_ هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین؟ عشق، آن است که غذا و مزه ای از او یابد، همچنان که دیدار مادر و پدر و بردار و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذت از او یابد.»
مجنون، مثال شد از آنِ عاشقان چنان که در نحو، زید و عَمْرو.

9- نامه ای برای لیلی

مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
«خَیالُکِ فی عَینی وَ اِسمُکِ فی فَمی...وَ ذِکرُکَ فی قَلبی، اِلی اَیْنَ اُکتُب»(17)
«خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس، نامه پیش کی نویسم چون تو در این محل ها می گردی قلم بشکست و کاغذ بدرید.» (18)

10- جام مجنون

مجنون را می گفتند که «از لیلی خوب(19)ترانند، بر تو بیاریم؟»
او می گفت که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم، و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی ست، من از آن جام شراب می نوشم. پس من عاشقِ شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قدح است. از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرین بود مرصّع(20)به جوهر، و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی(21)کهنه شکسته که در او شراب باشد، به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح.(22)
این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد.»(23)

11- غرق عشق لیلی

آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت که «تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی (24)دارد. بیا تا تو را خوبان و نغزان(25)نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود می نگریست.
پادشاه فرمود: «آخر سر را برگیر و نظر کن.»
گفت: «می ترسم. عشقِ لیلی شمیر کشیده است، اگر بردارم سرم را بیندازد.»
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر، دیگران را چشم بود و لب و بینی بود. آخر، در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟

12- مجنون و اشتر

مجنون(26)قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود. چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد اشتر را در ده بچه ای بود، فرصت می یافت باز می گشت و به ده می رسید.
چون مجنون به خود می آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که «این اشتر بلای من است.» از اشتر فرو جَست و روان شد.(27)

13- غلامِ نمازباره

در زمان مصطفی(ص)کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر. سحری، خداوندگارش فرمود که «طاس ها برگیر که به حمّام رویم.»
در راه مصطفی (ص) در مسجد با صحابه نماز می کرد.
غلام گفت: «ای خواجه، ِلله تعالی این طاس(28)را لحظه ای بگیر تا دوگانه بگزارم. بعد از آن، به خدمت روم.»
چون در مسجد رفت، نماز کرد مصطفی(ص)، بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند.
خواجه اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می زد که «ای غلام، بیرون آی.»
گفت: «مرا نمی هلند.»(29)
چون کار از حد گذشت، خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی هلد. جز کفشی و سایه کسی ندید و کس نمی جنبید.
گفت: «آخر کیست که تو را نمی هلد که بیرون آیی؟»
گفت: «آن کس که تو را نمی گذارد که اندرون آیی.»(30).

14- درویش و پادشاه

درویشی به نزد پادشاهی رفت.
پادشاه به او گفت که «ای زاهد.»
گفت: «زاهد تویی.»(31)
گفت: «من چون زاهد باشم که همه دنیا از آنِ من است؟»
گفت:«نی، عکس می بینی. دنیا و آخرت و ملکت، جمله از آنِ من است و عالم را من گرفته ام. تویی که به لقمه ای و خرقه ای قانع شده ای.»

15- در درگاه حق

پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد، مرا یاد کن.»
گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق(32)خود گردانید هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد بی آن که بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرَد.

16- عرض حاجات

حکایتی آورده اند که پادشاهی بود و او را بنده ای بود خاص و مقرّب عظیم. چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصه ها و نامه ها بدو دادندی که «بر پادشاه عرض دار.»
او آن را در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی(33)، پیش پادشاه مدهوش افتادی. پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی به طریق عشق بازی که «این بنده مدهوش من، مستغرق جمال من، چه دارد؟»
آن نامه ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظَهر(34)آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آن که او عرض دارد برآوردی چنین که یکی از آن ها رد نگشتی بلکه مطلوب ایشان مظاعف و بیش از آن که طلبیدندی به حصول پیوستی. بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصه های اهل حاجت را به حضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادراً منقضی شدی.

