نقشي از مبادي فلسفه

فلسفه جز درک حقيقت از هر طريق و به هر وسيله اي که براي بشر ميسر باشد نيست و چون درک حقيقت هسته ي اصلي و مرکزي موجوديت انسان است، هيچ گونه راهي براي انکار يا تحقير اين علم، که اصيل ترين و کلي ترينِ علوم...
يکشنبه، 15 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقشي از مبادي فلسفه
نقشي از مبادي فلسفه

 

نويسنده: مهدي حائري يزدي




 

فلسفه جز درک حقيقت از هر طريق و به هر وسيله اي که براي بشر ميسر باشد نيست و چون درک حقيقت هسته ي اصلي و مرکزي موجوديت انسان است، هيچ گونه راهي براي انکار يا تحقير اين علم، که اصيل ترين و کلي ترينِ علوم بشري است نمي توان تصور کرد؛ و برطبق اين روش، که ما تفصيل آن را در کتاب علم کلي ذکر کرده ايم، علم فلسفه در عين آن که از لحاظ معلوم گاهي به دشوارترين و پيچيده ترين موضوعات و مسائل جهاني تعلق مي يابد، از نظر ارتباط با انسان و در ميان علوم بشري ضروري ترين و عالي ترين علمي است که بشر به اقتضاي ذات و موجوديت خود آن را خواستار است.
اين خواسته ي ذاتي را هرگز نمي توان مانند ساير علوم يا ساير صفات، به کمالي از کمالات تفسير کرد و چنين پنداشت که انسان به خاطر سير تکاملي به همان نحو که در مسائل ماده و خواص طبيعت براي رفع نيازمندي هاي خود کندوکاو مي کند، براي تکامل معنوي و به دست آوردن قدرت روحي احياناً به فلسفه ي توجه پيدا کرده و معدودي از افراد مانند سقراط و افلاطون و ارسطو به علل و عوامل طبيعي يا جبر تاريخي مغز خود را در اين گونه مسائل ناپيدا به کار واداشته اند؛ زيرا اين تفسير صرف نظر از اين که هيچ گونه تناسب معقولي با حقيقت علم فلسفه ي ندارد، نوع اشرف را نيز از درجه و اعتبار اصلي خود که درک است (و درک خاصيتي ذاتي است که بالاخره به فصل مميز او منتهي مي شود) ساقط خواهد کرد. حيوانات نيز همچون انسان ديدني ها را مي بينند و شنيدني ها را مي شنوند و شامه ي آنها احياناً بهتر از انسان استشمام مي کند و حتي دسته از آنها محفوظات را خوب به خاطر مي سپارند؛ ولي حيوانات تمام اين قوا و حواس را تنها در رفع نيازمندي هاي روزانه خود به کار مي برند؛ اما نوع انسان، که سطح شعورش از حيوانات بالاتر است و در ميان ابناي جنس خود به طرز بسيار بديعي، رفعت مقام و منزلت يافته، به مقتضاي همين ذات و کمال اولي نمي تواند جهان را با اين همه رنگ آميزي هاي خلقت ناديده انگارد يا مانند همجنسان خود فقط با ابصار (نه بصيرت) از اين مرغزار طبيعت گذر کند و جز براي رفع نيازمندي هاي مادي از صفحات متنوع کتاب تکوين درسي نياموزد.
پس او تنها به علت آن که انسان است و داراي خصيصه ي ذاتي نطق و درّاکيّت، در بدوي ترين مراحل زندگاني نقشي از جهان مشهود را به خاطر مي آورد، و سپس در هر فرصتي که به دست آيد، همان نقش هستي را در ذهن خويش طرح مي کند و در جست وجوي مبادي و علل و درک نحوه ي ارتباط حقايق با ظواهر، قوه ي درّاکه را به تکاپو و استنباط نتايج از مبادي وا مي دارد. در اين لحظات او در مورد اصيل ترين موضوعات جهان هستي به فکر فرو مي رود و مي خواهد پاسخ هاي صحيح و قاطعي براي اين سؤالات تدارک بيند:
1- حقيقت اجسام چيست؟
2- آيا مبدئي براي پيدايش آنها وجود دارد؟
3- آيا مي توان رابطه اي ميان اين اشيا فرض کرد؟
4- آيا جهان هستي در انحصار همين واقعيت هاي مشهود است؟
همين حالت را «تفلسف» مي گويند و انسان را در اين حالت که مي خواهد به خواسته ي ذاتي خود پاسخ بگويد «متفلسف» مي نامند.
