امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا
داروي نصيحت
شهيد غلام حسين پازهراماميحرف هيچ کس در او تأثير نمي گذاشت. مي گفتيم:
«سيگار چيز خوبي نيست. ضرر دارد. آدمي را از بين مي برد. اينجا جبهه است. جاي اين کارها نيست. تو آمده اي که بجنگي.»
اما بي فايده بود.
يک روز شهيد امامي را ديدم که دست او را گرفته است و به سمت فرماندهي مي برد. نيم ساعت بعد، اين سرباز از فرماندهي بيرون آمد. نمي دانم از شهيد امامي چه شنيده بود. همين قدر مي دانم که پاکت سيگارش را روي زمين انداخت و با پا آن را له کرد. ديگر نديدم که سيگار بکشد. (1)
تو بايد زبان اميد داشته باشي نه نااميدي
خلبان شهيد حسين خلعتبريفقط يک بار تنبيهم کرد.
بيست و سه سالم بود.
عراقي ها جزاير مجنون را پس گرفته بودند. وقتي حسين آمد، خبرش را به او دادم. بي اعتنا گفت: «نه، چنين چيزي نيست.»
من غافل از همه جا، گفتم: «اخبار گفته، همه دارند مي گويند.»
وقتي ديد پافشاري مي کنم، با قاطعيت گفت: «اين حرف ها را کي به تو گفته؟ اشتباهي گفته. يک بار گفتم چنين چيزي نيست.»
جواب دادم: «اخبار که اشتباهي نمي شود.»
همين جا بود که يک سيلي خواباند زير گوشم و گفت: «بس کن.»
بعد بلافاصله بغلم کرد و گريه اش گرفت. هم او گريه کرد، هم من. گفت: «هيچوقت نبايد خبر شکست را بگويي. تو زبان من هستي. هرجا حرفي بزني، مي گويند حسين خلعتبري گفته. تو بايد زبان اميد داشته باشي نه نااميدي. بايد به مردم روحيه بدهي. در ثاني مطمئن باش به زودي آن جا را پس مي گيريم.»
زبانش به واقع زبان اميد بود. هميشه مي گفت: «ما بهترينيم. ما هيچ کمبودي نداريم.»
من هميشه از زبان دوستانش مي شنيدم که چند تا هواپيماي ما را زده اند. چقدر کمبود هواپيما و مهمات داريم. از او هيچوقت خبر شکست نشنيده بودم. (2)
حکومت بر قلبها
شهيد حجت الله صنعتکارشهيد صنعتکار فرمانده اي بود که بر قلوب رزمنده ها حکومت داشت. همه ي بچه هاي دسته از ايشان راضي بودند و واقعاً دوستش داشتند.
تا حدي در بچه ها تأثيرگذار بود که اگر دستور مي داد بروند داخل ميدان مين، بچه ها اين کار را مي کردند و مطيع امرش بودند. اگر کسي از رزمنده ها مرتکب اشتباهي مي شد، شهيد صنعتکار طوري با او برخورد مي کرد که شخص متوجه اشتباهش مي شد و قلباً خطاي خود را مي پذيرفت. به هيچ وجه برخورد تند نداشت و همين برخورد خوب باعث مي شد که بچه ها اشتباهشان را بپذيرند. (3)
رفتار تربيت کننده
شهيد حجت الله صنعتکارشهيد صنعتکار دسته اي بوجود آورده که بين دسته هاي ديگر نمونه بود. به طور مثال بچه هاي دسته ي ايشان گاهي غذاي خودشان را بين بچه ها تقسيم مي کردند. در حالي که اين بچه ها قبلاً با شرايط جبهه و جنگ، چندان سازگاري نداشتند، چون اغلب در ناز و نعمت بزرگ شده بودند. ولي شهيد صنعتکار طوري اين دسته را پرورش داده بودند که رزمنده هاي اين دسته علاوه بر نمازهاي واجب (که قبلاً گاهي کوتاهي مي کردند)، نماز شب هم مي خواندند و در مستحبات از ديگران پيشي مي گرفتند. (4)
جريمه
شهيد يدالله کلهُرشهيد بزرگوار خصوصيّات خاصّي داشت. هنگامي که در «گيلان غرب» بوديم، ايشان فرمانده ي مستقيم ما بود. آن روزها چند اصطلاح- از جمله اصطلاح «خالي بند»- در ميان بچّه ها رواج پيدا کرده بود. شهيد کلهُر، از اين اصطلاح و چيزهايي مانند آن خيلي بدش مي آمد و مي گفت بسيجيان مؤمن، نبايد از اين حرفها به هم بزنند. هر کس که اين طور اصطلاحها بخصوص خالي بند- را به کار مي برد، تنبيه مي شد. تنبيه او اين بود که از بالاي تپّه ي محلّ استقرار در گيلان غرب، تا رودخانه دو کيلومتر راه بود. آن فرد بايد يک گالن را از رودخانه پر از آب مي کرد و بالا مي آمد. يک طرف راه سختي بود و تنبيه انضباطي و طرف ديگر، فرمانده اي که براي مسائل اخلاقي، ارزش خاصّي قايل بود. (5)
رفتار اصلاحي
شهيد عباسعلي خمريديدگاه شهيد در برخورد با نيروهاي خاطي و متخلف، ديدگاه اصلاحي بود. لذا با صراحت اعلام کرده بود هر سرباز متخلف و مسأله داري را که هيچ يک از واحدها به کار نمي گيرد، به واحد تبليغات معرفي نمايند. ما نيز از اين روحيه استفاده کرديم و يکي از سربازان متخلف و بي نظمي را که هيچ واحدي حاضر به پذيرش او نبود، به واحد تبليغات معرفي نموديم. بعد از مدتي به علت برخوردهاي اصلاحي و صميمي شهيد، آن سرباز آن چنان شيفته ي ايشان مي شود که همراه شهيد عازم جبهه شد و در کنارشان به فيض ابدي و درجه ي رفيع شهادت نائل گشت. (6)
با صحبت آنها را اصلاح کرد
شهيد عبدالحسين برونسيجوان رشيدي بود و اسمش داديرقال. موردش را نمي دانم، ولي مي دانم از گردان اخراجش کرده بودند. يک نامه دستش داده بودند و داشت مي رفت دفتر قضايي.
همان جا توي محوّطه، حاجي برونسي او را ديد. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهميد بايد مشکلي داشته باشد. رفت طرفش. گفت: «سلام.»
ايستاد، جوابش را داد. حاجي پرسيد: «چي شده جوون؟» آهسته گفت: «هيچي، منو اخراج کردن، دارم مي رم دفتر قضايي.»
حاجي دستش را گرفت و با او رفت. توي دفتر قضايي نامه اش را پس داد و گفت: «آقا من اين را مي خواهم ببرم.»
گفتند: «اين به درد شما نمي خوره آقاي برونسي.»
گفت: «شما چه کار دارين؟ من مي خوام ببرمش.»
آوردش گردان.
مثل او، چند تا نيروي ديگر هم داشتيم. همه شان جوان بودند. از همان اول جذب حاجي مي شدند. حاجي هم حسابي روي فکر و روحشان کار مي کرد. جوري که همه، دل بخواهي مي رفتند توي گروهان ويژه، يعني گروهان آرپي جي زن ها. هميشه سخت ترين قسمت عمليات با گروهان ويژه بود.
مدتي بعد، همان داديرقال شد فرمانده ي گروهان ويژه، و مدتي بعد هم اسمش رفت تو ليست شهدا. يک روز به خاطر دارم حاجي به فرمانده ي قبلي داديرقال گفت: «شما اين جوانها را نمي شناسين، يک بار نمازش را نمي خونه، کم محلّي مي کنين، يا يه کمي شوخي مي کنه، سريع اخراجش مي کنين؛ اينها را بايد با زبون بيارين تو راه، اگر قرار باشه کسي براي ما کار بکنه، همين جوانها هستن.» (7)
مهمان ناخوانده
شهيد يوسف براهني فرعدّه اي جوان در گوشه اي مشغول ورّاجي و داد و فرياد بودند. آقا يوسف به طرفشان رفت، سلام کرد، دستشان را با محبّت گرفت و با لبخندي مملو از مهر پرسيد:
- «ناراحتي شما چيه؟ چرا سر و صدا مي کنين؟»
خلاصه کُلّي با آنها صحبت کرد و قبح عملشان را متذکّر شد. طبق معمول، با زباني آکنده از مهرباني، سعي مي کرد با آنها برخوردي ارشادي کند. ساعتي گذشت، متوجّه شدم آنها هم به درد دل با آقا يوسف پرداخته اند. او هم دلسوزانه و با دقت، حرف هايشان را گوش مي داد.
گوشه اي ايستاده بودم و با حرص و ولع، نظاره گر اعمالش بودم. بالاخره با آنها خداحافظي کرد.
بعدها آن جوانان را ديدم که کلّي تغيير رويّه داده اند. حتّي بعضي نزد او مي آمدند و کسب فيض مي کردند. عده اي هم داوطلبانه راهي جبهه شدند. (8)
درِ دوستي
شهيد مرتضي شادلويکي از جوانان روستا، دوستان نابابي داشت. پدرش از اين موضوع رنج مي برد و نگران بود که فرزندش دچار انحرافات فکري و اخلاقي شود. به همين خاطر چند بار با مرتضي صحبت کرد، خواهش کرده بود که مرتضي او را نصيحت کند. مرتضي هم اين کار را کرد. از درِ دوستي و صميميّت وارد شد و چنان اثري روي او گذاشت که آن جوان، تبديل به يک جوان انقلابي و مذهبي شد و بعدها از سربازان جبهه و جنگ شد. حتّي به وسيله او بعضي از دوستانش هدايت شدند و براي دفاع از کشور اسلامي به جبهه رفتند. (9)
تأثير در هم بند
شهيد مرتضي رضايي پور (کاظمي)در سال 1371 در مکه ي معظمه يک برادر پاکستاني را ديدم، که گريه مي کند. به نزديک او رفتم و احوالپرسي کردم. وقتي فهميد ايراني هستم بيشتر به گريه افتاد. از وي خواستم دليل اين همه ضجه و ناله اش را برايم توضيح دهد. او گفت: «بنده ديشب از برادران افغاني و پاکستاني که به سفر حج آمده اند، شنيدم يکي از برادران ايراني به نام کاظمي شهيد شده و من در فراق اين اندوه و اينکه از قافله ي شهادت عقب مانده ام، مي سوزم.»
پرسيدم:
«مگر او کي بود و شما چگونه او را مي شناسيد؟»
گفت: «من مدتي در پاکستان در زندان هم بند او بوده ام و آنجا با ايشان آشنا شده ام. مدت 10 الي 15 روز که در آن زندان با ايشان به سر بردم، يکسري مسائل و سجاياي اخلاقي از ايشان ديدم که مجذوب و شيفته و مريد وي گرديدم. نه تنها من، بلکه کلِّ هم بندها و حتي نگهبانان پاکستاني زندان نيز مجذوب ايشان شده اند. وقتي از سختي و مشکلات زندان شکايت مي کردم، او به من دلداري مي داد و مي گفت: «به همين زودي آزاد خواهيم شد.»
بالاخره دو روز بعد آزاد شديم. ايشان روح معنوي بلندي داشت و با عالم بالا در ارتباط بود. (10)
جاذبه
شهيد علي اصغر نايب درودياز آن زمان به بعد بيش از پيش به جذب نيروهاي مردمي و بومي اقدام و همه ي آنها را به خوبي جذب مي کرد، به گونه اي که گروهي از مخالفين نظام و سپاه که بعضاً با برخورد نايب نيز مواجه شده بودند و يا خرده حسابي هم با وي داشتند، تحت تأثير روحيات او قرار گرفته و دست کم، دلشان با انقلاب و سپاه نرم شده بود. نايب، علاوه بر نيروهاي حفاظتي که در منطقه به مأموريت مي فرستاد، نيروهاي قابل اعتمادي را هم در دل گروهکها رخنه داده بود؛ در اين راستا به موفقيتهايي نيز دست يافت و افراد مزدور فراواني به اين شيوه به دام افتادند و با برخوردهاي نايب، چندتايي هم به دامن انقلاب و مردم، بازگشته و توبه کردند. (11)
ياد آن برخورد بزرگوارانه
شهيد حسين روح الاميندر مأموريت پدافند «ارتفاع کري»، من، فرمانده ي «گروهان الفتح» بودم. پيش «احمدآقا» رفتم و گفتم: «اوضاع رفاهي ما چندان خوب نيست. مثلاً ما حمام نداريم.»
يکي دو روز گذشت و خبري نشد مجدّداً پيش «احمدآقا» رفتم وگفتم: «شما گفتيد يک فکري مي کنيد. ولي خبر نشد!»
با همان آرامش هميشگي جواب داد: «فلاني! الان در وضعيت بدي هستيم.» صدايم را بلند کردم و گفتم: «اين ديگر چه وضعي است؟» و خود «احمد» با فروتني هميشگي اش، چيزي نمي گفت.
برادر «سعيدي» هم هرچه دليل مي آورد، من زير بار نرفتم. من که حسابي از کوره در رفته بودم، فوري سوار موتورسيکلت شدم و محل را ترک کردم. هنوز صدمتري دور نشده بودم که موتور در گل و لاي گير کرد. دست از پا درازتر برگشتم و از خجالت ساعت ها در چادر ماندم. «احمد» وارد چادر شد. گفت: «فلاني کجائي؟ چند ساعتي است که از تو خبري نيست. تو نمي گويي که دل ما برايت تنگ مي شود؟»
در هر حال با نگاه ها و لبخندهاي هميشگي اش سر حرف را باز کرد و قصّه فراموش شد. هنوز که هنوز است ياد آن برخورد بزرگوارانه در دلم جاي مانده است. (12)
پي نوشت ها :
1. حريف شب، ص 201.
2. آسمان دريا را بلعيد، صص 176-175.
3. بي قرار، صص 64-65.
4. بي قرار، ص 61.
5. آشنا با موج، ص 87.
6. لحظه هاي سرخ، ص 111.
7. خاک هاي نرم کوشک، صص 85-84.
8. بالابلندان، صص 130-129.
9. سردار کوهستان، ص 9.
10. ترمه نور، صص 191-190
11. روي ابروي چپ، ص 79.
12. آرام بي قرار، ص 34.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول