جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
کارهایش تمامی نداشت
شهید محمود کاوه
شب، پیش ما ماند. تا ساعت یک نیمه شب، مرتب این طرف و آن طرف تلفن می زد. کارهایش را دنبال می کرد و دستوراتی می داد. تلفن هایش انگار تمامی نداشت. نمی شد خوابید. گفتم: « آقا محمود! این جوری که نمی گذاری ما بخوابیم».
و برای این که موضوع مهمی را یادآوری کرده باشم، گفتم:
« شاید از بیت آقا بخواهند تماس بگیرند، خط نباید مشغول باشد».
گفت: « همه ی این تلفنها ضروریه و نمی شود تعطیلش کرد.»
بناچار بردمش به اتاق دیگر و یک تلفن گذاشتم جلوی دستش.
تا سحر، هر وقت از خواب بیدار شدم، هنوز دیدم بیدار است و به جاهای مختلف زنگ می زند، آن شب اصلاً نخوابید(1).
آبراه باز شد!
شهید سیدحسین فاضل الحسینی
- سیدحسین، ما عده ای از بچه های مهندسی را برای درست کردن آبراه فرستادیم. اما کاری از پیش نبرده اند.
سیدحسین گفت:
- آبراه درست کردن، با چند بار رفتن و برگشتن قایق توی نیزار درست می شود.
- ریشه های نی، پروانه ی موتور قایق ها را از کار انداخته اند. بچه ها چند بار رفته و برگشته اند. اما فقط توانسته اند چند ردیف از نی های نیزار را با داس ببرند. اما موتور قایق ها گرفتار ریشه های نی شده. حالا باید با چنگ و دندان سراغ ریشه ی نی ها برویم و این کار فقط از عهده ی یک نفر برمی آید.
- ما که یک تکه پوست و گوشت و استخوان بیشتر نیستیم. ولی اگر خدا کمک کند، کارهایی از این سخت تر را هم انجام می دهیم. شما خیالت راحت باشد.
- بچه های طرح و عملیات چند بار شیرجه زده اند زیر آب و با دندان شان ریشه های نی را بیرون آورده اند. اما حالا که بچه های بسیجی خودشان را روی زمین می اندازند و پیش مرگ بقیه می شوند، ما هم باید این سختی ها را تحمل کنیم. اما مثل این که شما حالت زیاد خوب نیست.
- نه بابا، یک سرماخوردگی ساده است.
سیدحسین چادر سنگر را کنار زد و گفت همه ی تجهیزات را برمی دارم می روم طرف هور، فکر نمی کنم دو سه ساعتی بیشتر طول بکشد.
شب به نیمه رسیده بود. سیدحسین وقتی برگشت، از موهای سرش آب می چکید. دستی به سرش کشید و در حالی که عطسه می کرد، راه سنگر فرماندهی را پیش گرفت. چراغچی جلوی در سنگر، چشم به راه بود. سیدحسین سلامی کرد و گفت آبراه باز شد. چراغچی، دستی به بازوی سیدحسین زد و گفت:
- حالا برو استراحت کن. عملیات نزدیک است(2).
احداث چهار جاده در یک نیمه شب!
شهید حمیدرضا شریف الحسینی
پچ پچ عملیات به گوش می رسید. عراقی ها تا می توانستند منطقه را زیر بمب و گلوله گرفته بودند. چنان که حتی چند دقیقه هم از سر و صداها و انفجارهای پی در پی بمب ها در امان نبودیم. ترس برم داشته بود ولی به روی خودم نمی آوردم. باید به پدرم نشان می دادم که مرد شده ام.
تا چند روز قبل از عملیات، کارمان فقط خواندن نقشه و پیش بینی اتفاقاتی بود که در حین عملیات می افتاد. همه ی فکر مهندس درباره ی عملیات بود. خیلی وقت ها فکرهایش را بلند بلند می گفت. می شنیدم و تجربه کسب می کردم. به شاگردی می ماندم که همه حرف های استادش را با دقت در حافظه اش ثبت می کند.
بالاخره شب عملیات بدر فرارسید. دشمن برای جلوگیری از نفوذ رزمنده ها در مقابل تمام آبراه ها سیم های خاردار و نبشی های آهنی زیرآبی و روآبی کار گذاشته بود. بشکه های آتشزا در تمام گذرگاه ها وجود داشت. قصد آن ها تبدیل هورالهویزه به جهنمی از آتش بود.
عملیات با رمز« یا فاطمه الزهرا( سلام الله علیها)» در منطقه ی هور با هدف انهدام نیروهای عراقی و تصرف و تأمین هورالهویزه و کنترل جاده بصره- العماره آغاز شد. ما در تمام محورهای شمالی و میانی و جنوبی، دشمنِ تا بن دندان مسلح را به خاک سیاه نشاندیم. تانک و هلیکوپتر بود که منهدم می شد. صف اسیرهای عراقی، چشم هایم را سیاه می کرد. عراقی ها در شرق دجله درهم شکسته بودند.
شب دوم عملیات، شبی بود که ما به فرماندهی مهندس شریف الحسینی زیر باران گلوله در مناطق آزاد شده، اقدام به ساختن چهار جاده می کردیم. نیمه شب بود. واحد مهندسی دست به کار شد. باید تا صبح چهار جاده را تحویل رزمنده ها می دادیم. مانده بودیم آیا می توانیم چنین کار سختی را به پایان برسانیم یا نه. دست به کار شدیم. حتی خود مهندس شریف الحسینی صدایش هر چند لحظه یک بار به گوش می رسید.
- توکل تان به خدا باشد و لحظه ای از کار کردن دست برندارید.
نزدیکی های صبح، از خستگی خرد و خمیر شده بودم. احساس کردم دست و پاهایم فلج شده اند. نگاه انداختم به اطرافم. بیشتر نگاه هایم به مهندس شریف الحسینی بود. مثل رزمنده ای تازه از روستا رسیده، کار می کرد. چنان که عرق سرتا پایش را گرفته بود. برای لحظه ای نگاه مان به هم گره خورد. فریاد زد: « خودت را نشان بده.بچه ها به جاده ها احتیاج دارند... و گرنه عملیات متوقف می شود.»
با حرف هایش، نیروی تازه ای گرفتم. انگار همان دم رسیده بودم سر جاده.
صبح، چهار جاده در مناطقه آزاد شده ساخته شده بود. عملیات ادامه پیدا کرد. رزمنده ها از جاده های ساخته شده گذشتند. دشمن دیوانه وار به همه جا شلیک می کرد. تلفات و خسارات عراقی ها آن قدر زیاد بود که آن ها را به وحشت انداخته بود.
عملیات بعد از یک هفته نبرد سنگین، با تثبیت موضع ایران تمام شد. (3)
از خستگی زانوهایش خم می شد
شهید علی اصغر درودی( نایب)
- بیایید بچه ها. مستقیم، تو یک ستون. پا جای پای من بگذارید. منطقه آلوده است.
برای عملیاتی که در پیش بود، نیرو وارد منطقه می کرد. شب ها تا صبح، چند ستون را تا جایی که می توانست به خط مقدم می فرستاد. از بس نخوابیده بود و مدام این طرف و آن طرف می رفت، روی پا که می ایستاد، از خستگی زانوهایش خم می شد. گاهی سکندری می خورد و می خواست بخورد زمین که خودش را نگه می داشت.
بعد از نماز صبح، کنار سجاده اش سر را بر زمین گذاشت. از خستگی پلک هایش برهم رفت. در خواب ناله می کرد. سعید آمد داخل چادر و سلام کرد. جواب که نشنید، دوباره سلام کرد. خم شد در صورت نایب نگاه کرد که سر بر زمین گذاشته بود و پلکش نیمه باز بود. فکر کرد ناراحت است. نشست کنارش:
- حالا دیگر مسؤول حفاظت اطلاعات هم ما را تحویل نمی گیرد. بگو برویم بمیریم دیگر!
باز هم جوابی نشنید. نایب را تکان داد و او با چشم های سرخ، نگاه کرد. چشم ها را مالید و احوالپرسی کرد. انگار نه انگار که خواب بوده.
- عملیات در پیش داریم، آقا سعید. شب ها نیرو می برم خط مقدم. خیلی خسته می شوم.(4)
خدمت و فعالیت مستمر
شهید محمدمهدی خادم الشریعه
پی نوشت ها :
1. حماسه ی کاوه، صص 175-176.
2. دوباره برمی گردی مرد بارانی، صص 38-39.
3. خاطرات دور، صص 77-79.
4. خواب بهشت، صص 51-52.
5. هلال ناتمام، ص 62.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.