17- بنده خاص

پادشاهی، یکی را صد مَرده نان پاره داده بود. لشکر عتاب می کردند. پادشاه به خود می گفت: «روزی بیاید که به شما بنمایم، که بدانید که چرا می کردم.»
چون روزِ مصاف(35)شد، همه گریخته بودند و او تنها می زد.(36)
گفت: «اینک برای این مصلحت.»

18- محبوب ترین کنیزک پادشاه

پادشاه را ده کنیزک بود.
کنیزکان گفتند: «خواهیم تا بدانیم که از ما محبوب تر کیست پیش پادشاه.»
شاه فرمود: «این انگشتری فردا در خانه هر که باشد او محبوب تر است.»
روز دیگر مثل آن انگشتری، ده انگشتری بفرمود تا بساختند و به هر کنیزک یک انگشتری داد.
فرمود که سؤال هنوز قایم است و این، جواب نیست و بدین تعلق ندارد. این خبر را، از آن ده کنیزک، یکی گفت یا بیرون آن ده کنیزک؟ اگر از آن ده کنیزک، یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست و هر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوب تر نبود.
اگر این خبر را غیر آن ده کنیزک گفتند پس خود قرناقِ(37)خاص پادشاه و محبوب اوست.(38)

19- سلطان محمود و اسب بحری

سلطان محمود را اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب، و صورتی به غایت نغز داشت.
روز عید سوار شد بر آن اسب. جمله خلایق به نظاره بر بام ها نشسته بودند و آن را تفرّج می کردند. مستی در خانه نشسته بود و او را به زورِ تمام بر بام بردند که «تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی.»
گفت: «من به خود مشغولم و نمی خواهم، و پروای آن ندارم.»
فی الجمله چاره ای نبود. چون بر کنار بام آمد و سخت سرمست بود، سلطان می گذشت.
چون مست، سلطان را بر آن اسب دید، گفت: «این اسب را پیشِ من چه محل باشد، که اگر در این حالت مطرب ترانه ای بگوید و آن اسب از آنِ من باشد فی الحال به او ببخشم.»
چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگین شد، فرمود که او را به زندان محبوس کردند.
هفته ای بر آن بگذشت. این مرد، به سلطان کس فرستاد که «آخر مرا چه گناه بود، و جرم چیست؟ شاهِ عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود.»
سلطان فرمود که او را حاضر کردند.
گفت: «ای رندِ بی ادب، آن سخن را چون گفتی و چه زَهره داشتی؟»
گفت: «ای شاه عالم، آن سخن را من نگفتم. آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت. این ساعت من آن نیستم. مردی اَم عاقل و هشیار.»
شاه را خوش آمد، خلعت اش داد و از زندان اش استخلاص(39)فرمود.

20- حَجّاج بنگ خورده

حجّاج(40)بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ می زد که «در را مجنبانید تا سرم نیفتد.»
پنداشته بود که سرش از تن اش جداست و به واسطه در قایم است. احوال ما و خلق همچنین است. پندارند که به بدن تعلق دارند یا قایم به بدن اند.(41)

21- دوری فرعون

حق تعالی، فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد. جمله حجاب بود که او را از حضرت حق دور می داشت. یک روزش بی مرادی و درد سر نداد تا نبادا که حق را یاد آرد.
گفت: «تو به مراد خود مشغول می باش و ما را یاد مکن. شبت خوش باد!»(42)

22- پادشاه و مسخره

مسخره ای می خواست که پادشاه را به طبع آورد، و هر کسی به وی چیزی پذیرفتند که پادشاه، عظیم رنجیده بود.
بر لب جوی، پادشاه سیران(43)می کرد خشمگین. مسخره(44)از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سیران می کرد. به هیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمی کرد، در آب نظر می کرد.
مسخره عاجز شد، گفت: «ای پادشاه، در آن آب چه می بینی که چندین نظر می کنی؟»
گفت: «قلتبانی(45)را می بینم.»
گفت: «بنده نیز کور نیست!»(46)

23- گربه ی غافل

گربه را می خواستند که بگیرند، هیچ ممکن نمی شد.
روزی آن گربه به صید مرغی مشغول بود. به صید مرغ غافل شد، او را بگرفتند.(47)

24- خلیفه و هنرمندیِ رقاصه

پیش خلیفه، رقاصه ای شاهد چارپاره(48)می زد.
خلیفه گفت که «فی یَدَیکِ صَنعَتُکِ.»(49)
قال: «فی رِجلی یا خلیفَةَ رسولِ الله.»(50)-«خوشی در دست های من از آن است که آن خوشی پا در این مُضمَر(51)است.»(52)

25- حلوای شهری

روستایی به شهر آمد و مهمان شهریی شد. شهری او را حلوا آورد و روستایی به اشتها بخورد آن را.
گفت: «ای شهری، من شب و روز به گَزَر(53)خوردن آموخته بودم. این ساعت طعم حلوا چشیدم لذت گزر از چشمم افتاد. اکنون، هر باری حلوا نخواهم یافتن، و آنچه داشتم بر دلم سرد شد. چه چاره کنم؟»
چون روستایی حلوا چشید بعد از این میل شهر کند زیرا شهری دل اش را برد ناچار در پی دل بیاید.(54)

26- عارف و نحوی

عارف پیش نحوی نشسته بود.
نحوی گفت: «سخن بیرون از این سه نیست: یا اسم باشد یا فعل یا حرف.»
عارف جامعه بدرید که «واویلتاه(55)، بیست سال عمر من و سعی و طلب من به باد رفت که من به امید آن که بیرون از این، سخنی دیگر هست. مجاهده ها کرده ام. تو امید مرا ضایع کردی.»
هر چند که عارف به آن سخن و مقصود رسیده بود الاّ نحوی را به این طریق تنبیه می کرد.(56)

27- بنده خدا، چوب خدا

آن یکی بر درخت قمرالدین(57)میوه می ریخت و می خورد. خداوند باغ مطالبه می کرد.
گفت: «از خدا نمی ترسی؟»
گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بنده خدا. می خورد بنده خدا از مالِ خدا.»
گفت: «بِایست تا جوابت بگویم. رسن بیارید و او را بر این درخت بندید و می زنید تا جواب ظاهر شدن.»
فریاد برآورد که «از خدا نمی ترسی؟»
گفت: «چرا ترسم؟ که تو بنده خدایی و این چوب خدا. چوبِ خدا را می زنم بر بنده خدا.»(58)

28- مادر کُشی

گفت: «مادر را چرا کُشتی؟»
گفت: «چیزی دیدم، لایق نبود.»
گفت: «آن بیگانه را می بایست کشتن.»
گفت: «هر روز یکی را کُشم؟!»(59)

29- جواب خاموش

پادشاهی سه بار رقعه(60)خواند. جواب ننبشت.
او شکایت نبشت که «سه بار است که به خدمت عرض می دارم، اگر قبولم بفرمایند و اگر ردم بفرمایند.»
پادشاه بر پشت رقعه نبشت: «اَما عَلِمتَ اَنّ تَرکَ الجَوابِ جَوابٍ، وَ جَوابُ الاَحمقِ سُکوتٌ؟» (61)

30- تکرار درس الف

معلمی بود، کودکی سه ماه پیشِ او بود. از "الف چیزی ندارد" نگذشته بود.
پدر کودک آمد که «ما در خدمت تقصیر نمی کنیم، و اگر تقصیر رفت(62)فرما، که زیادت خدمت کنیم.»
گفت: «نی، از شما تقصیری نیست، اما کودک از این نمی گذرد.» او را پیش خواند و گفت: «بگو "الف چیزی ندارد".»
گفت: «چیزی ندارد.» الف نمی توانست گفتن.
معلم گفت: «حال این است که می بینی چون از این نگذشت و این را نیاموخت من وی را سَبَقِ(63)نو چون دهم؟»(64)

31- معلم بینوا و پوستین

گویند که معلمی از بینوایی در فصل زمستان دُراعه(65)کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشت اش را دیدند و گفتند: «استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست. آن را بگیر.»
استاد از غایت احتیاج و سرما در جَست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.
کودکان بانگ می داشتند که «ای استاد، یا پوستین را بیاور، و اگر نمی توانی رها کن، تو بیا.»
گفت: «من پوستین را رها می کنم، پوستین مرا رها نمی کند.» (66)

32- گریستن جماعتی کافران

روزی سخن می گفتم میان جماعتی، و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند. در میان سخن می گریستند و متذوّق می شدند(67)و حالت می کردند.(68)
سؤال کرد که «ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را؟ مسلمانان، گُزیده، از هزار یک فهم می کنند، ایشان چه فهم می کردند که می گریستند؟»
فرمود که «لازم نیست که نفسِ این سخن را فهم کنند. آنچه اصل این سخن است، آن را فهم می کنند.»(69)

33- بقّال و خاتون

بقّالی زنی را دوست می داشت.
با کنیزکِ خاتون پیغام ها کرد که «من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.»
قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: «بقال سلام می رساند و می گوید که "بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم."»
گفت: «به این سردی؟»
گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»(70)

34- بیابان کُشنده

آورده اند که شخصی در راه حج در بریه(71) افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید. آن جا رفت. کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که «من مهمانم، المراد.»(72)
و آن جا فرود آمد و نشست و آب خواست. آب اش دادند که خوردن آن آب از آتش گرم تر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام آن جا که فرو می رفت همه را می سوخت.
این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: «شما را بر من حق است. جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید: اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آن جا رسانیدن که آن جا آب های شیرین خنک بسیار است» و طعام های گوناگون و حمام ها و تنعّم ها و خوشی ها و لذت های آن شهرها را برشمرد.
لحظه ای دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند. مهمان چنان که بود کور و کبود از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیم شب مهمان بیرون خیمه خفت.
زن به شوهر می گوید: «هیچ شنیدی که این مهمان چه وصف ها و حکایت ها کرد؟» قصه ی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.
عرب گفت: «همانا ای زن! مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند. چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آن جا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.»(73)

35- عاقل و سیاهِ چاهی

مولانا شمس الدین می فرمود که قافله ای بزرگ به جایی می رفتند. آبادانی نمی یافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمان ها، و این سطل را به زیر چاه فرستادند، کشیدند سطل بریده شد. دیگری را فرستاد هم بریده شد.
بعد از آن، اهل قافله را به ریسمانی می بستند و در چاه فرو می کردند، بر نمی آمدند.
عاقلی بود. او گفت:«من بروم.»
او را فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد سیاهی با هیبتی ظاهر شد.
این عاقل گفت:من نخواهم رهیدن. باری تا عقل را به خودم آرم و بی خود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.»
این سیاه گفت:«قصه دراز مگو. تو اسیر منی. نرهی الا به جواب صواب. به چیزی دیگر نرهی.»
گفت: «فرما.»
گفت: «از جای ها کجا بهتر؟»
عاقل گفت:"من اسیر و بیچاره وی ام. اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. "گفت: «جاگاه آن بهتر که آدمی را آن جا مونسی باشد: اگر در قعر زمین باشد بهتر آن باشد، و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آن باشد.»
گفت:«احسنت، احسنت. رهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این، خونی نکنم(74). همه مردمان عالم را به محبت تو، به تو بخشیدم.»
بعد از آن، اهل قافله را از آب سیراب کرد.(75)

پی‌نوشت‌ها:

1-گران جان، کسی که مصاحبت و همنشینی با او ناخوشایند است.
2-پس از حکایت چنین آمده:«چنان که مصطفی(ص)مکه و بلاد را برای آن نمی گرفت که او محتاج آن بود. برای آن می گرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی یی کرامت کند.»
3-ایستاده.
4-اما ظاهر، جلوه و نمود باطن است.
پس از حکایت:«معنی عنوان چیست؟ یعنی که از عنوان نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست و از عنوان کتاب بدانند که در اینجا چه باب هاست و چه فصل ها. از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیم ها دارند و چگونه تعظیم می کنند حق را. و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظم نمی دارد.»
5-گدایی.
6-آن که در خواب جُنُب می شود.
7-زیبا، دلپذیر. گاه دلالت های منفی نیز با آن همراه است.
8-پس از حکایت می خوانیم که «و همچنین، درویش را احتراز می باید کردن و لقمه هر کسی را نباید خوردن، که درویش لطیف است. در او اثر می کند و بر او ظاهر می شود. همچنان که در جامه پاک سپید، اندکی سیاهی ظاهر شود، اما بر جامعه سیاه که چندین سال از چرک سیاه شده و رنگ سپیدی از او گردیده باشد اگر هزار گون چرک و چرب اش بچکد، بر خلق و بر او آن ظاهر نگردد. پس چون چنین است درویش را لقمه ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن که در درویش، لقمه آن کس اثر کند و اندیشه های فاسد از تأثیر آن لقمه بیگانه ظاهر شود. همچنان که از طعام آن دختر، درویش محتلم شد.»
9-ناظر است به این سخن پیش از حکایت: «عجبم می آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان، به عالم بی چون که او را جای نیست و صورت نیست و بی چون و چگونه است چگونه عشق بازی می کنند و مدد و قوّت می گیرند و متأثر می شوند؟ آخر، شب و روز در آنند. این شخصی که شخصی را دوست می دارد و از او مدد می گیرد، آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او می گیرد و این جمله در عالم لامکان است، و او دَم به دَم از این معانی مدد می گیرد و متأثر می شود. عجب اش نمی آید. عجب اش می آید که بر عالَم لامکان چون عاشق شوند و از وی چون مدد گیرند.»
10-بدون کیفیت و شکل خاص.
11-صبور، بردبار.
12-«فتح سمرقند و قتل عام مردم آن شهر به دست محمد خوارزمشاه و به امر وی مطابق نقل ابن اثیر تقریباً در حدود سال 607 واقع گردیده و بر طبق نظر عطاملک جوینی به سال 609 اتفاق افتاد. در آن هنگام مولانا در حدود 4 یا 6 سال عمر داشته است.» مرحوم فروزانفر در ادامه این یادداشت می نویسد که با توجه به این مطلب در فیه ما فیه که مولانا در هنگام فتح سمرقند، در آن شهر اقامت داشت یکی از مشکلات تاریخ زندگی وی برطرف می شود که مربوط است به دلیل مهاجرت خاندان مولانا از بلخ. ماجرا از این قرار است که عده ای، علت مهاجرت را غرض ورزی و حسد فخر رازی با پدر مولوی که موجب رنجش محمد خوارزمشاه از وی گردیده می شمارند. «در صورتی که سلطان ولد(پس مولانا در مثنوی ولدنامه تصریح می کند که مهاجرت وی مقارن حمله مغولان و فتح بلخ در سال 617 بوده است» فروزانفر این دو روایت را به این نحو با یکدیگر جمع می کند: «می توان گفت که مسافرت بهاء ولد و مولانا به سمرقند در نتیجه رنجش از محمد خوارزمشاه بوده و شاید پس از فتح سمرقند، به بلخ بازگشته و دیگر بار مقارن حمله مغول از بلخ به دیار روم (قونیه) هجرت گزیده است.» فیه ما فیه، 333.
13-پیش از حکایت می خوانیم که «...پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که ادعونی استجب لکم (40-60)».
14-زیبارویان.
15-پس از حکایت: «و آن، خوارزم فقر است که در او خوبان معنوی و صورت های روحانی بی حدند که به هر که فرو آیی و قرارگیری، دیگری رو نماید که آن او را فراموش کنی الی مالانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شویم که در او چنین شاهدان اند.»
16-و کدام زن زیبا و با ملاحت هست که به او میل نکنند و او را نخواهند؟
17-خیال تو در چشم من است و نام تو بر زبانم. و یاد تو در قلبم جای دارد. پس به کجا نامه بنویسم.
18-پیش از حکایت، می خوانیم که «هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبت ملک تو شد همیشه محبّ باشی- در گور و در حشر و در بهشت الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.»
19-زیبارو، جمیل.
20-تزیین شده با جواهر، جواهر نشان.
21-کدوی قلیانی خشک، به صورت کوزه شراب نیز به کار می رفت.
22-پیاله شراب، جام شراب.
23-پیش از این می خوانیم که «فرمود که هر که محبوب است، خوب است، و لاینعکس. لازم نیست که هر که خوب باشد، محبوب باشد. خوبی جزو محبوبی ست، و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البته خوبی باشد. جزو چیزی از کل اش جدا نباشد و ملازم کل باشد. در زمان مجنون خوبان (زیبارویان) بودند از لیلی خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند.»
پس از حکایت نیز، چنین آمده: «همچنان که آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است، و سیری به روز، پنج بار خورده است. هر دو در نان نظر می کنند. آن سیر، صورت نان می بیند و گرسنه صورت جان می بیند. زیرا این نان همچون قدح است و لذت آن همچون شراب است در وی. و آن شراب را جز به نظر اشتها و شوق نتوان دیدن. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورت بین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی. صورت این خلقان همچون جام ها است و این علم ها و هنرها و دانش ها، نقش های جام است. نمی بینی که چون جام شکسته می شود، آن نقش ها نمی ماند. پس کار آن شراب دارد که در جام قالب ها ست و آن کس که شراب را می نوشد و می بیند.»
24-زیبایی، جمال ظاهر.
25-خوب رویان.
26-مجنون ابن عامر، شهرت: قیس ابن مُلَوَّح عامری. فوت حدود 80 هجری قمری. شاعر عرب که در اوایل روزگار بنی امیه می زیست. به دلیل عشقی که به لیلی داشت و از او در اشعارش فراوان یاد می کرد و شب ها گِرد خانه او می گشت، داستان عشق او بر سر زبان ها افتاد. خانواده دختر، قیس را از دیدار او منع کردند و به خواستگاری اش جواب رد دادند، و چنان شد که قیس عقل خود را از دست داد و به همین جهت مجنون لقب گرفت و داستان اش ضرب المثل عشق پاک شد.»(د.م)
27-پیش از حکایت، می خوانیم که «تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است...در این عالَم، آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز تن را می پروری. آخر، این تن اسب توست و این عالم آخُر اوست و غذای اسب، غذای سوار نباشد. او را بر سر خود خواب و خوری است و تنعّمی است. اما به سبب آن که حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سر اسب در آخُر اسبان مانده ای و در صف شاهان و امیران عالَم بقا مقام نداری، دلت آن جاست. اما چون تن غالب است، حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای.»
28-ظرف دهن گشاد و شبیه کاسه که برای برداشتن آب در حمام از آن استفاده می شود.
29-رها نمی کنند.
30-پس از حکایت: «خود کس اوست که تو او را نمی بینی، و آدمی همیشه عاشق آن چیزست که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد. بنده آنم که نمی بینم اش، و از آنچه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است...»
31-استاد فروزانفر می گوید که بنا بر روایت ابن خلکان و ابن العماد، این درویش فضیل بن عیاض، از بزرگان صوفیه است و آن پادشاه نیز هارون از خلفای بنی عباس. فیه ما فیه، 252.
32-در معنی استغراق و مستغرق بنگرید به در زیر پنجه شیر(8)
33-طاقت نمی آورد، نمی توانست تحمل کند.
34-طرف پشت.
35-جنگ، کارزار.
36-می جنگید، مبارزه می کرد.
37-خدمتکار، کنیز.
38-پیش از این، چنین آمده :«یکی گفت: هر ولی یی را و بزرگی را در زعم آن است که این قُرب که مرا با حق است، و این عنایت که حق را با من است هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست.
فرمود که این خبر را که گفت؟ ولی گفت یا غیر ولی؟ اگر این خبر را ولی گفت، پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد این است در حق خود. پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد. و اگر این خبر را غیر ولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حق اوست که حق تعالی این راز از جمله اولیاء پنهان داشت و از او مخفی نداشت. آن کس مثال گفت که.» و سپس، حکایت بالا می آید.
39-آزاد کردن.
40-حجّاج ابن یوسف، سردار عرب (45-95 هجری قمری)که حکومت بیست ساله اش در عراق با خشونت و بی رحمی بسیار همراه بود. استاد فروزانفر تصریح می کند که «استعمال بنگ در روزگار حجّاج بن یوسف معمول نبوده و گویا در این حکایت خلطی واقع شده است»(فیه ما فیه، 345)، از سوی دیگر، دکتر موحد مصحح مقالات شمس می گوید که این حکایت در واقع اشاره دارد به شیخ حجّاج از مریدان بهاء ولد (پدر مولوی) که ظاهراً به همراه او از خراسان به قونیه رفت، و نه حجّاج ابن یوسف که در دوران بنی امیه حکومت عراق را بر عهده داشت. موحد می افزاید «استعمال بنگ در میان مریدان بهاء ولد مرسوم بوده است، و می بینیم که شمس به مبارزه سخت با این اعتیاد برخاسته است...» بنگرید به مقالات شمس، 6-405.
41-پیشتر، چنین آمده: «آخر تو به این تن چه نظر می کنی. تو را به این تن چه تعلق است. تو قایمی بی این. هماره بی اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها. هرگز با تن نیستی. اکنون چه می لرزی بر این تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی، جاهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟!
این تن، مغلطه عظیم است. پندارد که او مُرد او نیز مُرد. هی! تو چه تعلق داری به تن. این چشم بندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذره ای واقف شدند، تن را فدا کردند. خود را دیدند که قایم اند بی این تن، و تن به ایشان هیچ تعلق ندارد. و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند از تن و بود و نابود او فارغ شدند.»
42-پیش از حکایت: «میان بنده و حق، حجاب همین دو است، و باقیِ حُجُب از این دو ظاهر می شود: و آن، صحّت است و مال.
آن کس که تن درست است، می گوید:"خدا کو؟ من نمی دانم و نمی بینم." همین که رنجش پیدا می شود، آغاز می کند که "یا الله یا الله" و به حق همراز و همسخن می گردد. پس دیدی که صحّت حجاب او بود، و حق زیر آن درد پنهان بود. و چندان که آدمی را مال و نوا هست، اسباب مرادات مهیا می کند و شب و روز به آن مشغول است. همین که بی نوا پیش رو نمود نفس ضعیف گشت و گِرد حق گردد. مستی و تهی دستی آورد به من/ من بنده مستی و تهی دستی تو.»
43-گردش، تفرّج.
44-دلقک.
45-کسی که در امور شهوانی واسطه می شود، بی شرف.
46-بنگرید به عجب حالتی؟!(39)
47-پس از این، می خوانیم: «پس، نمی باید که در کار دنیا به کلی مشغول شدن. سهل باید گرفتن و در بند آن نمی باید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد. می باید که گنج نرنجد. اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اما اگر او برنجد، نعوذبالله، او را که گرداند؟»
48-نوعی ساز به شکل زنگ های کوچک به هم پیوسته، که در انگشتان دست می کنند و به تناسب ضرب موسیقی، آن را به صدا در می آورند.
49-هنر تو در دستانت است.
50-گفت: هنر من در پایم است ای جانشین رسول خدا.
51-نهفته، پوشیده.
52-پیش از حکایت، آمده که «اکمل الدین (طبیب، و از مریدان مولانا) گفت:"مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومندم، و آخرتم خود یاد نمی آید. نقش مولانا را بی این اندیشه ها و پیش نهادها مونس می بینم و آرام می گیرم به جمال او، و لذت ها حاصل می شود از عین صورت او یا از خیال او. "فرمود: اگرچه آخرت و حق در خاطر نیاید الا آن همه مُضمَر است در دوستی، و مذکور است."»
در پایان حکایت نیز می خوانیم: «پس، اگر چه مُرید، به تفاصیل، آخرت را یاد نیاورد، اما لذت او به دیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ، متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله در او مُضمَر است...»
53-هویج.
54-پس از این، می خوانیم: «بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید. و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این، کسی دریابد که او را مشامی باشد. یار را می باید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد. سنت حق این است. نفس نیز اگر دعوی بندگی کند، بی امتحان از او قبول مکن...هر چه تو در دل پنهان داری از نیک و بد، حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند. هر چه بیخ درخت پنهان می خورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود.»
55-واویلا، چه مصیبتی.
56-آگاه می کرد، هوشیار می ساخت.
57-نوعی زردآلوی شیرین.
58-برای پیش از حکایت بنگرید به حکایت مادرکُشی(96).
پس از حکایت هم آمده که «حاصل، آن است که عالم بر مثال کوه است: هر چه گویی از خیر و شرّ، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم، کوه زشت جواب داد. محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.»
59-پیش از حکایت: «گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آن جا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان.» همچنین بنگرید به پس از حکایتِ حکایت جواب خاموش(97).
پس از حکایت: «اکنون، هر چه تو را پیش آید نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند کُلّ مِن عِندِالله، گوییم لاجرم عتاب کردن نقس خود، و عالمی را رهانیدن هم مِن عِندِالله.» و سپس حکایت بنده خدا، چوب خدا (95)می آید.
60-نامه کوتاه، یادداشت.
61-ندانستی که ترک جواب خودْ جواب است و اینکه جواب احمق سکوت است؟
پیش از حکایت می خوانیم که «دانه در زمین انداختن، سؤال است که مرا فلان می باید. درخت رَستن جواب است بی لاف زبان، زیرا جواب بی حرف است سؤال بی حرف باید. با آن که دانه پوسیده بود درخت بر نیاید هم سوآل و جواب است.»
و پس از حکایت: «ناروییدن درخت ترک جواب است، لاجرم جواب باشد.
هر حرکتی که آدمی می کند سوآل است، و هر چه او را پیش می آید از غم و شادی جواب است. اگر جواب خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم جنس آن سوال کند که بر آن سؤال این جواب یافت. و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر، جنس آن سوآل نکند فَلَوْ لاَ إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَ لٰکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ (6/43:پس چرا هنگامی که عذاب ما به آن ها رسید زاری نکردند؟ زیرا دل هایشان را قساوت فرا گرفته) یعنی سوآل خود را جواب می دیدند، می گفتند: این جواب زشت، لایق آن سوآل نیست، و ندانستند که دور از هیزم بود نه از آتش. هر چند هیزم خشک تر، دود آن کم تر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آن جا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان.»
62-کوتاهی شد.
63-بخشی از کتاب، یا درسی که هر روز آموخته یا خوانده می شده، درس روزانه.
64-پیش از حکایت می خوانیم: «شما را اگر این سخن مکرر می نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده اید، پس لازم شد ما را هر روز این گفتن.»
65-لباس بلند و گشاد.
66- برای متن پیش از حکایت، بنگرید به پس از حکایت حکایت دین پاک (43).
و اما پس از حکایت، می خوانیم: «چه چاره کنم؟ شوق حق تو را کی گذارد؟ اینجا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقیم. همچنان که طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی داند. حق تعالی او را هیچ آن جا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن، و همچنان اش از آن جا کشانید تا به مقام عقل رسانید ... چنگال عشق چون در کام آدمی می افتد حق تعالی او را به تدریج می کشد که آن قوّت ها و خون های باطل که در اوست پاره پاره از او برود.»
67-ذوق و حالی روحانی به آنان دست می داد.
68-از وجد و حالی معنوی برخوردار می شدند.
69-پس از این: «آخر، همه مقرّند به یگانگی خدا و به آن که خدا خالق است و رازق است، و در همه متصرف، و رجوع به وی است و عِقاب و عفو از اوست.»
70-پیش از حکایت: «آدمیتی طلب کن. مقصود این است. باقی، دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش می کنند، مقصود فراموش می شود.»
و پس از حکایت: «اصل مقصود است. باقی، دردسر است.»
71- صحرا، بیابان.
72- به من کمک کنید، مراد مرا برآورید.
73-پیش از حکایت، چنین آمده: «اینکه می گوییم از دو بیرون نیست: یا بنا بر حسد می گویم یا بنا بر شفقت. حاشا که حسد باشد...از غایت شفقت و رحمت است که می خواهم که یار عزیز را به معنی کشم.»
و پس از حکایت: «اکنون این خلق چنین اند: چون کسی از روی شفقت پندی دهد، حمل کنند بر حسد. الا چون در وی اصلی باشد، عاقبت روی به معنی آرَد. چون بر وی از روز اَلَست قطره ای چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویش ها (اضطراب ها، پریشانی ها) و محنت ها برهاند.»
74-خون کسی را نریزم، کسی را نکشم.
75-پیش از حکایت، آمده که «روی به معنی آوردن، اگر چه اول چندان نغز ننماید الاّ هرچند که رَوَد شیرین تر نماید-به خلاف صورت: اول نغز نماید الاّ هر چند که با وی بیشتر نشینی سرد شوی. کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن. در آدمی نظر کن: کو صورت او و کو معنی او. که اگر معنی آن صورت آدمی می رود لحظه ای در خانه اش رها نمی کنند»

منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط