مترجم: نجف دریابندری
قدرت پادشاهان
منشأ پادشاهان نیز، مانند روحانیان، به پیش از تاریخ برمی گردد، و مراحل نخستین تکامل پادشاهی را فقط از روی آنچه در میان واپس مانده ترین قبایل بدوی باقی است می توان حدس زد. وقتی که نهاد پادشاهی کاملاً تکامل یافته اما هنوز به انحطاط نگراییده باشد، پادشاه شخصی است که قبیله یا ملت خود را در جنگ رهبری می کند، تصمیم می گیرد که چه وقت بجنگد و چه وقت صلح کند؛ غالباً، اما نه همیشه، قانون هم وضع می کند و به اجرای عدالت می پردازد. حق او بر تاج و تخت معمولاً به درجات کم یا بیش موروثی است. بعلاوه، پادشاه شخص مقدسی است؛ اگر خودش از خدایان نباشد، دست کم مورد عنایت خاص خداست.
اما این گونه پادشاهی مسبوق است به تکامل طولانی امر حکومت، و وجود جامعه ای که بسیار بیش از قبایل بدوی سازمان یافته باشد. حتی رئیس قبیله هم، آن طور که غالباً اروپاییان گمان می کنند، در قبایل واقعاً بدوی وجود ندارد. مردی که ما او را «رئیس» می پنداریم ممکن است فقط وظایف دینی یا تشریفاتی برعهده داشته باشد؛ گاه کار او، مانند شهردار لندن، فقط ضیافت دادن است. گاه اعلان جنگ هم می دهد، ولی خود در جنگ شرکت نمی کند، زیرا این کار دون شأن مقدس اوست. گاه جبروت او به قدری است که هیچ رعیتی حق ندارد به او نگاه کند؛ و این باعث می شود که نتواند در امور جامعه شراکت زیادی داشته باشد. قانون نمی تواند وضع کند. زیرا که قوانین را رسوم و عادات معین می کنند؛ برای اجرای قانون هم به وجود او نیازی نیست، زیرا که در یک جامعه ی کوچک همسایگان می توانند مجازات مجرم را فوراً اجرا کنند. پاره ای از جوامع بدوی دو رئیس دارند: یکی دنیوی و دیگری دینی، مانند شوگون و میکادو در ژاپن قدیم-نه مانند امپراتور روم و پاپ، زیرا که رئیس دینی قاعدتاً فقط قدرت تشریفاتی دارد. در میان بدویان وحشی بیشتر کارها به حکم رسم و عادت انجام می گیرد و کمتر کاری برای حکومت رسمی باقی می ماند، و این است که آن مردان بارزی که اروپاییان آنها را «رئیس» می نامند فقط شکل ضعیف و ابتدایی قدرت پادشاهان را در اختیار دارند.
کوچ و هجوم خارجی در نابودساختن رسم و عادت، نیروهای مؤثری هستند و بنابراین نیاز به دولت را هم پدید می آورند. در پایین ترین مراحلی از تمدن که فرمانروایان آنقدر منزلت داشته باشند که بتوان آنها را پادشاه نامید، خانواده ی سلطنتی گاه از یک نژاد بیگانه است و در اصل حرمت خود را به مناسبت برتری خاصی بدست آورده است. اما اینکه در جریان تکامل سلطنت این امر شایع است یا نادر، مسأله ای است که مردمشناسان درباره ی آن اختلاف نظر دارند.
روشن است که جنگ در افزایش قدرت پادشاهان باید نقش مهمی بازی کرده باشد، زیرا در جنگ است که نیاز به وحدت فرماندهی آشکار می شود. موروثی کردن سلطنت آسان ترین راه پرهیز از دردسرهای ناشی از اختلاف بر سر جانشینی است؛ حتی اگر پادشاه این اختیار را داشته باشد که جانشین خود را معین کند، به احتمال قوی یکی از خویشان خود را برمی گزیند. اما سلسله های سلطنتی تا ابد باقی نمی مانند، و هر خاندانی با غاصب یا مهاجمی خارجی آغاز می شود. معمولاً دیانت با نوعی تشریفات سنتی خاندان جدید را تشریع می کند. قدرت روحانی از این گونه مواقع سود می برد، زیرا که در شمار عوامل اساسی پشتیبان اعتبار سلطنت در می آید. چارلز اول می گفت: «اسقف نباشد، شاه هم نیست.» و در تمام اعصاری که پادشاهان وجود داشته اند این کلام صادق بوده است. مقام پادشاه برای مردم جاه طلب به قدری هوس انگیز است که فقط منع شدید دینی می تواند آنها را از دست اندازی به این مقام بازدارد.
مراحلی که با گذشتن از آنها رئیس قبیله ی بدوی به پادشاه تاریخی مبدل شده است هرچه باشد، در بابل و مصر در نخستین دوره هایی که سابقه ای از آنها باقی است این جریان به کمال رسیده بود. هرم بزرگ مصر ظاهراً در 3000 ق. م. ساخته شده است، و ساختمان آن فقط از پادشاهی ساخته است که قدرت عظیمی بر رعایای خود داشته باشد. بابل در این دوره چند پادشاه داشت که قلمرو هیچ کدام با مصر قابل قیاس نبود، ولی این پادشاهان در منطقه ی خود فرمانروایان تمام و کمالی بودند. پیش از پایان هزاره ی سوم پیش از میلاد، به پادشاه بزرگ حمورابی (2081-2123 ق.م.) می رسیم، که همه ی کارهایی را که از یک پادشاه انتظار می رود انجام داده است.
شهرت حمورابی بیشتر به واسطه ی منشور قوانین اوست که از طرف خدای خورشید بر او نازل شده بود، و نشان می دهد که او توانسته بود به حد اعلای توفیق پادشاهان قرون وسطی برسد، یعنی روحانیان را تابع دادگاه عادی ساخته بود. اما به عنوان سردار جنگ و مهندس نیز مرتبه ی بلندی داشته است. شاعران میهن پرست در وصف کشورگشایی اش چنین داد سخن داده اند:
جنگاور بزرگ، حمورابی پادشاه
در سراسر زمان از قدرت شگرفش
پیداست،
که دشمن را می کوبد و در میدان
جنگ طوفان برمی انگیزد.
بر سرزمین دشمنان همچون سیل
می تازد و جنگ را بپایان می برد،
آشوب را فرو می نشاند،
بدخواهان را همچون عروسکهای
گلین به خاک می اندازد و
باروی دژهای مستحکم را
می شکافد.
خود او شاهکارهایش را در هنر آبیاری ثبت کرده است: «وقتی که اَنو و انلیل (1) [یک خدا و خدای زن] سرزمین سومر را به من بخشیدند و چوبدستی خود را به من سپردند، من آبراهه ی «حمورابی فراوانی مردم» را کندم که برای زمینهای سومر و اکد آب می آورد. مردم پراکنده ی سومر و اکد را فراهم کردم و به آنها چراگاه و آب دادم؛ نعمت و فراوانی به آنها بخشیدم، و آنها را در خانه های آرام جای دادم.»
سلطنت به عنوان نهاد، در زمان ساختمان هرم بزرگ در مصر، و در زمان حمورابی در بابل به حد اعلای تکامل رسیده بود. پادشاهان بعدی قلمروهای بزرگ تر هم داشته اند، ولی حکومت هیچ کدام بر قلمروشان کاملتر نبوده است. قدرت پادشاهان مصر و بابل را فقط هجوم خارجی پایان داد، نه شورش داخلی، درست است که این پادشاهان نمی توانستند با روحانیت جدال کنند، زیرا اطاعت رعایا به جنبه ی دینی سلطنت بستگی داشت؛ ولی از این موضوع که بگذریم قدرت آنها محدود بود.
یونانیان، در بیشتر شهرهاشان، در آغاز دوران تاریخی یا پیش از آن، پادشاه به عنوان فرمانروا را از سر خود باز کردند. پادشاهان روم مربوط به پیش از تاریخ اند، و رومیان در سراسر تاریخ خود از نام پادشاه پرهیز داشته اند. امپراتور روم، در غرب، هرگز پادشاه به تمام معنای کلمه نبود ریشه اش غیر قانونی و اتکایش همیشه بر سپاهیان بود. برای مردم عادی ممکن بود خود را خدا بخواند، ولی برای سپاهیان فقط سرداری بود که به آنها نانی کافی می رساند، یا نمی رساند به جز گاهی، آن هم به مدت کوتاه، مقام امپراتوری موروثی نبود. قدرت واقعی همیشه در دست سپاهیان بود. و امپراتور فقط رئیسی بود که آنها عجالتاً انتخاب می کردند.
هجوم شمالیان سلطنت را بنا نهاد، منتها با یک تفاوت. پادشاهان جدید رؤسای قبایل ژرمنی بودند و قدرتشان مطلق نبود، بلکه همیشه بر همکاری شورای شیوخ یا چیزی از این قبیل متکی بود. وقتی که قبیله ای ژرمنی یکی از ایالات روم را تصرف می کرد، رئیس قبیله پادشاه می شد، ولی مهم ترین همراهانش نیز مبدل به اشرافی می شدند که تا حدی استقلال داشتند. از این جا بود که نظام فئودالی یا ملوک الطوائف پدید آمد، که پادشاهان اروپای غربی را زیر تیغ بارونهای گردن کش قرار داد.
در نتیجه سلطنت ضعیف ماند، تا زمانی که هم بر کلیسا و هم بر اشراف فئودال چیرگی یافت. علل ضعیف شدن کلیسا را قبلاً بررسی کرده ایم. در انگلستان و فرانسه، اشراف در مبارزه با پادشاه شکست خوردند، چون سد راه حکومت منظم بودند. در آلمان، رهبران اشرافیت به صورت پادشاهان کوچک درآمدند، و نتیجه این شد که آلمان زیر تیغ فرانسه قرار گرفت. در لهستان هرج و مرج اشراف تا زمان تجزیه ادامه یافت. در انگلستان و فرانسه، پس از «جنگ صدساله» و «جنگ رُزها» مردم عادی ناچار شدند به یک پادشاه نیرومند امید ببندند. ادوارد چهارم با کمک بازرگانان لندن پیروز شد، و حتی ملکه ی خود را از این شهر برگزید. لویی یازدهم، که دشمن اشراف فئودال بود، با قشر بالای بورژوازی دوستی داشت: آنها او را بر ضد اشراف کمک می کردند، و او هم از آنها در برابر صنعتگران حمایت می کرد. رأی رسمی دایرة المعارف بریتانیکا این است که او «مانند یک سرمایه دار بزرگ حکومت می کرد».
سلطنتهای دوره ی رنسانس در جدالهای خود با کلیسا در مقایسه با پادشاهان پیشین یک امتیاز بزرگ داشتند، و آن اینکه دیگر آموزش علم در انحصار روحانیان نبود. کمک حقوقدانهای غیردینی در استقرار سلطنتهای جدید بی اندازه مؤثر بود.
سلطنتهای جدیدی در انگلستان و فرانسه و اسپانیا برتر از کلیسا و برتر از اشرافیت بودند. قدرت آنها به پشتیبانی دو نیروی رو به رشد وابسته بود: ناسیونالیسم و بازرگانی. تا زمانی که وجود پادشاهان برای این دو نیرو مفید شناخته می شد، قدرت آنها برقرار بود، اما همین که در این کار کوتاه می آمدند، انقلاب روی می داد. خاندان تودور، پادشاهان انگلستان، از هر دو جهت بی نقص بودند؛ ولی استوارتهای اسکاتلند با دادن انحصار به درباریان بازرگانی را دچار دردسر ساختند و باعث شدند که انگلستان به دنبال چرخ گردونه ی اسپانیا، و سپس فرانسه، کشیده شود. سلطنت فرانسه، تا پایان رژیم کولبر، از بازرگانان حمایت می کرد و قدرت ملی را افزایش می داد. پس از آن دوره، لغو منشور نانت، یک سلسله جنگهای فاجعه آمیز، مالیات سنگین، و معافیت روحانیان و اشراف از هزینه های گزاف، هم بازرگانی و هم ناسیونالیسم را بر ضد پادشاه برانگیخت، و سرانجام باعث انقلاب شد. اسپانیا به واسطه ی کشف «جهان نو» به راه دیگری رفت؛ ولی وقتی که جهان نو اسپانیا هم سر به شورش برداشت علت شورش این بود که می خواست با انگلستان و ایالات متحده داد و ستد و بازرگانی داشته باشد.
بازرگانان، با آنکه از پادشاهان در برابر هرج و مرج اشراف پشتیبانی می کردند، هر وقت قدرت کافی در خود سراغ گرفته اند جمهوری خواه شده اند. در زمان باستان چنین بود؛ در شمال ایتالیا و در شهرهای اتحادیه ی هنسی در قرون وسطی، در اوج عظمت هلند نیز چنین بود. بنابراین همدستی پادشاهان و بازرگانان، همدستی ناراحتی بود. پادشاهان به «حق الهی» خود متوسل می شدند و تا آنجا که امکان داشت می کوشیدند که به قدرت خود رنگ سنتی و نیمه دینی بزنند. در این کار تا حدی هم موفق شدند: اعدام چارلز اول را مردم جنایتی عادی ندانستند بلکه آن را کفر نامیدند. در فرانسه سن لویی به صورت یک چهره ی افسانه ای درآمد، و مقداری از قدوسیت او به شکل جبه حتی به لویی پانزدهم، که او را «مسیحی ترین پادشاهان» می نامیدند، نیز رسید. پادشاهان پس از آنکه یک اشرافیت درباری جدید پدید آوردند رفته رفته آن را بر بورژوازی ترجیح دادند. در انگلستان، قشر بالای اشرافیت و بورژوازی همدست شدند و پادشاهی را بر تخت نشاندند که فقط حق سلطنت پارلمانی داشت و هیچ یک از خصائل جادویی پادشاه در او دیده نمی شد: مثلاً جورج اول نمی توانست بیماری خنازیر را درمان کند، و حال آنکه گویا ملکه آن می توانسته است.(2) در فرانسه، پادشاه پشتیبانی اشراف را بدست آورد، و در نتیجه هم گردن خود او و هم گردن اشراف زیر گیوتین رفت.
قدرت سنتی، در مواردی که از بیرون درهم شکسته می شود، کمابیش همیشه مسیر معینی را طی می کند. ابتدا از حرمتی که در میان مردم دارد غره می شود و به افکار عمومی بی اعتنایی می کند، چون گمان می کند که پشتیبانی افکار عمومی را هیچ وقت از دست نخواهد داد. به واسطه ی بیکارگی، حماقت، یا بی رحمی رفته رفته مردم را وادار می کند که درباره ی دعوی الهی بودن حق حکومت او شک کنند. چون این دعویها جز عادت مبنایی ندارند، به محض آنکه انتقاد برانگیخته شد کار آنها تمام است. یک مسلک جدید، که مساعد حال شورشیان باشد، جای مسلک قدیم را خواهد گرفت، یا چنانکه در هائیتی هنگام گرفتن آزادی از فرانسه پیش آمد، گاه هرج و مرج کامل روی می دهد. معمولاً یک دوران طولانی حکومت بسیار بد لازم است تا شورش ذهنی همه جا را بگیرد؛ و در بسیاری موارد شورشیان موفق می شوند که پاره ای از قدرت قدیم یا تمامی آن را به خود منتقل کنند. مثلاً آوگوستوس اعتبار سنتی مجلس سنای روم را به خود جذب کرد، پروتستانها حرمت کتاب مقدس را نگه داشتند، ولی حرمت کلیسا را رد کردند؛ پارلمان انگلستان بتدریج اختیارات پادشاه را بدست آورد، ولی حرمت پادشاه را از میان نبرد.
اما همه ی اینها، انقلابهای محدود بودند؛ انقلابهای کامل تر مشکلات بزرگ تری دربرداشتند. قرار دادن حکومت جمهوری به جای سلطنت موروثی، در مواردی که ناگهان صورت گرفته، معمولاً انواع دشواریها در پی داشته است، زیرا که قانون جدید بر عادات ذهنی مردم مسلط نیست، و به طور کلی تا آن حد رعایت می شود که با منافع شخصی موافق باشد. بنابراین مردمان جاه طلب به هوس دیکتاتوری می افتند، و فقط پس از یک دوره ی طولانی شکست، این هوس را از سر بیرون می کنند. اگر چنین دوره ای وجود نداشته باشد، قانون جمهوریت نمی تواند تسلطی را که برای ثبات لازم است بر ذهن مردم پیدا کند. ایالات متحد آمریکا تقریباً یگانه نمونه ی جمهوری جدید است که از آغاز دارای ثبات بوده است.
مهم ترین جنبش انقلابی زمان ما حمله ی سوسیالیسم و کمونیسم است به قدرت اقتصادی فردی.(3)
پینوشتها:
1. Anu,Enlil
2. مردم قدیم انگلستان اعتقاد داشتند که پادشاه راستین می تواند با لمس کردن بیمار خنازیری زخم او را شفا دهد-م.
3. توجه داشته باشید که این مطلب در سال 1938 نوشته شده است.
/م