با نام ذوالخویصره در تفاسیر و در بیان شأن نزول یکى از آیات سوره ى توبه برخورد مى کنیم. آیه ى پنجاه و هشتم از سوره توبه مى فرماید:
وَمِنْهُمْ مَنْ یَلْمِزُکَ فِی الصَّدَقَات... .
اکثر مفسّرین که مورخان معتبرى نیز در میان آنان هستند معتقدند که این آیه اشاره به تقسیم غنایم غزوه ى حنین در محلّى به نام جِعِرّانه دارد و مقصود از لفظ منهم ذوالخویصرة تمیمى است. شرح ماجرا مطابق آنچه در تفاسیر و منابع سیره ى نبوى صلى الله علیه وآله آمده این گونه است:
پیامبرصلى الله علیه وآله پس از پایان غزوه ى حنین به جِعِرّانه آمد، جایى که غنایم جنگى را نیز به آن جا آورده بودند. حضرت تقسیم غنایم را آغاز نمودند. افرادى نظیر ابوسفیان بن حرب و پسرانش، صفوان بن امیّه و سُهیل بن عمرو چشم به غنایم دوختند. برخى از آنان از پیامبرصلى الله علیه وآله تقاضاى مال نمودند. در پاسخ به این درخواست و به اذن خداوند، پیامبرصلى الله علیه وآله اموال بسیارى را به عدّه ى مذکور و دیگران دادند تا محبّت آنان را جلب نمایند. در همین جا بود که گروه مؤلَّفة القلوب هویّت یافتند. در گیرودار این تقسیم ذوالخویصره ى تمیمى نزد پیامبرصلى الله علیه وآله آمد و گفت: (اى رسول خدا! عدالت پیشه کن!). پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند: واى بر تو! اگر من به عدالت رفتار نکنم پس چه کسى به عدالت رفتار خواهد کرد؟!. در این هنگام یکى از اصحاب (عمربن خطاب یا خالدبن ولید)5 از پیامبرصلى الله علیه وآله اجازه خواست تا ذوالخویصره را گردن زند، اما پیامبرصلى الله علیه وآله او را بازداشت و فرمود: (رهایش کن! او پیروانى خواهد یافت که شما (اصحاب) عبادت و نماز خویش را در برابر عبادت و نماز آنان ناچیز خواهید شمرد. قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نخواهد رفت. از دین به در خواهند شد آن گونه که تیر از شکار به در مى شود و بر گروهى از بهترین مردم خروج خواهند نمود. نشانه ى [یکى از] پیروان او، [این که ] مردى سیه چُرده است که بر یکى از بازوانش پاره گوشتى چون پستان زنان دارد.6
آنچه ذکر شد ماجراى اعتراض به تقسیم غنایم حنین بود. کم تر منبع تاریخى و روایى یافت مى شود که از ذکر این ماجرا خالى باشد، بلکه به جرأت مى توان گفت تمام منابع متقدم در این بخش از سیره ى رسول اکرم صلى الله علیه وآله به این قضیّه اشاره کرده اند. راوى اصلى ماجرا (البته به بیانى که گذشت) در تمام منابع حاوى این خبر، أبوسعید خُدْرى است. ابوسَلَمة بن عبدالرحمن و ضحّاک بن قیس خبر را از ابوسعید گرفته و محمد بن شهاب زُهرى خبر را از آن دو روایت کرده است. پس از ابن شهاب، عامّه ى اصحاب او خبر را از جانب او نقل کرده اند و به این ترتیب ماجرا در مجامیع روایى و نیز کتب تفسیر وارد شده و سایرین نیز به آن اشاره کرده اند. ماجراى تقسیم غنایم حنین به شکل هاى دیگر نیز در منابع اسلامى نقل شده است. طبرى روایتى از طریق ابن اسحاق از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل مى کند که اشاره به تقسیم غنایم حنین دارد. عبدالله بن عمرو نیز که بنا به این روایت خود در واقعه حضور داشته، فرد معترض را ذوالخویصرة معرفى مى کند. طبرى روایت دیگرى نیز از ابن اسحاق نقل مى کند که در آن روایت، امام محمد باقرعلیه السلام نیز فرد معترض را ذوالخویصرة نامیده است.7 اما ذکر روایت زُهرى در تفاسیر و منابع سیره ى نبوى صلى الله علیه وآله، بر اَشکال دیگر ماجرا غلبه دارد. از جمله طبرى در جامع البیان،8 واحدى نیشابورى در اسباب نزول الآیات،9 بغوى در معالم التنزیل،10 قرطبى در الجامع لأحکام القرآن،11 ابن الجوزى در زاد المسیر،12 شیخ طبرسى در مجمع البیان 13 و علاّمه طباطبایى در المیزان 14 شأن نزول آیه ى مذکور را با روایت ابوسعید خُدرى منقول از جانب زهرى، توضیح داده اند.
تأمّل در روایت تقسیم غنایم در جِعرّانه این نکته را روشن مى سازد که ذوالخویصرة هنگام واقعه و اعتراض، شخصیّت شناخته شده اى نبوده است؛ چرا که بعضى از منابع با تعبیر رجلٌ از او یاد کرده اند و بعضى از منابع جز نام ذوالخویصرة چیز بیش ترى درباره ى او نگفته اند. بعضى از منابع ذوالخویصرة را از بنى تمیم دانسته اند و صفت تمیمى را دنبال لقب مذکور آورده اند. برخى دیگر از منابع پس از ذکر نام ذوالخویصرة، توضیحاً مى افزایند که وى همان حُرْقُوص بن زهیر است.
در سخنان پیامبرصلى الله علیه وآله خطاب به اصحاب و خصوصاً فردى که خواهان کشتن ذوالخویصرة بود یک پیش گویى مهم وجود دارد. آن حضرت گروهى را برمى شمرند و عنوان مارقین بر آنان مى نهند. بنا به فرمایش پیامبرصلى الله علیه وآله این گروه که پیرو ذوالخویصره اند بعدها در امّت اسلامى شکل خواهند گرفت و از دین خارج خواهند شد و بر بهترین انسان ها از امت اسلامى خروج خواهند کرد. نشانه ى آن گروه، وجود فردى سیه چُرده در میان آنان است که در یکى از بازوهایش زایده ى گوشتى شبیه به پستان زنان وجود دارد. به این ترتیب واژه ى ذوالثَّدیَّه در تاریخ سیره ى نبوى ثبت و ضبط شد. در بخشى از سخنان پیامبرصلى الله علیه وآله عبارت دیگرى وجود دارد که ارتباط اسامى و القاب مورد بحث ما را تأیید مى کند. حضرت در اشاره به مارقین فرمودند:
یَخْرُجُ من ضئْضِئْى هذا قوم یقرؤون القرآن... یمرقون من الاسلام... .15
علما در معناى عبارت من ضئْضِئْى هذا دچار اختلاف شده اند. برخى گفته اند مقصود نسل این مرد است و برخى بر آنند که مقصود از این عبارت نسل او نیست، بلکه پیرو و دنباله رو اوست. گویا نظر گروه دوم به واقع نزدیک تر باشد؛ زیرا ضِئْضِئى در لغت، اصل و معدن هر چیز است. پس بهتر آن است که مقصود اصل و ریشه و یا به تعبیر امروزى خاستگاه باشد، نه نسل و اولاد. گروه اول که ضئْضِئى را به معناى نسل و ذرّیه گرفته اند با دو مشکل روبه رو هستند: نخست آن که مرتکب خلاف ظاهر شده اند، چرا که ضئْضِئى اولاً و بالذّات یعنى اصل و معدن، و مشکل دوم آن که هیچ منبع تاریخى نشان نمى دهد که مارقین از اولاد یا خویشان ذوالخویصرة بوده باشند. وانگهى اگر مقصود پیامبرصلى الله علیه وآله واقعاً اولاد و ذرّیه ى ذوالخویصرة بود هر آینه مسلمانان یا صحابه مراقب این ماجرا و در پى شناسایى اولاد و ذرّیه ى او بودند. اما هنگام پیدایش گروه مارقین هیچ کس به چنین امرى تفوّه ننموده است. از سوى دیگر در بعضى منابع به جاى عبارت مورد اختلاف، عبارت إنَّ لَه أصحاباً... آمده و مسئله را روى صحابى بُرده است. کم ترین شرط لازم براى اطلاق لفظ صحابى بر یک شخص، آن است که شخص مصاحِب، فرد مصاحَب را دیده باشد و اندکى با او هم نشینى کرده باشد. نکته ى دیگر آن که وقتى مى گویند فلان شخص اصحابى دارد و یا فلان شخص از اصحاب فلان فرد است، در واقع از عظمت شخص مصاحَب ولو در نگاه اصحابش سخن مى گویند و متابعت مصاحِبین را از مصاحَب به هر نحو که باشد بیان مى کنند. پس نتیجه گیرى مى شود که ذوالخویصرة در میان مارقین بوده و نقش رهبرى را نیز بر عهده داشته است. این مطلب در سطور بعدى به روشن شدن موضوع کمک خواهد کرد.
ذوالثَّدَیَّه و یا مُخْدَج الید
پیامبرصلى الله علیه وآله در اشاره به گروه مارقین نشانه اى به این شرح بیان فرمودند که در میان آنان مردى سیه چرده است که داراى نقصى در یکى از بازوانش است و یا دقیق تر، زایده اى گوشتى همانند پستان زن بر یکى از بازوانش دارد. این نقص با دو عبارت ذى الثدیه و مخدج الید در منابع آمده است. اما چرا چنین نشانه اى ذکر شد؟ در بعضى از روایاتِ حاوى خبر ظهور مارقین، آمده که پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند:اگر آنان را درک کنم هر آینه آنان را خواهم کشت.
ولى تعیین مصداق این سخن، کار آسانى نبود. آیا همه ى مسلمانان حاضر در جامعه ى بزرگ اسلامى آن روز چه در حجاز و چه در عراق این سخن پیامبرصلى الله علیه وآله را به خاطر داشتند و یا شنیدند؟ ملاک و معیار خروج از دین چه بود تا مردم عادى هم بتوانند خروج کنندگان از دین را بشناسند. خوارجِ معروف، چنان جایگاه و چنان تدیّن ظاهرى و نمایانى داشتند که توانستند در مقابل على علیه السلام بایستند. آنان داراى چنان تهجّدى بودند که پینه ها بر پیشانى داشتند و قرائت قرآنشان زبانزد خاصّ و عام بود. آیا به سادگى مى شد این افراد را متّهم به خروج از دین کرد و آن گاه با آنان به جنگ برخاست؟ جنگ با خوارج و یا به تعبیر پیامبرصلى الله علیه وآله مارقین، کارى ساده و بى دردسر نبود. على علیه السلام پس از فرو نشستن آتش جنگ نهروان گفت:
إنّى فَقأْتُ عَیْنَ الفِتْنَةِ ولَمْ تَکُنْ لِیَجْرَأَ علیها أَحَدٌ غَیرى بَعْدَ أنْ ماج غَیْهَبُها و أشْتَدَّ کَلَبُها.16
در جاى دیگر فرمود:
لو لم أکن فیکم لَما قُوتِلَ أهلُ الجَمَلِ ولا أهلُ صفّینُ و لا أهل النهروان.17
با آن که خوارج دست به شمشیر بردند و عده اى بى گناه هم چون عبدالله بن خَبّاب بن أرتّ و همسر حامله اش را به قتل رساندند، اما باز یاران على علیه السلام در جنگ با أهل نهروان تردید داشتند. در چنین شرایطى على علیه السلام ناچار به یادآورى سخن پیامبرصلى الله علیه وآله در مورد ذوالثَّدیَّه شد. ایشان قبل از پیکار با مارقین فرمودند:
پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود: قومى از دین خارج مى شوند و با مسلمانان جنگ مى کنند و علامت آنان مردى است که نقص در دست اوست (مُخْدَجُ الید).18
تعبیر به مُخْدَج از مصادیق نقل به مضمون است که گویا على علیه السلام در نقل سخن پیامبرصلى الله علیه وآله به کار برده است، ولى این دو تعبیر در معنا هیچ تفاوتى با یک دیگر ندارند. یعنى على علیه السلام داشتن زایده ى گوشتى را بر بازو، به عنوان نقص در خلقت به شمار آورده و به همین خاطر تعبیر مُخْدَج الید را به کار برده است که به معناى ناقص الید است. با ذکر سخن پیامبرصلى الله علیه وآله، عدّه اى که تردید داشتند ظاهراً حاضر به پیکار شدند، اما در اثناى جنگ و نیز پس از پایان آن، پیوسته در پى یافتن ذوالثَّدَیَّه و یا همان مُخْدَجُ الید بودند. على علیه السلام نیز دستور داد تا به دنبال فرد مذکور بگردند. اما هر چه اصحاب بیش تر جست وجو کردند کم تر یافتند. کم کم ناراضیان و مردّدین در جنگ زبان به طعن و کنایة گشودند و چنین گفتند:
آرى پسر ابوطالب ما را فریب داد تا با برادران خویش جنگ کنیم.19
این افراد حتّى قبل از شروع پیکار، على علیه السلام را سه بار سوگند دادند که آیا آنچه درباره ى ذوالثَّدَیَّه از پیامبرصلى الله علیه وآله نقل کرده، راست است؟20
یافتن ذوالثَّدَیَّه مسئله اى بغرنج شد تا آن جا که در بعضى منابع ذکر شده که تک تک اجساد را در میدان جنگ با نهادن چوب نى (قَصْب) نشانه گذارى کردند تا ذوالثَّدَیَّه را زودتر بیابند.21 باز بنابر بعضى از منابع، در یافتن جسد او موفقیّتى حاصل نشد. على علیه السلام پیوسته با خود مى گفت:
ما کَذَبْتُ و لا کُذِّبْتُ.
پس سوار بر مرکب پیامبرصلى الله علیه وآله شد. مرکب به سمتى حرکت کرد و ناگاه کنار لجنزارى کوچک ایستاد و هَمْهَمه نمود. اصحاب آن حضرت جنازه اى را در آن موضع یافتند که فقط پاهایش پیدا بود. جنازه را خارج و دست هاى آن را بیدرنگ بررسى کردند. آنچه پیامبرصلى الله علیه وآله فرموده بود دقیقاً در آن جسد هویدا بود. مردى سیه چرده با یک زایده ى گوشتى شبیه به پستان زنان بر یکى از بازوانش، که تعدادى مو نیز بر آن روییده بود. همگى با شادى تکبیر گفتند و حضرتش سجده ى شکر به جاى آوردند.22
آنچه گذشت ماجراى ذوالثَّدَیَّه بود و اکنون در ادامه به ماجراى حرقوص بن زهیر سعدى پرداخته و سپس به جمع بندى میان سرگذشت این دو شخص خواهیم پرداخت.
از جمله منابع تاریخى که در آن به نام حرقوص بن زهیر برمى خوریم، تاریخ طبرى است. گر چه منابع متقدم بر طبرى نیز به شخص نامبرده و سرگذشت او اشاره کرده اند، اما از آن جا که طبرى قدرى بیش تر از منابع متقدم بر خود به شرح زندگى او پرداخته است، ماجراى حرقوص بن زهیر را از تاریخ طبرى برگزیده ایم.
طبرى در فتح سوق الاهواز مى گوید:
میان هرمزان، والى خوزستان و سپاه مسلمین جنگ در گرفت. فرماندهان سپاه اسلام به عُتْبَة بن غَزْوان نامه نوشتند و خبر پیکار خود با هرمزان را به او رساندند. عُتْبَة به خلیفه ى دوم نامه نوشت و درخواست یارى کرد. خلیفه ى دوم [نیز] عده اى را به فرماندهى حرقوص بن زهیر سعدى به یارى آنان فرستاد.طبرى در معرفى حرقوص مى گوید:
او از اصحاب رسول اکرم صلى الله علیه وآله بود.سپس مى افزاید:
حرقوص پس از جنگ با هرمزان، سوق الاهواز و سپس تا تُسْتَر را فتح کرد و بر ساکنان آن نواحى جزیه وضع نمود و خبر فتح را به همراه خُمس غنایم نزد خلیفه ى دوم فرستاد. خلیفه از او تشکّر کرد و وى را بر امور سوق الاهواز گماشت. اما حرقوص محل اقامت خود را در منطقه اى صعب العبور قرار داد. مردم به خلیفه نامه نوشتند و مشکل خود را مطرح کردند. خلیفه نیز نامه اى به حرقوص نوشت و از او خواست تا از ارتفاعات صعب العبور پایین آید و در دشت منزل گیرد.23
طبرى داستان حرقوص را تنها تا این جا پیش برده و ادامه نداده تا آن که در واقعه ى شورش بر ضدّ عثمان، دوباره نام حرقوص بن زهیر را پیش کشیده است. طبرى واقعه را از زبان سیف بن عمر تمیمى - البته با چند واسطه - نقل کرده است. در واقعه ى شورش، تنها به این مطلب اشاره شده که حرقوص رهبر گروه شورشیانى بوده که از بصره به سمت مدینه در حرکت بودند.24 اما در مدینه و حوادث منتهى به قتل عثمان، دیگر نامى از حرقوص برده نشده است. در مقطع دیگرى که طبرى مجدداً از حرقوص سخن گفته زمانى است که طلحه و زبیر به همراه اُمّ المؤمنین عایشه به بصره یورش بردند. آنان بر اساس شعار از پیش اعلام شده و به دنبال قاتلان عثمان، در بصره عده اى را از دم تیغ گذراندند، اما نتوانستند بر حرقوص بن زهیر سعدى دست یابند؛ زیرا او به همراه عده اى از پیروانش به قبیله ى بنى سعد پناه برده و از حمایت آنان برخوردار گردیده بود.25 بار دیگر طبرى سخن از حرقوص را در این جا به پایان برده و تا پایان جنگ صفّین و شروع ماجراى حکمیت نامى از او نمى برد. با توجه به این که نه طبرى و نه منابع دیگر نامى از حرقوص در سراسر جنگ جمل و صفین به میان نمى آورند سخن طبرى در مورد فرار وى به سوى بنى سعد تأیید مى شود. اما با پایان گرفتن جنگ صفین و شروع حکمیّت، بار دیگر نام حرقوص به میان مى آید.
وقتى که على علیه السلام ابوموسى اشعرى را براى داورى به سوى دُومة الجَنْدَل فرستاد دو نفر از خوارج به نام هاى زُرْعَة بن بُرْج طایى و حرقوص بن زهیر سعدى نزد او آمدند و از حضرتش خواستند که توبه کند.26 سخنانى میان آن حضرت و آنان در گرفت که مقصد ما نیست، بلکه غرض صرفاً اشاره به حوادث مربوط به حرقوص است. پس از آن که ابوموسى به دومة الجندل رفت، خوارج در منزل عبدالله بن وهب راسبى و به نقلى در منزل خود حرقوص تشکیل جلسه دادند. آنان از امر به معروف و نهى از منکر و اداى وظیفه ى شرعى سخن گفتند. حرقوص نیز در جمع خوارج خطبه اى آتشین خواند و دوستان و پیروان خود را به قیام علیه مسلمین که به زعم او گمراه شده بودند فراخواند. حَمْزَة بن سَنان اسدى پیشنهاد کرد تا از میان جمع، کسى به عنوان رهبر انتخاب شود. نامزدها عبارت بودند از: زَیْدُ بن حصین طایى، حمزة بن سنان اسدى، شُرَیْح بن أَوفى عَبْسى، حرقوص بن زهیر سعدى و عبدالله بن وَهْب راسبى، که سرانجام فرد اخیر رهبرى گروه را بر عهده گرفت.27 پس از گذشت زمان اندکى، سپاه خوارج شکل گرفت. مذاکرات على علیه السلام با خوارج موجب شد تا عده اى دست از مخالفت بردارند، اما عده ى باقیمانده مصمّم به پیکار شدند. جنگ در گرفت و حرقوص که فرمانده ى پیاده نظام بود کُشته شد.
آنچه خواندید شرح ماجراى حرقوص بود که طبرى تا مرگ او ذکر کرد. بَلاذُرى در أَنساب الاشراف و ابن قُتَیْبة در تاریخ الخلفاء که هر دو متقدّم بر طبرى بوده اند به ماجراى حرقوص، تنها در جنگ نهروان اشاره کرده اند و اهمیّت و جایگاه او را در جمع خوارج نشان داده اند.
با ملاحظه ى خبر تقسیم غنایم غزوه ى حنین و قول رسول خداصلى الله علیه وآله درباره ى مارقین و نشانه هاى آنان و نیز اخبار خوارج نهروان در کنار یک دیگر، چنین متبادر مى شود که ذوالخویصرة و حرقوص بن زهیر یک تن بیش نبوده اند. منابع بسیارى نیز به این نتیجه رسیده اند. طبرى در تفسیر جامع البیان،28 مقدسى در البدء و التاریخ،29 ابن بشکوال در غوامض الأسماء المبهمه،30 واحدى نیشابورى در أسباب نزول الآیات،31 بغوى در تفسیر معالم التنزیل،32 قرطبى در الجامع لأحکام القرآن،33 قاضى عیاض در الشفاء بتعریف حقوق المصطفى صلى الله علیه وآله،34 ابن اثیر در أسد الغابه،35 ابن تیمیّه در الصارم المسلول،36 ابن کثیر در تفسیر و سیره،37 ابن حجر در فتح البارى،38 سُهیلى در روض الأنف 39 (مستند به قول واقدى) و شوکانى در نیل الأوطار،40 ذوالخویصرة را با حرقوص بن زهیر یکى دانسته اند. از سوى دیگر منابعى هم حرقوص و ذوالثَّدَیَّه را یکى دانسته اند. ابن حجر در الاصابه مى گوید:
ابن أبى داود یقین کرد که حرقوص بن زهیر سعدى همان ذوالثَّدَیَّه است.41
همچنین ایشان در فتح البارى مى گوید که در روایت افلح آمده که جنازه ى ذوالثَّدَیَّه را شناسایى کردند و گفتند حرقوص است و مادرش را نیز حاضر کردند.42 طبرانى در معجم صغیر، ذوالثَّدَیَّه را رئیس خوارج معرفى کرده است.43 ابن عساکر در تاریخ دمشق،44 حسین بن حمدان خصیبى در الهدایة الکبرى،45 خطیب بغدادى در تاریخ بغداد،46 ابن أبى الحدید در شرح نهج البلاغة،47 شیخ طوسى در الخلاف،48 ابن شهرآشوب در مناقب،49 اربلى در کشف الُغّمة،50 عبد القاهر بغدادى در الفَرْق بین الفِرَق،51 شهرستانى در الملل و النحل 52 و بالاخره ابن عبد البر در التمهید53 حرقوص و ذوالثَّدَیَّه را یکى دانسته اند. منابعى هم ذوالخویصرة و ذوالثَّدَیَّه را یکى دانسته اند که از آن جمله مى توان به عمرو بن ابى عاصم در کتاب السنة،54 ابن بشکوال در غوامض الاسماء المبهمه،55 ثعالبى در ثمار القلوب 56 و ابن عبد البر در التمهید57 اشاره کرد.
ملاحظه شد که این سه شخصیّت (ذوالخویصرة، حرقوص بن زهیر و ذوالثَّدَیَّه) به شهادت بسیارى از منابع، فردى واحد تلقّى شده اند. گرچه ذوالثَّدَیَّه تا پس از مرگ شناخته شده نبود ولى دیدیم که منابعى او را با حرقوص بن زهیر یکى دانسته اند. در مورد حرقوص بن زهیر گفتنى است که بنابر شواهد تاریخى، او در یک مکان ساکن نبوده است. بسیارى از منابع او را از صحابه دانسته اند که در فتوحات اسلامى شرکت داشته است. از او در سوق الاهواز و بصره و سپس مدینه 58 و آن گاه بصره و سپس کوفه سخن به میان آورده اند. او سرانجام در جنگ نهروان در حالى که از عناصر مؤثر در شروع جنگ نیز به شمار مى آمد کشته شد.
قبلاً گذشت که ذوالخویصرة رئیس مارقین، قطعاً در جمع آنان حضور داشته و این مطلب را از سخنان پیامبرصلى الله علیه وآله درباره ى او أخذ کردیم. منابع تاریخى نیز بر این مطلب صحّه گذاشتند. پس انتخاب عبدالله بن وَهْب راسِبى نمادین بوده است و رهبرى فکرى و عقیدتى مارقین را شخص ذوالخویصرة بر عهده داشته است. در این صورت چرا منابع تاریخى و روایىِ دست اول در ذکر حوادث جنگ نهروان به ذوالخویصرة به طور مستقیم اشاره نکرده اند و مثلاً نگفتند همان ذوالخویصره اى که پیامبرصلى الله علیه وآله در مورد او فرموده بود او اصحابى پیدا خواهد کرد که از دین خارج خواهند شد... جنگ نهروان را به راه انداخته است. شاید از بررسى روایت هاى زیر بتوان براى فهم دقیق و روشن تر ماجرا کمک گرفت.
روایت نخست
ابویعلى موصلى 59 در مسند خود مى نویسد:
انس بن مالک گفت: در زمان رسول خداصلى الله علیه وآله مردى بود که عبادتش ما را به تعجّب وا مى داشت. نزد رسول خداصلى الله علیه وآله از او سخن به میان آوردیم و نامش را اظهار کردیم، حضرت آن مرد را نشناختند، صورت ظاهرى و شمایل او را شرح دادیم، باز هم نشناختند. در همین اثنا آن مرد به سمت ما آمد. گفتیم این همان مرد است. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند: شما مرا از مردى خبر مى دهید که نشانى از شیطان بر سیماى اوست. آن مرد همچنان به سمت ما آمد تا به جمع ما رسید، اما سلام نکرد. پیامبرصلى الله علیه وآله به او فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم آیا هنگامى که به جمع ما رسیدى با خود نگفتى در این جمع کسى برتر از من نیست. آن مرد پاسخ داد: به خدا آرى. آن گاه آن مرد از جمع ما دور شد. پیامبرصلى الله علیه وآله رو به اصحاب [کرده و] فرمودند: کیست که این مرد را بکشد؟ ابوبکر گفت: من. آنگاه وارد مسجد شد. او را دید که مشغول نماز است. با خود گفت: سبحان الله! آیا انسانى را بکشم که مشغول نماز است در حالى که پیامبرصلى الله علیه وآله ما را از کشتن نمازگزاران نهى کرده است. پس برگشت. پیامبرصلى الله علیه وآله به او فرمود: چه کردى؟ گفت: برایم دشوار بود که او را بکشم، چون مشغول نماز بود و حال آن که شما ما را از کشتن نمازگزاران نهى کرده اید. عمر گفت: من مى روم. او رفت اما آن مرد را در حال سجده یافت. با خود گفت: ابوبکر از من بهتر است. او از کشتن این مرد امتناع کرد پس چگونه من او را بکشم! او هم بازگشت. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود: چه شد؟ گفت: او را در حال سجده یافتم و دوست نداشتم او را در این حال بکشم. در این هنگام على علیه السلام به پیامبرصلى الله علیه وآله عرض کرد: من مى روم. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند: اگر او را بیابى! على علیه السلام وارد مسجد شد ولى آن مرد رفته بود. على علیه السلام بازگشت و قضیّه را خبر داد. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند: اگر آن مرد کشته مى شد اختلافى میان امت من حاصل نمى شد.60ابویعلى در ادامه ى همین روایت مى افزاید:
موسى بن عبیدة که از راویان این خبر است گفت: محمد بن کعب پیوسته اظهار مى داشت، آن که پیامبرصلى الله علیه وآله دستور قتل او را داده بودند همان ذوالثَّدَیَّه بود که على علیه السلام وى را در نهروان کشت.61هیثمى ضمن نقل همین ماجرا در مجمع الزواید، رجال خبر را در مسند ابویعلى به جز یک نفر به نام یزید الرقاشى ثقه توصیف کرده است. او عین همین خبر را با این فرق که نام ابوبکر و عمر در آن نیآمده نقل و تمام رجال خبر را ثقه توصیف مى کند.62 ابن حجر عسقلانى نیز در الاصابه همین خبر را ذکر کرده ضمن این که ایراد و اعتراضى به آن وارد نکرده است، بلکه با تفصیل بیش ترى خبر را آورده و افزوده که محمد بن قدامه کتابى به نام الخوارج دارد که شرح اخبار ذوالثَّدَیَّه را به شکل کامل در آن آورده است و همین ماجرا نیز در آن جا ذکر شده است.63
روایت دوم
احمد بن حنبل در مسند خود، به نقل از ابوسعید خُدْرى مى نویسد:ابوبکر نزد رسول خداصلى الله علیه وآله آمد و گفت: از فلان درّه مى گذشتم ناگهان با مردى مواجه شدم که نمازى با خشوع به جاى مى آورد. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمودند: برو و او را بکش! ابوبکر رفت، اما دوباره او را در حال نماز یافت. کشتن آن مرد بر او دشوار آمد. پس بدون آن که کارى انجام دهد باز گشت. پیامبرصلى الله علیه وآله به عمر فرمود: برو و او را بکش! عمر رفت ولى همچون ابوبکر از کشتن آن مرد چشم پوشید. سرانجام پیامبرصلى الله علیه وآله على علیه السلام را مأمور قتل آن مرد نمود. اما وقتى که على علیه السلام به آن موضع رفت او را نیافت. پیامبرصلى الله علیه وآله پس از مراجعت على علیه السلام فرمود: آن مرد و اصحابش قرآن خواهند خواند، اما از حلقومشان فراتر نرود، از دین خارج مى شوند همان گونه که پیکان (پس از اصابت) از شکار خارج مى شود، هرگز باز نخواهند گشت. پس آنان را بکشید که بدترین مردمان هستند.64
ابن حجر در الفتح البارى ماجراى ذوالثَّدَیَّه و ذوالخویصرة و نیز همین روایت را آورده و سند روایت احمد بن حنبل را در روایت مذکور، جیّد توصیف کرده است. وى اذعان مى کند که شخص معترض به نحوه ى تقسیم غنایم حنین هموست که پیامبرصلى الله علیه وآله در این ماجرا دستور قتل وى را به ابوبکر و عمر داده است. این دو قضیّه چنان نزد او بدیهى و مسلَّم است که در صدد بیان علّت نهى پیامبرصلى الله علیه وآله در بار اول و امر به قتل او در نوبت دیگر برمى آید. او مى گوید در جِعِرّانه، پیامبرصلى الله علیه وآله اصحاب را از قتل ذوالخویصرة منع فرمود؛ زیرا در آن جا در صدد تألیف قلوب بودند، اما آن جا که دستور قتل وى را صادر کردند دیگر جاى تألیف قلوب نبود. ابن حجر این دو قضیّه را به ماجراى نماز پیامبرصلى الله علیه وآله بر جنازه ى منافقین قبل از نزول وحى تشبیه کرده است.65 شوکانى نیز در نیل الاوطار همانند سخنان ابن حجر را بدون هیچ اظهار نظرى نقل کرده و این نشان مى دهد که سخنان وى را قبول نموده است.66 ابن کثیر دمشقى نیز همین ماجرا را در البدایة و النهایة آورده و افزوده که بزّار نیز در مسند خود همین قضیّه را با تفصیلات بیش ترى ذکر کرده است.67
نکته ى آخر این که ذوالثَّدَیَّه و یا حرقوص بن زهیر که از خوارج بود آیا قبل از نهروان در میان سپاه على علیه السلام حضور داشت یا خیر؟ چرا که خوارج همه از سپاهیان على علیه السلام بودند که پس از صفین از آن حضرت جدا شدند. در پاسخ باید گفت: حضور حرقوص در سپاه على علیه السلام در جنگ هاى جمل و صفین در هیچ یک از منابع تاریخى مورد مراجعه نه تصریحاً و نه تلویحاً ثابت نشده است. آنچه که به عنوان حضور او در جنگ صفّین به دست مى آید مربوط به پایان جنگ و شروع حکمیّت است که خود چندین هفته و حتى چند ماه به طول انجامید. در صحنه ى پیکار صفّین که دو یا سه ماه ادامه داشته، هیچ منبعى حضور حرقوص را در سپاه على علیه السلام گزارش نکرده است. وانگهى ذکر نام حرقوص هنگام عزیمت ابوموسى اشعرى به دومة الجندل جهت حکمیّت و اعتراض حرقوص به على علیه السلام، این مطلب را تقویت مى کند که گویا حرقوص در واقعه ى صفّین و اجبار على علیه السلام به قبول حکمیّت، حضور نداشته است؛ چرا که در غیر این صورت آن گونه على علیه السلام را متهم به کفر نمى کرد. از سوى دیگر مطرح شدن شعار لاحُکْمَ الاّ للّه از سوى همان خوارجى که حکمیّت را بر على علیه السلام تحمیل کردند، خود شاهد دیگرى است که گروهى جدید از خوارج پس از پیکار صفّین و مقارن با حکمیّت به جمع آنان اضافه شدند. این احتمال وجود دارد که این گروه جدید حرقوص و یاران او بوده باشند که از دست طلحه و زبیر به بنى سعد پناه برده بودند. گذشته از آنچه که گفته شد باید توجه داشت که نام حرقوص در پیکار صفّین فقط هنگام عزیمت ابوموسى به دومة الجندل آمده است، چون طبرى به نقل از أبومِخْنَف مى گوید:
إنَّ علیّاً لمّا أَرادَ أنْ یَبْعَثَ أبا موسى لِلْحُکُومَة، أَتاهُ رجلان من الخوارج؛ زُرْعَةُ بن البرج الطائى و حرقوص بن زهیر السعدى... .68
این جمله هرگز حضور حرقوص را در پیکار صفین ثابت نمى کند و جز این هم خبرى دیگر مبنى بر حضور او در پیکار صفّین نداریم.
نتیجه
با بررسى منابع موجود به دست مى آید که ذوالخویصرة و حرقوص بن زهیر یک تن بیش نبوده اند و بر این امر دلایل و شواهد کافى ارایه شد. از آنجایى که ذوالخویصرة ماهیتى تندروانه داشته است، نه در میان متدیّنین از اصحاب جایگاهى داشته و نه در میان مردم بى تفاوت و همین امر موجب گوشه گیرى و شخصیت مرموز وى شده است و شاید فقدان اخبار کافى درباره ى او ناشى از همین مسأله باشد. دلیل دیگرى هم در کار بوده است که شاید بتوان آن را سیاسى و در راستاى تبرئه خلفا دانست. و اما درباره ى ذوالثَّدَیَّه گر چه روایتى در تاریخ ذکر شد است که او را همان حرقوص و یا رئیس خوارج معرفى کرده است ولى به ضرس قاطع نمى توان آن را تأیید کرد و نیاز به مؤیّدات بیشترى دارد مثلاً پیدا شدن کتاب هایى که راجع به خوارج نوشته شده است ولى اکنون در دسترس نیست مثل: کتاب الخوارج اثر محمد بن قدامه جوهرى مروزى،69 اخبار الخوارج اثر مدائنى،70 کتاب الخوارج اثر هیثم بن عدى،71 اخبار الخوارج از ابن عیسى کاتب نصرانى،72 کتاب الخوارج اثر عبدالعزیز بن یحیى شیعى بصرى،73 کتاب الخوارج أبى داود.74پینوشتها:
1. دانش آموخته ى حوزه ى علمیه قم و کارشناس ارشد تاریخ و تمدن ملل اسلامى - دانشگاه تهران.
2. مارق از ریشه ى مَرَقَ است. مَرَقَ السهمُ من الرَمِیَّه. یعنى تیر از یک سمت به شکار اصابت و از سمت دیگر خارج شد. معمولاً وقتى از واژه ى مَرَقَ استفاده مى کنند که اثرى از خون و یا گوشت شکار بر تیر باقى نماند و این در صورتى است که اصابت بسیار سریع و با شدّت باشد، گویى که اصلاً به شکار اصابت نکرده است. گویا پیامبرصلى الله علیه وآله خواستند بفرمایند که مارقین وارد مى شوند ولى چنان از دین خارج مى شوند که گویى اصلاً وارد دین نشده اند. قاضى نعمان مغربى، دعائم الاسلام، ج 1، ص 389؛ ابن اثیر، النهایة فى غریب الحدیث، ج 2، ص 149.
3. در منابع سیره ى نبوى و تواریخ عمومى، دو شخص با نام ذوالخُوَیْصَرة مذکورند. یکى با نسبت یَمانى و یا یَمامى و دیگرى با نسبت تمیمى که مراد ما فرد اخیر است. خُوَیْصَرة مُصغّر خاصِرة است و خاصرة به معناى پهلوست.
4. فیروز آبادى در قاموس المحیط در تعریف کلمه ذوالثدیه مى گوید: «ذوالثَّدَیَّة کُسَمیَّة لَقَبُ حُرْقوص بن زهیر کبیر الخوارج». فیروز آبادى، قاموس المحیط، ج 4، ص 445.
5. احمد بن حنبل، مسند، ج 3، ص 5؛ مسلم، صحیح، ج 3، ص 111.
6. واقدى، المغازى، ج 2، ص 944.
7. طبرى، تاریخ، ج 2، ص 360.
8. طبرى، جامع البیان، ج 10، ص 201.
9. واحدى نیشابورى، أسباب نزول الآیات، ص 167.
10. بغوى، معالم التنزیل، ج 2، ص 302.
11. قرطبى، الجامع لأحکام القرآن، ج 8، ص 166.
12. ابن الجوزى، زاد المسیر، ج 3، ص 454.
13. طبرسى، مجمع البیان، ج 5، ص 72.
14. طباطبایى، المیزان، ج 9، ص 319.
15. بخارى، صحیح، ج 5، ص 111.
16. ترجمه: «من چشم فتنه را درآوردم در حالى که کسى غیر از من جرأت چنین کارى را نداشت؛ زیرا ظلمت (جهل) فراگیر شده و بلا و گرفتارى همگانى شده بود».
17. ترجمه: «اگر در میان شما نبودم با اهل جمل و صفین و نهروان جنگ نمى شد». (کنایه از این که کسى حُکم و نحوه ى رفتار با این گروه ها را نمى دانست)
18. ابن أبى شیبة، المصنَّف، ج 10، ص 740.
19. همان، ص 737.
20. أبویعلى موصلى، مسند، ج 1، ص 371؛ ابن أبى شیبه، همان، ج 8، ص 729.
21. طبرانى، معجم الأوسط، ج 7، ص 339. نهادن نى بر کشته شدگان در میدان جنگ رسمى معمول بود تا تعداد آنان را به دست آورند و در واقعه ى نهروان موجب زودتر پیدا شدن جسد ذوالثدیه نیز گردید.
22. حسین بن حمدان خصیبى، الهدایة الکبرى، ص 146؛ خطیب بغدادى، تاریخ بغداد، ج 7، ص 244. روایت صحیح از پیامبرصلى الله علیه وآله وارد شده است که ایشان فرمودند: «ذوالثَّدَیَّة به دست بهترین افراد از امّت من کشته مى شود». کشته شدن ذوالثَّدَیَّة اجمالاً در میان اصحاب رسول خداصلى الله علیه وآله روشن بود، اما کسى نمى دانست در کجا و به دست چه کسى اتفاق مى افتد. از این رو وقتى خبر قطعى کشته شدن او در نهروان را به عایشه امّ المؤمنین دادند، او چنین گفت: «کینه من نسبت به على مانع نمى شود تا بگویم پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود: «ذوالثَّدَیَّة را بهترین افراد امت من مى کشند». عایشه به عمروعاص لعنت مى فرستد که گفته بود ذوالثدیه را در ثغر اسکندریه کشته است. أبوجعفر الاسکافى، المعیار و الموازنة، ص 224؛ محمد بن سلیمان کوفى، مناقب امیرالمؤمنین على علیه السلام، ج 2، ص 361؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج 7، ص 337.
23. طبرى، تاریخ، ج 3، ص 174 - 176.
24. همان، ص 386.
25. همان، ص 488.
26. لحن سخن آنان حاکى از عدم دخالت در تحمیل حکمیت است و این مطلب مى تواند تأییدى بر عدم حضور کسانى چون حرقوص بن زهیر و اصحاب نزدیک او در پیکار صفین باشد. از طرفى هم على علیه السلام اشاره ى مستقیم به این افراد معترض ندارند. در مجموع باید گفت بازگشت حرقوص به صحنه، موجب شکل گیرى رسمى و علنى جماعت خوارج گردید.
27. طبرى، تاریخ طبرى، ج 4، ص 55.
28. طبرى، جامع البیان، ج 4، ص 157.
29. مقدسى، البدء و التاریخ، ج 5، ص 135.
30. ابن بشکوال، غوامض الاسماء المُبهمة، ج 2، ص 544.
31. واحدى نیشابورى، همان، ص 167.
32. بغوى، همان، ص 301.
33. قرطبى، همان، ص 166.
34. قاضى عیاض، الشفاء، ج 1، ص 106.
35. ابن أثیر، أسْد الغابة، ج 2، ص 129.
36. ابن تیمیّه، الصارم المسلول، ج 2، ص 423.
37. ابن کثیر، تفسیر، ج 2، ص 364؛ همان، الفصول من السیرة، ج 1، ص 186.
38. ابن حجر، فتح البارى، ج 8، ص 69.
39. سهیلى، روض الأنف، ج 4، ص 277.
40. شوکانى، نیل الأوطار، ج 7، ص 345.
41. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 145.
42. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 265.
43. طبرانى، المعجم الصغیر، ج 1، ص 264.
44. ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج 58، ص 341.
45. حسین بن حمدان خصیبى، همان، ص 146.
46. خطیب بغدادى، همان.
47. ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 276.
48. شیخ طوسى، الخلاف، ج 6، ص 459.
49. ابن شهرآشوب، مناقب، ج 2، ص 369.
50. إربلى، کشف الغُمّه، ج 1، ص 269.
51. عبدالقاهر بغدادى، الفَرق بین الفِرَق، ج 1، ص 57.
52. شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 115.
53. ابن عبدالبر، التمهید، ج 23، ص 332.
54. عمرو بن أبى عاصم، کتاب السُّنة، ص 427.
55. ابن بشکوال، همان.
56. ثعالبى، ثمار القلوب، ص 232.
57. ابن عبدالبر، همان.
58. در هیچ یک از منابع تاریخى که به آنها مراجعه شد سخنى درباره ى نوع دخالت حرقوص بن زهیر در واقعه ى شورش بر ضد عثمان یافت نشد، اما عجیب است که طلحه و زبیر در بصره به دنبال حرقوص مى گشتند تا او را به قتل رسانند. آیا ارتباطى میان حرقوص و کشته شدن عثمان وجود دارد که منابع از ذکر آن غفلت کرده اند و یا این که باید در خبر سیف بن عمر تردید نمود؟ همان گونه که در بسیارى از اخبار او تردید وجود دارد.
59. ابو یعلى موصلى متوفاى سنه ى 307 قمرى، از علماى برجسته ى حدیث و مورد تأیید بسیارى از محدثین و فقهاست. ابن منده خطاب به او گفته است: إنّما رَحَلْتُ إلیک لاجماع أهل العصر على ثقتک و إتقانک». ذهبى از او به الامام، الحافظ و شیخ الاسلام تعبیر کرده. ابن کثیر در مورد او گفته: «أبویعلى، أحمد بن على بن المثنى صاحب المسند المشهور، سمع الامام أحمد بن حنبل و طبقته و کان حافظا، خیراً، حسن التصنیف، عدلاً فیما یرویه، ضابطاً لما یُحَدِّث به». به نقل از مقدمه ى مسند أبویعلى موصلى به قلم حسین سلیم أسد. ج 1، ص 19 - 20.
60. ابویعلى موصلى، همان، ص 90؛ دارقطنى، سُنَن، ج 2، ص 41؛ عبدالرزاق صنعانى، المصنَّف، ج 1، ص 155.
61. ابویعلى موصلى، همان.
62. هیثمى، مجمع الزوائد، ج 6، ص 227.
63. ابن حجر، الاصابة، ج 2، ص 241.
64. احمد بن حنبل، همان، ص 15.
65. ابن حجر، فتح البارى، ج 12، ص 298 - 299.
66. شوکانى، همان، ص 350.
67. ابن کثیر، البدایة و النهایة، همان.
68. طبرى، تاریخ طبرى، ج 4، ص 52.
69. ابن حجر، الاصابه، ج 2، ص 341.
70. ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 271.
71. ابن ندیم، الفهرست، ص 160.
72. اسماعیل پاشا، هدیة العارفین، ج 1، ص 7.
73. نجاشى، رجال، ص 240.
74. ابن حجر، تهذیب التهذیب، ج 1، ص 6.
- ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم (دار احیاء الکتب العربیه، 1378ق)
- ابن ابى شیبة، المصنَّف، تحقیق سعید محمد اللحام (بیروت، دارالفکر، 1409ق)
- ابن ابى عاصم، عمرو، کتاب السنّة، تحقیق محمد ناصر الدین الالبانى (بیروت، المکتب الاسلامى، 1413ق)
- ابن اثیر، عزالدین ابى الحسن، النهایة فى غریب الحدیث، تحقیق طاهر احمد الزاوى، محمود محمد الطناحى، (قم، مؤسسة اسماعیلیان، 1364ش)
- - ، اسْد الغابه (تهران، انتشارات اسماعیلیان، بى تا)
- ابن بشکوال، ابوالقاسم خلف بن عبدالملک، غوامض الأسماء المبهمه (بیروت، عالم الکتب، 1407ق)
- ابن تیمیّه، الصارم المسلول، تحقیق محمد عبدالله عمر الحلوانى (بیروت، دار ابن حزم، 1417ق)
- ابن الجوزى، ابوالفرج جمال الدین، زاد المسیر، تحقیق محمد بن عبدالرحمن (بیروت دارالفکر، 1407ق)
- ابن حجر، الاصابه فى تمییز الصحابة، تحقیق عادل احمد عبدالموجود (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1415ق)
- - ، فتح البارى، چاپ دوم (بیروت، دارالمعرفة، بى تا)
- - ، تهذیب التهذیب (بیروت، دارالفکر، 1404ق)
- ابن حنبل، احمد، مُسند (بیروت، دار صادر، بى تا)
- ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (نجف، چاپخانه حیدرى، 1376ق)
- ابن عبدالبّر، التمهید، تحقیق مصطفى بن احمد العلوى (مراکش، وزارت اوقاف، 1387ق)
- ابن عساکر، ابوالقاسم على بن الحسن، تاریخ مدینه دمشق، تحقیق على شیرى (بیروت، دارالفکر، 1415ق)
- ابن کثیر، ابى الفداء اسماعیل، البدایة و النهایة، تحقیق على شیرى (بیروت، دار احیاء التراث، 1408ق)
- - ، الفصول فى اختصار سیرة الرسول(ص)، تحقیق محمد العید الخطراوى (بیروت، مؤسسه علوم القرآن، دارالقلم، 1399ق)
- - ، تفسیر، (بیروت، دارالفکر، 1401 ق)
- ابویعلى موصلى، احمد بن على، مُسند، تحقیق حسین سلیم اسد (دمشق، دارالمامون للتراث)
- ابن ندیم، الفهرست (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1416ق)
- اربلى، ابن ابى الفتح، کشف الغمه (بیروت، دارالاضواء، 1405ق)
- اسکافى، ابوجعفر، المعیار و الموازنه، تحقیق محمد باقر محمودى، (بى تا)
- اسماعیل پاشا، هدیة العارفین (بیروت، داراحیاء التراث العربى، افست از چاپ استانبول، 1951)
- بخارى، محمد بن اسماعیل، صحیح (بیروت، دارالفکر، 1401ق)
- بغدادى، عبدالقاهر، الفَرْق بین الفِرَق (بیروت، دارالآفاق الجدیدة، 1977م)
- بغوى، ابومحمد حسین بن مسعود، معالم التنزیل، تحقیق خالد العک و مروان سوار (بیروت، دارالمعرفة، 1407ق)
- ثعالبى، ابى منصور عبدالملک بن محمد، ثمار القلوب فى المضاف و المنسوب (قاهره، بى نا، 1326ق)
- الخصیبى، حسین بن حمدان، الهدایة الکبرى (بیروت، مؤسسة البلاغ، 1411ق)
- خطیب بغدادى، ابوبکر احمد بن على، تاریخ بغداد، تحقیق مصطفى عبدالقادر عطا (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1417ق)
- دار قطنى، سنن، تحقیق مجدى بن منصور بن سیدالشورى (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1417ق)
- سهیلى، عبدالرحمن بن عبدالله، الروض الأنف، تحقیق مجدى بن منصور بن سیدالشورى (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1418ق)
- شوکانى، محمد بن على، نیل الأوطار (بیروت، دارالجلیل، 1973م)
- شهرستانى، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، تحقیق محمد سیدگیلانى (بیروت، دارالمعرفة، 1404ق)
- صنعانى، عبدالرزاق، المصنف، تحقیق حبیب الرحمن الاعظمى (مجلس علمى، بى تا)
- طباطبایى، سید محمد حسین، المیزان (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى)
- طبرانى، سلیمان بن احمد، المعجم الاوسط، تحقیق ابومعاذ طارق بن عوض الله و ابوالفضل عبدالحسن بن ابراهیم (دارالحرمین، 1415ق)
- - ، المعجم الصغیر (بیروت، دارالکتب العلمیه، بى تا)
- - ، جامع البیان فى تفسیر القرآن، تحقیق صدقى جمیل عطار (بیروت، دارالفکر، 1415ق)
- طبرى، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، تحقیق گروهى از محقّقین (بیروت، مؤسسه اعلمى، بى تا)
- طوسى، شیخ ابوجعفر محمد بن حسن، الخلاف، تحقیق سید على خراسانى، سید جواد شهرستانى و شیخ محمد مهدى نجف (قم، مؤسسه انتشارات اسلامى، 1417ق)
- فیروز آبادى، قاموس المحیط (بیروت، داراحیاء التراث العربى، 1412ق)
- قاضى عیاض، ابى الفضل یحصبى، الشفاء بتعریف حقوق المصطفى صلى الله علیه وآله (بیروت، دارالفکر، 1409ق)
- قرطبى، ابوعبدالله محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن (بیروت، دار احیاء التراث، 1405ق)
- کوفى، محمد بن سلیمان، مناقب امیرالمؤمنین، تحقیق محمد باقر محمودى (قم، مجمع احیاء فرهنگ اسلامى، 1412ق)
- مغربى، قاضى نعمان، دعائم الاسلام، تحقیق آصف بن على اصغر فیضى (مصر، دارالمعارف، 1383ق)
- مقدسى، مُطهربن طاهر، البدء و التاریخ (قاهره، مکتبة الثقافة الدینیّة)
- نجاشى، رجال (قم، انتشارات حوزه علمیه، 1416ق)
- واحدى نیشابورى، ابى الحسن على بن احمد، اسباب نزول الآیات (قاهره، مؤسسه حلبى، 1388ق)
- واقدى، محمد بن عمر، المغازى، تحقیق مارسدن جونز (قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، 1418ق)
- هیثمى، نورالدین على بن ابى بکر، مجمع الزوائد (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1408ق)
منبع : www.tarikheslam.com
/م