ارسطو در جواب اين سؤال که چه جبري انسان را به جانب فلسفه مي کشاند مي گويد: دهشت و حيرت حاصل از شعور ذاتي، نخستين عاملي است که بشر را به سوي فلسفه سوق داده است. زيرا انسان همين که به عرصه ي وجود قدم نهاد. چشم به اطراف و جوانب مي گشايد و خود را بدون استحضار از سوابق امر در جهاني مي يابد که نقش هايي متحرک و ساکن و مبهوت کننده و اشيايي گوناگون از هر سوي آن را احاطه کرده است. سپيدي و سياهي شبانه روز که با طرزي عجيب و سرسام آور، يکي پس از ديگري آن هم به طور تسلسل لايقفي پيوسته در حال تعاقب و تکرار است، و امواج خروشان درياها، همين زمين چروکيده و افسرده و پيش پا افتاده، و اين آسمان پر از ستاره و منظومه هاي شمسي و خلاصه اين همه ميناگري ها و ريز و درشت کاري هاي خلقت، صحنه هاي بهت آوري در مغز کوچک اين جرم صغير، که نامش، انسان است، به وجود مي آورد. بالاتر از همه آن که در همين تنگناي وحشت زا و رعب آور او متوجه خويشتن مي شود و از رموز خلقت خود نيز جز لغز و معما به چيز ديگري برخورد نمي کند و خواهي نخواهي پرسش هاي ديگري در مورد خويشتن شناسي به خاطرش خطور مي يابد: از کجا؟ براي چه؟ و به سوي کجا؟ «کيف جئت کيف ابصرت طريقي؟ لست ادري».
اما در هر حال، او انسان است، و انسان به همان جهت که انسان است درک مي کند و به همان دليل که نمي توان او را از انسانيت خلع کرد، نمي توان او را از درک حقايق چه محسوس چه نامحسوس محروم ساخت؛ پس او بايد درک کند؛ اما چگونه و از چه راه؟ دشواري عمده و اساسي در همين مرحله است.
خوشبختي حيوانات ديگر و شايد موجودات ديگر نيز در اين مرحله خوب آشکار مي شود؛ زيرا آنها از اين ماجرا بر کنارند؛ ناموس خلقت آنها را به دانستن، آن هم به دانستن اين همه معماي لاينحل، مجبور نکرده است. تنها، به گفته ي حافظ، قرعه فال به نام من ديوانه زدند... و به فرموده ي خدا، فقط اين موجود ظلوم و جهول است که خود را به اين تنگناي ناهموار گرفتار ساخته است: « فحملها الانسان انه کان ظلوماً جهولاً».
شگفت اين جاست: او با آن که خود را در برابر جهاني پر از لغز و معما و در ميان امواجي از مشکلات و مسائل نامعلوم مي يابد، به هيچ وجه حاضر نيست. فکر بلندپروازش را قدري فرود آورد و دست از تفکر بدارد و زبان بريده به کنج عزلت و انقطاع صمُ بکم بنشيند. همين تفکر و انديشه هاي دور و دراز غيراختياري است که، به گفته ي ارسطو، بشر را به فلسفه سوق داده و عقلش را در محيط جاذبه اي گرفتار اين همه دشواري ها و پيچيدگي هاي مسائل فلسفه ساخته است
در اين مطلب نيز نبايد ترديد کرد: عوامل اقتصادي و مادي احياناً به اين خواسته ي ذاتي خواهي نخواهي کمک کرده اند و اقوام و ملل را به علومي رهنمون شده اند که به هر حال از شاخه ها و فروع هستي مطلق جدا نبوده اند. و پي بردن به حقيت هر شيء چه از طريق مسائل طبيعي و چه از طريق مسائل رياضي و هندسي و بالاخره از هر طريق که باشد همان حقيقت يابي است که تفسير مختصر و مفيد علم فلسفه است. مانند آن که گفته اند مصري هاي قديم چون از فيضان رودخانه نيل در هر سال بهره هاي مادي و حياتي مي گرفتند، و از اراضي کرانه اي نيل منافع سرشاري مي بردند، به منظور تحديد و ذرع پيمايي املاک، علم هندسه را ابتکار و بنياد گذاري کرده اند. همچنين، قبايل صحرانشين کلداني ها، به خاطر آن که گوسفندان خود را د مسير معين و چراگاه هاي مناسبي بچرانند، مطالعاتي در ستارگان آغاز کردند، و بالنتيجه، علم نجوم را به وجود آوردند.
تنها نکته ي مسلمي که از اين افسانه ها يا واقعيت هاي تاريخي مي توان به دست آورد اين است که انسان براي کشف مجهولات زندگي و تأمين مايحتاج خود که پيوسته در تکامل است، در طول عمر تاريخ، تلاش بسيار کرده تا هر چه بيشتر کاستي هاي زندگي را برطرف و خويشتن را در تنازع بقا قرين موفقيت سازد.
ولي بايد متوجه بود که آيا مي توان اين همه کوشش و استکمال و موفقيت را به انضمام هرگونه موفقيتي که در قرن هاي متمادي آينده به دست آيد، اندکي خارج از دايره ي هستي مطلق، که موضوع علم کلي و مابعدالطبيعه است تصور کرد. بالاخره فرآورده هاي بشر از هر جنس و قماشي که باشد از هستي و جلوه هاي هستي است.
ريشه ي لغات و تاريخ الفاظ، هر چند از نظر ما نمي تواند دليلي قاطع و منطقي تلقي گردد. به عنوان شاهد تاريخي مدعا قابل استفاده است. بعضي از نويسندگان اروپايي که در نقل و استناد مورد وثوقند، از مورخ شهير يوناني هرودت نقل کرده اند که کريسيس به سولون گفت: « من شنيده ام که شما در بسياري از شهرها فيلسوف مآبانه گردش کرده ايد» و مقصودش اين بود که سولون در اين شهرها به جست وجوي اشيا و معرفت حقايق هستي برخاسته است.
و باز از قول سقراط نقل کرده اند که حکمت تنها از آن پروردگار است، ولي براي انسان شايسته است که در راه معرفت و حقيقت يابي جد و جهد کند، و او مي تواند با پي جويي از حقيقت و عشق ورزيدن به دانش دوستدار حکمت باشد. از اين گفته خوب مي تواند به مبدأ اشتقاق لغت هاي «فلسفه ي » و «فيلسوف» پي برد، فظ «فيلسوف» از «فيلوس» به معني دوستدار و «سوفيا» به معني حکمت گرفته شده که بر روي هم به معني دوستدار حکمت است. «سوفوس»، که معني آن حکيم است، در بدو امر به هر کس که در رشته اي از فنون عقلي يا مادي تبحر و کمال مي يافت گفته مي شد، و به همين جهت به موسيقيدان ماهر يا دريانورد ورزيده يا درودگرِ با سليقه سوفوس مي گفتند؛ سپس اين لغت به اشخاصي اختصاص يافت که از خردمندان و دور انديشان قوم شمرده مي شدند، پس از آن سقراط به خاطر آن که در مقابل شأن و منزلت والاي حکمت، تواضع نشان دهد، و از طرفي فنّ خود را از فن سوفسطاييان، که تظاهر به حکمت را کار و کسب خود قرار داده بودند، جدا اعلام کند، خويشتن را فيلسوف، يعني دوستدار حکمت، ناميد.
نگارنده بعيد نمي داند که نکته ي سوم در انتخاب لغت« دوستدار حکمت» اين بوده باشد که سقراط يا هر فيلسوف ديگر، هنگام که عشق بي منتهاي خود را به حقيقت جويي احساس مي کند و بر اساس همان خواسته ي ذاتي به فکر عميق فرو مي رود که چگونه براي حل براي اين همه معما و لغز راهي مي توان يافت تا از آن رهگذر رابطه ي علمي با دنياي خارج از ذهن برقرار کرد، از کثرت دهشت و اضطراب به ناتواني خود معترف مي شود و از نيل به حکمت حقيقي صرف نظر مي کند و خود را به اين که دوستدار حکمت باشد دلخوش مي سازد و به گفته ي شاعر:

از ايشان نيستي، مي گو از ايشان *** پريشان نيستي، مي گو پريشان

به همين علت، سقراط صراحتاً مي گفت: حکمت از آن پروردگار است و انسان مي تواند تنها به دوستي حکمت دلخوش باشد.
مشابه گفته ي سقراط را پس از هزاران سال از زبان متفکران ديگري همچون اينشتين مي شنويم که در يکي از نوشته هاي بديع، فصلي را به تشريح افکار و عقايد خود، درباره ي دين اختصاص داده و گفته است:
من به يک دين جهاني که نام معروفي ندارد اعتقاد دارم، آييني که فکر هر دانشمند متفکري را هنگام مطالعه و تأمل در اسرار تکوين چنان تحت سيطره و نفوذ مرموز خود قرار مي دهد که اگر تمام افکار بشر را در پيشگاه عظمت آن بتوان بر فرض محال حاضر کرد، آن وقت خواهيم فهميد که کسي چيزي از اين اسرار درک نکرده است، و راست ترين گفتار اين است که مجموع فرآورده هاي بشر را از موفقيت هايي که در علوم و فنون مختلف ادعا مي کند هيچ بخوانيم.
پس به گفته ي متفکران، انسان تنها مي تواند دوستدار علم و حکمت باشد، نه حکيم. و چون برطبق اين روش که ما طرح کرده ايم، ريشه ي فلسفه مستقيماً به خود انسان، آن هم به اصل موجوديت و ذات او ارتباط دارد، قهراً فروع و مسائل کلي فلسفه نيز، با ترتيب طبيعي و منطقي، از همين خواسته ي ذاتي سرچشمه گرفته و ساير علوم و فنون بشري را به وجود آورده است.
يکي از دانشمندان بزرگ اسلامي، در توصيف رابطه اي که ميان فلسفه و ساير علوم است مي گويد:
فلسفه ي کلي تنها علمي است که موضوع آن از هرگونه قيد و شرط آزاد است و هيچ گونه تعلق و احتياجي به ساير علوم ندارد؛ علوم ديگرند که به جاي بندگان حلقه به گوش فلسفه کلي هستند، زيرا موضوعات علوم ديگر، فقط در خلال مباحث اين علم به ثبوت مي رسند و بايد گفت علم فلسفه نخست موضوعات ساير علوم را در عقل به وجود مي آورد، آن گاه فرصت مي دهد که دانشمندان هر يک در خصوص موضوعات علوم خود بحث و تحقيق آغاز کنند. پس بدون ترديد علماي علوم همه از سرچشمه ي اين علم به کلي آب زندگي مي نوشند، و از خدمتگزاران فيلسوف الهي اند.
مثلاً اگر پس از کاوش در طبيعت، به خود بياييم و در حقيقت و ذات خويش به بررسي پردازيم، چه بسا سؤالاتي بدين قرار طرح کنيم: ما چه هستيم و چگونه فکر مي کنيم و با چه وسيله دروني مي توانيم به طور صحيح و اطمينان بخشي با دنياي خارج رابطه برقرار سازيم؟ و آيا اين نقوش و صورت هايي که در وجدان خود از جهان مشهود درک مي کنيم با واقعيت هاي خارج از ذهن انطباق دارند؟ برخي از اين قبيل سؤالات فلسفه ي روان شناسي را به وجود آورده و برخي ديگر مسائل مهمي است که در فلسفه ي کلي مورد بحث واقع شده است. در هر حال، تمام اين پرسش ها بر مدار واقعيت و حقيقت ترديد ناپذيري دور مي زند که ما آن را واقعيت انسان يا روان، مي ناميم، و بحث از واقعيت، به هر ترتيب و از هر طريق که انجام پذيرد. از مسائل علم کلي شمرده مي شود. فلسفه ي طبيعي و رياضي و علم اخلاق و زيبايي شناسي و حتي علم منطق، که از قضاياي ذهني و معقولات ثانيه بحث مي کند، همه با همان ترتيبي که اشاره گرديد، درباره ي موضوعي که در خارج يا ذهن واقعيت آن مورد اعتراف است، تحقيق و گفتگو مي کنند.
فلسفه نه تنها ريشه ي تمام علوم بشري است، بلکه بايد گفت هرگونه بررسي سطحي و ساده، درباره ي هر مظهري از مظاهر طبيعت و زندگي نيز به آساني به واقعيتي منتهي مي شود که بالاخره از مسائل فلسفه محسوب خواهد شد.
قرآن مجيد نيز در بسياري از آيات باهر خود از اين راه بسيار ساده، که بايد آن را اسدّ و اقصرِ طرق ناميد، بشر را به رمز کلي آفرينش رهبري کرده و پيوسته سعي کرده است تا او از ظواهر هستي متوجه واقعيت هاي آن گردد، و يا لااقل به اهميت اين نکته وقوف يابد و فکر کند طبيعتي که پيوسته به اين خوبي و زيبايي انتخاب مي کند چه علتي دارد و اين نظم و ترتيب لايتغير براي چيست و چه سان پديد آمده است.
از همه عجيب تر و اسرارآميزتر، همين گوهر گرانمايه اي است که ما آن را حيات مي ناميم و دسته ي بي شماري از موجودات از نعمت آن برخوردارند حقيقت آن چيست و نحوه ي ارتباط و تعلق آن به بدن چگونه است و از چه جهت است که ديري نپاييده، مانند مرغي که از قفس پرواز کند، اجساد ما را بي جان و بي حرکت به خاک تيره باز مي گرداند؟ چرا اين سرنوشت شوم و هولناک فقط براي برخي از موجودات است که به نام زندگان در اين صحنه ي اسرارآميز عرض وجود مي کنند و براي دسته اي ديگر نيست و اگر هست، به شکل ديگري است که حقيقت آن را به درستي نمي توان درک کرد؟
لرد بايرون، شاعر معروف و مورخ شهير انگليسي، ماجراي مرگ هابيل را در برابر چشم برادرش قابيل، که عمري را با برادري و برابري با او به سر برده بود و اين سرنوشت شوم را حتي در مخيله خود تصور نمي کرد، به شعر درآورده و يکي از نويسندگان عربي زبان نيز اشعار او را از انگليسي به عربي ترجمه کرده است:

اخي مادهاک و کنت صباحاً *** قوي الفؤاد قوي البدن
علي العشب ملقي فماذا عراک *** انوم و ما الوقت وقت الوسن
سکنت و امسک منک اللسان *** و هل مات حي أذا ماسکن؟
الا ما هلکت و ان کان في *** شحوبک معني يهيج الحزن

و باز گفته اند: در يکي از اتاق هاي موزه ي واتيکان که مقر هميشگي پيشواي بزرگ کاتوليک است، تصويري از آکادمي آتن، اثر نقاش معروف رافائل، موجود است که ارسطو و افلاطون را ايستاده در ميان گروه شاگردان و پيروان خود نشان مي دهد. افلاطون با انگشت به آسمان اشاره مي کند، در حالتي که ارسطو با آرامش و وقار فيلسوفانه اي به سخنان افلاطون گوش مي دهد و، با دست راست خود اشاره ي پرمعنايي به زمين مي کند.
خلاصه تأويل هر دو داستان اين است که انسان ترکيبي از محسوس و نامحسوس است و پس از آن که عمر اين ترکيب به آخر رسيد، روح به آسمان(مقصود از آسمان جهان مجرد و مابعدالطبيعه است) پرواز مي کند و جسم همچون برگ پژمرده اي که در موسم خزان بر زمين افتد، به خاک افکنده مي شود. حقيقت اين معما چيست؟ آيا بشر خواهد توانست روي کليد اين رموز را به دست آرود؟ اينها مسائلي است که ارسطو و افلاطون و هر انسان متفکري را در امواج تحير گرفتار ساخته است.
اين نظريه که انسان ترکيبي از ماده و غيرماده است و صدها نظريه ديگر فلاسفه با ادله و براهين قاطع و منطقي( البته با منطق ارسطو، نه با مشاهده يا آزمايش) در علم کلي و مابعدالطبيعه ثابت گرديده است، ولي ماديون که تنها در تجزيه و ترکيب جسم کار کرده اند، حاضر نيستند از روش تجربه و آزمايش، که قهراً اختصاص به حوزه ي محسوسات دارد، خارج شوند و در معقولات محتمل از راهنمايي هاي خود پيروي کنند. به علاوه، به هيچ وجه نمي خواهند به اين نکته ي اصولي اعتراف کنند که مقدمتين علتِ نتيجه است و در هر مرحله اي بايد با نتيجه و مطلوب سنخيت داشته باشد، و اگر انتاج مقدمتين را براي نتيجه اي معين انکار کنيم، از ناموس علت و معلول، که حتي ماديين به آن معترف اند، صرف نظر کرده ايم، في المثل، اگر بخواهيم به نحو کلي و قطعي بدانيم که آيا زواياي مثلث، مساوي با دو قائمه است يا نيست. يا نتايج ديگر رياضي قطعيت دارند يا خير، چگونه ممکن است اين نتايج را برخلاف اصل سنخيت از دلايل و مقدمات آزمايشي و تجربي به دست آوريم. همان طور که نتيجه ي رياضي و هندسي را نمي توان از فرمول هاي فيزيکي به دست آورد. بر طبق اصل سنخيت ميان مقدمات و نتيجه، هرگز نبايد نفي يا اثبات روح يا هر موجود نامرئي ديگر را به منطق تجربه و آزمايش متکي ساخت.
بر طبق اين روش، اين آقايان حتي اگر بخواهند روح يا ماوراء الطبيعه را به کلي نفي و از قاموس هستي حذف کنند و بشريت را، به قول خودشان، از بافته هاي فلاسفه آسوده سازند، ناگزير خواهند بود که از منطق آزمايش در اين گونه مسائل، که از مدار حس بيرون است، صرف نظر کنند، والا هر اندازه که در روش خود پيشرفت کنند و ذرات طبيعت را از هم بشکافند، مسلماً خدا، فرشته، روح و هيچ موجود مجرد ديگري را، اگر موجود باشد، در لابه لاي اين اجرام صغار صلبه نخواهند يافت و به گفته ي شاعر روشن ضمير:

به بينندگان آفريننده را *** نبيني، مرنجان دو بيننده را

ماديون در تشريح نظريه خود بالاخره به اين رأي مي رسند که هرگونه فعل و انفعال نفساني از حدود خاصيت طبيعي عضوي که ما آن را مخ مي ناميم بيرون نيست؛ فکر و اراده و عاطفه و اخلاق و ملکات همه از نتايج حجمي و ترکيبي اين عضو است و علم النفس با آن همه مسائل عريض و طويل خود، تنها ناظر به وظايف الاعضا شمرده مي شود. تفکر نيز يکي از وظايف حتمي اين عضو است که از ترکيب محسوس آن به وجود آمده و با انعدام يا اختلال اين ترکيب، معدوم خواهد شد، و انسان به همان نحو که دستگاه هاضمه اش هضم مي کند، با ماشين ديگري که در مغزش جاي دارد، تفکر مي کند. حتي يکي از فلاسفه، که گويا دلي پردرد از معماهاي پيچيده فلسفه ي کلي و منطق سقراط و ارسطو داشته، دستگاه مخ را به کليه و کبد تشبيه کرده و گفته است به همان ترتيب که کليه بول، و کبد صغرا از خود خارج مي کند، مخ نيز فکر و اراده و عاطفه از خود بيرون مي دهد.
اگرچه نگارنده هيچ گاه اين شيوه را نپسنديده است که مقاله و نوشته ي خود را از نوشته ها و گفته ها و چاپ شده هاي ديگران انباشته سازد و طرز تفکر فلاسفه ي مادي و غيرمادي را بيان کند؛ بلکه به روال معمول خود سعي داشت است آنچه را خود يافته، در معرض افکار فضلاي قوم قرار دهد تا آنان با نظر انتقاد، در زشت و زيباي آن قضاوت محققانه فرمايند. ولي بنا بر گفته معروفِ«سخن، سخن مي آورد» اکنون که براي نمونه طرز تفکر ماديون را درباره ي شيئي که طرف مقابل مدعي نامحسوس بودن آن است نقل کرديم، ناگزيريم پاسخ آن را نيز با اشاره و اختصار عرض کنيم.
اولاً، نااستواري تمام اين گونه سخنان را، هر اندازه هم که آنها را متکي به تجربه و آزمايش هاي دقيق و مجهز و کامل بدانيم، با يک جمله کوتاه مي توان اثبات کرد. فکر و اراده و عاطفه، هر چند به عضوي که مخ نام دارد ارتباط دارند و حتي نحوه ي ارتباط آنها را مي توان فعل و انفعال طبيعي تفسير کرد، ولي اينها با معلول واقعي مادي تفاوت بسيار دارند، زيرا ترديد نيست که علت حقيقي با علت اعداد فرق کلي و اصولي دارد. تنها چيزي که مي توان از اين روش آزمايشي به دست آورد اين است که بايد اعتراف کنيم که دستگاه مخ در تفکر و اراده و عاطفه بي تأثير نيست. ولي آيا فکر معلول طبيعي اين دستگاه است يا خير؟ پاسخ مثبت يا منفي اين سؤال را هرگز نبايد از روش آزمايشي انتظار داشت بلکه فلسفه ي کلي صلاحيت دارد که براي اين پرسش پاسخ صحيح تدارک بيند.
اشتباه نشود، هرگز نمي خواهيم در مقابل ماديون به طور قطع اظهار عقيده کنيم که تفکر و اراده معلول ماده نيست بلکه در شرايط و اوضاع و احوال مادي به وجود مي آيد، تا آنها بگويند اين مدعا ارزش واقعي ندارد،؛ بلکه ما مي گوييم حداقل، با در ميان آمدن اين احتمال که ممکن است فکر معلول حقيقي ماده نباشد، و در عين حال، در شرايط و اوضاع و احوال مادي به وجود آيد، منطق تجربه قطعيت و ارزش واقعي خود را از دست خواهد داد و، به قول طلاب علوم، «اذ جاء الاحتمال بطل الاستدلال».
ثانياً، چرا بايد اين آقايان از اول تفسير ناروايي از لغت «هستي» به عمل آورند تا مجبور شوند منطق خود را به آزمايش محسوسات منحصر سازند و، بالنتيجه، خويشتن را از تفکر در علل و اسباب هستي محروم دارند. حداقل بايد اعتراف کنند که مفهوم وجود مفهوم کلي و عامي است که قدر مسلم، اشياي محسوس از افراد آن شمرده مي شوند و احتمالا اگر اشياي نامحسوسي نيز وجود داشته باشند، در عداد افراد حقيقي همين مفهوم کلي خواهند بود. پس از آن که دايره ي هستي از نظر مفهوم توسعه يافت، بشر مي خواهد بداند که اين احتمال( ممکن است اشيايي ناحسوس واقعيت داشته باشند) تا چه اندازه به تصديق نزديک است. و بشر چون برطبق خواسته ي ذاتي خود پيوسته درصدد بوده و خواهد بود که پاسخ هاي قانع کننده اي براي اين احتمالات تدارک بيند، ناگزير است به تناسب شيء محتمل منطقي اي را که به نفي يا اثبات اين گونه احتمالات منتهي مي شود در نظر بگيرد.
اگر اين آقايان بگويند: هيچ ضرورتي ايجاب نمي کند که بشر به دنبال اين گونه احتمالات واهي و موهوم، صرف وقت کند و مغز خود را در مسائلي که هيچ گونه نتيجه ي مادي براي او ندارد فرسوده سازد، خواهيم گفت: اين خواسته در نهاد بشر ذاتي است و انسان، چه واحدي مادي و چه ترکيبي از ماده و غيرماده باشد، خاصيت ذاتي و غيراختياري اش اين است که هستي يا نيستي را در هر مورد تشخيص دهد و همان طور که گفته شد، دريچه ي فهم بشر را با هيچ عاملي نمي توان مهر و موم کرد. اگر چنين است و منطق تجربي نيز براي نفي يا اثبات اين گونه نتايج احتمالي نه کافي است و نه اصولاً صلاحيت استنتاج دارد، پس بايد به مقدمات ديگري که به اين خواسته ي ذاتي پاسخ مثبت يا منفي بدهند توسل جست و اين همان راه خرد و تشخيصات عقل است که ماديون آن را تنها به دشنام و مسخره مردود اعلام داشته اند. والله ولي التوفيق.

منبع مقاله:
حائري يزدي، مهدي، (1384)، جستارهاي فلسفي (مجموعه مقالات)، تهران: مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط