حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

چايي بدون قند

در يک عمليّات بسيار مشکل، در ارتفاعات محاصره شده بوديم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بوديم. يکي از گروههاي گشتي خودش را به ما رساند و غذاي مختصري را براي ما آورد. برادر
پنجشنبه، 29 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چايي بدون قند
چايي بدون قند

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اين غذاها، جزو جيره ي ما نبود

شهيد اصغر جواني

در يک عمليّات بسيار مشکل، در ارتفاعات محاصره شده بوديم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بوديم. يکي از گروههاي گشتي خودش را به ما رساند و غذاي مختصري را براي ما آورد. برادر جواني علي رغم گرسنگي به آن غذا لب نزد. وقتي علّت را سؤال کردم ايشان گفت: اين نوع غذا جزو جيره ي ما نبود. مي ترسم از اهالي گرفته باشند و صاحبش با رضايت کامل نداده باشد.
آري او علي رغم تديّن و متانت، بسيار شجاع و بي باک بود. با وقار خاصّي که داشت منشأ تأثيرات مثبت بر ديگران بود. (1)

ما اهل تقلّب نيستيم

شهيد موسي رمضان پور

دوم دبيرستان بود؛ هم درس مي خواند و هم کار مي کرد. ساعت 11 که مي شد از مدير مدرسه اجازه مي گرفت و مي رفت شيشه بري. از جبهه هم که مي آمد، يک راست مي رفت سراغ درس و تو امتحانات شرکت مي کرد. جبهه رفتن هم مانع از درس خواندنش نشد. يک بار يکي از معلم هايش کتاب را آورد تا موسي از روي آن ببيند و تقلّب بزند؛ امّا موسي قبول نکرد و گفت: «نه! من تقلّب نمي کنم. ما حزب اللهي ها اهل تقلّب نيستيم.» (2)

آرام غذا را بردار!

شهيد موسي رمضان پور

محمّد، موسي، مرتضي و مهدي در گردان امام حسين (عليه السّلام) بودند. من هم در گردان علي ابن ابي طالب (عليه السّلام) بودم. يک روز تصميم گرفتم به بچّه ها سر بزنم. وقتي رسيدم سفره پهن بود. آن موقع اوايل جنگ، ناهار به هر نفر يک ليوان برنج مي دادند. حالا مهمان ناخوانده هم رسيده بود. موسي گفت: «بيا با هم غذا بخوريم.» خيلي حواسش جمع بود. آهسته غذا مي خورد تا من بيش تر بخورم. وقتي خواستم آخرين لقمه را بردارم، قاشقم به کاسه خورد. موسي دستم را گرفت و گفت: «آرام غذا را بردار.» گفتم: «چرا؟» گفت: «يکي از دوستا مون حساسيّت داره، وقتي قاشق به کاسه مي خوره ناراحت مي شود.» خيلي رعايت حقوق ديگران را مي کرد تا مبادا حقّي ضايع شود. (3)

کاري که با حرام شروع شود عاقبت ندارد

شهيد مصّيب مجيدي

قبل از انقلاب رفت اسمش را نوشت نيروي هوايي.
در همه ي آزمون ها نمرات بالا آورده بود.
يک روز توي کلاس توجيهي به طور اتّفاقي شنيده بود يکي از افسران مرّبي صحبت از مجاز بودن مشروبات الکلي در محيط کار مي کند. آمد خانه و گفت: «ديگر نمي روم نيروي هوايي!»
گفتم: «چرا؟» گفت: «کاري که از اوّلش با گناه شروع بشود آخر عاقبت ندارد.»
به خاطر نمرات بالايي که آورده بود، چند بار از ارتش مکاتبه کردند تا برگردد سر کارش، ولي گفت: نمي روم و آخرش هم نرفت! (4)

در مقابل جسارت به نواميس مردم، غيرت داشت

شهيد جعفر شيرسوار

هر چند بهروز از ابتداي نوجواني تا موقع متحوّل شدن، زياد مقيّد به تقييدات مذهبي نبود، امّا به آداب مردي و مردانگي سخت پايبند بود. هيچ کس توي محله اش، جرأت متلک پراني و جلف بازي را نداشت. تعصّب و غيرتش اجازه نمي داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بي خيال باشد.
پدرش مي گفت در همان سال هاي نوجواني اگر تُوي مغازه به زن بي حجاب يا نيمه برهنه اي بَرمي خورد، با او تلخ و تند برخورد مي کرد. حتّي وقتي به عنوان مشتري به مغازه ي پدرش مي آمدند، بهروز آن ها را از محل کسب پدرش بيرون مي انداخت. (5)

چايي را بدون قند مي خورد

شهيد عباس پورش همداني

در ستاد پشتباني جنگ، مشغول رتق و فتق امور بوديم. عمو حسين دو ليوان چاي آورد گذاشت روي ميز. يکي براي من و يکي هم براي حاجي. يک حبّه قند گذاشت دهانش و در حالي که داشت استکان چاي را برمي داشت گفت: «عمو حسين! ما که قند نداشتيم! رفتي خريدي؟»
گفت: «نه حاج آقا! يک کمي از قندهاي اهدايي مردم برداشتم.»
با عصبانيّت گفت: «آخر عموجان! چرا اين کار را کردي؟ اين قند که مال ما نيست!» و در حالي که قند را از دهانش بيرون مي آورد، با ناراحتي گفت: «کم حق الناس گردنمان هست، شما هم هي اضافه کنيد.»
آخرش هم چايي را بدون قند خورد! (6)

با صلوات، جلوي غيبت را مي گرفت

شهيد مصطفي نسّاج

وسط جلسه يک دفعه صداي صلوات بچّه ها بلند شد. بعضي ها که توي باغ نبودند، با تعجّب گفتند چي شد؟ اين صلوات به چه مناسبتي بود؟ يواشکي بچّه ها در گوش آنها مي گفتند: «آخر فلاني غيبت کرد!»
به بچّه هاي گردان ياد داده بود هر کس موقع صحبت غيبت کرد، براي اينکه او را متوجّه اشتباهش بکنيد، صلوات بفرستند. اگر کسي غيبت کردنش را ادامه مي داد، آن قدر صلوات مي فرستاد تا طرف ديگر ادامه ندهد. روش عجيبي بود. کسي جرأت نداشت غيبت کسي را بکند و الاّ با رگبار صلوات بچّه هاي گردان مواجه بود. (7)

مراقب بود پوتين ديگران را نپوشد

شهيد مصطفي نسّاج

خيلي دقّت مي کرد پوتين کس ديگري را نپوشد. مي گفت: اگر راضي نباشند حق ّالناس است، مسئوليّت دارد. براي اينکه پوتين هايش با بقيه عوض نشود، گاهي يک قفل کوچک مي زد به پوتين هايش.
يک شب بچّه ها براي اينکه سر به سرش بگذارند، پوتين هايش را با قفلش برده بودند. صبح که ديد پوتين ها نيست، با صداي بلند گفت: «برادر عزيز! حالا بردي مبارکت باشه، لااقل بيا کليدشو به تو بدهم قفلش را نشکن، حيف است! » (8)

وظيفه داريم خاکش کنيم

شهيد مصطفي نسّاج

رفته بوديم سرکشي از سنگر قبضه هاي ادوات. ديدم يک پوتين افتاده کنار سنگر. وقتي دقت کردم، ديدم استخوان پا داخل پوتين معلوم بود؛ انگار با اره برقي پا را داخل پوتين بريده بودند!
وقتي پوتين را نشانش دادم، گفت: « اين بيچاره ترکش پاشو قطع کرده، چون شب بوده امدادگرها هم نديدند؛ فقط خودش را بردن، پايش مانده.»
نشست روي زمين و شروع کرد به کندن زمين.
گفتم: «آقاي نسّاج مي خواهي چي کار کني؟ ما که نمي دانيم اين پاي قطع شده مال کيه؟ شايد مال عراقي ها باشد!»
همان طوري که مشغول کارش بود، گفت: «به هر جهت ما وظيفه داريم خاکش کنيم.» آخرش هم پاي قطع شده را دفن کرد و بعد راه افتاد. (9)

برادرم هستي باش، ولي من نمي توانم برايت جبهه درست کنم

شهيد مصطفي نسّاج

مي خواستم در بنياد استخدام بشوم. در گزينش به من گفتند اگر شش ماه سابقه ي جبهه داشته باشي، احتمال قبول شدنت بيشتر است.
سابقه ي جبهه ام پنج ماه و 28 روز بود و دو روز کم داشتم. آمدم معاونت نيروي تيپ انصار الحسين (عليه السّلام). خودش مسئول معاونت بود و هر روز براي ده ها نفر گواهي جبهه صادر مي کرد. به او گفتم دو روز جبهه کم دارم. اين دو روز را يک جوري درست کن من استخدام بشوم!
با ناراحتي سرش را پايين انداخت و گفت: «برادرم هستي باش! نوکرتم هستم، ولي قرار نيست براي تو جبهه درست کنم.»
گفتم: «حقمه! براي اين مملکت از جانم مايه گذاشتم، حالا که زنده ماندم نمي شود که بيکار باشم. تازه خيلي ها 15-10 روز مرخصي به جبهه شان اضافه مي کنند.»
گفت: «از دست من کاري ساخته نيست، برو پيش همان هايي که اضافه مي کنند.»
کمي از دستش دلخور شدم ولي همان جا ياد داستان علي (عليه السّلام) و برادرش عقيل افتادم. توي دلم گفتم حقّا که شاگرد مکتب علي هستي! (10)

اعتراض به پخش موسيقي

شهيد حسن اقارب پرست

در سال 45، سرگروهبان يکي از گروهان هاي دانشجويي شدم. در يکي از روزها که مصادف با سوگواري امام حسين (عليه السّلام) بود، دانشکده، آماده باش کامل بود، به من خبر دادند که در داخل گروهان درگيري شده و عدّه اي از دانشجويان با هم مشاجره کرده اند. بلافاصله خود را به محل درگيري رساندم و پس از بررسي مختصري معلوم شد که چهار نفر از دانشجو يان که دو نفرشان شهيد اقارب پرست و شهيد کلاهدوز بودند با چند نفر از دانشجويان ديگر بر سر پخش کردن موسيقي از بلندگو درگير شده اند. آن روزها در دانشکده معمول بود که بعد از پايان کلاس از بلندگوي محوطه ي اطراف گروهان، نوار موسيقي پخش مي کردند و آن روز به علّت نزديک بودن به تاسوعا و عاشورا شهيد اقرب پرست و شهيد کلاهدوز و دو نفر ديگر با آن مسئله مخالفت کردند و کارشان به مشاجره انجاميده بود.
من نظر هر دو طرف را شنيدم و با توجّه به اين که اين مسئله يک دستور رسمي بود، نمي توانستم از نظر قانوني جلوي پخش موسيقي را بگيرم. لذا براي اين که مسئله به اتاق افسر نگهبان نکشد با آن دو نفر ديگر مذاکره کردم و با آن که موضوع حرمت ائمه را به آنها گفتم نتوانستم آنها را راضي کنم که از مسئله ي موسيقي صرف نظر بکنند. از طرفي شهيد اقارب پرست و دوستانش هم اصرار داشتند که موسيقي پخش نشود. من باز با طرف هاي درگير شهيد اقارب پرست صحبت کردم و تقاضا کردم که لااقل آن روز فقط صفحه ي خارجي گوش بدهند. آنها قبول کردند، ولي اقارب پرست و دوستانش ناراحت تر شدند و گفتند اين مسئله، جنگ با خدا و ائمه است. من شهيد اقارب پرست و دوستانش را راضي کردم که اجازه بدهند انتخاب صفحه با من باشد. آنها قبول کردند. من رفتم و دو تا صفحه از کيف خود آوردم و گفتم اين صفحه ها را گوش کنيد.
وقتي مسئول گرامافون رفت که صفحه ها را داخل گرامافون بگذارد ديدم که شهيد اقارب پرست به دوستانش اشاره کرد که از آسايشگاه خارج شوند. آنها در حال خروج بودند که خواهش کردم لحظاتي بايستند. آنها با بي ميلي و اصولاً به احترام من توقّف کردند. مسئول گرامافون، صفحه را داخل دستگاه گذاشت و سوزن آن را روي صفحه لغزاند و ناگهان صداي عبدالباسط در فضاي دانشکده ي افسري پيچيد.
شهيد اقارب پرست و دوستانش با صداي عبدالباسط لبخندي بر چهرشان نشست و همگي با نگاهي مهرآميز از من تشکّر کردند. طرف هاي درگير شهيد اقارب پرست اوّل به من اعتراض کردند که من در جواب گفتم شما قول داده ايد و بايد به قولتان پايبند باشيد. آنها هم حرفي نزدند و در گوشه اي نشسته به نوار عبدالباسط گوش دادند:
بسمِ الله الرَّّحمنِ الرَّحيم-إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ‌ * وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ‌* وَ إِذَا الْجِبَالُ ..... لحظاتي بعد وجدان خفته ي آنها هم با صداي عبدالباسط بيدار شد و اشک از چشمانشان جاري گشت. (11)

پي نوشت ها :

1- کجايند مردان مرد، ص 107.
2- نردبان شهادت، ص 25.
3- نردبان شهادت، ص 28.
4- آقا مصيّب، ص 16.
5- چهار فصل، صص 13-12.
6- جاده هاي کوهستاني، ص 53.
7- مسافر غريب، ص 44.
8- مسافر غريب، ص 56.
9- مسافر غريب، ص 75.
10- مسافر غريب، ص 118.
11- زندگي نامه و خاطراتي از شهيد اقارب پرست، صص 108-107.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.